کعبه ام من
160 میقات حج - سال نهم - شماره سی و پنجم - بهار 1380 کعبه ام من سعید روح افزا من کعبه هستم ؛ خانه ای مانند بیشتر خانه ها ، امّا پر از راز و خاطره ، که هیچ خانه ای مانند من نیست و نخواهد بود . من قدیمی ترین خانه ای هستم که خدا برای بندگانش ق
160 |
ميقات حج - سال نهم - شماره سي و پنجم - بهار 1380
كعبه ام من
سعيد روح افزا
من كعبه هستم ؛ خانه اي مانند بيشتر خانه ها ، امّا پر از راز و خاطره ، كه هيچ خانه اي مانند من نيست و نخواهد بود .
من قديمي ترين خانه اي هستم كه خدا براي بندگانش قرار داد . خانه اي نه براي زندگي انسان ها ، بلكه براي عبادت خداوند ، اين است كه مرا « خانه خدا » نيز مي نامند .
*
هر كس كه به ديدار من مي آيد ، به ياد بنده خوب خدا ـ ابراهيم ( عليه السلام ) ـ مي افتد . در اين اطراف باغي هست كه گلهايش بوي دست ابراهيم ( عليه السلام ) را مي دهند . او باغباني بود كه جاي پايش را هنوز در همين نزديكي مي توان ديد .
پيش از آمدن ابراهيم ( عليه السلام ) اينجا خانه اي نبود ، مكّه سرزمين خشك و بي حاصل در ميان كوه ها بود . هيچ كس در اين اطراف زندگي نمي كرد و هيچ كس از بودنِ من در اينجا خبر نداشت . امّا روزي كه او آمد . . .
*
ابراهيم ( عليه السلام ) بنده خوب خدا و پيامبر او بود . خداوند به او فرمان داد تا همسر و فرزند شيرخواره اش را براي زندگي به مكّه بياورد . آنها راهي طولاني را پشت سر گذاشتند ، امّا وقتي به مكّه رسيدند ، نه كسي را ديدند و نه جايي را براي ماندن يافتند . با اين حال ، ابراهيم ( عليه السلام ) مي دانست كه فرمان خدا بيهوده نيست . پس
161 |
عزيزانش را در مكّه باقي گذاشت و تنها به شام بازگشت . او پيش از رفتن دست به دعا برداشت و گفت :
پروردگارا ! من خانواده ام را در سرزميني بي حاصل و دركنار خانه گرامي تو جا مي دهم . . . پس دل هاي مردم را با ايشان مهربان كن و براي آنان روزي مقرر فرما تا سپاسگزار تو باشند .
*
از رفتن ابراهيم ( عليه السلام ) هنوز مدت زيادي نگذشته بود كه گرماي هوا ، فرزند شيرخواره او ـ اسماعيل ـ را تشنه كرد . مادرش ـ هاجر ـ هر چه به اطراف خود نگاه كرد ، نتوانست براي كودكش آبي پيدا كند . به ناچار او را تنها گذاشت و به سوي كوهستان به راه افتاد . هاجر فاصله دو كوه « صفا » و « مروه » را بارها طي كرد ، امّا هر چه گشت ، حتّي قطره اي آب پيدا نكرد .
سرانجام ، وقتي كه خسته و نا اميد نزد اسماعيل برگشت ، با تعجّب ديد كه در پايين پايِ فرزندش ، چشمه اي آب گوارا جوشيده است .
*
جوشيدنِ چشمه « زمزم » برخي از صحرانشينان را به سوي آب كشيد . آنها اطراف چشمه را براي زندگي خود انتخاب كردند و در چارسوي آن خانه ساختند . هاجر و اسماعيل نيز در كنار آنها زندگي جديدي را شروع كردند .
مدّتي بعد ، دوباره ابراهيم ( عليه السلام ) به سوي مكّه آمد تا با همسر و فرزندش ديدار كند . او از ديدن آنها در كنار آب و آبادي تعجّب كرد و خوشحال شد كه خداوند آرزويش را برآورده است .
*
هر بار كه ابراهيم ( عليه السلام ) به مكّه سفر مي كرد ، خانه هاي بيشتري را در اطراف چشمه آب مي ديد . امّا در ميان اين خانه ها و دركنار چشمه ، جاي يك خانه خالي بود .
خداوند به پيامبرش فرمان داد تا سنگ بر سنگ بگذارد و ديوارهاي « خانه خدا » را بالا ببرد . محلّ خانه خدا در كنار زمزم بود ؛ همان جاي خالي كه مردم خانه هايشان را در اطرافش ساخته بودند .
*
ابراهيم ( عليه السلام ) وفرزند نوجوانش ـ اسماعيل ـ ديوارهاي خانه را بالا بردند و آنگاه ، مردم توانستند مرا ببينند . امّا هنوز نمي دانستند كه اين خانه چيست و براي كيست !
سرانجام وقت آن رسيد كه همه از
162 |
اين راز باخبر شوند . پس به ابراهيم ( عليه السلام ) وحي شد :
مردم را براي برگزاري حجّ دعوت كن تا پياده و سواره ، ( حتّي ) از راه هاي دور به سوي تو بيايند .
ابراهيم ( عليه السلام ) به مردم ياد داد كه هر ساله ، در روزهاي معيّن ، همه با هم ، در مكّه گردآيند و در اينجا براي عبادت پروردگار ، مراسمي را بجا آوردند ؛ مراسمي به نام « حجّ » !
*
سال ها پس از آن ، مردم ابراهيم و اسماعيل ( عليهما السلام ) را از ياد بردند ، امّا من هنوز در ياد همه زنده بودم . هر سال ، وقت حج ، تعداد زيادي از مردم براي ديدار با من به مكّه مي آمدند ، چند روزي به عبادت مي پرداختند و دوباره به ديارشان بازمي گشتند .
هر چه مي گذشت ، آنچه پيامبران خدا به مردم آموخته بودند ، بيشتر فراموش مي شد . مردم خداي يگانه را اندك اندك رها كردند و به پرستيدن بُت ها رو آوردند . هر گروهي از آنان براي خود بتي از چوب و سنگ ساختند و به پرستش آنها پرداختند . خانه اي كه خدا آن را براي عبادتِ خود بنا كرده بود ، پر از مجسمه ها و تصويرهايي شد كه قدرت هيچ كاري نداشتند . آنها آفريده مردم بودند ، امّا مردم آنها را با آفريدگار خود اشتباه گرفته بودند .
*
آبادي و پيشرفت مكّه ، گروهي از ساكنان اطراف شهر را به هوس انداخت . آنان به مكّه حمله كردند و فرزندان و خويشاوندان اسماعيل ( عليه السلام ) را از شهر بيرون راندند . مردم مكّه اشياي گران بهاي خود را در چاه زمزم انداختند و چاه را با سنگ و خاك پر كردند تا دست مهاجمان به آنها نرسد .
سال هاي بسيار بعد از آن ، قبيله « قريش » در مكّه به قدرت رسيد و مهاجمان از شهر بيرون رفتند . قريشيان از نسل اسماعيل ( عليه السلام ) بودند ، امّا هيچ يك از آنها محلّ زمزم را نمي شناخت . تنها چيزي كه مردم درباره اين چاه مي دانستند قصّه اي بود كه پيرمردان و پيرزنان مكّه از نياكان خود شنيده بودند و آن را براي كودكان خود بازگو مي كردند .
*
صد سال بعد از پيروزي قريش مردي به نام « عبدالمطّلب » محلّ زمزم را
163 |
شناخت . او سنگ و خاك را از زمزم بيرون آورد و در ميان آن ، يك زره و يك شمشير گرانبها پيدا كرد و نيز دو مجسمه طلايي كه به شكل آهو بودند .
قريش به او گفتند : اينها يادگار پدران ما هستند ، بايد آنچه را پيدا كرده اي ، بين همه ما قسمت كني !
امّا او گفت : اينها متعلّق به كعبه است . من با بهاي زره و شمشير ، دري براي خانه خدا خواهم ساخت و دو آهوي طلايي را به آن در خواهم آويخت .
عبدالمطّلب همين كار را كرد . دري براي خانه خدا ساخت و آهوها را به دست من سپرد . او تنها كسي بود كه من و خداي مرا مي شناخت .
*
قريش مانند ديگر كساني كه پيش از آنها در مكّه زندگي مي كردند ، بت مي پرستيدند . بيشتر آنها نه خدا را مي شناختند و نه با خانه خدا آشنا بودند .
هر سال ، گروهي از دور و نزديك به مكّه مي آمدند و در كنار قريش مراسم حج را برگزار مي كردند . امّا رفت و آمد اين ها خوشحالم نمي كرد . آنها « خداي ابراهيم » ، و « حجّ ابراهيمي » را از ياد برده بودند .
هر روز ، هزار بار به ياد دعاي ابراهيم و اسماعيل ( عليهما السلام ) مي افتادم كه گفته بودند : پروردگارا ، ما دو تن را تسليم فرمان خود گردان ، و از ميان فرزندان ما مردي را پديد آور كه فرمانبردا تو باشند .
نمي دانستم كه خداوند چگونه مي خواست فرزندان بت پرست آن دو پيامبر را فرمانبردار خود كند . غمي بزرگ در دلم جا گرفته بود . از ديدن آن بت پرستان خسته شده بودم . چشمهايم را بستم تا ديگر هيچيك از آنها را نبينم .
*
چندي بعد ، ناگهان احساس كردم كه ديگر صدايي را نمي شنوم . چشم باز كردم تا ببينم در اطرافم چه مي گذرد . امّا تا جايي كه ديده مي شد ، كسي نبود . همه رفته بودند و هيچ كس در شهر نمانده بود . گويي حادثه اي روي داده بود كه من ، هنوز از آن با خبر نشده بودم .
مردم از ترس سپاه « يمن » به كوه ها پناه برده بودند ؛ سپاهي كه نه براي جنگيدن با قريش ، كه براي از ميان برداشتنِ من مي آمد .
حاكم يمن كينه مرا به دل گرفته بود . او نمي توانست علاقه مردم را به من تحمّل كند . او گفته بود : بايد كعبه را ويران
164 |
كنيم تا بعد از اين ، مردم براي عبادت به سرزمين ما بيايند !
وقتي كه خبر آمدن اين سپاه به مكّه رسيد ، مردم شهر پا به فرار گذاشتند . اگر چه از بيوفاييِ آنها دلگير شدم ، امّا احساس تنهايي نكردم . مردم رفتند ، امّا خدا با من بود .
هنوز دشمن به مكّه نرسيده بود كه روزي ، صداي عبدالمطلب را شنيدم . آن روز ، او براي راز ونياز آمده بود :
ـ پروردگارا ! در برابر ايشان به كسي جز تو اميد ندارم .
پروردگارا ! آنان را از حريم خود باز دار !
دشمن كعبه ، همانا تو را دشمن مي دارد ، پس مگذار كه خانه ات ويران گردد !
*
يكي دو روز ديگر گذشت تا آنكه آهنگِ طبل سپاهيان يمن به گوش رسيد و به دنبال آن ، زمين به لرزه افتاد ؛ لرزه اي كه نمي دانستم از كجا و براي چيست .
لحظه هاي اضطراب و نگراني را پشت سر مي گذاشتم كه ناگهان ، صداي نعره فيل ها در فضا پيچيد ؛ فيل هايي كه پيشاپيش سپاه در حركت بودند و هر بار كه قدم برمي داشتند ، زمين را به لرزه مي انداختند . آنها را آورده بودند تا همه چيز را در هم بكوبند ، مرا از ميان بردارند و چيزي جز خاك باقي نگذارند .
با ديدن فيل ها از زندگي خود نا اميد شدم . هيچ راهي براي نجات من باقي نمانده بود و سپاه يمن همچنان پيش مي آمد .
*
مردان مهاجم از ميان كوچه ها و از كنار ديوارها گذشتند . سر نيزه هايشان را ديدم و صداي نفس هايشان را شنيدم . ميان ما ديگر فاصله اي نمانده بود كه ناگهان ، هوا تيره و تار شد . صداي رعد همه را بر جا ميخكوب كرد . مردان سپاه سر به سوي آسمان برداشتند و در برابر خود پرندگاني عجيب را ديدند كه از جانب دريا به سوي مكّه مي آمدند . پرندگاني كه من هم تا آن روز آنها را نديده بودم .
سردار سپاه كه وحشت را در چهره همراهانش ديده بود ، به آنها فرمان داد تا هر چه زودتر ، حمله را آغاز كنند . امّا هنوز كسي از جايش حركت نكرده بود كه پرندگان از راه رسيدند و بال هاي خود را بر روي آنان باز كردند . لحظه اي بعد ،
165 |
باران گرفت و قطره هاي آب بر سر و روي مردان سپاه ريخت . امّا نه ، آنچه مي ريخت ، قطره آب نبود و از ابر نمي باريد . چيزي مانند سنگريزه بود كه از منقار پرندگان رها مي شد و به هر كس مي خورد ، بلا فاصله او را به زمين مي انداخت .
سربازان ، از آنچه پيش آمده بود ، ترسيدند و به فكر فرار افتاند . صف هاي آنان از هم شكافت و هر كس ، از يك سو ، گريخت . همه در جستجوي پناهگاهي بودند تا ايشان را از تيربارانِ پرندگان نجات بخشد . امّا پرندگان ، همه جاي آسمان را پوشانده بودند . دور شدن از دسترس آنها ممكن نبود . مردانِ سپاه مانند برگ هاي درختان ، يكي پس از ديگري ، به زمين مي ريختند و جان مي دادند . نه پناهي در كار بود و نه راهي .
*
سرانجام ، هر چه بود ، تمام شد و سكوت ، جاي همه چيز را گرفت . فيل ها به زمين افتادند ، مردانِ مهاجم در خاك و خون غرق شدند و از پرندگان ، نشاني باقي نماند . من بودم و يك زندگي دوباره كه خدا به من بخشيده بود .
خدا را شكر كردم كه به اراده او ، دشمن تار و مار شد . امّا نمي دانستم خداوند از خانه اي كه در آن بت ها پرسيده مي شوند ، چرا مراقبت كرد !
وقتي غوغاي آن روز فرونشست ، مردم مكّه از كوه ها سرازير شدند و به سوي من آمدند تا آنچه را پيش آمده بود ، از نزديك ببينند . هيچ كس باور نمي كرد كه خداوند ، به تنهايي ، دشمنِ خانه اش را نابود ساخته باشد . اين حادثه احترام مرا در نظر مردم بيشتر كرد .
*
سال ها بعد ، در كنار خود دستي را احساس مي كردم كه با ديگر دست ها تفاوت داشت ؛ دستي مهربان و صميمي كه مرا به ياد دست ابراهيم ( عليه السلام ) مي انداخت . آن دست ، دست محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) بود .
عبدالمطّلب ، پدر بزرگ محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) بود . وقتي كه محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) كودكي شش ساله بود . پدر بزرگش هر روز مي آمد و پيش روي من بر فرش مي نشست . مردم نزد عبدالمطلب مي آمدند و با او گفتگو مي كردند . امّا هيچ كس پايش را بر فرش عبدالمطلب نمي گذاشت . عبدالمطلب بزرگِ مكّه بود و همه به او احترام مي گذاشتند . هركس كه مي آمد ، يك قدم عقب تر مي ايستاد و خواسته اش را
166 |
مي گفت . تنها محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) بود كه هرگاه از راه مي رسيد ، عبدالمطلب او را در آغوش مي كشيد ، نزد خود مي نشاند و بر سر و رويش بوسه مي ريخت .
خاطره روزهاي كودكي محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) را هرگز از ياد نبردم . بعد از آن ، هر بار كه مي آمد ، با اشتياق به تماشاي او مي نشستم و هر وقت كه مي رفت ، ديدارش را آرزو مي كردم . صدايش چنان زيبا بود كه از ميان صداي هزاران نفر ، آن را مي شناختم . مناجاتِ او را مي شنيدم و از شنيدن آن لذّت مي بردم . او با خداي يگانه راز و نياز مي كرد و او را مي شناخت ؛ خدايي كه بيشتر مردم مكّه با او غريبه شده بودند .
به دست محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) دل بستم و به اميد آينده نشستم . اميدوار شدم كه او نيز بتواند مانند پدرانش ـ ابراهيم و اسماعيل ( عليهما السلام ) ـ مرا زنده كند .
*
روزي ، دست زني بدنم را خراشيد . دردي داشت و از من كمك مي خواست . ناله مي كرد و مي گفت :
پروردگارا ! من به تو و آنچه فرستاده تو است ، ايمان دارم و نيز به تمام پيامبران تو و كتاب هاي ايشان ، و سخن جدّ خود ـ ابراهيم خليل ـ را راست مي دانم كه او ، بالابرنده ديوارهاي اين خانه قديمي توست . پس به حقّ اين خانه و به حقّ آن كه بنايش كرد و نيز به حقّ اين فرزندي كه به او آبستن هستم ، . . . از تو مي خواهم كه ولادتش را بر من آسان كني !
از شنيدن نيايش او ، لرزه اي به اندامم افتاد . لحظه اي گذشت و ناگهان از جانب پروردگار ، فرمان رسيد كه او را در ميان بگيرم و در خود جا دهم . پس همچنان كه مي لرزيدم ، از ميان سنگ ها ، راهي براي عبور او باز كردم و در آغوشش گرفتم . زن پا بر چشم من گذاشت و مهمانِ خانه خدا شد .
كساني كه از دور ، همه چيز را ديده بودند ، فرياد زدند :
ـ ديوار كعبه شكاف برداشت و فاطمه را در خود فرو برد !
زني كه من ميزبانش شده بودم ، عروس عبدالمطلب و همسرِ پسر او بود . او را تمام مردم مكّه مي شناختند . اين بود كه هر كس ، از هر جا كه خبر را شنيد ، به سوي من دويد . برخي تلاش كردند تا از شكاف بين سنگ ها بگذرند و براي نجات او كاري كنند . امّا ديگر شكافي باقي نمانده بود . سنگ ها به جاي خود بازگشته بودند و از دست كسي كاري
167 |
برنمي آمد . حتّي قفل ها از كار افتاده بودند و باز نمي شدند . من و فاطمه تنها مانده بوديم و هر دو در انتظار حادثه اي ديگر لحظه شماري مي كرديم .
*
آنچه در انتظارش بوديم ، سرانجام پيش آمد ، نيمه شب ، نوري زيباتر از نور خورشيد در فضا تابيد و عطري خوشبوتر از بوي گلها در هوا پيچيد . بال فرشتگاني كه در مكّه به پرواز در آمده بودند ، بر سرم سايه انداخت و لحظه اي بعد ، فرزند فاطمه به دنيا آمد .
نمي دانستم او كيست و چرا خداوند ، خانه خود را به عنوان محلّ ولادتش انتخاب كرده است . سه روز از آمدن فاطمه گذشت . در تمام اين مدّت با چشمان شگفت زده ام آن مادر و فرزند را تماشا مي كردم . روز چهارم ، ناگهان ندايي آسماني به گوش رسيد كه به فاطمه مي گفت : او را « علي » بنام . . . كه من ، او را با قدرت و شكوه و جلال خويش آفريده ام و به آداب خود ادبش كرده ام و كار خود را به او واگذاشته ام . . . او در خانه من به دنيا آمده است و نخستين كسي است كه . . . بت ها را خواهد شكست و آنها را سرنگون خواهد كرد . . . او بعد از پيامبر گرامي و عزيز و برگزيده من ، جانشين و پيشوا خواهد بود . پس خوشا به حال آن كه وي را دوست بدارد و ياريش كند و واي بر آن كه دشمنش بدارد و او را واگذارد .
اين را كه شنيدم ، دلم روشن شد . احساس كردم كه ميان من و اين فرزند ، پيوندي هست كه تنها خدا از آن خبر دارد . معناي زنده بودنم را بعد از سال ها فهميدم . گويي خداوند مرا از نابودي نجات داده بود تا علي را بر دست بگيرم و به مردم معرفي كنم .
*
هشت سال بعد از اين حادثه ، تابستاني عجيب از راه رسيد . آن سال ، در فصل گرما ، آسمان پر از صاعقه شده بود و پيوسته مي غريد . روز و شب باران مي باريد . آب باران از كوه هاي اطراف ، به سوي مكّه سرازير شد . در شهر سيل به راه افتاد و خانه ها در آب فرو رفتند . برخي خراب شدند و برخي آسيب ديدند .
من نيز از اين سيل در امان نماندم . آب ، خشت هاي كهنه اي را كه ابراهيم و اسماعيل ( عليهما السلام ) بر روي هم گذاشته بودند ، از جا كند و با خود برد . من مانده بودم و
168 |
لباسي پاره پاره .
وقتي كه تابستان گذشت و باران هاي تند فصل گرما به پايان رسيد ، مردم به فكر افتادند تا خرابي خانه هاي خود را برطرف كنند . آن ها بعد از ساختن خانه هاي خود ، به ياد خانه خدا افتادند و تصميم گرفتند كه ديوارهاي آب ديده را تعمير كنند . براي اين كار ، سنگ هاي به جا مانده را برداشتند و به جاي ستون هاي قديمي ، ستون هاي جديد برپا كردند . آنگاه ديوارها را بالا بردند و به اين ترتيب جامه اي نو بر قامت من پوشاندند .
هنگامي كه كار به پايان رسيد ، نوبت آن شد كه « سنگ سياه » در جايش قرار گيرد . هر يك از بزرگان شهر ، مي خواست كه با دست خود سنگ سياه را در جايش قرار دهد . اين كار ، براي آن ها افتخاري بزرگ به شما مي آمد .
روزهاي بسيار گذشت ، امّا سنگ سياه روي زمين باقي ماند . هيچ كس راضي نمي شد كه از اين افتخار چشم پوشي كند . گفتگو به نتيجه نرسيد . پيران يكديگر را تهديد كردند و جوانان به روي هم شمشير كشيدند . چيزي به شروع جنگ و خونريزي نمانده بود كه مردي كهنسال ، راهي را پيش پاي مردان مكّه گذاشت :
ـ نخستين كسي را كه از سوي « صفا » به نزد كعبه مي آيد ، به عنوان داور انتخاب كنيد و به هر چه او گفت گردن نهيد !
آنان كه با هم اختلاف داشتند ، گفته اين مرد را پذيرفتند . پس نزد من آمدند و به انتظار ايستادند تا كسي از راه برسد و اختلاف را از ميان بردارد .
اين سنگ را براي نخستين بار دست ابراهيم ( عليه السلام ) به گردن من آويخته بود . دلم نمي خواست كه بعد از گذشت سال هاي بسيار ، دست مردي بت پرست جانشين دست او شود . امّا در آن لحظه ها ، كاري از من ساخته نبود . چاره اي نداشتم جز آنكه من هم مانند مردان خشمگيني كه در اطرافم ايستاده بودند ، چشم به راه بدوزم ومنتظر بنشينم .
ساعتي گذشت كه ناگهان ، صداي پاي كسي به گوش رسيد . لب ها از حركت ايستاد و چشم ها به سوي او خيره ماند . همه آرزو مي كردند كه با او خويشاوند و آشنا باشند . من نيز همين آرزو را داشتم .
لحظه اي بعد ، مردي كه مردم در انتظارش بودند ، از راه رسيد . با ديدن او
169 |
گروهي فرياد شادي سردادند و به سويش دويدند . او كسي جز محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) نبود ؛ كسي كه همه او را به عنوان « امين » و « درست كار » مي شناختند .
من از ديدن او بسيار خوشحال شدم . افسوس كه نمي توانستم به سوي او بدوم و در آغوشش بگيرم . او ، همان آشنايي بود كه من انتظارش را داشتم . محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) داستان سنگ سياه را از زبان اين و آن شنيد . آنگاه گفت تا سنگ را در ميان پارچه اي بگذارند و هر يك از بزرگان ، گوشه اي از آن را به دست گيرند .
داوريِ او را همه قبول كردند . پس همانطور كه او گفته بود ، هر يك از مردانِ بزرگ شهر ، گوشه اي از پارچه را گرفت و همه با هم آن را بالا آوردند . امّا هنوز معلوم نبود كه سنگ سياه به دست كدام يك از آنان برجاي خود قرار خواهد گرفت . همه منتظر تصميم محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) بودند . امّا او چيزي نگفت . سنگ سياه را با دست خود برداشت و به سينه من آويخت .
مردان مكّه را اين كار او راضي كرد . آن ها خوشحال بودند كه در اين افتخار ، سهيم شده بودند . امّا من از همه آن ها خوشحال تر بودم ؛ زيرا دست پاك او ، جاي دست ابراهيم ( عليه السلام ) را براي من گرفته بود .
*
شادماني آن روز ، جايش را به اندوهي ديگر داد . از فرداي آن روز ، مردم از دور و نزديك آمدند و بت هايشان را به دست من سپردند . دوباره ، كعبه ، بتخانه شد و به هر ديوار خانه خدا ، مجسمه اي از سنگ و چوب و خاك تكيه زد .
روزها و سال هاي بدي آغاز شد . مردم ، هر روز بيشتر از روز پيش به بت هايشان دل بستگي پيدا مي كردند . كارهاي زشت در بين آنان رواج گرفته بود . دل هاي مردم سخت و سنگي شده بود .
تندخو شده بودند و به كوچكترين بهانه خون يكديگر را به زمين مي ريختند . حتّي به فرزندان خود رحم نمي كردند . داشتن دختر را ننگ مي شمردند و برخي از آنها را بعد از تولد ، به خاك مي سپردند .
زن ها به فساد و مردها به خوشگذراني روي آورده بودند . شراب مي نوشيدند و قمار مي باختند . مردم راهنمايي نداشتند تا آنان را از كارهاي زشت بازدارد . اگر هم كسي پيدا مي شد و حرفي مي زد ، صدايش به جايي
170 |
نمي رسيد . بدبختي گريبانِ مردم را گرفته بود و راه رستگاري گم شده بود .
يك روز از سمت كوه « صفا » صدايي به گوشم رسيد . صداي مردي كه فرياد مي زد :
ـ خدا را به يگانگي بپذيريد تا رستگار شويد !
*
صدايش آشنا بود . فريادش را تا آن روز نشنيده بودم ، امّا از صداي آرام مناجاتش بارها لذّت برده بودم . آري اين صداي محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) بود كه در آن اطراف مي پيچيد و مردم را به سوي خود مي خواند :
ـ بگوييد خدايي جز او نيست تارستگار شويد !
پيش از آن ، مردم ، محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) را بارها ديده بودند كه در كنار من مي ايستاد ، مي نشست و به خاك مي افتاد ، بدون آنكه در برابرش بتي باشد . همه مي دانستند كه او خدايي نديدني دارد . خدايي كه برايش نماز مي خواند و او را عبادت مي كرد . اين بود كه وقتي صداي او به گوش رسيد ، گروهي از مردم گرداگرد او ايستادند تا سخنش را بشنوند :
ـ اگر به شما بگويم كه آن سوي اين كوه ، دشمن در كمين جان و مال شما نشسته است ، آيا سخنم را مي پذيريد ؟
آنان كه سخن او را شنيدند ، گفتند : آري ، ما تا به امروز ، جز راست از تو نشنيده ايم .
محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) گفت : پس اي مردم قريش ! خود را از آتش دوزخ نجات دهيد ! . . . من همانند كسي هستم كه دشمن را در آن سوي اين كوه ديده است و براي آگاه كردنِ شما آمده است !
از ميان مردم ، يكي فرياد زد و گفت : آيا ما را گرد آورده اي تا همين را بگويي ؟ او « ابولهب » بود ؛ عمويِ محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) . او را از سال ها پيش مي شناختم . آن وقت ها كه جوان تر بود ، يك شب ، آمده بود و آهوهاي طلايي مرا دزديده بود . بعد از آن ، هر بار كه او را مي ديدم ، به ياد همان خاطره بد مي افتادم .
آن روز ، حرف ابولهب باعث شد كه مردم از اطراف محمّد پراكنده شوند . امّا من به ياد دعاي ابراهيم و اسماعيل ( عليهما السلام ) افتادم كه گفته بودند :
پروردگارا ! از ميان فرزندان ما ، پيامبري را برانگيز تا براي ايشان ، آيه هاي تو را بخواند و به آنان كتاب و حكمت بياموزد و پاكشان گردان كه تويي ، آن
171 |
توانايِ دانا !
بعد از آن ، ديگر يك لحظه چشمانم را نبستم . روز و شب هشيار بودم و حوادث را دنبال مي كردم .
*
پيامبر ، هر جا كه مي رفت و هر جا كه مي نشست ، پسري نوجوان همراه او بود . او عموزاده پيامبر ـ علي ( عليه السلام ) ـ بود . همان علي كه در دامن من به دنيا آمده بود .
پيش از آنكه پيامبر دعوتش را آشكار كند ، روزي به عموها و عموزاده هايش گفته بود :
ـ هيچ كس بهتر از چيزي كه من براي خويشانم آورده ام ، نياورده است . من برايِ شما ، نيكبختي دنيا و رستگاري فردا را آورده ام . خداوند به من فرمان داده است كه شما را به سويِ او بخوانم . پس كدام يك از شما در اين راه پشتيبان من خواهد بود تا براي من مانند برادر باشد و جانشين من در ميان شما گردد ؟
از ميان حاضران ، هيچ يك پاسخ پيامبر را نداده بودند . تنها ، علي از جا برخاسته بود و براي ياري پيامبر پيشقدم شده بود . پيامبر همان جا به ديگران گفت :
ـ او برادر ، جانشين و بازمانده من در كنار شماست ، پس سخنش را بشنويد و از او پيروي كنيد !
آن روز ، ابولهب هم در بين مردان بود . گويي فرصتي براي مسخرگي پيدا كرده باشد ، به برادرش كه پدر علي بود ، گفت : محمّد فرمان داد كه تو از پسرت پيروي كني !
اين طعنه ها ، خانواده علي را از همراهي با پيامبر نا اميد نمي كرد . مادر علي ، ندايي را كه وقت ولادت فرزندش شنيده بود ، هرگز از ياد نمي برد :
او بعد از پيامبر گرامي و عزيز و برگزيده من ، جانشين و پيشوا خواهد بود . پس خوشا به حال آن كه وي را دوست بدارد و ياريش كند و واي بر آن كه دشمنش بدارد و او را واگذارد .
*
ابراهيم ( عليه السلام ) ، به فرزندان خود سفارش كرده بود :
خداوند آيين پاك خود را برايتان برگزيد ، پس تا هنگام جان دادن ، در برابر او تسليم باشيد .
مردم قريش به سفارش ابراهيم ( عليه السلام ) عمل نكردند . آن ها دعوت پيامبر را شنيدند ، امّا حاضر نشدند كه در برابر خواست خدا تسليم شوند . آن ها پيامبر
172 |
خود را شاعر و ديوانه خواندند و آزارش دادند .
روزي ، همسر ابولهب سنگي بزرگ به دست گرفت و براي كشتن پيامبر دوان دوان پيش آمد . پيامبر در كنار من نشسته بود ، امّا همسر ابولهب او را نديد . اين بود كه حمله او بي نتيجه ماند . ابولهب و همسر او تنها كساني نبودند كه پيامبر را آزار مي دادند . كار بيشتر بزرگان قريش و سران مكّه همين بود .
*
خانه اي كه بزرگان شهر در آن مي نشستند و با هم تصميم مي گرفتند ، با من همسايه بود . روزي ، صداي فرياد و گفتگوي سران قريش ، از آن خانه به گوشم رسيد :
ـ صبوري ديگر بس است ! آيا مي خواهيد دست به روي دست بگذاريد و محمّد را به حال خود رها كنيد ؟
ـ هر كار كه توانستيم ، كرديم . او را آزار داديم ، يارانش را شكنجه كرديم ، آنان را از شهرمان بيرون رانديم ، با ايشان داد و ستد نكرديم ، امّا هيچ يك سودي نداشت .
ـ بايد او را از ميان برداشت ! جز اين چاره اي نيست !
ـ اگر به جان او آسيبي برسد ، خاندان و خويشاوندان او ما را آسوده نخواهند گذاشت .
ـ كاري مي كنيم كه ايشان تمام مردم مكّه را در برابر خود ببينند ، در اين صورت فكر انتقام را فراموش خواهند كرد .
ـ يعني چه كنيم ؟
ـ از هر خاندان قريش ، يك يا دو مرد شمشير زن را انتخاب مي كنيم و به آنان فرمان مي دهيم كه همين امشب ، به خانه محمّد بريزند و در هنگام خواب ، جانش را بگيرند .
اين سخنان ، ناراحت و نگرانم كرد . دلم مي خواست تا خانه پيامبر مي دويدم و او را از آنچه شنيده بودم ، آگاه مي كردم .
امّا افسوس كه پايم به زمين بسته بود و آنچه را مي خواستم ، نمي توانستم .
ساعت به ساعت آن روز گذشت و شب از راه رسيد . دلهره و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت . همدمي نداشتم تا با او گفتگو كنم . آن شب حتّي ماه در آسمان نبود تا از او بخواهم آنچه را در خانه پيامبر مي گذرد ، برايم بازگو كند .
*
هنگام صبح ، هنوز آفتاب به آسمان نرسيده بود كه گروهي از مردان مسلّح را
173 |
در حال فرار ديدم . ساعتي بعد ، مناديان به مردم خبر دادند :
ـ محمّد از مكه گريخت ! هر كس او را بيابد ، از بزرگان قريش صد شتر پاداش خواهد گرفت !
اين خبر دور از انتظار من بود . از اين كه پيامبر از دست دشمنانش جان سالم به در برده بود ، غرق شادي شدم . دست به دعا برداشتم و از خدا خواستم كه تلاش قريش براي پيدا كردن او ناكام بماند . امّا در همان لحظه ، تعدادي از كساني كه در كنار من بودن و اين خبر را شنيدند ، به سوي خانه هايشان دويدند تا بر اسب و شتر بنشينند و به جستجو بپردازند . جايزه اي كه بزرگان براي اين كار تعيين كرده بودند ، همه را به هوس انداخته بود .
*
تا روزها بعد از رفتن پيامبر ، جستجو ادامه داشت . امّا سرانجام هيچ كس نتوانست پيامبر را به مكّه بازگرداند . پيامبر به مدينه هجرت كرد . رفتن او براي من ناخوشايند بود . براي پيامبر نيز رفتن از مكّه خوشايند نبود . از زبان آفتاب شنيدم كه هنگام رفتن ، پيامبر رو به مكّه كرد و گفت : « خدا مي داند كه من ، دوستت مي دارم و اگر ساكنانت ، مرا از نزد تو نمي راندند ، هرگز به جاي ديگر رو نمي كردم و سرزميني جز تو را براي ماندن برنمي گزيدم . »
جستجوي قريش به پايان رسيد و داستان ، رفته رفته از ياد مردم رفت . امّا من هيچ چيز را فراموش نكردم . هر روز از خود مي پرسيدم كه پيامبر چگونه از حمله و هجوم مردان مسلّح آسيبي نديد .
روزي ، صداي دو تن از دوستان پيامبر را شنيدم كه در كنار من نشسته بودند . يكي از آنان همين را پرسيد . ديگري گفت : پيامبر ، از طريق وحي ، از قصد قريش آگاه شد . آنگاه از علي خواست كه آن شب ، به جاي او در بستر بخوابد . علي پذيرفت و پيامبر ، از خانه بيرون رفت . وقتي كه مهاجمان به خانه پيامبر وارد شدند ، در بستر پيامبر ، علي را يافتند . علي شمشير كشيد و مهاجمان از ترس پا به فرار گذاشتند .
معمّا به اين ترتيب آسان شد . فهميدم كه فداكاري علي جان پيامبر را حفظ كرد . او جانش را فداي جان پيامبر كرد و اين كار ، از دست كسي جز او برنمي آمد . اين حكايت را كه شنيدم دوستي علي در دلم بيشتر شد . از اينكه
174 |
دامان من زادگاه علي شده بود ، يك بار ديگر به خود باليدم .
*
پيامبر به « مدينه » رفت ، امّا مكّه آرام نشد . هر روز صداي يكي از بزرگان قريش بلند مي شد و ديگران را براي جنگ با پيامبر تحريك مي كرد . مردان قريش بارها جامه نبرد پوشيدند و به سوي مدينه لشكركشي كردند . امّا از هيچ كدام سودي نبردند . بسياري از بزرگان در اين جنگ ها كشته شدند و مردم را عزادار خود كردند . كشته شدن بزرگان ، ابولهب را غصّه دار كرد و باعث مرگ او شد .
در مكّه « ابوسفيان » سردسته دشمنان پيامبر شد . يكي از پسران او و دو نفر از نزديكانِ همسرش ، در اين جنگ ها ، به دست علي كشته شده بودند . او را هر وقت كه مي ديدم ، كينه پيامبر و علي از نگاهش مي باريد .
*
هشت سال از رفتن پيامبر گذشته بود كه يك شب ، در بلندي هاي اطراف مكّه آتشي به پا شد . مردم از ديدن آن آتش ترسيدند . آن ها فهميدند كه عده اي قصد حمله به شهرشان را دارند . اين عدّه ، مسلماناني بودند كه به همراه پيامبر ، به سوي مكّه آمده بودند .
ابوسفيان همان شب از كوه بالا رفت تا با پيامبر گفتگو كند و او را از ميان راه به مدينه بازگرداند .
فرداي آن روز ، ابوسفيان ، دوان دوان از راه رسيد و نزديك من ايستاد . فرياد زد و گفت : واي بر شما ! محمّد با سپاهي گران مانند موج توفنده به سوي مكّه مي آيد و براي ما چاره اي جز تسليم در برابر او نيست . او كساني را كه به خانه من پناه آورند يا سلاح جنگ به زمين بگذارند يا در كنار كعبه بمانند ، امان داده است . اينك بشتابيد و جانتان را حفظ كنيد !
گروهي گريختند و از من دور شدند . امّا بيشتر مردم ايستادند و منتظر آمدن پيامبر شدند .
*
ساعتي بعد ، مكّه به دست مرداني افتاد كه از مدينه آمده بودند . ياران پيامبر در همه جاي شهر پراكنده شدند و كوچه ها را زير پاي خود گرفتند .
ناگهان خبر رسيد كه پيامبر به كعبه نزديك مي شود . نمي دانم در دل مردمي كه در آن اطراف ايستاده بودند ، چه مي گذشت . امّا من صداي قلبم را
175 |
مي شنيدم با صدايي كه با صداي پاي پيامبر مي آميخت .
مردم كنار رفتند و در ميان خود راهي براي عبور پيامبر باز كردند . بعد از سال ها ، دوباره قامت او را ديدم . دلم مي خواست كه زودتر در آغوشش بگيرم و دست او را بر بدنِ خود احساس كنم . امّا او انگار كار مهم تري داشت . وقتي به چند قدمي من رسيد ، از همان جا اشاره اي كرد و گذشت . مردم مانند من سراپا چشم بودند و نگاهش مي كردند .
پيامبر چوبدست خود را بلند كرد و مجسمه هايي را كه بر دوش من سنگيني مي كرد ، نشانه گرفت . پس در حالي كه طواف مي كرد ، بت هاي كوچك و بزرگ را يكايك به زمين انداخت .
صداي شكستن بت ها ، تن مشركان را مي لرزانيد و لبخند را بر لب يگانه پرستان مي نشانيد .
تنها چند بت بزرگ بر پيشاني من باقي ماند كه چوبدست پيامبر به آنها نمي رسيد . در اين هنگام بود كه آن حادثه بزرگ اتفاق افتاد . پيامبر ، عموزاده خود ـ علي ـ را صدا زد و از او خواست تا پايش را بر دست و دوش او بگذارد . علي در برابر چشمان حيرت زده مردم از قامت پيامبر بالا رفت و دست خود را به بت هايي كه بالاتر نشسته بودند ، رسانيد . آن پيكره هاي زشت سنگي و چوبي كه سال ها وجودشان را تحمّل كرده بودم ، به دست علي فرو ريخت . علي مرا به همان خانه اي تبديل كرد كه ابراهيم ( عليه السلام ) ساخته بود ؛ پاك و پيراسته .
در آن لحظه زيبا به نداي آن نداي آسماني افتادم كه بعد از ولادت علي ، به مادرش گفته بود :
. . . او در خانه من به دنيا آمده است و نخستين كسي است كه . . . بت ها را خواهد شكست و آنها را سرنگون خواهد كرد .
پيامبر مي توانست قريش را به جرم بدكاري و دشمني ايشان به مجازات برساند . مي توانست مردان مكّه را گردن بزند و زنان را به اسارت بگيرد . امّا اين كار را نكرد . او ، وقتي كه از شكستن بت ها آسوده شد ، رو به مردم كرد و مهرباني خود را بر آنان نشان داد :
ـ براستي كه براي پيامبرتان بد مردمي بوديد . با او دشمني كرديد ، از شهرتان او را رانديد ، به دنبالش رفتيد و هر گونه توانستيد ، آزارش داديد . تا مدينه اسب تاختيد و به نبرد با او پرداختيد . با اين همه ، من از يكايك شما مي گذرم و
176 |
شما را در راه خدا آزاد مي گذارم .
مردم كه جان خود را مديون پيامبر مي ديدند ، اشك شادي باريدند و با صداي بلند گريستند . آنگاه دسته دسته نزد پيامبر رفتند و پيروي از او را پذيرفتند . از چشم ابوسفيان و ديگران كه از روي ناچاري مسلمان شده بودند ، خون مي باريد . آن ها هيچ نمي گفتند ، نگاه مي كردند و در انتظار روز انتقام لحظه ها را مي شمردند .
*
دو سال بعد از آن ، وقت برگزاري حج ، پيامبر ، باز به مكّه آمد . آمد و به مردم ياد داد كه مراسم را چگونه بجا آورند ؛ نه مثل پدران بت پرست خود ، بلكه مانند ابراهيم ( عليه السلام ) .
هنگام بازگشت از مكّه ، پيامبر در برابر مردم ، دست علي را بلند كرد و گفت :
من در ميان شما دو چيز گرانبها باقي مي گذارم . كتاب خدا و عترت خود را كه خانواده من هستند . تا هر زمان كه به اين دو چنگ زنيد ، هرگز گمراه نخواهيد شد . هر كس كه من مولاي او هستم ، پس علي مولاي اوست . خداوندا ! دوستدارش را دوستدار باش و دشمنِ او را دشمن باش !
*
اين را پيامبر گفت ، امّا مردم ، علي و فرزندان او را ياري نكردند . سال ها بعد از درگذشتِ پيامبر ، كار به آنجا رسيد كه فرزندانِ ابوسفيان ، حكومت مسلمانان را به دست گرفتند ؛ همان كساني كه در انتظار فرصت براي انتقام گرفتن از پيامبر و نابود كردن دين او بودند .
*
روزي در كنار خود « حسين » ( عليه السلام ) را ديدم . فصل حج بود و او با خانواده اش براي حج گزاردن به مكّه آمده بود . او را مي شناختم ؛ عزيز پيامبر بود و نور چشمان علي . امامت بعد از علي ، به « حسن » ( عليه السلام ) و بعد از او به حسين ( عليه السلام ) رسيده بود ، پيامبر مي گفت : حسين ، چراغ هدايت و كشتي نجات است .
از اين كه مردم ، چراغ هدايت را نمي ديدند و كشتي نجات خود را در ميان دريا تنها رها كرده بودند ، غرق اندوه مي شدم ، امّا ديدن حسين ( عليه السلام ) از اندوهم مي كاست .
همان روزها ، در بين مردم ، كساني را مي ديدم كه چشمايشان در حال جستجو بود . اينها گروهي از مسافران مكّه بودند كه اعمال حجّ را انجام
177 |
مي دادند ، امّا در زير لباسهايشان دشنه پنهان كرده بودند .
شبي ، هنگام سحر ، گفتگوي حسين ( عليه السلام ) و برادرش را شنيدم :
ـ مي خواهم حج را ناتمام بگذارم و از مكّه بيرون روم !
ـ به كجا برادر ! اينجا حرم خدا و محلّ امن اوست . كسي در مكّه به تو آسيب نخواهد رسانيد .
ـ دور نيست كه مأموران يزيد ، در مكّه خونم را بر زمين بريزند ، با اين كار حرمت خانه خدا شكسته خواهد شد .
فهميدم كه آن غريبه هاي مسافر ، مأموران « يزيد » هستند . او پسر « معاويه » و معاويه پسر ابوسفيان بود . يزيد و پدرش با خانواده پيامبر بدي كردند ، دوستان علي ( عليه السلام ) را كشتند و حقّ آنان را زيرپا گذاشتند .
حسين ( عليه السلام ) همان شب ، از مكّه بيرون رفت . خانواده و يارانش نيز با او رفتند . اين ، آخرين ديدار من با او بود .
*
يك ماه بعد ، به مكّه خبر رسيد كه يزيد ، كاروان امام حسين ( عليه السلام ) را در صحراي « كربلا » متوقف كرد ، سربازان بسيار به سوي آنان فرستاد و در گرماي بيابان ، آب را به رويِ ايشان بست .
نمايندگان يزيد ، از امام حسين ( عليه السلام ) خواستند كه حكومت يزيد را بپذيرد . امّا او گفت كه يزيد شايسته حكومت نيست . اگر امام حسين ( عليه السلام ) يزيد را به عنوان جانشين پيامبر قبول مي كرد ، ديگر اثري از دين خدا باقي نمي ماند .
فرستادگان يزيد با امام حسين ( عليه السلام ) و ياران او جنگيدند . مردان را كشتند ، زنان و كودكان را اسير كردند و خيمه هاي آن ها را به آتش كشيدند .
اين حادثه را هرگز از ياد نبرده ام ، دلم آكنده از دردي است كه درمانش را پيدا نمي كنم .
*
مي دانم روزي مردي از فرزندان پيامبر و علي ، پيدا خواهد شد و انتقام خونِ حسين را از همه بدكاران و ستمكاران خواهد گرفت . نام او « مهدي » است .
مي دانم كه مهدي ، روزي قيام خواهد كرد تا دين پيامبر را دوباره به مردم بشناساند . او به من تكيه خواهد زد ؛ به ديوار كعبه . آنگاه فرياد برخواهد داشت :
ـ اي جهانيان ، منم بازمانده خدا !
او آخرين ذخيره خداست . اوست
178 |
كه پرده ها را از برابر حقيقت كنار مي برد و عدالت را آشكار مي سازد .
در انتظار او هستم ؛ در انتظار شنيدنِ صداي او ، تا غم اين سال هاي دور و دراز را از دلم بيرون كند و به جاي آن شادي بنشاند .