غیر از
خدا هیچکس نبود

151 میقات حج - سال نهم - شماره سی و ششم - تابستان 1380 خاطرات 152 غیر از خدا هیچکس نبود مشقهای سفر حج محمّد اسفندیاری در سال 1379 شمسی ، که به سال قمری 1421 سال از هجرت پیامبر از مکّه گذشته بود ، مرا هجرت به مکّه افتاد و این


151


ميقات حج - سال نهم - شماره سي و ششم - تابستان 1380

خاطرات


152


غير از خدا هيچكس نبود

مشقهاي سفر حج

محمّد اسفندياري

در سال 1379 شمسي ، كه به سال قمري 1421 سال از هجرت پيامبر از مكّه گذشته بود ، مرا هجرت به مكّه افتاد و اين دعايم مستجاب شد : « اَللّهُمَّ ارْزُقْني حَجَّ بَيْتِكَ الْحَرامِ » . در آن سفر به تنها چيزي كه نمي انديشيدم ، نگارش سفرنامه بود . آن هم بدين دليل كه عصر سفرنامه نويسي را سپري شده مي دانم و چنين مي پندارم كه رسانه هاي گروهي و خبرگزاران بدين مهم اهتمام ميورزند و لذا بايد چيزي نوشت كه ديگري نمي نويسد . امّا براي من ، كه قلم انگشت ششم است ، مگر امكان قطع انگشت بود ؟ اين بود كه هرگاه فراغتي از عبادت حاصل مي شد ، مي نوشتم و مي نوشتم و مي پنداشتم كه بدين آيه جامه عمل مي پوشم : {  فَإِذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ } . ( 1 )

چون از ديار يار برگشتم و در سياهه هايم نگاهي ديگر افكندم ، آنچه حسب حال بود و حكايت شور و اشتياق خويش ، در آب افكندم . گفتم خواننده را چه فايدت كه تجربه هاي شخصي و احساسات فردي مرا بداند و بخواند ؟ امّا آنچه از نوشته هايم در آب نرفت ، همين است كه در مركّب فرو رفته و اميد كه به يك بار خواندن بيرزد .

عنوان فرعي اين اوراق را « مشق هاي سفر حج » نهادم تا انتظار خواننده را پايين بياورم ؛ زيرا اين نوشته ها در سفر و بدون دسترسي به منابع فراهم آمده است و نبايد انتظار داشت كه جز سياه مشقي بيش نباشد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . انشراح : 7


153


فصل حج

. . . و اينك برگي ديگر از دفتر زندگي ما ورق مي خورد و به حج مي رويم .

ديگر كسي را نمي سزد كه بگويد : « به كجا چنين شتابان ؟ » زيرا به آنجا مي رويم كه آسمانش نه اين رنگ است و كرّوبيان ، صف در صف ، ايستاده اند .

« پلّه پلّه تا ملاقات خدا » مي رويم ؛ با نردباني كه پايه اش در خانه يكايك خداباوران است و سوي ديگرش در خانه خدا ؛ خانه آزاد شده ، خانه اي كه هيچكس مالك آن نيست و از آنِ همه است .

به زيارت خانه خدا مي رويم ، خداي همه خانه ها ، خداي همه خلق كه آغوش براي جملگي گشوده است تا سر بر سينه او نهند و مُهرِ مِهرِ او را بر دل و سينه زنند .

به حريمِ حرمِ خدا گام مي نهيم ، آنجا كه پيامبران گام نهاده اند : آدم ، ابراهيم ، محمد ؛ به آنجا قدم مي گذاريم كه قدمگاه خداباوران بوده است و سزاست كه در آنجا سر بگذاريم .

ديار خود را مي گذاريم و ديار يار را بر مي گزينيم ، بلكه يار را . پس خود را مي گذاريم و يار را بر مي گزينيم تا گزينه يار شويم .

به حج مي رويم ، با شرم و شوق . شرم از آنچه كرده ايم و شوق به آنچه خواهيم كرد . مي رويم تا تجديد شخصيّت كنيم و پوستي ديگر اندازيم و پيش از آنكه بميريم ، بميريم و با تولّدي ديگر ، نوزايي خويش را جشن بگيريم .

كوي دوست را آهنگ مي كنيم تا سر بر خاك بگذاريم و دل از خاك برداريم و از همه تمنّيات و تعلّقات آزاد شويم و بر هر چه كه هست ، چهار تكبير زنيم .

به آنجا مي رويم كه خداوند ميزبان و حج گزار ميهمان است و سفره اش را پير پيامبران گسترده و مائده هاي آسماني و شراب هاي روحاني آن را رحمت جهانيان برنهاده است ؛ باشد كه با هر نواله اي ، جان را فربه سازيم و با هر قدحي ، دل را طراوت بخشيم .

مي رويم تا با خدا بيعت كنيم و از بيعت غير او تن زنيم . به مقام ابراهيم برسيم و توان ايثار اسماعيل را بيابيم و سعي را از هاجر بياموزيم .

مي رويم تا از گناهان هجرت كنيم و جهاد با نفس . آنك چندان رويينه تن شويم كه شيطان را رمي كنيم و در سه جبهه با زر و زور و تزوير بستيزيم .

به عرصه نيايش و صحنه نمايش مي رويم ؛ صحنه نمايش توحيد و نيايش به آستان


154


او . ايستادن بي نهايت كوچك در برابر بي نهايت بزرگ و جذب كاه در كهربا .

جامه دنيا را بر مي كنيم ؛ جامه اي كه ديگر تنها تن پوش نيست ، بلكه وسيله جلوه فروشي و تفاخر شده است . جامه فخر را از خود جدا مي كنيم تا از هم جدا نشويم و يكرنگ گرديم و به رنگ خدا درآييم . بي جلوه مي شويم تا ياراي تماشاي كسي را بيابيم كه با صد هزار جلوه بيرون آمده است .

مسير و مصير خود را خدا مي كنيم و لبّيك مي گوييم ، لبّيك .

برگرد خانه دوست

. . . و اينك به مكّه گام نهاده ايم ؛ به آنجا كه با سر دويده ايم تا گام نهيم ؛ به شهري كه بر آن امنيّت سايه گستر است ؛ مادرِ شهرهاي جهان ؛ مادري كه هزاران سال از عمر او سپري شده و خلقي واله آن است .

آري ، به مكّه آمده ايم ، امّا نمي خواهيم سير بي سلوك كنيم . بدين رو از همه ديدني هاي آن چشم مي پوشيم و فقط به خانه خدا چشم مي دوزيم . نيم نگاهي هم به تكنولوژي و ساختمان هاي آسمانخراش آن نمي كنيم و به سوي خانه اي مي رويم كه نه تكنولوژي ، بلكه ايدئولوژي آن را بنا كرده و نه تنها آسمانخراش نيست ، كه در گودالي بنا شده است . گودالي كه رفيع ترين نقطه زمين است و بناي بر آن بلندترين بناست و تو گويي آسمان در زير آن گنجانده شده و هيچگاه از باد و باران گزند نمي بيند .

رسيدن به مكّه همان و رهنمون شدن به كعبه نيز همان . بيدرنگ آنجا را در كانون توجّه خويش قرار مي دهيم تا غبار از دل بزداييم . به خانه خدا مي رويم ، خانه خلق ، خانه ديرينه و از مالكيّت اين و آن رهيده . خانه اي كه در قباله احدي نيست و از آنِ خداوند احد است و براي جمهور خلق .

به خانه خدا مي رسيم و خود را چون پروانه اي مي كنيم و دور آن مي گرديم تا خدا از آن ما گردد ؛ « مَنْ كانَ لِلّهِ كانَ اللّهُ مَعَهُ » . خود را در برابر خدا كوچك و كوچك مي كنيم ؛ به كوچكي يك پروانه و به زيبايي همان . خود را در برابر او كوچك مي كنيم تا در برابر جز او كوچكي نكنيم . آري ، اينجا آنكه كوچكتر است بزرگتر است .

به گرد خانه خدا مي گرديم ، فقط هفت بار ، به شماره آسمان ها و زمين . گويا با


155


آسمان ها و زمين در گرد اين خانه ايم و نه تنها من و تو ، كه « ابر و باد و مه و خورشيد و فلك » نيز .

به گرد خانه اي مي گرديم كه در آنجا آرامگاه هاجر است ؛ يك زن ، آن هم كنيز و آن هم سيه چرده . شگفتا ! يك كنيز سياه در خانه خدا و خلقي گرد آن . و چه اشارتي و عبرتي برتر از اين كه در چشم خدا ، ميان مرد و زن و سياه و سفيد تفاوتي نيست و برتري به پرواپيشگي است و اگر آن پرواپيشه كنيزي سياه باشد ، باشد .

طواف مي كنيم و آنك دوگانه در برابر خداوند يگانه مي گزاريم ؛ پشت مقام ابراهيم . باشد كه آن مقام را دريابيم و از قيام او درس آموزيم و بر دين او قامت بنديم .

و در فرجام ، سعي مي كنيم ؛ از صفا تا مروه و به آهنگ خدا . در پيِ عمري دويدن از خانه تا محلّ كار و به مقصود نرسيدن ، در اينجا سعي مي كنيم و اميد مي بريم به مقصود برسيم . خدايا ! نااميدمان مكن .

غير از خدا هيچكس نبود

. . . و سرانجام كاروان ما نيز به مكّه رسيد و خدا را به آغوش جان كشيد . تقويم زمان حكايت از آن داشت كه 1421 سال از هجرت پيامبر گذشته است و در آغاز قرن بيست و يكم و هزاره سوم ميلادي هستيم . عقربه ساعت نيز نشان مي داد كه سه ساعت از صبح گذشته است و چنانكه مردم مي گويند ، سه نيمه شب است .

كاروانيان همسفران من بودند كه در اين سفر كوتاه با يكديگر دوست شده بوديم . ديگر ، يكديگر را نه همسفر ، كه دوست مي دانستيم و اين احساس در من بيشتر ريشه داشت .

غبار سفر را نزدوده بوديم كه خانه خدا را آهنگ كرديم . پا در ركاب گذاشتيم و حاضر يراق رفتيم . ديديم آنچه را حتّي در پندار نمي گنجانديم . پير و جوان ، سفيد و سياه ، مرد و زن و از همه اصناف مردم و كشورهاي گونه گون ، چون دانه هاي برف برگرد خانه دوست مي گرديدند و مي گريستند و زمزمه مي كردند . همه در كنار هم و هر يك در كنار خدا و همنشين با او شده بودند . آري ، « اَنَا جَليسُ مَنْ ذَكَرني » .

نمي دانم آسمان به زمين آمده بود يا زمين به آسمان بال گشوده بود . هر چه مي ديدم


156


رنگ خدايي داشت و هر كه را مي نگريستم ، خداگونه شده بودند . تو گويي در گرداگرد اين خانه ، بشر خاكي نبود ، انسان افلاكي بود . همگان پا بر زمين داشتند ، امّا سر در آسمان و دست بر آستان جان جهان .

گرديديم ، دوگانه گزارديم ، كوشيديم و تقصير كرديم و عذر تقصير آورديم تا از تقصيراتمان بگذرد . بگذريم و بگذاريم .

برگشتيم كه يكي از رهياران پرسشي كرد و آتش بر دل افكند : چه ديدي ؟ زبان در كام كشيدم و اينك قلم از نيام مي كشم و برمي نويسم كه خدا را ، خدا ؟ ؟ ؟ . يافتم ، يافتم . كجاست ارشميدس كه طلب و طرب را بنگرد .

آري ، در ديار يار همه بودند ، امّا غير از خدا هيچكس نبود .

مقصد و مقصود

آنكه از خانه خود روانه مي شود تا خانه خدا را زيارت كند ، يك مقصد و يك مقصود ( 1 ) دارد و اين دو همواره ملازم يكديگر نيست . مقصد وي خانه خداست و مقصود او تقرّب به خدا . به ديگر سخن ، مقصد او كوي دوست است و مقصود او روي دوست ؛ زيرا زيارت خانه خدا وسيله است و هدف از آن ، تقرّب به خدا و خداگونه شدن .

برخي همين كه به مقصد مي رسند ، مي پندارند كه به مقصود رسيده اند و شاهد را در آغوش گرفته اند . حال آنكه گفته اند :

هر چه در اين پرده نشانت دهند * * * گر نستاني به از آنت دهند

پس هرگز نبايد در مقصد ايستاد و بايد بالا و بالاتر رفت و به چند پايه هم قناعت نكرد .

پايه بسيار سوي بام بلند * * * تو به يك پايه چون شوي خرسند

در اين سير نبايد به آنچه يافتيم بسنده كنيم ، بلكه بايد دست از طرب و طلب برنداريم و بيشتر بخواهيم و به خدا نزديكتر شويم .

من غلام آنكه او در هر رباط * * * خويش را واصل نداند بر سماط

همچو مستسقي كز آبش سير نيست * * * بر هر آنچه يافتي باللّه مايست


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . در فرهنگ فارسي معين ، ذيل واژه « مقصد » ، آمده است : اگر كسي براي كتاب خريدن به بازار برود ، مقصد او بازار است و مقصودش كتاب .


157


بايد چندان به خدا نزديك و نزديكتر شد تا بتوان او را ديد و جز او را نديد .

رسد آدمي به جايي كه بجز خدا نبيند * * * بنگر كه تا چه حد است مكان آدميّت

سخن كوتاه كه حجگزار بايد « مُهاجِراً اِلي اللّهِ » ( 1 ) تا مقصد برود و « فَفِرُّوا اِلَي اللّهِ » ( 2 ) را در تيررس ديد خويش قرار دهد و در مقصود چندان غوطهور شود ، بلكه غرق شود ، كه به مقام { . . . قُلِ اللهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ . . . } ( 3 ) دست يازد .

پس در حج دو سير بايد : سير آفاقي و سير انفسي . با آن به مقصد مي توان رسيد و با اين به مقصود . بهوش كه در مقصد نمانيم و از آن گامي فرا پيش نهيم .

حجّ مقبول

حج يك « سير روحاني » است و نه يك « سفر جغرافيايي » . البتّه سفر از يك نقطه جغرافيايي به نقطه اي ديگر هست ، امّا تنها اين نيست . هدف از اين سفر ، سير است ؛ سير با سلوك . و شرط اين سير ، سفر است ، امّا اين شرط ، شرط لازم است و نه كافي . پس حج با توريسم و سياحت و جهانگردي فرق مي كند و هر كه چنين پنداري از حج دارد ، و يا با چنين پنداري به حج مي رود ، محنت باديه به سيم مي خرد و شاهد را در آغوش نمي گيرد .

امّا و شگفتا كه عدّه اي به « سفر اين سير » بيش از « سير اين سفر » مي انديشند . براي سفرشان به دقّت برنامه ريزي مي كنند و مقدّمات و مؤخّرات و لوازم آن را مطمح نظر قرار مي دهند ، امّا براي سيرشان گام از گام برنمي دارند و بدون آماده سازي فكري و اخلاقي روانه مي شوند . لسان الحال اين عدّه اين است كه حج يك سفر است ، با مقداري تشريفات عبادي كه لزوماً تأثيري در زندگي آينده حجگزار ندارد . حال آنكه هرگز چنين نيست و نه تنها حج ، بلكه ديگر عبادات نيز بر پايه مصالحي تشريع شده و تأثيري شگرف و شگفت در زندگي هر مسلمان دارد . اگر آثار يك عبادت در مشي و منش مسلماني ديده نشود ، دانسته مي شود كه وي به پوسته آن عبادت اقتصار كرده و مغز آن را فرونهاده است .

حج مبتني بر يك سلسله مناسك فقهي است ، امّا فقط مناسك فقهي نيست ، بلكه دربردارنده مناسك فكري و اخلاقي نيز هست و گوهرش نيز در همين است . اگر مناسك فقهي حج بدون پشتوانه و ثمره فكري و اخلاقي بود ، فقط تشريفات صوري شمرده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نساء : 100

2 . ذاريات : 50

3 . انعام : 91


158


مي شد و هرگز درس آموز و غفلت زدا نبود . حال آنكه مناسك و اعمال حج شعائرالله است و شعائر موجب تقرّب به خدا مي شود .

البتّه شرط صحّت حج غير از شرط قبولي آن است . شرط صحّت حج ، عمل صحيح به مناسك فقهي است و شرط قبولي آن ، عمل به مناسك اخلاقي حج . بنابراين حج سير بي سلوك نيست و حتّي دقيق تر آن است كه بگوييم سير و سلوك نيز نيست ، بلكه سلوك و سير است . هدف از آن سلوك است و لازمه آن ، سير . بدين رو در حج نبايد فقط به مناسك و اعمال اقتصار كرد و با به جا آوردن آنها چنين پنداشت كه ديگر وظيفه اي بر عهده نداريم . خداوند در سوره حج آيه 37 ، فرموده است :

{  لَنْ يَنَالَ اللهَ لُحُومُهَا وَلاَ دِمَاؤُهَا وَلَكِنْ يَنَالُهُ التَّقْوَي مِنْكُمْ . . . } .

« گوشت ها و خون هاي قرباني به نزد خداوند نمي رسد ، بلكه تقواي شما به نزد او مي رود . »

همچنين در سوره بقره ، آيه 197 ، ضمن اينكه از مناسك فقهي حج سخن رفته ، خطاب به حجگزاران آمده است :

{  وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَي . . . } .

« توشه برگيريد و بهترين توشه ، تقواست . »

از همين دو آيه دانسته مي شود كه آنچه از حج مورد نظر خداوند است ، تقواست و همه مناسك به شرط تقوا پذيرفته مي شود . همان گونه كه در سوره مائده ، آيه 27 ، آمده است :

{  اِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ . . . } ؛ « براستي كه خداوند از متّقين مي پذيرد . »

حج ، زيارت حرم خداوند است ، چنانكه قلب هر انسان نيز حرم خداوند است ( القَلْبُ حَرمُ اللّه ) . پس نمي شود با قلبي كه غير خدا در آن راه يافته است ، به زيارت حرم خدا رفت .

رسم عاشق نيست در يك دل دو دلبر داشتن * * * يا ز جانان يا ز جان بايست دل برداشتن


159


نمي شود آن حرم خداوند را زيارت كرد و اين حرم خداوند را رعايت نكرد و به مادّيگري اخلاقي و اقتصادي آلوده ساخت . هم آن خانه بايد پاك باشد و هم اين خانه ، و هم آن خانه را بايد زيارت كرد و هم اين خانه را رعايت .

نخورد از عبادت ، بر آن بي خرد * * * كه با حق نكو بود و با خلق بد

حج در زندگي هر مسلمان يك سرفصل است و هر حاجي بايد زندگي پيش و پس از حج او با يكديگر متفاوت باشد . پذيرفتني نيست كه كسي به حج برود و برگردد و همان گونه زندگي كند كه پيشتر زندگي مي كرد . برگشت از حج نبايد برگشت به زندگي گذشته باشد ، بلكه بايد پيشروي به سوي حيات طيّبه باشد . حج ، « فرارٌ إِلَي الله » است و برگشت از سفر حج نبايد « فرارٌ مِنَ الله » باشد ، بلكه بايد « قرار مَعَ الله » باشد .

آنكه گرفتار بت نفس است و ساكن بيت الهوي ، نمي تواند بيت الله را زيارت و آداب اخلاقي آن را رعايت كند . او سياحت و تجارت مي كند و نه زيارت . حدّاكثر اينكه زيارتش صحيح است ، امّا مقبول نيست و به آن پاداش داده نمي شود . و پيداست كه آنچه مطلوب است ، حجّ مقبول است و نشانه آن ، ترك گناه . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده است :

« آيَةُ قَبولِ الْحَجِّ تَركُ ما كانَ عَلَيهِ الْعَبدُ مُقيماً مِنَ الذُّنوبِ » .

« نشانه قبولي حج اين است كه حاجي از گناهاني كه در پيش انجام مي داده است ، دست بردارد . »

آري ، حج صحيح غير از حجّ مقبول است . حجّ صحيح لزوماً حجّ مقبول نيست ، امّا حجّ مقبول لزوماً صحيح است . بنابراين ، بايد در پي حجّ مقبول بود و دغدغه آن را داشت .

هر كه كارد قصد گندم باشدش * * * كاه خود اندر تبع مي آيدش

بسياري از حجگزاران فقط دلنگران حجّ صحيح هستند و حتّي با هزار گونه وسواس ، به مناسك فقهي حج عمل مي كنند ، امّا و دريغا كه هرگز دغدغه حجّ مقبول را ندارند و اصلا چنين موضوعي برايشان مطرح نيست . در نتيجه نگريسته مي شود كه زندگي پيش و پس از حج آنها هيچ تفاوتي با يكديگر ندارد و در حالي كه يك لقب به آنها افزوده شده ، هيچ فضيلتي برايشان حاصل نشده است .


160


پاداش حج

« بهشت را به بهانه مي دهند و نه به بها . »

« بهشت را به بها مي دهند و نه به بهانه . »

از اين سخن ، كه يكي از آنِ يكي از عارفان شوريده سر است و دومي ، گفته يكي از روحانيّون عملگرا ، كدام درست است ؟

چنين مي نمايد كه هر يك از اين دو سخن ، به اعتباري ، درست است و لذا مي توان هر دو را با يكديگر جمع كرد . مي شود گفت كه بهشت را به بها مي دهند ؛ زيرا آنچه يك بنده مطيع خداوند انجام مي دهند ، بهاي بهشت است و در روايات نيز تعبير « ثمن الجنّة » آمده است . از سوي ديگر مي توان گفت كه بهشت آنقدر گران است و بهايي كه در برابر آن پرداخت مي شود چندان اندك است كه آن بها ، جز بهانه اي بيش نيست . بنابراين شايسته مي نمايد كه گفته شود بهشت را به بهايي مي دهند كه بهانه است .

بهشت چندان سرشار از نعمت هاي خداوندي است كه هم به درك نمي آيد و هم به وصف ( لا يُدرك وَلايُوصَف ) ، و يكي از نعمت هاي آن نيز اين است كه انسان در آن جاويد است و هركه در آنجا قدم بگذارد هرگز بيرون نمي شود . حال بنگريد كه در مقابل آن بهشت و آن همه نعمت ، يك بنده مطيع خداوند چه مي كند كه اين همه پاداش مي يابد ؟ كسي كه همه واجبات و مستحبات را انجام دهد و از كلّيه محرّمات و مكروهات بپرهيزد ، كار دشوار و توانفرسايي انجام نداده و اصولا خداوند هيچ عمل مشقّت باري را واجب نكرده است . همان گونه كه در قرآن آمده است :

{ يُرِيدُ اللهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلاَ يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ . . . } . ( 1 )

« خداوند براي شما آسان خواسته و دشوار نخواسته است . »

مضافاً اينكه خداوند در برابر هر كار نيكي به انسان ده پاداش مي دهد :

{  مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا . . . } . ( 2 )

بنابراين ، پاداش بهشت و پاداش ده برابر به هر حسنه ، بسي گرانتر از اعمالي است كه يك بنده مطيع خداوند انجام مي دهد . خداوند بهاي اندكي دريافت مي كند و پاداش گراني

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . بقره : 185

2 . انعام : 160


161


پرداخت مي نمايد و آن بها ، بهانه اي است براي ورود به بهشت .

اضافه كنيم كه اگر ميانگين عبادات و طاعات هر انسان پنجاه سال باشد ، پاداش آن نيز پنجاه سال مي شود . امّا خداوند در برابر مدّتي طاعت ، كمتر يا بيشتر از پنجاه سال ، بهشت جاودان را به انسان پاداش مي دهد . از اينجا نيز دانسته مي شود كه خداوند پاداشي گرانتر از بهايي كه انسان ها براي بهشت مي پردازند به آنها مي بخشد و در واقع آن بها را بهانه ورود به بهشت مي كند .

حال به ربط اين موضوع با موضوع حج بپردازيم . در روايات متعدّدي آمده كه پاداش حجّ مقبول ، بهشت است . پيداست كه اين پاداشِ بزرگ به ازاي يك فريضه ، از سر لطف و رحمت خداوند است و او خواسته بدين وسيله بندگانش را بيامرزد و بهشتي كند .

موسم حج ، موسم ريزش گناهان است و حجگزار ، اگر هم با كوله باري سنگين از گناه به خانه خدا آمده باشد ، بدون كوله بار گناه به خانه اش رهسپار مي شود . از آن پس ، او مي ماند و آينده اي كه در پيش دارد : آيا ديگر بار كوله باري از گناه فراهم مي سازد يا آنكه سبكبار از گناه ، آينده را در مي نوردد . امام صادق ( عليه السلام ) فرموده است :

« اِذا اَفاضَ الرَّجُلُ مِنْ مِني وَضَعَ يَدَهُ مَلك في كِتْفَيهِ ثُمَّ قالَ : اِسْتَأْنِفْ » .

« هنگامي كه حاجي از منا كوچ مي كند ، فرشته اي دست بر شانه هاي او مي گذارد و مي گويد : اعمال را از سر بگير . »

در حديث فوق تصريح شده است كه در منا كارنامه حاجيان از گناه زدوده مي شود و او تولّدي ديگر مي يابد و بايد زندگي را از نو آغاز كند . همچنين در حديثي از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمده است : « از اهل عرفات آن كس جرمش بيشتر است كه از عرفات برمي گردد و مي پندارد كه آمرزيده نشده است . »

اين همه پاداش براي حجگزار از چه روست و مگر او چه مي كند ؟ پيداست كه خداوند تكليف بما لايُطاق نمي كند و حجگزار كاري توانفرسا انجام نمي دهد . اين همه پاداش جز از سر كرامت و لطف خداوند نيست و او اين عبادات را دستمايه آمرزش گناهان و ورود بندگان به بهشت كرده است .

شگفتا كه برخي بندگان خداوند در پي كوچكترين بهانه اي هستند تا ديگران را تنبيه


162


كنند ، امّا خداوند بهانه هايي قرار داده است تا بندگانش را بيامرزد و روانه بهشت كند . شگفت تر اينكه بعضي بندگان به اين بهانه ها چنگ نمي زنند و از پرداخت بها براي ورود به بهشت ، كه بهانه اي بيش نيست ، تن مي زنند !

بيعت با خدا

در گوشه اي از خانه خدا سنگ سياهي وجود دارد كه به همين نام ، نامبردار است ؛ حجرالأسود . گويا هيچ نامي زيبنده اين سنگ نبود كه فقط « سنگ سياه » خوانده شد . امّا اين سنگ ، در دل و ديده مسلمانان ، از همه سنگ هاي جهان ارزنده تر است و آن را با كلّيه سنگ هاي سفيد و رنگين ، كه بس گرانبهايند ، عوض نمي كنند .

حجرالأسود نخستين سنگي است كه بر زمين نهاده شده و چنانكه در روايات آمده ، يادگار آدم از بهشت موعود است . مهمتر اينكه اين سنگ ، جنبه سمبليك دارد و نماد دست خداوند در زمين است . اضافه كنيم كه « دست خداوند » نيز ، به شرحي كه سپس خواهيم گفت ، دربردارنده مفهومي سمبليك است . لذا در اينجا دو نماد ، رخ مي نمايد : « دست خداوند » و « سنگي كه دست خداوند است » .

باري ، در احاديث متعددي از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمده است :

« اَلْحَجَرُ يَمِينُ اللّهِ فِي الارضِ فَمَنْ مَسَحَهُ مَسَحَ يَدَاللّهِ » .

« حجرالأسود دست خداوند در روي زمين است . هر كه آن را لمس كند ، دست خدا را لمس كرده است . »

همچنين در احاديث متعدّدي توصيه شده كه طواف كننده ، در هر طواف ، حجرالأسود را استلام كند . از اين احاديث و آنچه درباره حجرالأسود گفته شد ، كه « دست خداوند » است ، دانسته مي شود كه استلام حجرالأسود به منزله بيعت با خداوند است . بدين صورت ، هركس با استلامِ حجرالأسود ، با خداوند بيعت مي كند و ميثاق مي بندد و بيعت با خداوند جنبه ملموس و عيني مي يابد .

حاجت به تفصيل نيست كه مفاد بيعت با خداوند چيست : بيعت با خدا ، يعني بندگي در برابر خدا و سركشي در برابر غير خدا . و اساساً لازمه بندگي در برابر خدا ، سركشي در


163


مقابل غير خداست . همان گونه كه در روايتي از امام صادق ( عليه السلام ) آمده است كه پس از استلام حجرالأسود گفته شود :

« آمَنْتُ بِاللّهِ وَكَفَرْتُ بِالْجِبْتِ وَالطّاغُوتِ . . . »

بندگي در برابر خدا و سركشي در مقابل طاغوت ، پيام رهايي بخش همه پيامبران است . در سوره نحل ، آيه 36 ، آمده است :

{  وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّة رَسُولا أَنِ اعْبُدُوا اللهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ . . . } .

« براستي كه در ميان هر امّتي پيامبري را برانگيختم [ تابگويد ] كه خداوند را عبادت كنيد از طاغوت دوري بجوييد . »

طاغوت به هر موجود طغيانگر و متجاوز گفته مي شود و از ريشه طغيان گرفته شده و اگر چه مصدر است ، به معناي اسم فاعل ، يعني طاغي ، به كار مي رود . در قرآن ضمن بيان سرگذشت امّتهاي پيشين ، به طغيان عدّه اي در برابر خدا اشاره گرديده و از جمله ، فرعون به عنوان طاغوت معّرفي شده است .

همچنين در سوره بقره ، آيه 256 ، درباره كفر به طاغوت و ايمان به خدا آمده است :

{  فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَي لاَانفِصَامَ لَهَا . . . } .

« هر كه به طاغوت كفر ورزد و به خداوند ايمان آورد ، براستي كه به دستاويز استواري دست انداخته است كه گسستي در آن نيست . »

آيات فوق دلالت دارد كه لازمه ايمان به خدا و عبادت براي او ، دوري از طاغوت و كفر به اوست . و چون در آيات ديگري فرعون به عنوان طاغوت معرفي شده است ، معلوم مي شود كه مؤمنان بايد از فرعونيان عصر خويش دوري كنند و به آنها كفر بورزند . و اين است معناي « لا اِلهَ اِلاَّالله » . آري ، به گفته ستاره اقبال جهان اسلام :

بنده را با خواجه خواهي در ستيز * * * تخم لا در مشت خاك او بريز . . .

اي كه اندر حجره ها سازي سخن * * * نعره لا پيش نمرودي بزن

به اصل سخن برگرديم : بيعت با خداوند ؛ يعني اطاعت از او و عصيان در برابر


164


قدرتهاي مقابل او . بيعت با خداوند ، يعني « بَلي » گفتن به پرسش « اَلَسْتُ بِربِّكُمْ » و « لا » گفتن به همه بت ها و قطب هاي قدرت . بيعت با خداوند ، يعني ايستادگي و نستوهي در برابر استعمار و استبداد و استثمار و استحمار و استخفاف . مقاومت در مقابل قدرت هايي كه مردم را استضعاف مي كنند تا به استعباد وادارند و خود با استكبار حكومت كنند .

بيعت با خداوند ؛ يعني باكفّ نفس ، دين را در كف دست نگاه داشتن و آن را به دنيا نفروختن . زانو نزدن در مقابل ماترياليسم اقتصادي و ماترياليسم جنسي و ماترياليسم اخلاقي . تن ندادن به هر آنچه انسان را به بندگيِ تن فرا مي خواند و تخته بند تن مي كند .

كوتاه سخن اينكه بيعت با خداوند ، يعني رمي همه شيطان ها و برائت از كلّيه مشركان و شكستن همه بت ها ؛ از بت هاي چوبينِ كهن تا بت هاي زيباي جديد كه با ماسك تمدّن و تجدّد ، هويّت خويش را مكتوم مي دارند و مردم را اغرا و اغوا مي كنند .

هان ! امّت ابراهيم و محمّد ! بت شناسي و بت شكني را از پيامبرتان بياموزيد . حجرالأسود را استلام كنيد و بر هر كه مردم را به استعباد وامي دارد ، بشوريد و بانگ برآريد كه : { أَنَّ اللهَ بَرِيءٌ مِنْ الْمُشْرِكِينَ وَرَسُولُهُ . . . } . ( 1 )

زندگي در ارتفاع

بشر امروزي سطح زمين را در نورديده و در هر جا كه زمين بوده و امكان خانه ساختن ، خانه ساخته است . آنگاه بدين هم بسنده نكرده و نردباني از تكنولوژي فراهم كرده و سينه آسمان را خراشيده و آسمانخراش و برج پرداخته است . به ديگر سخن ، بشر امروزي در ميان زمين و آسمان زندگي مي كند ، يعني در ارتفاع . اگر گذشتگان ، كه در سطح زمين زندگي مي كردند ، بخواهند به معاصران ما نگاه كنند ، كلاه از سرشان مي افتد .

باري ، آپارتمان نشيني ، يعني زندگي در ارتفاع و فاصله گرفتن از زمين . ما ، به لحاظ اكولوژي در ارتفاع زندگي مي كنيم ، امّا به لحاظ ايدئولوژي چطور ؟ پاسخ من في الجمله منفي است .

راست اينكه بشر امروزي گرچه با فاصله از زمين زندگي مي كند ، امّا آسماني نشده و همچنان به زمين دل بسته و سخت زميني است و نتوانسته از راه هاي معنويِ آسماني بگذرد و آسماني شود . بيماري ماترياليسم اقتصادي دامنگير بسي از ابناي آدم است و پول

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . توبه : 3


165


براي آنها تنها ارزش و معيار ارزش هاست . مي دوند و مي كوشند و جست و خيز مي زنند تا به رفاه مادّي برسند و براي رسيدن بدين مقصود ، اخلاق و معنويّت و نوعدوستي را قرباني مي كنند .

اينجاست كه رسالت پيامبران آشكار و ژرفاي آن دانسته مي شود : پيامبران از آن رو برانگيخته شده اند كه بشر را به سوي آسمان برانگيزند و اين موجود خاكي و زميني را ، خدايي و آسماني كنند و از زمين ، پلي به آسمان زنند و ديده ها را به آسمان معطوف دارند و بشر خودخواه را ديگرخواه و خداخواه كنند ؛ يعني هر كس تا بدان پايه رسد كه براي خدا ، منافع خود را فراموش كند و منافع ديگري را مقدّم بدارد . دست كم اينكه براي دست يازي به منافع خويش ، اخلاق را پايمال نكند .

عبادت ، تلقين اين نكته به بشر است كه همه چيز در زمين نيست ، آسمان نيز هست و خداوندِ زمين و آسمان بايد مقصد و غايت قرار گيرد . عبادت نقطه پيوند زمين و آسمان است و آوردن آسمان به زمين و بردن انسان به آسمان . با عبادت مي توان در ارتفاع زيست ، امّا نه به لحاظ اكولوژي ، كه چندان مهم نيست ، بلكه به لحاظ ايدئولوژي ، كه بسيار مهم است .

و حج ، فصل زيستن در ارتفاع است و فاصله گرفتن از خاك . آن را از كف ندهيم كه در مقابلش ، هر چه به كف آوريم ، زيان كرده ايم .

در محضر خدا

تكيه و تأكيد اديان بر وجود خداوند چندان جدّي است كه بي چند و چون مي توان توحيد را اصل مشترك و اصل الاصول همه اديان شمرد . در قرآن نيز همواره از وجود خداوند سخن رفته و از آثار و عظمت و علم او ياد شده و اين موضوع بيش و پيش از هر موضوعي در اين كتاب پسامد دارد ، تا آنجا كه مي توان قرآن را « خدانامه » خواند .

تكرار تذكّرآميز قرآن اين است كه همگان زير نظر خداوند هستند و او مي داند و مي شنود و مي نگرد . صفحه اي از كلام الله خالي از اين نكته نيست و دست كم در هر چند آيه ، يك بار به خداوند و علم او توجّه داده شده است . از آن همه آيات ، يك آيه ، كه به صورت استفهام انكاري بيان شده ، بسيار تكان دهنده است :

{ أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللهَ يَرَي . . . } ( 1 ) ؛ « آيا نمي داند [ و نمي دانيد ] كه خداوند مي بيند . »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . علق : 14


166


آن همه تذكّر قرآن درباره وجود خداوند از باب حديث نفس نيست و هرگز خداوند نخواسته است فقط وجود و قدرتش را بنماياند ، بلكه از آن روست كه توجّه به وجود و حضور خداوند ، در زندگي انسان تأثير دارد . اگر انسان ها باور كنند كه در محضر خداوند هستند و او شاهد و ناظر اعمال است و از رگ گردن نزديكتر ، در گفتار و كردار خود بسيار دقيق مي شوند و چنان مي زيند كه خداوند مي خواهد .

فرض كنيم به كارگزاران مؤسّسه اي بگويند كه بازرسي ، همه اعمال آنها را زير نظر دارد و بر مبناي آن ، پاداش و جزا مي دهد ؛ پيداست كه در اين صورت همه آنها با احتياط و دقّت كار مي كنند . خداوند نه آن بازرس ، كه خالق او و ديگران است و حتّي از نيّات همگان آگاه . درك و باور اين موضوع خطير و لمس كردن آن دگرگون كننده زندگي انسان است و بيش از هر چيز در چگونه زيستن انسان بس مؤثر است . زندگي انسان هاي خداباور چون انسان هاي بي خدا نيست . خدا باوران ، خداخواهانه و اخلاقي و پاك سلوك مي كنند و هرگزبرگرد منافع شخصي خويش نمي گردند وحقوق خدا وبندگانش را ملحوظ مي دارند .

تشرّف به بيت الله الحرام و زيارت خانه خدا ، بيش از هر چيز اين احساس را در انسان تقويت مي كند كه در محضر خداوند است . چون اين احساس در ميان زائران خانه خدا بسيار عميق است ، شايد بتوان گفت كه زائران ، در آن هنگام ، بيش از ديگر گروه مؤمنان ، كه در مكان هاي ديگر پراكنده اند ، حضور او را درك و لمس مي كنند . بدين رو مي توان گفت كه گرانبهاترين توشه زائران اين است كه همين احساس را با خود به شهرهايشان ببرند و در همه جا خود را در محضر خدا احساس كنند و اين احساس را به ديگران منتقل نمايند .

از خانه خدا تا كتاب خدا

فيلسوفان مي گويند هر چيزي چهار گونه وجود دارد : وجود ذهني ، وجود لفظي ، وجود كتبي و وجود خارجي . مثلا اگر كتاب را در نظر بگيريم ، تصوّر آن در ذهن ، وجود ذهني كتاب است و به زبان آوردن آن ، وجود لفظي كتاب . همچنين نگارش كلمه كتاب ، وجود كتبي آن است و صورت عيني آن ، وجود خارجي كتاب .

اگر بخواهيم ، با اندكي مسامحه ، اين موضوع را با قرآن تطبيق دهيم ، مي توان گفت كه


167


حفظ قرآن همان وجود ذهني قرآن است و قرائت قرآن وجود لفظي آن . همچنين نگارش قرآن وجود كتبي آن است و صورت عيني قرآن ، يا عينّيت بخشيدن به آن در زندگي ، وجود خارجي قرآن است .

مسلمانان ، از ديرباز ، به برخي از گونه هايِ وجودِ قرآن بيشتر اهتمام ميورزيدند . همواره گروهي آن را حفظ مي كردند و گروهي ديگر با خطوط زيبا آن را مي نوشتند و بدين طريق وجود ذهني و كتبي قرآن را پاس مي داشتند . گروه بيشتري به قرائت قرآن همّت مي گماشتند و وجود لفظي آن را مطمح نظر داشتند . امّا وجود خارجي آن ، يا صورت خارجي دادن به آن در زندگي و محقّق كردن آن ، چنانكه بايد ، در كانون توجّه همه مسلمانان نبود . چنانكه شكايتِ رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از مسلمانان اين است كه قرآن در نزد آنان مهجور است : {  وَقَالَ الرَّسُولُ يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً } ( 1 ) .

مقصود از مهجور بودن قرآن ، عمل نكردن به آن و خارج شدنش از متن زندگي و رفتن آن به حاشيه است . اگر قرآن در جامعه اي « نقش تزييني » داشته باشد و نه « نقش تعييني » ، مهجور است . هنگامي قرآن مهجور نيست كه نقشبند زندگي باشد و حضور تعييني داشته باشد و درسنامه فردسازي ( تربيت ) و قطعنامه جامعه پردازي ( سياست ) باشد . حفظ و قرائت و خوشنويسي و چاپ قرآن ، همه و همه ، مقدّمه و مدخل براي عمل به قرآن است و عملي كردن برنامه هاي آن . در مقدّمه ماندن و قرآن را در متن و بطن زندگي نياوردن ، مهجور نگه داشتن قرآن است و محروم كردن جامعه از رهنمودهاي آن .

در مكّه و مدينه ، به ويژه در مسجدالحرام و مسجدالنّبي ، آنچه فراوان ديده و شنيده مي شد ، صداي قرائت قرآن بود و جمع كثيري كه به آن اشتغال داشتند . و البتّه كه اين بسي بهجت افزا بود و موجب مسرّت ؛ امّا . . .

شبي در كنار خانه خدا ، چون از قرائت پاره اي مصحف فارغ شدم ، به نماز ايستادم و قرآن را بر كنار ( البتّه روي زمين ) نهادم . در نماز بودم كه يكي از برادران ايماني مرا خطاب و عتاب كرد كه چرا قرآن را بر زمين نهاده ام . از تعصّب و تصلّب او ، كه نبايد حتّي قرآن را بر زمين نهاد ، ملول نشدم . گو اينكه اين كار ، هتك كلام الله نيست و حتّي دور از تأدّب قلمداد نمي شود ؛ امّا . . .

پر دور نرويم . مقصود اين است كه ما مسلمانان ، چندان كه به وجود ذهني و لفظي و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . فرقان : 30


168


كتبي قرآن اهتمام ميورزيم ، به وجود خارجي آن اهمّيت نمي دهيم و در تحقّق و عملي كردن برنامه هاي آن قصور و تقصير ميورزيم . و اگر جز اين بود ، سرنوشت ما جز اين بود .

از اينكه قرآن روي زمين باشد رنجور مي شويم ، امّا عنايت نمي كنيم كه برنامه هاي آن بر زمين مانده و بر اخلاق و سياست ما حاكم نشده است .

قرآن را در شبهايي ويژه بر سر مي نهيم ، امّا در صحنه زندگي بر زمين مي گذاريم .

قرآن را مي بوسيم و بر ديده مي كشيم ، ولي سپس آن را بر كنار مي گذاريم و به عرصه اجتماع نمي آوريم .

اينك ، خدا را ، بياييد به كتاب خدا برگرديم و آن را نقشبند زندگي كنيم و بدان نقش تعييني در زندگي دهيم و به نقش تزييني آن بسنده نكنيم . راست مي گفت ستاره اقبال جهان اسلام :

گر تو مي خواهي مسلمان زيستن * * * نيست ممكن جز به قرآن زيستن

حكايتي و عبرتي ( 1 )

سال ها پيش از اين ، گوشه اي از بام خانه ام خراب شده بود و احتياج به مرمّت داشت . روزي اين موضوع را با يكي از دوستان طلبه ام در ميان گذاشتم و از او خواستم اگر بنّايي را مي شناسد ، به من بشناساند . او گفت از قضا در همسايگي خانه ما بنّايي است كه از عهده اين كار بر مي آيد . نشاني دقيق خانه ام را گرفت و گفت صبح جمعه آماده باش . وي چيز ديگري از بنّا نگفت و من نيز چيزي از وي نپرسيدم .

جمعه فرا رسيد و كمي زودتر از وقت معمول ، زنگ خانه به صدا درآمد . از جاي برخاستم و شگفت زده از اينكه استاد بنّا زودتر از وقت معمول آمده است ، در را گشودم . همين كه با يك روحاني خوش چهره از آل رسول مواجه شدم ، با خود گفتم حتماً اشتباه آمده است . پس از سلام و احوالپرسي طلبگي ، بي درنگ گفت فلاني شما را معرّفي كرده است و براي بنّايي آمده ام . از آنجا كه با زندگي طلبگي نيك آشنايم ، چندان تعجّب نكردم ، هنگامي تعجّب كردم كه . . .

باري ، حجّت الاسلام و المسلمين . . . عبا و عمّامه را به كناري نهاد و وسايل بنّايي را


169


به دست گرفت و مشغول كار شد و مي خواست كار دو - سه بنّا را يك تنه به انجام رساند . به وي گفتم : به كجا چنين شتابان ؛ چرا اين همه عجله و . . .

در آن حيص و بيص و در هنگامي كه ديگر با هم صميمي شده بوديم ، از وضع زندگيش پرسيدم و مي پنداشتم كه لابد عقربه زمان به نفع او نمي چرخد . امّا از خواننده چه پنهان كه چون از زندگيش گفت ، بر او غبطه خوردم كه چقدر مرفّه است ! بيدرنگ پرسيدم پس چرا كار مي كني ؛ آن هم چنين كاري ؛ و آن هم در وسط تابستان و زير آفتاب سوزان ؟ گفت . . . قلم اينجا رسيد و سر بشكست .

همه سخن در اينجاست كه وي گفت : سال ها پيش يك بار به زيارت خانه خدا مشرّف شده بودم ، امّا آنچه را اندوخته و خرج اين سفر كرده بودم ، از طريق بنّايي بود و باكدّ يمين و عرق جبين . حتّي نگذاشتم يك ريال از جاي ديگر به آن مال مخلوط شده باشد . مي خواستم فقط و فقط با دسترنج شخصي خويش به خانه خدا مشرّف شوم . اينك باز هم مرغ دل هواي آن خانه كرده است و دوست دارم تا نيروي جواني هست ، بار ديگر به آن خانه رخت بركشم . پس كار مي كنم و آنچه را با مشقّت و عرق ريزي به دست مي آورم ، يكسره به كنار مي نهم تا بار ديگر . . .

عصر ، هنگامي كه استاد دست از كار كشيد ، اجرت وي را تقديم كردم . في المجلس ، پس از شمردن ، قدري از پول را به من برگرداند . نپذيرفتم ، امّا او هم نمي پذيرفت . سرانجام گفت : عهد كرده ام كه بيشتر از حدّ معمول كار كنم و كمتر از حدّ معمول مزد بگيرم .

آفتاب غروب كرده بود كه آن فرزند رسول خدا و آن روحاني فرشته خو ، از من جدا شد . مي دانستم كه مزدش از را خداوند مي گيرد و {  إِنَّ اللهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ } .

حكايتي و عبرتي ( 2 )

آن معتكف ديار حق و آن خادمِ جملگيِ خلق ، محمّدبن ابراهيم - كه جايگاهش مينوي باد ـ حجّي دگرگون داشت و حالي ديگرسان . اندك مالي كه در زندگي گردآورده بود ، از طريق حلال بود و آن را از هزار غربال گذرانده بود . در ديناري كه براي خريد لباس احرام داده بود و ديناري كه به قرباني پرداخته بود ، چندان باريك شده بود كه جمهور


170


حاجيان به مرتبه او نمي رسيدند . همواره بيم آن داشت كه مبادا به اندازه يك ذرّه مثقال از حقّ ناس بر گردن او باشد . حقّ خدا و خلق را ، توأمان ، مطمح نظر داشت و يكي را حجاب ديگري نمي كرد .

بدين سان ، روزي ، روانه خانه خدا شد ؛ با جمعي كه از پيش يكديگر را نمي شناختند . او را در آن جمع ، به سال از همه پيش بود ، امّا خود را در پس كاروان مي شمرد و كهتر از همه . بارِ خلق برمي داشت و يارِ يكان يكان آنان بود و هيچگاه مجال نمي داد كه در اعانت به ديگران از او سبقت جويند . ياران را ياري مي داد و بارشان مي كشيد تا آنان با فراغت ، عبادت كنند و پاداش اين كار را افضل مي شمرد .

عبادت او بر حسب عادت نبود و دعايش نه لقلقه زبان ، كه بند بند جانش بود و از درونش مي جوشيد . هماره اين آيت را در تيررس ديده داشت كه : { . . . لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلا . . . } ( 1 ) . مي دانست كه حق ـ عزّاسمه ـ « احسن عملا » خواسته است ، نه « اكثر عملا » . پس « كيف » را از « كمّ » مهمتر مي شمرد و چنين بود كه فايدت عبادت در روح و جانش رسوخ كرده بود .

فصل دوم زندگي

. . . و اينك يك فصل از دفترِ روحانيِ زندگيمان بسته شد و به وطن برمي گرديم . فصلي كه با سفر به خانه خدا ، يعني وطن عقيدتي همه مسلمانان ، آغاز شد و با برگشت به وطن جغرافيايي پايان مي يابد . آغاز تا انجام اين سفر كوتاه بود ، امّا سفري ديگرسان بود و بي مانند . اين سفر ، به ظاهر ، از يك نقطه زمين به نقطه اي ديگر بود ، امّا بهواقع از زمين به آسمان .

هيچ سفري نيست كه پس از آن ، عنواني را به مسافر بيفزايد ، امّا با اين سفر يك عنوان به مسافر داده مي شود ؛ « حاجي » . اين عنوان ، از سويي ، افتخارآميز است و از سوي ديگر ، مسؤوليّت آفرين . با اين عنوان ، رسالت هايي بر ما بار مي شود كه عمل بدان ها نيز افتخارآميز است . به عبارت ديگر ، با اين عنوان انتظاراتي را پديد آورده ايم كه پيش از آن انتظار نمي رفت . در حلقه اطرافيانمان چون نگيني شده ايم و البتّه كه از اين نگين خاصيّت و فايدت انتظار مي رود . اين انتظار ، بجاست ، پس بجاست كه آن را برآورده سازيم .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مُلك : 2


171


اميرالمؤمنين علي ( عليه السلام ) فرموده است :

« مَنْ ظَنَّ بِكَ خَيراً فَصَدِّقْ ظَنَّهُ » . ( 1 )

« كسي كه به تو گمان نيك برد [ با نيكويي در كار ] ، گمان وي را راست دار . »

گذشت كه حج يك سرفصل در زندگي حاجيان است . با اين سرفصل ، دفتر زندگي حاجيان به دو بخش تقسيم مي شود : حيات پيش از حج و حيات پس از حج . نتيجه اينكه اين دو فصل از زندگي حاجيان بايد متفاوت از يكديگر باشد و فصل دوم ، بهتر از فصل اوّل . پيشوايان دينمان به ما آموخته اند كه هركس دو روز از زندگيش يكسان باشد ، زيان كرده است ( مَنِ اسْتَوي يَوْماهُ فَهُوَ مَغْبُونٌ ) ، پس چگونه مي توان برتابيد كه دو فصل از زندگي ما يكسان باشد ؛ آن هم فصل هايي كه ميان آنها حج است و با زيارت خانه خدا از يكديگر جدا مي شود . آري ، آنكه اين دو فصل از زندگيش همانند باشد ، زيانكار است و زيانكارتر از كسي كه دو روزش يكسان است .

حج مشتمل بر زنجيره اي از اعمال و مناسك است كه حاجيان يكايك آنها را با دقّت و دغدغه انجام مي دهند . اضافه كنيم كه از يك سلسله اعمال و كامروايي ها مي پرهيزند ؛ اعمالي كه در طيّ زندگي حرام نيست ، امّا در احرام ، حرام مي شود . همه آن واجبات و محرّمات را حاجيان به جان مي خرند تا حجّ صحيح بگزارند . امّا همه چيز بدين جا به پايان نمي رسد ، بلكه بايد بكوشند تا حجّ مقبول به جا آورند . حجّ مقبول نه در سفر حج ، بلكه پس از آن آغاز مي شود ؛ يعني در فصل دوم از زندگي حجگزار . اگر فصل دوم از كارنامه حجگزار خالي از گناهاني باشد كه در فصل اوّل بود ، معلوم مي شود كه حجّ او مقبول است ؛ و الاّ فلا . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده است :

« آيَةُ قَبُولِ الْحَجِّ تَركُ ما كانَ عَلَيهِ الْعَبْدُ مُقيماً مِنَ الذُّنُوبِ » .

« نشانه قبولي حج اين است كه حاجي از گناهاني كه درپيش مرتكب شده است ، دست بردارد . »

حجّ مقبول در گرو گناه زدايي از فصل دوم زندگي است و پوشيدن لباس تقوا . در حج بايد لباس احرام به تن كرد تا پس از حج بتوان لباس گناه را چاك كرد و خود را به لباس تقوا آراست . { . . . وَلِبَاسُ التَّقْوَي ذَلِكَ خَيْرٌ . . . } .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نهج البلاغه ، قصار 248


172


حج سفري روحاني است كه در آن بايد شستشويي كرد و روح و روان را از گناه پيراست و پوستي ديگر انداخت و ديگرسان شد . بار يافتن به ديار يار و همسايه شدن با يار بايد ثمره داشته باشد و چه ثمره اي بهتر از ترك گناه .

آنكه حج مي گزارد و خدا را لبّيك مي گويد ، در واقع يك گام به پيش مي گذارد . اگر بعد از آن ، در فصل دوم زندگيش چنان باشد كه در فصل نخست بود ، يك گام به پس گذاشته است و در همان جا خواهد بود كه پيشتر بود . وي ، هم به خود زحمت داده و رنج سفر خريده و هم عنوان احترام انگيز حاجي را مخدوش كرده است .



| شناسه مطلب: 83239