بخش 8
خاطرات سفرنامه فرامرزی
147 |
ميقات حج - سال سيزدهم - شماره چهل و نهم - پاييز 1383
خاطرات
148 |
سفرنامه فرامرزي
سيد جواد حسيني
عبدالرحمن فرامرزي روزنامه نگار معروف عصر پهلوي ( 1351 ـ 1290 ) است . وي در روزنامه « شفق سرخ » ، « مجلّه تقدّم » ، « آينده ايران » ، « بهرام » و « كيهان » مقاله مي نوشت . همكاري در مجله هاي « وحيد » و « يغما » نيز در كارنامه مطبوعاتيِ وي به چشم مي خورد . او را در عرصه ادب و سياست ، از صاحبنظران شمرده و صراحت لهجه اش را ستوده اند .
فرامرزي مسلماني سني مذهب بوده و در ماجراي فلسطين ، موضعي مخالف رژيم وابسته پهلوي داشت . او تجزيه آن سرزمين اسلامي را از پيكره جهان اسلام نمي پذيرفت و هماره بر ضدّ رژيم اشغالگر قدس موضع مي گرفت .
او در سال 1339 ، در مصاحبه مطبوعاتيِ محمد رضا پهلوي ، براي نخستين بار از وي پرسيد : آيا درست است كه ايران اسرائيل را به رسميت شناخته ؟ ! شاه كه با اين پرسش غير منتظره روبه رو شده بود ، گفت : « اين چيز تازه اي نيست ، بسياري از كشورهاي مسلمان ؛ مانند تركيه نيز اين كار را كرده اند ! » اين پاسخ ، جهان عرب را ؛ از جمله كشور مصر را به واكنش واداشت و جمال عبدالناصر رابطه خود با ايران را قطع كرد . پس از آن بود كه فرامرزي را ممنوع القلم كردند و از دعوت به مراسم و مجالس رسمي مانع شدند .
149 |
فرامرزي معتقد بود كه :
« شاه يك مشت افراد متملّق ، بي شخصيت و جاسوس مسلك را دور خودش جمع كرده است . اينها به جهت منافع خودشان كار مي كنند . در لحظات حسّاس هيچ يك از آنها در كنارش نخواهند ماند . »
فرامرزي گرچه در شمار رجال سياسي رژيم پهلوي بود ، اما همين مقدار صراحت لهجه و جسارت كه داشت و هر از چند گاه عليه دولتمردان ، آنهم در آن دوران خفقان موضع مي گرفت ، ستودني است .
وي روزي در حضور سپهبد بختيار ، رييس سازمان امنيت ، در حضور خبرنگاران و در ضيافت شام وي ، سانسور را كه توسط سازمان امنيت اعمال مي شد ، به تمسخر گرفت و در پاسخ بختيار كه گفته بود : « شما را هميشه اذيت مي كنيم » گفت :
« چه اذيتي ؟ چه آزاري ؟ كار ما روزنامه نويس ها اين است كه برويم بگرديم ، سوژه پيدا كنيم ، درباره اش فكر كنيم ، مقاله بنويسيم ، برايش عكس پيدا كنيم و چاپ كنيم . همه اين زحمت ها را عوض ما ، آقايان به گردن گرفته اند .
سوژه را شما پيدا مي كنيد . كار نوشتن را نويسنده هاي فرمانداري نظامي به عهده مي گيرند ، بعد ماشين مي كنند ، برايش تيتر مي زنند ، سوتيتر مي زنند ، اندازه حروفش را مشخص مي كنند ، حتي از اين مهمتر ، جاي چاپش را هم شما معين مي كنيد كه در چه صفحه اي و در كجاي صفحه چاپ شود . انصاف بدهيد اين كار اذيت است ؟ چه اذيتي جان من ؟ بعضي ها اسم اين كار را مي گذارند سانسور ! سانسور كدام است ؟ من به آن مي گويم همكاري ! »
استاد شهيد مطهري در يكي از سخنراني هايش كه در باره فلسطين و توسعه طلبي اسرائيل سخن گفته ، چنين مي گويد :
« به قول عبدالرحمن فرامرزي ، اين اسرائيلي كه من مي شناسم ، فردا ادعاي شيراز را هم مي كند . مي گويد شاعرهاي خود شما هميشه در اشعارشان اسم شيراز را گذاشته اند مُلك سليمان ! هرچه بگويي آقا ! اين تشبيه است ، مي گويند سند از اين بهتر مي خواهيد ؟ ! مگر ادعاي خيبر را كه نزديك مدينه است ندارند ؟ مگر روزولت به پادشاه وقت عربستان پيشنهاد نداد كه شما بياييد اين شهر را
150 |
به اينها ( يهوديها ) بفروشيد ؟ مگر اينها ادعاي عراق و سرزمين هاي مقدس شما را ندارند ؟ »
استاد شهيد در ادامه مي افزايد :
« مرتب دروغ در مغز ما كردند كه اين يك مسأله داخلي است ، مربوط به عرب و اسرائيل است . باز به قول عبدالرحمن فرامرزي اگر مربوط به اينهاست و مذهبي نيست ، چرا يهوديان دنيا مرتب براي اينها پول مي فرستند ؟ »
خاطرات عبدالرحمان فرامرزي از سفر به حجاز ، همراه محمدرضا پهلوي كه احتمالا در سالهاي نخست دهه چهل انجام گرفته ، حاوي نكات قابل توجهي است . اين خاطرات از كتاب « خاطرات استاد فرامرزي » گرفته شده كه به كوشش حسن فرامرزي انتشار يافته و بخشي از خاطرات حسن تقي زاده ، كه در اين سفر حضور داشته ، در پاورقي آمده است :
در بچگي اعلاني به مناسبت انتشار ديوان فاريابي ديدم كه :
ديوان ظهير فاريابي * * * در كعبه بدزد اگر بيابي
وقتي به حجاز رفتيم و به زيارت كعبه مشرّف شديم ، با اينكه به مناسبت وجود اعلي حضرت همايوني ، درِ كعبه را به روي ما گشودند ، من ديوان فاريابي را در آنجا نديدم كه بدزدم . گويا جامي پيش از ما دزديده است .
چون ممكن است ذهن خوانندگان مسبوق به اين مضمون نباشد ، به نظرم لازم است بنويسم كه اين شعر راجع به جامي است و اصلا اين طور است :
اي باد صبا بگو به جامي * * * آن دزد سخنوران نامي
بردي ، اشعارِ كهنه و نو * * * از سعدي و انوري و خسرو
اكنون كه سرِ حجاز داري * * * و آهنگ حجاز بازداري
ديوان ظهير فاريابي * * * در كعبه بدزد اگر بيابي
علّت اينكه در بدو مقاله به اين شعر اشاره كردم ، اين بود كه در تمام جاده بين جده و مكه ، اين شعر را به خاطر داشتم و عالباً به جاي « لَبَّيك اَلّلهُمَّ لَبَّيك . . . » كه ذكر
151 |
احراميان است ، آن بر زبانم مي گذشت و الآن كه قلم براي نگارش سفر حجاز به دست گرفتم ، باز همان به خاطرم آمد .
نمي دانم چه روزي و چه ماهي و چه سالي بود كه به ما اطلاع دادند بايد در ركاب اعلي حضرت همايوني به سوي رياض حركت كنيم و چون در فرودگاه رياض ، پادشاه آن مملكت به استقبال اعلي حضرت همايوني خواهد آمد ، بايد لباس رسمي ؛ يعني ژاكت و سيلندر داشته باشيم .
مخلصتان كه از اصل كلاه ندارد ، اوايلي كه خواستيم سري توي سرها در بياوريم ، سيلندري تهيه كرديم و از بس به سر نگذاشتيم ، اصلا آن را گم كرديم ، ولي خوشبختانه چون بايد هنگام شرفيابي نزد پادشاهان ، سر برهنه بود ، مشكل بي كلاهي حل شده است و آنهايي كه سيلندر دارند ، نيز بايد بردارند و در دست بگيرند . من به جاي كلاه ، كيفم را در دست گرفتم و كسي هم اعتراضي نكرد .
اولي كه وارد شديم ، ما را از راه غير آبادي به سوي قصر بردند و در طول راه جماعتي از اعراب مسلّح كه بي شباهت به آنچه فردوسي درباره قشون سعد وقاص مي گويد نبودند . دو طرف راه صف كشيده بودند . اين راه و اين سپاهيان هيچ نظر رفقاي ما را نگرفت و بعضي ها با تمسخر مي گفتند : اينها مي خواهند با اسراييل بجنگند ؟ !
ولي من كه با اين جماعت سابقه آشنايي داشتم ، گفتم : حتماً با اسرائيل مي جنگند ؛ زيرا مردم شجاع با ايمانِ از جان گذشته اي هستند . يك رفيقمان كه خوب از وضع اسرائيل خبر داشت ، گفت : آخر تو اسرائيل را نمي شناسي ! گفتم : تو هم اينها را نمي شناسي .
( اخوان ) در راه خدا عقد برادري بستند و در جايي به نام « ارطاويه » جمع شدند و اساس كار را بر برادري و برابري و مساوات ، حتي اشتراك در مال قرار دادند .
اينها ( اِخوان ) بودند . اخوان در لغت يعني برادران ولي در آنجا يعني جماعتي هستند كه در راه خدا با هم برادر شده اند . پايه تشكيل اين جماعت را « سيد سنوسي » كه اكنون نبيره او پادشاه طرابلس است ( 1 ) ريخت ،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . كودتاهاي پي درپي جهان عرب ، ليبي را نيز تنها نگذاشت و هنگامي كه « ملك ادريس سنوسي » در سفر يونان بود ، جواني به نام « سرهنگ معمّر القذافي » به اتفاق گروهي از يارانش كودتا كردند و او را كنار گذاشتند .
152 |
ولي خود اين اخوان نمي دانند كه مؤسس تشكيلات اوليه ايشان « سنوسي » است يا هر كه طرح تشكيل ايشان را ريخته ، شاگرد « سنوسي » بوده است ؛ زيرا « سنوسي » صوفي است و اينها به صوفيه ارادتي ندارند .
ابتداي تشكيل اين طايفه اين بود كه جماعتي در راه خدا عقد برادري بستند و در جايي به نام « ارطاويه » جمع شدند و اساس كار را بر برادري و برابري و مساوات ، حتي اشتراك در مال قرار دادند ؛ بدين ترتيب كه مثل آن رفتاري كه انصار پيغمبر با مهاجرين كردند ، با هم رفتار كردند . هر كسي به سوي ايشان هجرت كرد و در فرقه ايشان داخل شد ، هر كسي از خود چيزي بدو داد .
يكي پول داد ، يكي بز داد ، يكي گوسفند داد ، يكي كره اسب يا كره شتر داد و براي او خانه و خانواده درست كردند و در مدت كمي قوّه عظيمي شدند و چون وهابي هستند « ابن سعود » را امام مي دانند ولي البته نه به معناي آن امامي كه شيعه معتقد است . به مذهب اهل تسنن ، امام يعني پادشاهي كه مسلمانان او را به امامت ؛ يعني رهبري و پيشوايي يا بهتر بگوييم پادشاهي پذيرفته باشند و اينها چون سني هستند و غير از خودشان ؛ يعني اتباع « محمدبن عبدالوهاب » را سني ، بلكه اصلا مسلمان نمي دانستند و معتقد بودند و شايد هنوز هم باشند كه ديگران به واسطه پرستش قبور ائمه و اوليا و توسّل به غير خدا مشرك هستند ، تعصب عجيبي بر ضدّ مسلمانان ديگر داشتند و البته كم و بيش حالا هم دارند .
عبدالعزيز بن سعود پدر پادشاه فعلي عربستان سعودي ، ديد اينها خوب قوه اي براي پيشرفت مقصود او هستند ، آنها را تقويت كرد و به نيروي آنها ممالك اطراف را گرفت . ابتدا « احساء » و « قطيف » را كه الآن
153 |
منبع چاه هاي نفت است ، از دست عثماني گرفت . بعد جبل « حايل » را كه مركز « آل رشيد » بود تصرف كرد ، بعد با ملك حسين پادشاه نجد و حجاز درافتاد و اخوان را به نام اينكه خانه خدا و حرم حضرت رسول در دست غير اهل و بلكه غير اسلام است ، به سوي حجاز سرازير ساخت و آنجا را تصرف كرد . مردم معتقدند كه سياست خارجي در تمام اين پيشرفت ها به وي كمك كرده ؛ زيرا هنگامي كه احساء و قطيف را از عثماني ها گرفت ، آنها خواستند كه تمام كشتي هاي جنگي و قشون را به آنجا بفرستند و انگليسي ها به بهانه هاي مختلف ، كه شايد اهمّ آنها امنيت خليج فارس بود ، از ايشان جلوگيري كردند .
اخوان در احكام دين بسيار شديد هستند . سيگار را حرام و شايد سيگاركش را مهدورالدم مي دانند ، در مقابل ديگران بي اندازه متعصب اند به طوري كه غير از خودشان شايد كسي را مسلمان ندانند ، اين « شايد » ها را براي اين استعمال مي كنم كه ممكن است برايم اسباب زحمت يا اعتراض درست كند و الاّ من زياد آنها را ديده ام و اينها را به صراحت از ايشان شنيده ام . هيچ دروغ نمي گويند ، به هيچ تأويلي خلاف شرع را مرتكب نمي شوند و به قدري راستگو هستند ، هنگامي كه من در « احساء » بودم ، اگر يكي از اخوان با فرد ديگري دعوا داشت ، قاضي مجرّدِ ادعاي او را قبول مي كرد و از او شاهدي نمي خواست ، چون آنها دروغ نمي گويند و خوردن مال مردم را با دزدي يا حيله جايز نمي شمرند ، اگرچه آن مردم مسلمان نباشند .
ملك عبدالعزيز بن سعود ، چون همه جا را با دست اينها فتح كرد ، ديد حالا براي خود او اسباب زحمت هستند ؛ زيرا دائماً با ديگران به نام اينكه آنها مسلمان نيستند يا خلاف شرع مي كنند ، در ستيز بودند و بعضي از رؤساي آنها به نام اينكه خود « ابن سعود » نيز به شرع مقيد نيست و گاهي مرتكب خلاف مي شود ، به وي اعتراض مي كردند . پس تصميم گرفت كه آنها را از هم بپاشد و چون امام بود ، با زحمت كمي در اين راه موفق شد .
من خيال مي كردم كه ديگر اخوان وجود ندارند ولي آن روز كه از برابر صفوف ايشان گذشتم ، ديدم هنوز هستند و ظاهراً جزو قشون پادشاه « ابن سعود » حساب مي شوند و از وي مواجب مي گيرند . شايد به مناسبت مجاورت با اسرائيل ، صلاح در آن
154 |
ديده كه آنها را زنده كنند ولي البته ديگر به شأن و شوكت سابق نيستند و شعار ايشان عمامه كوچكي است كه روي چفيه ( كوفيه ) مي بندند و به اين جهت به آنها « مطوع » يعني آخوند هم مي گويند ، اما رنگ عمامه شرط نيست كه سفيد باشد .
كاخ هاي رياض
اعلي حضرت همايوني و ملك سعود از جلو و اتباع از عقب از آن ، راه رفتيم تا به قصر ضيافت ملك سعود رسيديم و اعلي حضرت همايوني و بعضي از خواص در قصر و برخي ديگر از ملتزمين ركاب در مهمانخانه منزل كردند و بنده چون در قصر ماندم ، ميهمانخانه را نديدم كه بدانم از چه قرار است ولي واقعاً موجب شگفتي و حيرت ما شد .
طولي نكشيد كه موقع ناهار رسيد و براي ناهار به قصر ديگر رفتيم و اين قصر دومي ، قصر نبود ، بلكه در حقيقت شهري بود .
اخوان در احكام دين بسيار شديد هستند . سيگار را حرام و شايد سيگاركش را مهدورالدم مي دانند .
ما چند روزي كه در رياض بوديم ، هر ناهار در قصري و هر شام را در قصر ديگر خورديم و تمام اين قصور موجب حيرت و شگفتي ما بود .
يك روز ما را براي ديدن مدرسه خاندان سلطنتي بردند . بعدها فهميدم كه اين مدرسه در يكي از قصور واقع است و از اول نفهميدم . براي اينكه از خيابان طويل و عريضي وارد دري شديم و از آن در وارد صحراي وسيعي شديم كه درخت زيادي داشت ولي در حوالي اش بنياني پيدا نبود تا بدان مدرسه رسيديم و بعدها فهميديم كه تمام آن صحرا و صحراهاي ديگر ، باغ يك قصر است و عمارت قصر نيز در آن محوطه مجلل و با شكوه و با عظمت است و از اين قصرها در رياض زياد بود كه ما هر روز در يكي از آنها شام يا ناهار خورديم .
من آمريكا را نديده ام ولي در جاهايي كه ديده ام ، نظير هيچ يك از اين قصور را نديده ام . قصر رييس جمهوري هند را با يكي از آنها مقايسه كردم . در جدّه نيز قصري بود كه من آن را نديدم ؛ زيرا در ميهمانخانه منزل كرده بودم و بعضي از ملتزمين ركاب مي گفتند كه چهار هزار متر مربع وسعت يكي از سالنهاي آن بوده است .
155 |
من جاهاي بسيار ديده ام ؛ انگليس ، اسكاتلند ، آلمان ، ايتاليا ، پاكستان ، هندوستان ، كشمير ، بيروت و جاهاي ديگر را ديده ام كه ذكر آن موجب طول كلام مي شود ، ولي در هيچ جا كاخي به عظمت و شكوه كاخ هاي ملك سعود نديدم .
آقاي وزير خارجه و رجال ديگري كه آمريكا را ديده اند ، مي گفتند كه نظير اين قصور در آمريكا هم نيست . قصري كه ما در آن منزل داشتيم ، ميهمانخانه شخصي ملك سعود است و يك رستوران بزرگ دارد كه تمام كارمندان مهم دولت در آنجا شام و ناهار مي خورند و غالباً خود ملك سعود نيز در آن حاضر مي شود و البته هزينه آن نيز با شخص اوست .
ناظر و آشپزهاي او همه فرنگي هستند . پيشخدمت ها سودانياني هستند كه قبلا زير دست انگليسي ها براي پيشخدمتي تربيت شده اند و به اين جهت هيچ گونه نقصي براي پذيرايي نمي توان گرفت . تمام چيزها را از خارج مملك وارد مي كنند و شايد تنها چيزي كه ما از محصول مملك خورديم ، شير شتر بود كه روز اول سر ناهار به هر يك از ما يك ليوان دادند و چون با شكر آميخته بود ، بسيار مطبوع بود و شايد رفقاي ما نفهميدند كه چيست ولي پسر ملك سعود به من گفت كه شير شتر است . من قدري اظهار كراهت كردم ؛ يعني او اثر آن را در چهره من خواند و گفت : اگر شاهنشاه بدش مي آيد ، تا من بگويم نخورد . من گفتم شاه ما هر سختي را تحمّل مي كند و به روي خود نمي آورد ، اينكه چيز مطبوع خوبي است .
كارمندان ايشان غالباً يا فلسطيني يا سوري و يا حجازي هستند . كارمند عالي رتبه نجدي بسيار كم است و ما تنها وزير دارايي را ديديم كه نجدي بود ولي من از قيافه اش حدس زدم كه نژاد اصلي او سياه است . به اين جهت ، وحدت مملكت سعودي نعمتي براي مردم حجاز شده ؛ زيرا به واسطه نفت احساء و قطيف آنها كارمندان دولت ثروتمندي شده اند و كارها نيز در دست آنهاست نه نجدي ها .
در قصر او همانطوري كه مدرسه هست ، مسجد هم هست و روزي پنج مرتبه اذان مي گويند و نماز مي گزارند . اذاني كه در قصر اقامتِ ما به گوش مي رسيد ، بسيار بدصدا بود و بدون اينكه قصد اهانت داشته باشم آن صدا به يادم آورد كه در مبارزه عرب ها و ايراني ها ، هميشه ايراني ها به عرب ها كلاغ مي گفتند و از آنجا حدس زدم
156 |
كه از جهت آواز آنها بوده است .
چون نامي از مدرسه قصر بردم ، بايد آن را تمام كنم . اول ورود ما شاگردي با صداي شيرين و طبق تجويد به طرز مصري ها قرآن خواند . بعد ديدن كلاس ها شروع شد ، بعد بچه هاي كوچك يك نمايش ورزشي دادند كه بسيار جالب بود .
تمام شاگردان از خاندان سلطنتي بودند و لله الحمد خاندان سلطنتي اين قدر اولاد دارند كه بتوانند چند مدرسه را پر كنند ؛ زيرا خود ملك سعود 52 پسر دارد و دخترانش بيش از اين هستند و عجب اين است كه هيچ كس حساب آنها را از روي يقين نمي دانست ، هر كسي چيزي مي گفت . يكي از پسرهاي او در مدرسه به من اين رقم را داد ولي گفت كه من هم يقين ندارم گمان مي كنم همين قدر باشند .
رياض يك شهر قديمي است و شايد اگر آن را ده بزرگي بگوييم ، مناسب تر از شهر است . ولي خيابان هاي آسفالته خوبي دارد و ملك سعود يك نقشه پنج ساله دارد كه رياض را يكي از بهترين شهرهاي خاورميانه كند .
اما اطراف رياض غير از بيابان بي انتها هيچ نيست . در تمام مدتي كه ما پرواز مي كرديم ، از روي بيابان هاي خشك وحشتناك مي گذشتيم و من به يكي از رفقا گفتم كه اگر اينجا را به دست آلمان ها بدهند ، در ده سال مي توانند آن را آباد كنند .
بين رياض و حجاز
از رياض با طياره به جده رفتيم . در فرودگاه ، اعيان شهر به استقبال آمده بودند . يك شب در جده مانديم و فردا با لباس احرام به مكه مشرّف شديم . جاده بسيار صاف و آسفالت بود ، همه لبّيك مي گفتيم . به شعاب مكه كه رسيديم ، رعشه اي سرتاپاي مرا گرفت . براي اينكه فكر كردم كه حضرت رسول وقتي از دست قوم خود آزار مي ديد به اينجا پناه مي آورد و هر جا را فكر مي كردم كه اينجا قدم گذاشته ، مي خواستم از اتومبيل پياده شوم و ببوسم و به ياد اين شعر سعدي مي افتادم :
به اميد آنكه جايي قدمي نهاده باشي * * * همه خاك هاي شيراز به ديدگاه بِرُفتم
با اين حالِ خشوع وارد مكه شديم . مكه شهر قشنگي است . خانه هاي بسيار خوب دارد و من وقتي مدينه را ديدم و آن
157 |
دو را با هم مقايسه كردم ، تعجب كردم كه عرب ها چرا به مدينه شهر ، و به مكه ده گفته اند ، شايد در آن زمان آن طور بوده است .
تا وارد حرم شديم ، ديدنِ كعبه سرتاپاي مرا لرزاند . اين همان بناي عظيمي است كه هر سال متجاوز از يك كرور مردم به طواف آن مي آيند ! در اينجاست كه شاه و گدا يكي است ! همه با خشوع و خضوع ايستاده اند و كبر و بزرگي را فراموش ساخته اند . ما همه برهنه بوديم و يك قطيفه به خود پيچيده بوديم . شاه هم مثل ما بود .
در اينجا بود كه « جبلة بن الأيهم » پادشاه « بني غسان » به يك عربِ فراري كشيده زد و « عمر » حكم كرد كه عرب كشيده را به او پس بزند . در اينجا بود كه « هشام بن عبدالملك » خواست طواف كند و « امام زين العابدين » به صورت يك عرب بياباني از او جلو افتاد و افسران هشام خواستند او را مانع شوند و او گفت اين خانه خداست و همه در آن يكسانند و هر كس خواست در آن كبر و غرور كند ، جز عذاب دوزخ نصيبي نخواهد برد و چون هشام از هويّت او پرسيد « فرزدق » آن قصيده معروف خود را ساخت كه از شاهكارهاي شعر و ادب است و جامي در نهايت فصاحت آن را ترجمه كرده است . ( 1 ) و
1 . سالي در موسم حج امام زين العابدين ( عليه السلام ) به قصد گزاردن مناسك حج ، گِرد خانه خدا طواف مي كرد ، چون به حجرالأسود رسيد كه آن را استلام كند ، حج گزاران به احترام امام ( عليه السلام ) كنار رفتند و راه برايش گشودند .
عمل تكريم آميز مردم ، هشام بن عبدالملك اموي را ، كه ناظر جريان بود ، متغيّر ساخت و در شناختن امام ( عليه السلام ) تجاهل ورزيد و از يكي پرسيد كه اين كيست ؟ تجاهل خليفه زاده كوردل ، بر فرزدق ، شاعر نامور عرب ( متوفاي 110 هجري ) سخت ناگوار آمد و او را به سرودن قصيده اي غرّا در معرفي و منقبت امام ( عليه السلام ) برانگيخت كه يكي از ابيات معروفش اين است :
هَذَا الَّذي تَعرِفُ البطحاء وطأته * * * والبيت يعرفه و الحلّ والحرم
پس از گذشت هشت قرن ، مولانا عبدالرحمان جامي ، شاعر نامدار ( متوفاي 898 هجري ) آن قصيده را بدين گونه به رشته نظم كشيده است :
پور عبدالملك به نام هشام * * * در حرم بود با اهالي شام
مي زد اندر طواف كعبه قدم * * * ليكن از ازدحام اهل حرم
استلام حجر ندادش دست * * * بهر نظاره گوشه اي بنشست
ناگهان نخبه نبيّ ، ولي * * * زين عباد ، بن حسين علي
در كساي بها و حله نور * * * در حريم حرم فكند عبور
هر طرف مي گذشت بهرِ طواف * * * در صف خلق مي فتاد شكاف
158 |
زد قدم بهر استلام حجر * * * گشت خالي ز خلق راه و گذر
شامئي كرد از هشام سؤال * * * كيست اين با چنين جمال و جلال
از جهالت در آن تعلّل كرد * * * وز شناسائيش تجاهل كرد
گفت : نشناسمش ندانم كيست * * * مدني يا يماني و يا مكي است
بوفراس آن سخنور نادر * * * بود در جمع شاميان حاضر
گفت : من مي شناسمش نيكو * * * وز چه پرسي ؟ به سوي من كن رو
آن كس است اينكه مكه و بطحا * * * زمزم و بوقبيس و خَيف و منا
حرم و حِلّ و بيت و ركن و حطيم * * * ناودان و مقام ابراهيم
مروه ، سعي و صفا ، حجر ، عرفات * * * طيبه كوفه ، كربلا و فرات
هر يك آمد به قدر او عارف * * * بر علوّ مقام او واقف
قرّة العين سيد الشهداست * * * غنچه شاخ دوحه زهراست
ميوه باغ احمد مختار * * * لاله باغ حيدر كرار
چون كند جاي در ميان قريش * * * رود از فخر بر زبان قريش
كه بدين سرور ستوده شِيم * * * به نهايت رسيد فضل و كرم
ذروه عزّت است منزل او * * * حامل دولت است محمل او
از چنين عزّ و دولت ظاهر * * * هم عرب هم عجم بود قاصر
جد او را به مسند تمكين * * * خاتم الانبياء است نقش نگين
لايح از روي او فروغ هدي * * * فايح از خوي او شميم وفا
طلعتش آفتاب روزافروز * * * روشنايي فزاي و ظلمت سوز
جدّ او مصدر هدايت حق * * * از چنان مصدري شده مشتق
از حيا نايدش پسنديده * * * كه گشايد بروي كس ديده
خلق ازو نيز ديده خوابانند * * * كز مهابت نگاه نتوانند
نيست بي سبقت تبسم او * * * خلق را طاقت تكلم او
در عرب در عجم بود مشهور * * * گو مدانش مغفلي مغرور
همه عالم گرفت پرتو خور * * * گر ضريري نديد از او چه ضرر
شد بلند آفتاب بر افلاك * * * بوم اگر زان نيافت بهره چه باك
بر نكوسيرتان و بدكاران * * * دست او ابر موهبت باران
فيض آن ابر بر همه عالم * * * گر بريزد نمي نگردد كم
هست از آن معشر بلند آيين * * * كه گذشته ز اوج عليين
حب ايشان دليل صدق و وفاق * * * بغض ايشان نشان كفر و نفاق
گر شمارند اهل تقوي را * * * طالبانِ رضاي مولا را
اندر آن قوم مقتدي باشند * * * واندر آن خيل پيشوا باشند
گر بپرسد ز آسمان بالفرض * * * سائلي ؛ من خيار اهل الأرض ؟
159 |
در اينجا بود كه هارون الرشيد خواست امام موسي كاظم را دست بيندازد و او طوري حق او را داد كه ممرّ دهور آن را حفظ كرده است . من قصد داشتم كه وقتي به كعبه رسيدم ، مقاله مفصلي راجع به آن بنويسم . اما عظمت و هيبت كعبه طوري مرا گرفته كه زبانم را لال ساخته است . و چه خوب مي گويد سعدي كه :
چو بلبل روي گل بيند زبانش در حديث آيد * * * مرادر رويت از حيرت فروبسته است گويايي
مطابق سنت طواف كرديم ، مطوّف ما كه كلمات را توي دهان ما مي گذاشت از جمله چيزهايي كه به ما ياد مي داد اين بود « اَلْحَمْدُ للهِِ الَّذِي جَعَلَ مُحَمَّداً نَبِيّاً وَعَلِيّاً اِماماً وَوَصِيّاً » .
من خيال مي كردم كه او شيعه است و مخصوصاً براي خاطر شاه و اتباع ايشان او را گذاشته اند ولي بعد فهميدم سني است و چون خود را مطوّف شيعه مي داند ، مطابق مذهب ايشان به ايشان تلقين مي كند .
بعد از طواف اول ، به سعي بين صفا و مروه پرداختيم ، در آنجا بايد مقداري راه
به زبان كواكب و انجم * * * هيچ لفظي نيايد إلاّ « هم »
هُم غيوث الندي إذا وهبوا * * * هم ليوث الثري إذا نهبوا
ذكرشان سابق است در افواه * * * بر همه خلق بعد ذكرالله
سر هر نامه را رواج افزاي * * * نام آن هاست بعد نام خداي
ختم هر نظم و نثر را الحق * * * باشد از يمن نامشان رونق
160 |
دويد ، صدرالاشراف وسيدحسن تقي زاده ( 1 ) چون پير بودند در تخت روان و سه چرخه قرار دادند و دور را حاملين آنها مي زدند . در دو طرف خيابان ، مردم انبوهي نشسته بودند و هر دور كه « سعي » اعلي حضرت همايوني به پايان مي رسيد ، دست مي زدند .
بعد از سعي « تقصير » كرديم . يعني موهاي سر ما را كوتاه كردند ولي عمل آنها به فرماليته بيشتر شباهت داشت تا به يك عمل واقعي كه منظور شارع مقدس بوده است ، زيرا شارع مقدس در درجه اول تراشيدن سر قرار داده و ضمناً كوتاه ساختن مو را هم جايز دانسته و آنها قدر بسيار مختصري از موي ما را قيچي كردند . ( 2 )
باز طواف كرديم و در مقام ابراهيم دو ركعت نماز گزارديم و تا فراموش نكرده ام بايدبگويم كه نماز را در طواف اول گزارديم .
بعد از عمره ، اعلي حضرت و اكثر ملتزمين ركاب به جده برگشتند . من و دو سه نفر باقي مانديم كه يك طواف ديگر بكنيم و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حسن تقي زاده نيز در خاطرات خود تحت عنوان « زندگي طوفاني » به اين سفر اشاره كرده است . او زماني كه رييس مجلس سنابود ، شاه را در اين سفر همراهي كرد . در اين باره به اختصار نوشته :
مسافرت حجاز
اول ملك سعود آمد . من با شاه بودم و استقبال كرديم . وقتي كه وارد شد ، شاه و او در يك اتومبيل نشستند . چند نفر از نزديكان شاه و نزديكان ملك دو دسته شدند . گويا برادرش بود كه با من در يك اتومبيل نشستيم .
وقتي ملك سعود گفت : از ظهران تا تهران در دو ساعت و نيم آمديم ، من گفتم خيلي طول داده ايد ! شما براي يك « نقطه » دو ساعت و نيم وقت صرف كرده ايد .
سال آينده كه شاه خواست آنجا برود به من گفت مي خواهم به رياض بروم ، شما هم مي آييد با هم برويم ؟ هفته اي يك مرتبه همديگر را مي ديديم . حالا هم گويا همان رويه جاري است . هفته اي يك مرتبه رييس مجلس سنا و يك مرتبه رييس مجلس شوراي ملي پيش او مي روند . گفتم نمي دانم بايد فكر بكنم . هفته بعد كه رفتم باز هم پرسيد . باز هم همان را گفتم كه هنوز تصميم نگرفته ام ، نمي دانم . شايد بيايم . باز دفعه ديگر كه رفتنشان نزديك شده بود گفت اگر مي آييد بگوييد كه بايد اسامي را بدهند تا آنها هم بدانند و ما هم ترتيب خودمان را بدانيم . من گفتم كه ميل دارم بيايم فقط به يك شرط كه بعد از شاه شخص اول من باشم . شاه گفت واضح است و همين طور است . قبلا هم به طور غيرمستقيم اشاره كردم كه بين شاه و من شخص ديگري نباشد . رفتيم به آنجا . در رياض سه چهار روز بوديم و از آنجا هم با طياره رفتيم به جده و مكه و بعد با طياره رفتيم به مدينه . از مدينه دوباره آمديم به رياض و از رياض به تهران .
2 . از نظر فقهي براي كسي كه نخستين بار حج به جاي مي آورد ، حلق واجب است و ديگران بين حلق و تقصير مخيّرند .
161 |
نماز شام و خفتن را در جلو خانه خدا و حرم مطهر بگزاريم . چيزي كه نبايد نگفته بگذارم اين است كه اهل مكه برخلاف مردمي كه در زيارتگاه ها اقامت دارند ، مردم مهربان بلندنظري هستند .
ما شب را به جده برگشتيم و در ميهمانخانه آنجا كه بسيار خوب و پاكيزه و پر از راحتي بود ، به طوري كه از هيچ يك از ميهمانخانه هاي اروپا كمتر نبود ، گذرانديم و فردا صبح به طرف مدينه منوره با اتومبيل حركت كرديم . جاده بسيار خوب و هموار و آسفالته بود . واقعاً دولت عربستان سعودي در اين مدت كوتاهي كه مبدأ آن را بايد پيدايش و فروش نفت گذاشت ، بسيار كار كرده است .
دو طرف خيابان مردم انبوهي نشسته بودند و هر دور كه « سعي » اعلي حضرت همايوني به پايان مي رسيد ، دست مي زدند !
خدا مي داند كه در بين راه مكه و مدينه ما چه فكر مي كرديم . تمام فكر ايام بعثت ، فشاري كه قريش بر او ، آن شبي كه به غار « حِراء » فرار كردند . مصايبي كه بر او وارد آوردند ، استهزا و مسخره ها ، سنگ پراني ها ، تهمت جنون و همه چيز را به خاطر مي آورديم و فكر مي كردم كه چگونه خدا به وعده خود وفا كرد كه { هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَي وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ } . ( 1 ) فكر مي كردم كه امروزاين سرزمين و سرزمين هاي پهناور ، از آن اوست . همه به نام او اذان مي گويند و طبق دستور او نماز مي گزارند .
چند روز در مدينه مانديم . در آنجا نيز پادشاه قصر عظيمي داشت كه در آن از ما پذيرايي كردند . چيزي كه من از عرب ها خوشم آمد اين بود كه اقرار داشتند كه خودشان نمي دانند و براي همه چيز متخصص آورده بودند و در همان قصر براي پذيرايي از هتل استمداد جسته بودند و تمام خدمت ما را كارمندان هتل با سرويس خود مي كردند و به اين جهت در هيچ جا كوچكترين نقصي در پذيرايي نبود .
چند وقت در مسجد رسول نماز گزارديم . ملك سعود مسجد را بسيار وسعت داده و باشكوه ساخته ؛ به طوري كه با قطع و يقين مي توان گفت كه امروز بزرگ ترين مسجد در روي زمين ، مسجد حضرت رسول
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . توبه : 33
162 |
در مدينه است .
قبر حضرت خيرالمرسلين را زيارت كرديم و ما از بركت وجود اعلي حضرت به دو توفيق موفق گشتيم كه جز براي سلاطين بزرگ عثماني ميسّر نشده و آن اين بود كه هم درِ كعبه را به روي ما باز كردند و با نردبان طلا به درون كعبه رفتيم و هم در مدينه ، ضريح حضرت رسول اكرم را به روي ما گشودند و ما وارد شديم و بعضي از رفقاي ما به قدري از اين امر شاد شدند كه از فرط شادي گريه كردند .
موقع مراجعت ، من به قدري متأثر شدم كه بي اختيار به گريه افتادم و تا مسافتي پشت سر خود نگاه مي كردم و مي گفتم : الوداع يا رسول الله .
از مدينه باز با طيّاره به رياض برگشتيم . در رياض دو جلسه بسيار انترسان داشتيم ؛ يكي در سفر اول بود كه به مناسبتِ ورود شاه ، سواران و نظاميان رژه رفتند و رقص دسته جمعي كردند كه وليعهد و ملك سعود نيز در آن شركت كردند .
در صحراي وسيعي چادر زده بودند و صندلي گذاشته بودند ، البته چادرهاي زياد و صندلي هاي زيادي . اعلي حضرتين پهلوي هم نشسته بودند و ما نيز به ترتيب پهلوي هم نشسته بوديم . من مطابق معمول دير آمدم و صندلي ها را گرفته بودند . وقتي من رسيدم ، عربي به عرب ديگر فرياد زد كه برخيز تا بيگانه بنشيند ، او خيال مي كرد كه من عربي نمي دانم ، عبارت او كه از خيرخواهي محض بود هم به من برخورد و هم مرا به خنده انداخت .
جماعت زيادي از بالا مي آمدند و با شمشيرهاي آخته مي رقصيدند و آواز مي خواندند . از دور ، ما فقط صدايي مي شنيديم و چون نزديك رسيدند ، ديدم مي گويند خوش آمدي اي ميهمان بزرگ !
بين شاه و ملك ، يك ميز دستي كوچكي بود . ملك سعود آن را برداشت و كنار گذاشت ؛ يعني ما يكي شديم و بين ما ديگر هيچ حايلي نيست .
جماعت كم كم به ما نزديك شدند تا برابر شاه و ملك سعود رسيدند . وليعهد از ميان جمعيت سوا شد و شمشير خود را به ملك سعود تعارف و او را به شركت در رقص دعوت كرد . ملك سعود نيز برخاست و شمشير را گرفت و وارد جمعيت شد و با آنها در تمام كارهايشان شركت كرد .
اين منظره طوري رفقاي ما را گرفت كه تمام عقايدشان درباره عرب ها تغيير كرد و
163 |
مي گفتند مردمي كه تا اين حد مساوات و برادري و برابري دارند ، قادرند كه همه كار بكنند .
يك منظره بعد از برگشتن و در شب يا شب هاي آخر بود ، درست يادم نيست ، ملك سعود ، بعد از شام يك شب نشيني ترتيب داد كه در آن يك حقه باز تردستِ مصري ، شيرين كاري مي كرد .
من تردستي زياد ديده ام . در همين تهران يك تردستي بود كه هنوز كارهاي او ورد زبان است و غير از او نيز كساني بودند كه كارهاي عجيب مي كردند . در انگليس ، در پاريس ، در هند ، تردستان شيرين كاري ديده ام ، ولي هيچ كدام را به جامعيت او نديدم . كارهاي عجيبي مي كرد كه آدم از ديدن هريك از آنها از خنده روده بر مي شد . از جمله آنها كه يادم مانده ، يكي اين بود كه يك جوجه توي جيب خود گذاشت و بعد دست توي جيبش كرد و ديد نيست ، گفت جوجه ام را ربوده اند . او توي حياط پايين بود و ما توي ايوان بزرگ بالكن مانندي نشسته بوديم . از پايين بالا آمد و به آقاي حسن اكبر گفت كار تو است . رنگ حسن اكبر از خجلت سرخ شد ولي حقه باز جلو آمد و به اكبر گفت جيبت را بگرد ، حتماً جوجه مرا تو برده اي . اكبر دست توي جيب كرد و جوجه را بيرون آورد . آنوقت از شاه تا رعيت هر كه بود نتوانستند از خنده خودداري كنند . اكبر خوب خود را نگه داشت و هيچ دست پاچه نشد ، حقه باز را از حركت او خوش آمد و دست او را گرفت و پايين برد كه كارهاي ديگري توسط او انجام دهد . چون نام حسن اكبر به ميان آمد ، از يك چيز خنده دار ديگري نبايد نگفته بگذريم . وقتي در ركاب شاه حركت مي كرديم ، هر جا مي رفتيم عكس مي گرفتند . بعضي از رجال اصراري داشتند كه موقع عكس ، خود را به شاه بچسبانند كه عكسشان با ايشان بيفتد ، من هيچوقت اين بزرگي مصنوعي را نخواستم و هر وقت نوبت عكس مي رسيد ، من كنار مي رفتم و جا را براي يك مشتهي ديگر ، خالي مي گذاشتم . به اين جهت در هيچ جا عكس من با اعلي حضرت همايوني نيفتاده جز در مسجدالحرام در مقام ابراهيم كه ايستاده ايم و نماز مي گزاريم و آن وقت ديگر داوطلبان يا بهتر بگويم جاه طلبان آزاد نبودند كه بروند و خود را جلو رفقا بگيرند تا تنها عكس ايشان بيفتد ، در آنجا به طور طبيعي عكس من پشت سر شاه افتاده و من متوجه نشده بودم تا آن را در مجله شهرباني ديدم .