بخش 8
پرواز در بهشت
151 |
ميقات حج - سال سيزدهم - شماره پنجاه - زمستان 1383
پرواز در بهشت
سفرنامه مدينه منوره و مكه مكرمه
همايون عليدوستي
هان اي عزيز ! چه داني كه چه مي گويم ؟ كه عسل گفتن ديگر است و عسل ديدن ديگر است و عسل بودن ديگر
لَبَّيْكَ اللّهُمَّ لَبَّيْكَ
همه تن جان شدم اي جان كه كنم جان به فدايت * * * سر سودايي خود را بكشانم به منايت
من به جان مي خرم اين هروله سعي و صفا را * * * مي كنم سعي در اين ره كه برم پي به صفايت
كي شود همچو پرستو به حريم تو كنم رو * * * نكنم روي بدان سو كه نه آن است رضايت
همره خيل ملايك به لبم نغمه لبيك * * * پرِ حيرت بگشايم به گلستان لقايت
با دلي سوخته از غم به لب چشمه زمزم * * * قدحي نوشم و آيم به سوي صحن سرايت
152 |
چه مبارك بود آن دم كه به ياد تو زنم دم * * * ز تو دردي بستانم نكنم ميل دوايت
منم آن بنده مسكين كه گناهش شده سنكين * * * توئي آن خسروشيرين كه چو درياست عطايت
همه كارم شده مشكل دگر از گريه چه حاصل * * * چه كنم با دل غافل كه نكرده است هوايت
تويي آن سرور و مولا كرمت بر همه پيدا * * * تو زبس خوبي و زيبا نكند ديده رهايت
من اگر هر چه كه هستم ز مي عشق تو مستم * * * چه كنم گر نزنم اين همه پيوسته صدايت
گه تقصير شد اكنون بگذر زين دل مجنون * * * كه به جز لغزش و تقصير نياورد برايت
توشه بنده نوازي تو برازنده نازي * * * نگهي كن به گدايي كه سرافكنده به پايت
همايون عليدوستي
صلا ، صلاي عشق است و كاروان كارواني كه ما را به سوي ملكوت مي برد . همه چيز ، بوي تجلّي مي دهد .
و لحظه ها سر شار از نور و كرامت اند . وقت آن رسيده است كه با همه چيز و همه كس وداع كنيم و تنها به يك چيز و يك كس بينديشيم .
اكنون هنگام آن است كه بر اعتماد خويش به عالم غيب بيفزاييم و خدا را بر اين حقيقت شاهد بگيريم كه ما همه بنده اوييم و به سوي او باز خواهيم گشت .
گويي آسمان در يك قدمي ماست و ما مي خواهيم پروازي عاشقانه را آغاز كنيم پروازي كه تا كنون آن را تجربه نكرده ايم و تازه مي خواهيم به سمت و سويي برويم كه جز به خدا و پيامبر و خاندان او ختم نمي شود .
153 |
با تمام وجود احساس مي كنيم از خود خالي و از خدا لبريز شده ايم . احساس مي كنيم كه ديگر آن آدم قبلي نيستيم و مي خواهيم به ابديت بپيونديم ، به نور ، به پاكي ، به عشق ، به صفا و خلاصه به هر چه كه خوبي است و ما تا كنون ازآن غافل بوده ايم .
سفر حج تنها يك سفر زيارتي نيست . اين سفر ، سفر تمرين پرواز از خاك تا افلاك است . پاي نهادن در اين سر زمين به منزله پاي نهادن در حريم پيامبران بزرگ و اولياي خداست . اين سرزمين ياد آور خاطراتي جاودانه است كه تاريخ در صندوقچه ذهن و ضمير خود پنهان كرده است . در اين سر زمين بود كه ابراهيم فرزند خود را تا مرز قرباني كردن پيش برد و از آزمايش خداوند سر بلند بيرون آمد و همين جا بود كه اسماعيل از همه آنچه كه مي خواست چشم پوشيد و در برابر شمشير قضاي الهي لباس رضا بر تن كرد .
سر زمين عربستان مهد تمدن اسلام و جايگاه تبلور پاك ترين احساسات و ناياب ترين ارزشهاي انساني است . از آن روي كه علي ( عليه السلام ) با آن شكوهش در اين سرزمين و در آغوش خانه كعبه زاده شد و باليد موجب عظمت و افتخار اسلام شد .
و آنگاه كه خداوند دردانه اي همچون زهراي اطهر را به پيامبر عطا كرد ، چشم هستي از درخشش نور سيماي او خيره ماند و به واسطه او دوازده نور عالمتاب در شب چراغ آفرينش روشن شد .
نخستين مرحله اين سفر وداع با خويش و خويشاوندان است كه اگر از خويش وداع نكني وداع با خويشاوندان بي فايده است و اگر نتوانسته باشي از آنچه كه تا كنون به آنها دل بسته بودي دل بكني ، نخواهي توانست خود را بر جاي نهي و به خدا برسي . همچنانكه گفته اند :
به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند * * * كه تو در برون چه كردي كه درون خانه آيي
آري در هم شكستن ديواره هاي عقل و پاي نهادن در حريم عشق ، كاري دشوار است . اما اگر مي خواهي به مقصود برسي راهي جز اين در پيش نيست .
براستي چه رويداد شگفتي است حضور در ميقات و دست دادن با ابراهيم ، ديدار با اسماعيل ، نگاه به كعبه ، استلام حجر الأسود و بوسه بر آستان الهي !
لبيك گويان از راه رسيدن و گِرد خانه خدا گرديدن يعني چه ؟ يعني اينكه خدايا ! من تنها بله
154 |
قربان گوي تو هستم و تنها از تو مي ترسم و تنها تو را مي پرستم ؛ همچنانكه در نماز هر روز و هر شب زمزمه مي كنيم كه : { إِيّاكَ نَعْبُدُ وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ } .
تلاطم امواج حاجيان بر گرداگرد كعبه تداعي زيباترين نوع پرستش و دوست داشتن خداست ، مگر نه آن است كه آدمي دوست داشتن را بايد به نوعي ابراز كند ، پس اين خود نوعي ابراز دوست داشتن كسي است كه سالها به دنبال او بوده اي و اكنون او را يافته اي چون خودت را يافته اي .
اكنون لحظه ها شتابان ما را به سوي منزلگاه عشق مي برند . « و همه ذرّات وجودمان متبلور شده است » ديگر بهانه اي براي ماندن نيست و بايد هر چه زودتر به آنهايي پيوست كه به دوست پيوسته اند . پس اگر بمانيم براي هميشه مي مانيم و فيض حضور را در نمي يابيم .
سه شنبه 10/4/82
كاروان ما لحظاتي پس از اذان ظهر و برپايي نماز جماعت در مسجد ابوالفضل شهركرد آماده حركت است .
سفر در ميان سيل اشكهاي دوستان و اطرافيان آغاز مي شود و از هر شهري با هر زائري دهها نفر براي مشايعت آمده اند . اشك شوق در چشمها حلقه زده و دستهاي وداع يكي پس از ديگري در هم گره مي خورد . خورشيد در وسط آسمان است و هواي گرم تير ماه . . . !
روز ، روز عجيبي است ، اگر دير بجنبي از كاروان جا مي ماني و فرصتي براي خداحافظي نيست ، بايد هر چه زودتر خود را به كاروان برسانيم .
سر انجام پس از دقايقي سوار بر اتوبوس ، سفر سبز خود را با توكل به خداوند آغاز مي كنيم و به امامان معصوم ( عليهم السلام ) توسّل مي جوييم .
هنوز اتوبوس هايمان حركت نكرده اند كه عده اي از پشت شيشه ها برايمان دست تكان مي دهند . بعضي گريه مي كنند و بعضي ديگر لبخند شادي بر لبهانشان نقش بسته است . همه دوست دارند ياد و نام آنها هنگام زيارت در دل زائران زنده شود و از خدا و پيامبر بخواهند كه آنها را هم به ديدار خود بخواند و اين آرزوي كوچكي نيست !
ساعت موعود فرا رسيد . عقربه هاي ساعت دو و سي دقيقه بعد از ظهر را نشان مي دهد و ما در ميان باراني از صلوات ، شهركرد را به مقصد اصفهان ترك مي گوييم . ساعت پنج و سي دقيقه
155 |
به فرودگاه اصفهان مي رسيم .
پس از اقامتي نيم ساعته در خارج از سالن و پس از يكي دو ساعت انجام تشريفات و باز بيني ساكها ، وارد سالن انتظار مي شويم . سنگيني دو كوله بار بزرگ ، رمق از تنم گرفته و عرق گرمي بر سر و صورت و پيشاني ام نشانده است .
روحاني كاروان ما سيّدي معمم و از روحانيان با صفاي چهار محالي است كه در قم درس مي خواند .
لحظاتي را با او به گفت و گو مي نشينم و ديدگاه او را درباره كتاب حج دكتر شريعتي جويا مي شوم و او نظر خود را در اين زمينه ابراز مي كند . همچنين مطالبي را از بزرگان دين درباره اسرار حج برايم شرح مي دهد و براستي كه در اين فرصت اندك از چشمه فيض جوشانش سيراب مي شوم . درست در حين گفت و گو با آقاي كاظمي گلبانگ حركت از فرودگاه بلند مي شود و ما سالن انتظار را به سوي هواپيمايي كه در انتظار ما است ، ترك مي گنيم . هواپيماي ما چيزي حدود ساعت نه ، با چهارصد و پنجاه زائر از زمين بر مي خيزد و اصفهان را به سوي مدينه وداع مي كند .
ما همه در آرزوي يك چيز هستيم و آن ديدار حرم پيامبر و استشمام تربت آن عزيز عالميان است .
ميهمانداران هواپيما به گرمي از زائران استقبال مي كنند . از قيافه هايشان پيدا است فيليپيني هستند .
ساعت ده و چهل و پنج دقيقه بعدازظهر است كه اعلام مي شود تا لحظاتي ديگر هواپيما در فرودگاه مدينه بر زمين خواهد نشست . قلبها مي تپد و اشك شوق از چشمها جاري است ، در همين حين صداي غمگنانه يكي از مديران كاروان كه از مدّاحان اهل بيت ( عليهم السلام ) است ، از چند دريف عقب تر بلند مي شود . او با روضه اي غم انگيز دلهاي زائران را تا حرم رسول الله نزديك مي كند . همه اشك مي ريزند و همه با پيامبر و اهل بيت او نجوا مي كنند .
اكنون ما بر فراز آسمان مدينه ايم . چه شب زيبا ودل انگيزي است ، احساس مي كنيم به هر آنچه كه آرزو كرده بوديم رسيده ايم و چونان كبوتران تشنه اي هستيم كه لحظاتي ديگر در كنار چشمه هاي زلال ، در باغهاي مصفّا خواهيم نشست .
156 |
آري ، مدينه قدمگاه پيامبر و بوسه گاه جبرئيل امين اكنون در برابر چشمان ماست ؛ شهري كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در توصيف آن فرمود :
« من مدينه را حرم قرار دادم همان گونه كه ابراهيم مكه را حرم قرار داد . »
با ايستادن هواپيما ، وارد فرودگاه مدينه مي شويم . ساعت يازده شب است . از هنگام حضور ما در فرودگاه براي تطبيق كارت تا زمان حركت يك ساعت طول مي كشد . آقايي كه كارت ها را تطبيق مي كند با نگاهي تعجب آميز قيافه يكي از زائران را كه نامش « ولي الله » است بر انداز مي كند و به شوخي مي گويد : محمد رسول الله ، انت وليّ الله ! خنده اي گذرا بر لب هايمان مي نشيند .
اگر چه خستگي راه تا حدي بي تابمان كرده است ، اما همه اينها هيچ نيست و بايد اين همه سختي را با جان و دل خريد كه گفته اند :
در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم * * * سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
با پايان يافتن تشريفات قانوني و گرفتن مدارك ، راهيِ هتلي مي شويم كه در فاصله اي كمتر از يك كيلومتر از جوار رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) واقع است .
نام هتل « الساحه السفير » است ، از خيابان مجاور كه نگاه مي كنيم ، ديدگان اشكبار ما براي نخستين بار به بارگاه قدسي پيامبرخدا ، حضرت محمدبن عبدالله ( صلّي الله عليه وآله ) روشن مي شود !
157 |
خدايا ! چه عظمتي ، چه شكوهي و چه نورانيتي اين گنبد ساده ، اما شريف را در بر گرفته است !
اتاق شماره 707 هتل سفير انتظار ما را مي كشيد ، در اين اتاق كوچك مستقر مي شويم ، مادرم دست و صورتش را مي شويد و پاشويه اي مي دهد و من در زير خنكاي كولر لحظاتي شيرين وصال حبيب خدا محمد مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) را احساس مي كنم . در اين لحظات عرفاني به راز و نياز با معبود مي پردازم و در خلوت خود با خدا مي گويم :
خدايا ! از اينكه مرا قابل دانستي و در زمره زائران حرم پيامبرت قرار دادي ، تو را سپاس مي گويم . تو را سپاس مي گويم كه به من نيرو و توان دادي كه عزم ديدار تو كنم . تو را سپاس مي گويم كه آتش محبت خود را در دلم افكندي و مرا به سوي خود خواندي . خدايا ! اكنون من نيز آماده ام تا وظيفه اي را كه بر عهده ام نهاده اي انجام دهم و اين لحظات عزيز را قدر بدانم و نگذارم اين فرصت ناياب بيهوده از دستم برود .
خدايا ! مرا بپذير و عفوم كن .
اكنون كه با تحمّل همه سختي ها اين سفر را تجربه مي كنم ، توفيقم ده كه اعمال و كردارم مقبول درگاه تو شود ، كه همانا تو ارحم الراحميني . آمين يا ربّ العالمين .
در حال همين نجواها ، چرتي سنگين چشمانم را در مي نوردد و كم كم به خوابي دو ساعته تبديل مي شود .
چهارشنبه 11/4/82
صداي روحبخش اذان صبح از مسجد مدينه به گوش مي رسد . اين نخستين بار است كه اين اذان زيبا را مي شنوم ، تا خودم را براي نماز آماده كنم ، نيم ساعتي طول مي كشد . همراه مادرم براي رفتن به نماز و زيارت آماده مي شويم . هوا هنوز گرگ و ميش است كه از هتل بيرون مي زنيم و دستم در دست مادرم راهيِ حرم مي شويم . در نزديكي هاي حرم . مادرم را به يكي از مادران هم كارواني مي سپارم و از آنها خداحافظي مي كنم .
اكنون با تمام وجود ، در برابر دنيايي از عظمت قرار گرفته ام ، خدايا ! چه مي بينم ، من كجا ، حرم رسول الله كجا ، نكند كه اين يك رؤياست . به پاس اين توفيق الهي دو ركعت نماز شكر گزاردم و براي بوسه زدن بر آستان پيامبر ، وارد حرم مي شوم .
158 |
به خاطر مي آورم حديثي از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را كه فرموده است :
« هركه در جايي از زمين بر من سلام دهد ، به من رسانده مي شود و اگر كنار قبرم سلام دهد مي شنوم . »
پس بايد مواظب باشم ، اينجا سلام كردن به رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) چيز كمي نيست . پيامبر سلامم را مي شنود ! فضاي مسجدالنبي به قدري نوراني است كه گويي امواج نور از هر طرف به سويم مي آيد .
لحظاتي مي نشينم و به قرائت آياتي از كلام الله مجيد مشغول مي شوم تا براي تشرّف آمادگي بيشتر پيدا كنم . به اين آيه از سوره نساء مي رسم كه مي فرمايد :
{ . . . وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَوّاباً رَحِيماً } .
« اي پيامبر ، آنانكه به خود ستم نموده اند ، اگر پيش تو آيند و از خدا مغفرت بخواهند و پيامبر هم براي آنان از خداوند آمرزش بطلبد ، خدا را توبه پذير و مهربان خواهند يافت . »
اشتياق ديدار امانم نمي دهد . از جا برمي خيزم و بي صبرانه به سوي مرقد نوراني حضرتش مي روم .
دقايقي بعد ، در برابر ضريح سبز رنگ نبوي مي ايستم . بي اختيار قطرات اشك صورتم را نوازش مي دهد و كم كم اين قطرات چونان سيلابي پهناي صورتم را مي پوشاند و در اداي سلام به آن حضرت ناتوان مي شوم اما با صداي بغض آلود سلامم را آغاز مي كنم :
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نَبِيَّ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَيْرَ خَلْقِ اللهِ ، السَّلامُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حَبِيبَ اللهِ . . .
أَشْهَدُ أَنَّكَ رَسُولُ اللهِ وَأَنَّكَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللهِ وَأَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ بَلَّغْتَ رِسَالاتِ رَبِّكَ وَنَصَحْتَ لاُِمَّتِكَ وَجَاهَدْتَ فِي سَبِيلِ اللهِ وَعَبَدْتَ اللهَ حَتَّي أَتَاكَ الْيَقِينُ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَأَدَّيْتَ الَّذِي عَلَيْكَ مِنَ الْحَقِّ وَأَنَّكَ قَدْ رَؤُفْتَ بِالْمُؤْمِنِينَ وَغَلُظْتَ عَلَي الْكَافِرِينَ . . .
159 |
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي اسْتَنْقَذَنَا بِكَ مِنَ الشِّرْكِ وَالضَّلالَةِ ، اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ صَلَوَاتِكَ وَصَلَوَاتِ مَلائِكَتِكَ الْمُقَرَّبِينَ وَأَنْبِيَائِكَ الْمُرْسَلِينَ وَعِبَادِكَ الصَّالِحِينَ وَأَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَالاَْرَضِينَ وَمَنْ سَبَّحَ لَكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ .
لحظاتي به گذشته بر مي گردم ، گذشته هاي دور ، حدود 1400 سال پيش كه پيامبر رحمت به اين ديار هجرت كرد .
آري ، اينجا همان مكاني است كه روزگاري مهاجران و انصار براي اقامت حضرت رسول الله برگزيدند . . .
پس ازالتجاي به درگاه رسول حق ( صلّي الله عليه وآله ) از باب بقيع بيرون مي آيم ، كمي جلوتر مدير كاروانمان را مي بينم ، زيارت قبول مي گويد و از من مي پرسد : مي داني اكنون در كجا ايستاده اي وبعد بي آنكه مهلت دهد پاسخش را بگويم ، ادامه مي دهد : در شريفترين مكان روي زمين ، در محله بني هاشم !
خورشيد از پشت كوهها بالا آمده است و اشعه هاي زرين خود را در آسمان شهر مدينه مي پراكند . كبوتران قبرستان بقيع دسته دسته پرواز مي كنند و در پيرامون قبور مطهّر مي نشينند . عجب حالي دست مي دهد ! به هر سمتي مي نگري انبوه زائران با اشكهاي جاري كلماتي را زمزمه مي كنند .
اينجا قبرستان بقيع است ، تصويري گويا از مظلوميت امامان شيعه ( عليهم السلام ) و تكّه اي از بهشت . گورستاني كه حقايق تاريخ را در خود نهفته دارد و شعله اي است فروزان در كانون عشق و ايمان . وقتي چشم بگشايي صفحات تاريخ در برابر چشمانت ورق مي خورد و صداي مظلوميت شيعه را از پشت ميله هاي سبز رنگ مي شنوي . به طرف مدفن چهار امام پاك مي شتابم . اشكها و التماس ها در هم مي آميزد . بغضي غريب گلويمان را مي فشارد . زائران به يكديگر نگاه مي كنند و بر غربت ائمه بقيع مي گريند . از در بزرگ قبرستان كه وارد مي شوي ، روبه روي خود چشمانت به قبر خاكي چهار امام معصوم مي افتد .
خاك بقيع ، چونان صدفي ، اين چهار گوهر درخشان را در آغوش كشيده است و تماشاي مزار خاكي آنها دل را مي سوزاند .
160 |
هيچ كس ياراي سخن گفتن ندارد . گويي بر لبها مهر سكوت زده اند و تنها اجازه داده اند كه بگريي .
در اين ميان ، بسياري نيز به دنبال گمشده خود هستند كه در كجا آرميده است و چگونه است كه مدفن پاكش از چشمها پنهان است ؟ مگر هزار و پانصد سال پيش ، چه حادثه اي روي داد كه . . . ؟ !
گمشده اي كه پيامبر درتوصيفش فرمود :
« هرگاه دخترم فاطمه را مي بوسم ، گويي بوي بهشت را استشمام مي كنم ، اما . . . ؟ ! »
به راستي تاريخ در اين باره چه پاسخي دارد ؟ !
اينجا هنوز طنين گريه هاي زهرا ( عليها السلام ) از بيت الأحزان به گوش مي رسد .
بيت الاحزان ، خرابه اي كه شناسنامه غمهاي زهراست ! چرا كه او اجازه ندارد در خانه خود بر اندوه مرگ پدر ، بيوفايي امّت ناله كند
پنج شنبه 12/4/82
سحرگاهان ، ساعتي پيش از اذان صبح ، همراه با مادرم و در جمع كاروان ، راهي حرم مطهر پيامبر مي شويم . عشق و عقل در هم آميخته است و جاذبه اي عجيت ما را به سوي كانون مهر رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) مي كشاند و ما چونان براده هاي آهن در برابر آن كانون مغناطيس ، از خود اراده اي نداريم و همچون موجهايي گريزان از خويش ، به طرف آن ساحل امن پناه مي بريم .
هنوز تا اذان صبح دقايقي مانده و فرصت خوبي است براي نافله شب . . .
آدمي با شنيدن اذان و نواي « الله اكبر » ، به ياد اذان هزار و چهارصد سال پيش بلال مي افتد كه مسلمانان را به نماز فرا مي خواند .
پس از نماز دنبال فرصتي مي گردم كه دو ركعت نماز در محراب پيامبر بخوانم و اين فرصت با اندكي صبر و حوصله ، دست مي دهد .
محراب پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ميان منبر و حجره شريف واقع است . بر بالاي آن با خطوطي زرّين و زمينه اي قرمز نوشته اند : « هذا محراب رسول الله صلي الله عليه وسلّم » با خواندن نماز در اين محراب ، حس زيبايي به انسان دست مي دهد ؛ گذاشتن پا در جاي پاي پيامبر !
161 |
دو ركعت نماز متفاوت با نمازهايي كه تاكنون خوانده ام ، مي خوانم و ثواب آن را به روح پدرم نثار مي كنم .
از مسجد النبي به قصد زيارت ائمه بقيع بيرون مي آيم . خورشيد درحال دميدن است . نسيمي روح نواز ميوزد . به پله هاي قبرستان بقيع كه مي رسم ، به تماشاي قبّة الخضراء مي ايستم ، از خود مي پرسم : پيامبر چه كرد كه خداوند اين همه جلال و عظمتش بخشيد ؟ ! و باز خودم پاسخ خود را مي دهم كه : او عبد خدا شد و بندگي كرد ! آري پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) قبل از هر چيز بنده خاضع خدا بود و در مسير بندگي و عبوديت تا آنجا پيش رفت كه مسلمانان در هر نماز بر بندگي او شهادت مي دهند .
در اين لحظات است كه كم كم قطراتي از اشكم بر گونه هايم نقش مي بندد .
كاغذي از كيف كوچكم در مي آورم تا شعري را كه به ذهنم آمده ، بنويسم :
يا رسول الله جانم تازه شد از ديدن تو * * * جان به قربان تو و گلهاي صحن گلشن تو
فيض ديدارت نصيبم كرده اي از روي رحمت * * * تا كه هستم بر نخواهم داشت دست از دامن تو
شربت وصلم چشاندي ، در بر خويشم نشاندي * * * چشم دل روشن شد از ديدار روي روشن تو
آن شب قدري كه نور سرمدي شد بر تو نازل * * * خوشه چيني كرد جبريل امين از خرمن تو
هم بشير و هم نذيري ، بر همه دلها اميري * * * مي برازد جامه سبز رسالت بر تن تو
كوه رحمت شد تجلّي گاه نور طور سينين * * * تا چهل شب دامن غار حِرا شد مسكن تو
دشمن راه رسالت چون تو زهرايي ندارد * * * كور باد اي دوست ، چشمان حسود دشمن تو
162 |
گر چه سنگين است جرم ما وليكن روز محشر * * * دست ما كوته مباد از دامن پيراهن تو
در حال ترنّم بقيه ابياتم هستم كه كاروان از راه مي رسد و من هم با آنان همراه مي شوم . پشت ميله هاي غم گرفته بقيع مي ايستم . صداي محزون و ناله هاي غم انگيز از همه سو به گوش مي آيد ، همگان با ديدگاني اشكبار ميله هاي اطراف قبرستان را در دست گرفته اند و عاشقانه اشك مي ريزند . . .
بعد از ظهر پنج شنبه 12/4/82
ساعت چهار و سي دقيقه است . از باب البقيع وارد حرم مي شوم . در امتداد در ورودي ، چشمم به ضريح خانه فاطمه ( عليها السلام ) مي افتد . در كنار سكويي كه حايل درِ خانه است مي نشينم . اينجا جايي نيست كه بتوان در آنجا گريه نكرد . اگر اشك نريزي مديون چشمانت هستي . مگر مي توان كنار خانه فاطمه ( عليها السلام ) بود و نگريست . به تعبيري شاعرانه : چگونه مي توان به اين خانه نِگريست و نَگريست ؟ !
به درِ خانه كه نگاه مي كني ، همان سبك و سياق درهاي قديمي را دارد و قفلي تزييني در وسط آن ديده مي شود . اينجا راز و نياز با خداوند ، حال و هواي ديگري دارد . آخر روزگاراني اين مكان ، محل رفت و آمد زهراي اطهر ( عليها السلام ) بوده است . اينجا مكاني است كه جبرئيل و فرشتگان بدون اجازه به آن قدم ننهاده اند . اينجا باب الحوايج و مفتاح الجنان است .
باران اشك كم كم هموار مي شود ، نوبت خواندن زيارتنانه مي رسد .
« السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللهِ ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللهِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ . . .
أُشْهِدُ اللهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ ، أَنِّي رَاض عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ ، سَاخِطٌ عَلَي مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ ، مُتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ ، مُوَال لِمَنْ وَالَيْتِ ، مُعَاد لِمَنْ عَادَيْتِ ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ وَكَفَي بِاللهِ شَهِيداً وَحَسِيباً وَجَازِياً وَمُثِيباً . . . »
163 |
اقامت در اين مكان عزيز ، يكي ـ دو ساعت به طول مي انجامد . دل كندن از اينجا بسيار دشوار است . اما سوار بر قايق زمان بايد پيش رفت و از زيارت مكانهاي ديگر غافل نشد . پس از اقامه دو ركعت نماز ، به محلي مي روم كه به مئذنه بلال مشور است .
اينجا اكنون به صورت سايه باني سنگي ساخته شده است . تمامي بنا يكدست سفيد است و پلكان هايي مورّب ، ارتباط بالا و صحن مسجد را برقرار مي كند . در زير اين سايه بان نماز مي خوانم . پس از نماز به جايگاهي قدم مي گذارم كه ميان محراب و منبر پيامبر است . اينجا همان جايي است كه پيامبر در شأن آن فرمود : « مَا بَيْنَ بَيْتِي وَمِنْبَرِي رَوْضَةٌ مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّةِ » . ( 1 )
در ميان صفوف منتظران نماز جماعت نشسته ام . در دو سوي من دو برادر مصري نشسته اند ، از يكي مي پرسم معناي اين حديث پيامبر كه فرمود : « مَا بَيْنَ بَيْتِي وَمِنْبَرِي رَوْضَةٌ مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّةِ » چيست ؟
او لبخند معنا داري مي زند و مي گويد : الله اعلم ، منظورش را فهميدم ، مي خواست بگويد : تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل .
به ديگر برادر مصري كه در سمت راستم نشسته ، مي گويم : آياتي از قرآن را با لحن مصري برايم تلاوت كن . او خنده اي مي كند و مي گويد : قرائت ، مصري و غير مصري ندارد !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . الكافي ، ج4 ، ص554
164 |
امروز نماز صبح را در هتل خواندم . ساعت شش و سي دقيقه است . اتوبوسها آماده حركت به محل غزوه اُحد و زيارتگاه شهداي اين جنگ است . چهار اتوبوس با رنگ هاي مختلف در مقابل هتل ايستاده اند . من و مادرم در اتوبوس شماره 3 جاي مي گيريم .
امروز صبحانه را در داخل اتوبوس صرف مي كنيم . گروهي از دوستان بطري هاي پر از آب يخ را نيز همراه خود آورده اند . اتوبوسها به حركت در مي آيند و درست پس از ده دقيقه به دامنه كوه احد مي رسيم . با وجود آنكه هنوز چيزي از آفتاب بالا نيامده است اما گرماي هوا احساس مي شود . از اتوبوسها پياده مي شويم و پشت سر روحاني كاروان حركت مي كنيم . در جاي جاي اين مكان شريف ، كاروانهايي از نقاط مختلف براي بازديد آمده اند و هر كدام دور يك روحاني حلقه زده اند و به حرفهايش گوش مي دهند . ما نيز بر فراز جبل رمات كه مشرف به دامنه كوه احد است ، قرار مي گيريم .
احد در محلّي به نام وادي عقيق ، در شش كيلومتري شمال مدينه قرار دارد .
پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) درباره اين كوه فرموده است :
« احد كوهي است كه ما را دوست دارد و ما هم آن را دوست داريم . » ( 1 )
ديواري سفيد با پنجره هاي مشبّك ، دور تا دور قبور شهداي احد كشيده شده است و حمزه ، سيدالشهدا ، عموي پيامبر و حدود هفتاد تن از مسلمانان ؛ مانند مُصعَب بن عُمَير در اين خاكِ آرميده اند . در آغازين نگاه ، به ياد مي آورم مطلبي را كه در جايي خوانده ام ، حضرت زهرا ( عليها السلام ) ، نخستين تسبيح خود براي ذكر و دعا را از اين تربت ساخت .
درود و صلوات به روح پاك شهيدان خفته در اين ديار نثار مي كنيم .
روحاني كاروان به وقايع سال سوّم هجري اشاره مي كند و مي گويد : در اين سال سپاه سه تا چهار هزار نفري كفار به انتقام جنگ بدر به مدينه آمدند و سپاه اسلام با هزار نفر به مقابله با آنها رفتند و شكاف و تنگه اي را در ميان كوه به ما نشان مي دهد و مي گويد : پيامبر تعدادي از مسلمانان را در اين تنگه قرار داد اما متأسفانه علي رغم پيروزي و فتحي كه نصيب آنها شد ، مأموران حفاظت از تنگه سنگرهاي خود را رها كردند و به جمع آوري غنايم پرداختند كه همين امر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . « أُحُد جَبَلٌ يُحِبُّنا وَنُحِبُّهُ » ، عوالي اللآلي ، ج1 ، ص177
165 |
باعث شد مشركان با حمله اي ديگر به سپاه اسلام شكست خود را جبران كنند .
مي گويند : نبي مكرّم اسلام ( صلّي الله عليه وآله ) هر سال يكبار براي زيارت شهداي احد به اين محل مشرّف مي شد .
پس از توقّفي يك ساعته ، با كوه احد خداحافظي مي كنيم و راهي مسجد ذوقبلتين مي شويم . تحمّل گرماي اين مكان در زير آفتاب تير ماه ، انسان را به ياد صبر و استقامت ياران پيامبر مي اندازد . اندكي بعد ، در زير سايه بان سقف اتوبوس قرار مي گيريم . كولرها روشن اند و از خنك كردن مسافران مضايقه اي نمي كنند . به مسجد ذو قبلتين مي رسيم . نگهبان در مسجد به خاطر داشتن دوربين عكاسي ، مانع ورود ما مي شود . پسر بچه اي دم در مسجد ايستاده وسايل ما را تحويل مي گيرد و تا زمان بازگشت ما همان جا مي ماند .
وارد مسجد مي شويم ، دو ركعت نماز تحيّت مي خوانيم . مسجد ذو قبلتين از مساجد بسيار مهم مدينه است . در اين مسجد دو محراب ساده و بي پيرايه ديده مي شود ؛ يكي به سوي بيت المقدس است و ديگري به سوي كعبه . در همين مسجد بود كه براي تغيير جهتِ قبله از بيت المقدس به كعبه ، بر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) وحي نازل شد . آيات قرآن بر اين موضوع دلالت دارد . خورشيد در وسط آسمان قدم مي زند و گلبانگ اذان از مسجدالنبي به گوش مي آيد و ما هنوز در هتل هستيم . بايد زودتر خود را براي شركت در نماز جمعه آماده كنيم . وضويي مي گيريم و راهيِ مسجد النبي مي شويم .
اين بار پيراهن عربي را كه از بازارهاي مدينه خريده ام ، مي پوشم و هيچگونه كيف و محموله اي بر نمي دارم تا مبادا شرطه مقابل درِ مسجد ، جلويم را بگيرد و مانع رفتنم شود .
امروز جمعيت شلوغتر از روزهاي گذشته است . در صحن مسجدالنبي از حضور نمازگزاران غلغله اي برپاست و جمعيت به حدّي است كه جايي براي ايستادن نيست ! ناگزير به پشت بام مسجد مي رويم . پس از عبور ازپله هاي تميز صيقلي ، در چندين دور متوالي به پشت بام مسجد مي رسيم . گرماي هوا در پشت بام مسجد بيشتر احساس مي شود .
كف آن را از سراميك هاي سفيد بزرگ پوشانده اند . در زير سايه بان كناره پشت بام مي ايستم .
امام جمعه درخطبه هاي نمازازمحرّمات سخن مي گويد و در اين باره احاديثي از
166 |
پيامبرخدا ( صلّي الله عليه وآله ) نقل مي كند . پس از نماز عده اي مي روند و عده اي مي مانند و قرآن مي خوانند . بلند مي شوم و به گشتوگذار در پشت بام مسجد مي پردازم . قدم زدن در اين فضا حال و هوايي دارد .
به طرف قبة الخضرا مي روم و از نزديك ، اين گنبد شريف را نظاره مي كنم . روحانياني كارواني درباره چگونگي اين بنا براي گروهي سخن مي گويد . وي مي گفت : مسؤولان عربستان تصميم دارند با اجراي طرح توسعه حرم ، بقيع را نيز به حرم الحاق كنند و شايد در آن دخل و تصرف نمايند اما بعد ادامه مي دهد ، خدا آن روز را نياورد كه اگر چنين شد امام عصر ( عج ) ظهور خواهد كرد و نخواهد گذاشت چنين كاري را انجام دهند و ما آن روز ديگر در ايران نخواهيم بود .
به هتل باز مي گردم . نهار و همه چيز آماده است . به خصوص آبهاي سرد و گوارا و نوشابه هاي جور وا جور . هتل داران به قدري با ميوه و آب ميوه از ما پذيرايي كرده اند كه رنج خستگي و بي خوابي ها را فراموش كرده ايم ، هر چند تعدادي از پيرمردها و پيرزنها دايم غر مي زنند و حتي از نبودن دمپايي گلايه مي كنند ، اما خونسردي و صبر و حوصله مسؤولان كاروان ، بيش از اين حرف هاست كه غر زدن زائران آنها را عصباني كند يا از پاي در آورد .
مدير كاروان ما در جايگاه مخصوص كشيك داخل هتل نشسته و با لبخندي رضايت بخش زائران خود را جمعوجور مي كند و تازه ترين اطلاعات را درباره ادامه برنامه سفر به آنان توضيح مي دهد .
ساعت دو بعد از ظهر است . به اتاق مي روم . مادرم نيز آمده است ، استراحت مي كنيم و دو ساعت بعد بلند مي شويم و باز زمان رفتن به حرم و زيارت است .
ساعت چهار و سي دقيقه بعد از ظهر جمعه است . اين بار در مقام جبرئيل دو ركعت نماز مي خوانم . تا ساعت هفت و سي دقيقه در حرم مي مانم .
با پايان يافتن نماز جماعت ، از حرم بيرون مي آيم و به طرف قبرستان بقيع مي روم . محوّطه بقيع در فضايي تاريك و روشن فرو رفته است . زنها دسته دسته نشسته اند . بعضي ها گريه مي كنند . عدهاي زيارتنامه مي خوانند و عده اي هم سرپا ايستاده اند و از پشت ميله هاي غم گرفته بقيع تربت پاكان اين ديار را تماشا مي كنند .
كمي آن طرف تر مرد ميان سالي را مي بينم كه نشسته است و با صداي سوزناك روضه
167 |
مي خواند . قدمها را كوتاه مي كنم مي نشينم و بر ديوار بقيع تكيه مي زنم . كم كم افراد ديگر به جمعيت ما ملحق مي شوند و شور و حالي وصف نا شدني دست مي دهد . اگر ديوار را از ميان بردارند ميان ما و قبر امّ البنين ، مادر حضرت ابوالفضل ( عليه السلام ) چهار قدم بيشتر فاصله نيست . روضه خوان كه شال سبزي بر گردن انداخته روضه حضرت ابوالفضل را مي خواند و گريه امانمان نمي دهد . زار زار مي گريم ؛ چنان بلند كه شرطه نهيب مي زند : حاجي ! هيس . . . يواش و روضه خوان صدايش را كمي پايين مي آورد ، اما روضه را قطع نمي كند تا آنكه اشك هاي باقي مانده ما نيز مجال مي يابند از چشمانمان بيرون بريزند .
ساعت هشت شب به هتل مي آيم ، پس از صرف شام در برنامه هماهنگي سفر شركت مي كنيم .
امشب شب ميلاد حضرت زينب ( عليها السلام ) است . برنامه اي ترتيب داده شده است . در اين برنامه شعري را در توصيف پيامبر براي حاضران مي خوانم . رديف شعر به نام مبارك « محمد » ختم مي شود و زائران با پايان يافتن هر بيت يك صلوات چاشني برنامه مي كنند و پس از يكي دو ساعت ، خسته و كوفته به استراحت مي پردازيم .
شنبه 14/4/82
پس از اقامه نماز در حرم به هتل آمديم .
امروز را تا اوايل ظهر مشغول خريد در بازارهاي مدينه بوديم نزديكي هاي ظهر به هتل آمديم و سپس با شنيدن گلبانگ آسماني اذان ، راهي مسجدالنبي شديم و پس از اقامه نماز ، دوباره به هتل بازگشتيم . تا ساعت پنج عصر در هتل مانديم و سپس براي ديدن مسجد غمامه از هتل بيرون شديم .
نام ديگر اين مسجد « مصلّي العيد » است ، از آن روي كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نخستين نماز عيد قربان را در آنجا گزاردند . از آن رو غمامه اش خوانده اند كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) يك روز در آنجا نماز استسقا خواند و ديري نپاييد كه تكه ابري در آسمان پديدار شد و آنگاه باران باريد و اكنون امت او نيازمند باران رحمت اوست .
روحاني كاروان در جمع زائران ، نكاتي درباره مسجد غمامه گفت . وقتي خواستيم از داخل مسجد ديدن كنيم متوجه شديم كه در مسجد بسته است . به خواهش روحاني نگهبان در مسجد
168 |
را به رويمان گشود . پس از اداي دو ركعت نماز تحيّت و دعا و نيايش ، از مسجد علي ( عليه السلام ) هم كه در نزديكي مسجد غمامه بود ، ديدن كرديم .
يك شنبه 15/4/82
نماز صبح را به جماعت در حرم خوانديم .
امروز قرار بر اين است كه پس از نماز در بين الحرمين ، روبه روي قبرستان بقيع جمع شويم تا با هم ديداري از مسجد مباهله داشته باشيم . تابلوي راهنماي زائران در دست من است . به كمك آن ، افراد كاروان را به سوي خود خواندم . پس از آنكه همه آمدند به اتفاق راهي مسجد مباهله شديم .
اين مسجد يادآور رويدادي است كه مي گويند : گروهي از رهبران مسيحيان نجران در مدينه به محضر حبيب خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آمدند و راز رسالت او را پرسيدند . او گفت : عيسي مخلوق خداست و گفتوگو در همين زمينه سرگرفت و آياتي ؛ از جمله آيه مباهله نازل شد .
مدتي پشت درهاي بسته مسجد مباهله ايستاديم و سپس با دور زدن مسجد راهي مسجد ابوذر شديم .
در كنار مسجد مباهله بزرگراهي بود كه اندكي غفلت مي توانست مشكل ساز باشد . تابلوي راهنما هنوز در دستم بود و من براي آنكه پيرمردها و پيرزنها راحت بتوانند از اين خيابان رد شوند ، در وسط جاده ايستادم و رانندگان با ديدن تابلو ، ماشين ها را متوقف كردند و زائران يكي يكي به پياده رو رفتند .
دقايقي بعد به مسجد ابوذر رسيديم . اين مسجد درست در خياباني قرار دارد كه به شارع ابوذر معروف است و به هتل محل اقامتمان مي رسيد . از نامهاي ديگر اين مسجد مسجدالسجده و مسجدالبحيري است . به روايتي اينجا منزلگاه ابوذر غفاري صحابه وفادار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بوده و اكنون محلّ اقامه نمازهاي جماعت است .
دوشنبه 16/4/82
اين سطور را در حالي مي نگارم كه در كنار كفش كن روبروي باب جبرئيل چشم انتظار بازگشت مادر از زيارت هستم . او ساعت 5/8 رفته و هنوز نيامده است . ساعت 15/9 دقيقه صبح است ، خانم زائري پيرمردي را با ويلچر آورده و مي خواهد با خود به حرم ببرد اما اجازه
169 |
نمي دهند و او را باز مي گردانند .
تماشاي گنبد سبز رسول الله باعث شده است ذرّه اي احساس دلتنگي يا خستگي نكنم . دو تن از زائران ايراني در كنارم نشسته اند ، از طرز حرف زدنشان معلوم است شمالي هستند . با هم گرم صحبت مي شويم . بحث درباره علل در هم ريختگي اوضاع اقتصادي ايران بالا مي گيرد و يكي دو نفر ديگر هم به جمع ما مي پيوندند . دو نفر از زائراني كه در كنارم نشسته اند گنبد امام رضا ( عليه السلام ) و گنبد رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) را با هم مقايسه مي كنند حرفهايشان شنيدني بود .
سه شنبه 17/4/82
امروز بايد با مدينه وداع كنيم و اين وداع براي هر كس كه شميم وصال اين بهشت الهي را چشيده باشد ، بسي تلخ و دشوار است . لحظه ها به سرعت مي گذرند ، براي آخرين بار به سوي تربت پاك پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي روم ، قدمها را آهسته بر مي دارم ، خاطرات چند روز گذشته در پيش چشمم مجسم مي شوند ، آه ، ايام چه زود گذشتند ! آيا اين روزها يازهم تكرار مي شود ؟ ! به حرم مي روم تا آخرين درد اشتياق خود را با رسول الله بازگو كنم . مي روم تا بار ديگر بوسه بر آستانش زنم . تا با او و دخترش فاطمه ( عليها السلام ) ، با امام حسن ، با امام سجاد ، امام صادق و امام باقر ( عليهم السلام ) خداحافظي كنم . مي روم تا دستهايم را بر بقعه بي ضريحشان حلقه زنم . اشكهاي چشمانم را در آن سر زمين ببارم . با خودم اين شعر سعدي را نجوا مي كنم :
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران * * * كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
هر كو شراب فرقت روزي چشيده باشد * * * داند كه سخت باشد قطع اميد واران
با ساربان بگوييد احوال آب چشمم * * * تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
چندان كه بر شمردم از ماجراي عشقش * * * اندوه دل نگفتم الاّ يك از هزاران
در حرم رسول الله در كنار قبر به راز و نياز مي پردازم و پس از سه ساعت ، با ديدگان اشكبار ، ديار محبوب قلوب را وداع مي كنم .
در گرداگرد ضلع جنوبي حرم اسامي و القاب مبارك پيامبر خدا نوشته شده كه برخي از آنها عبارتند از : صاحب الوسيله ، صاحب الشفاعه ، صاحب المعجزات ، صاحب الكوثر ، مفتاح الجنّه ، مفتاح الرحمه ، وكيل ، كفيل ، خليل الرحمن ، امام المتّقين ، سيد المرسلين ، صادق ، مصدق ، صراط
170 |
المستقيم ، نعمة الله ، مطاع ، مطيع ، رسول الثقلين ، خاتم الرساله ، خاتم النبيين ، صفي الله ، كليم الله ، حبيب الله ، رسول الرحمه ، متقي ، يس ، طاها ، طيب ، مطهّر ، احمد ، محمد ، وحيد ، رسول الامم ، مدّثر و . . . .
بعد از ظهر سه شنبه 17/4/82
آماده احرام مي شويم ، پس از غسل ، لباسهاي خود را بيرون مي آوريم و جامه سفيد احرام بر تن مي كنيم . اين جامه نمادي از رها شدن ، بي رنگي ، ساده شدن و به خدا پيوستن است . گويا داريم سفر آخرت را تمرين مي كنيم . كندن جامه هاي دنيوي و پوشيدن لباس ديدار . لباسي كه لبيك را به همراه دارد و انسان را آماده رفتن تا بي نهايت مي كند .
لباسي كه تمامي تعيّنها ، مالكيت ها ، دوست داشتنها ، خودپسندي ها و تشخص ها را كنار مي ريزد و اكنون اين لباس به تن ماست و ما آماده سوار شدن بر بال فرشتگان تا به معراجي روحاني رويم .
171 |
اگر خوب گوش كنيم ، زمزمه هاي قدسيان را خواهيم شنيد و چه تماشايي است ديدن حاجياني كه براي زيارت خانه خدا يكدست سفيد پوشيده اند . دو تكه جامه احرام مرزهاي تفاخر و تكبر را در هم مي شكند .
با اشتياق ، محلّ اقامت خود را ترك مي كنيم از آسانبر پايين مي آييم و در سالن طبقه همكفِ هتل سفير مي ايستيم . پيرمردي كه حدود شصت و پنج ساله به نظر مي رسيد ، از راه مي آيد و با صداي محزون شروع به روضه خواني مي كند و زمزمه هاي وداع با مدينه را سر مي دهد . ساعت پانزده سوار بر اتوبوس راهي مسجد شجره مي شويم . وقتي به مسجد شجره رسيديم كاروانهاي ديگر نيز آمده بودند . عده اي مشغول غسل بودند گروهي وضو مي گرفتند و عده اي مشغول نماز . مسجد شجره ميقات وصال عاشق و معشوق است . اين مسجد به ذوالحُلَيفه نيز شهرت دارد . مقات حج پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و اهل مدينه بوده است .
كف مسجد شجره با فرشينه هاي زيباي سبز رنگ پوشانده شده . در ضلع غربي مسجد پانزده كودك زير پنج سال با لبالسهاي سفيد نشسته اند و سه جوان قرائت يا حفظ قرآن را به آنها آموزش مي دهند .
حضور در مسجد شجره ما را براي ديدار دوست مصمم تر مي كند تا آنكه لحظه موعود فرا مي رسد . نماز مغرب و عشا را به جماعت مي خوانيم و با ذكر تلبيه روانه مسجدالحرام مي شويم . گروههاي مختلف پشت سر هم به راه مي افتند و من از ميان كاروان ، فرياد لبيك سر مي دهم و ديگران نيز پشت سرم تكرار مي كنند .
« لَبَّيْكَ ، اَللَّهُمَّ لَبَّيْكَ ، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ ، إِنَّ الْحَمْدَ وَالنّـِعْمَةَ لَكَ وَالْمُلْك ، لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك »
اتوبوس ما روانه مكه مي شود . فاصله ميان مسجد شجره تا مكه 450 كيلومتر است . شور و اشتياق ديدار خانه خدا لحظه به لحظه در دلمان فزوني مي گيرد و جان و روحمان پرمي كشد و اوج مي گيرد .
سحرگاه چهارشنبه 18/4/82
ساعت سه بامداد در برابر هتل اجياد مكه از اتوبوس پياده مي شويم و با ارائه كارت
172 |
شناسايي ، كليد اتاقمان را تحويل مي گيريم . ساكهاي هر كسي را پشت در اتاقش گذاشته اند . آنها را داخل اتاق مي گذاريم و براي انجام اعمال عمره ، در سكوت و خلوت شب راهي مسجد الحرام مي شويم . حدوداً يك ساعت تا نماز صبح باقي است . به آستانه مسجدالحرام مي رسيم ، شور وصال بي تابمان كرده است . پيش از آنكه چشمهايمان به جمال كعبه بيفتد ، به سجده مي افتيم . بغضهايمان مي شكفد و اشك امانمان نمي دهد . در حالت سجده اين ذكر بر زبانم جاري مي شود :
« لَكَ الْحَمْدُ يَا رَبِّ ، لَكَ الشُّكْرُ يَاربِّ ، يَا ذَا الْجَلالِ وَالاِْكْرَامِ ، يَا ذَا الْمَنِّ وَالطَّوْلِ يَا ذَا الْجُودِ وَالْكَرَمِ » .
و آنگاه آرام آرام سر را بالا مي آورم . . .
نماز صبح را در ميان صفوف نماز جماعت مي خوانيم و پس از نماز ، اعمال عمره را آغاز مي كنيم . هفت شوط طواف گِرد خانه خدا ، نماز پشت مقام ابراهيم ، سعي ميان صفا و مروه ، تقصير ، طواف نساء و نماز طواف نساء پشت مقام ابراهيم و بدين ترتيب اعمال عمره ما به آخر مي رسد .
بر ديواره اطراف حرم تكيه مي زنيم . آرامشي توأم با عشق و معنويت در دل و جانمان متبلور مي شود . ذرّه ذرّه وجودمان احساس مستي مي كند . گويي شراب عشق در رگهايمان دميده اند . تماشاي خانه خدا پس از اعمال عمره ، چه حالي و چه لذتي دارد ! گويي تكاني خورده ايم و به خويشتن بازگشته ايم .
نسيم خنك سر و صورتمان را نوازش مي دهد و تماشاي طواف حاجيان حلاوت وصال را در كاممان دو چندان مي كند . خانه كعبه اين يادگار ابراهيم را در برابر خود مي بينيم .
كعبه ، خانه اي كه مقابل بيت المعمور قرار گرفته و بيت المعمور در برابر عرش است . به ياد مي آورم زماني را كه ابراهيم اين خانه را به ياري فرزندش اسماعيل بنا كرد و اكنون ميعادگاهي است براي تمامي آنان كه مي خواهند با ابراهيم خليل ميثاقي دوباره ببندند .
عصر چهارشنبه 18/4/82
سه ساعت از ظهر گذشته ، وارد بيت الله الحرام مي شويم در صحن ورودي مي نشينيم و محو
173 |
تماشاي كعبه مي شويم . چهار نفر سوداني محملي سبز رنگ را در دست گرفته اند و پيرزني را در آن نشانده اند و آن را گِرد خانه خدا طواف مي دهند . صداي آرموتورها از سمت شرقي مسجدالحرام به گوش مي رسد . مهندسان و كارگران مشغول بازسازي و ايجاد تغييراتي در لوله كشيهاي چاه زمزم اند . همراه مادرم از جا برمي خيزيم و به سوي كوه صفا مي رويم . بر بلنداي آن مي نشينيم و صفا مي كنيم ! در اينجا داستان سرگرداني هاجر را كه براي يافتن آب هفت بار فاصله ميان صفا و مروه را دويد براي مادرم تعريف مي كنم و برايش مي گويم كه روزگاري اين مكان بياباني بي آب و علف بوده كه حتي پرنده اي در آنجا پر نمي زده است و . . .
پس از ساعتي ، كه دمادم نماز مغرب ، به مسجد الحرام مي آييم . مادرم را براي نماز به شبستانهاي اطراف حرم مي فرستم و خودم در يكي از صفهاي مقابل خانه كعبه قرار مي گيرم .
پنجشنبه 19/4/82
ساعت ده صبح جلسه توجيهي اعضاي كاروان تشكيل مي شود . روحاني كاروان درباره چگونگي اعمال حج توضيحاتي مي دهد . تعدادي از زائران از وضعيت هتل گله دارند . آنها مي گويند : هتلهاي درجه سه از هتل ما كه درجه يك است وضعيت بهتري دارد . قرار است شكايت آنها نزد مسؤولان بعثه برده شود . نزديكي هاي ظهر صداي اذان به گوشمان مي رسد . ميني بوسي در مقابل هتل ايستاده است . اين ميني بوس مخصوص زائران اندونزيايي است . وارد ميني بوس كه شديم ، يكي از آنها تعارف كرد كه بنشينيد . با آن ميني بوس راهي حرم مي شويم .
پس از نماز جماعت ظهر و عصر حالي دست مي دهد . خود را به كعبه مي رسانم در حاشيه خانه قرار مي گيرم ، سياه چرده اي پاكستاني مثل كودك مادر مرده ضجّه مي زند و گريه مي كند . پرده كعبه را در دست گرفته ، با لحجه پاكستاني خدا را به التماس مي خواند . با خودم مي گويم كاش او را داشتم ! كمي بعد مردي از پشت سر انگشترش را به من مي دهد و مي گويد : به در كعبه متبرك كن ، انگشتر را متبرك مي كنم و به او باز مي گردانم آنگاه به حِجر اسماعيل مي روم ؛ مدفن هاجر و اسماعيل و بسياري از اولياي خدا . درست زير ناودان طلا دو ركعت نماز مي گزارم و زمزمه اي و گريه اي . . .
عصر پنجشنبه 19/4/82
ساعت شش عصر مادر را همراه خود به مسجدالحرام مي آورم . او به سمت شبستانهاي
174 |
اطراف حرم مي رود .
در ميان كساني كه براي اقامه نماز آمده اند ، جايي را پيدا مي كنم و رو به كعبه مي نشينم . انبوه حاجيان چونان امواج متلاطم گرداگرد كعبه به حركت در آمده اند . تماشاي اين صحنه مرا به ياد قيامت مي اندازد . پيشاپيش صف نماز سفره سفيد پلاستيكي گسترانيده اند و خرماهاي نيم رسي را در بشقابهاي كوچك نهاده اند .
به قرائت سوره توبه مشغول مي شوم ، نورافكنهاي اطراف در رديفهاي شش تايي ، صحن حرم را روشن كرده اند . صداي ذكر طواف كنندگان گوشها را مي نوازد .
چندين تن از عربها ، در ميان صفوف نمازگزاران آب تعارف مي كنند .
تماشاي كعبه و دو گلدسته سفيد زيبا ، كه چراغهاي آنها روشن است ، در زير آسمان آبي ، كه هنوز سياهي شب آن را نپوشانده ، مرا در رويايي عارفانه فرو مي برد . گويي در باغهاي ملكوت نشسته ام و دري از درهاي بهشت به رويم گشوده است .
به كعبه خيره مي شوم و در اين آيينه تمام نماي الهي سادگي ، زيبايي ، آرامش ، متانت ، كمال ، پاكي ، رضايت ، طمأنينه ، صبوري ، تواضع ، تعادل ، شرافت ، عظمت ، كرامت ، ادب ، نظم ، محبوبيت ، مقبوليت و . . . را مي بينم .
با شنيدن صداي اذان ، آماده نماز مي شوم . نماز مغرب را به جماعت مي خوانم و نماز عشا را به صورت فرادي ، كمي هم دعا و نيايش و توسّل به خانه خدا . . .
اندكي تأخير كرده ام ، بايد به سراغ مادر بروم . . . او را در مكان موعود چشم انتظار مي بينم . دلم نمي خواهد از حرم بيرون روم . احساسم اين است كه اگر از حرم بيرون روم ، دنيايي از صفا و پاكي را از دست مي دهم !
خطاب به مادرم گفتم : من دوست دارم به سخنراني شيخ عرب كه براي نمازگزاران سخن مي گويد گوش فرا دهم . مادر مي پذيرد و هر دو به حرم باز مي گرديم . او درباره فضيلت صله رحم صحبت مي كند و در كلامش به احاديثي از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، مطعم بن جبير ، ابوهريره و عمر اشاره مي كند . حوصله ام سر مي رود ، مشغول قرائت قرآن مي شوم ، مادرم مشغول ذكر تسبيح و مناجات است . او مي گويد برخيز به طواف بپردازيم . به پيشنهاد او مشغول طواف مي شويم . اكنون نزديكي هاي نماز عشا است . در حين طواف به قرائت قرآن مي پردازم . مادرم مي گويد : بايد
175 |
هفت دور گرد خانه خدا بگردم و تا هفت دورمان كامل نشود ، از حرم نخواهيم رفت . هنوز دو دور از طوافمان باقي مانده است كه صداي اذان نماز عشا بلند مي شود ، به مادرم مي گويم : اندكي شتاب كن مبادا طواف ما با وقت نماز تداخل كند ، ولي انگار گوشش بدهكار نيست و به طواف خود ادامه مي دهد . با خودم مي گويم ، بنده خدا حق دارد ، پيرزن است . اين همه مسافت را از شهركرد تا مكه آمده است كه چه . . . ؟ با او همنوا مي شوم . با هم طواف را ادامه مي دهيم كه ناگهان صداي تكبير مؤذن بلند مي شود و نمازگزاران گرداگرد كعبه صف مي كشند و به نماز مي ايستند . جمعيت نمازگزار به حدي زياد است كه حتي روزنه اي براي عبور ما از ميان آنها نمي ماند . مادرم بايد قبل از بسته شدن صفوف براي اقامه نماز به شبستانهاي اطراف حرم مي رفت و اكنون من هاج و واج در مقابل صفوف نمازگزاران ، همراه مادرم ايستاده ام . درست در كنار ركن يماني . به مادرم مي گويم : حالا جواب شرطه ها را چه بگوييم . در همين حال شرمنده از نمازگزاران و نگران از اينكه مبادا شرطه ها به ما تحكّمي كنند ، كنار ركن يماني ايستاديم . امام جماعت مشغول قرائت سوره حمد است ، دلم عجيب شور مي زند ، نمي دانم چه كنم و راه نجات ما چيست ؟ ! در همين حال ديدم كه آقاي بزرگواري در روبه روي ما از صفهاي دوم و سوم نمازگزاران به طرف ما مي آيد . او لباسي شبيه عبا بر تن دارد اما ضخيم تر از عباهاي معمولي مي نمايد و بر كمر شالي سبز رنگ بسته است .
كم كم به طرف ما مي آيد و با مهرباني با زبان اشاره از من مي پرسد : اينجا چه مي كنيد ؟ اين خانم كيست كه همراه شماست ؟ به عربي شكسته بسته در پاسخش مي گويم : هذه امّي ، و با اشاره مي گويم كه اينجا مانده ايم و نمي دانيم چه كنيم ؟ ! آن آقا به مادرم اشاره مي كند و مي گويد : پشت سر من بياييد و به من هم اشاره مي كند كه شما هم پشت سر مادرتان بيايد و ما پشت سرش به راه مي افتيم .
او با كمال صبر و مهرباني صفوف نمازگزاران را از هم مي گشايد و ما را از لابلاي صفها بيرون مي آورد . هنوز ركعت اول نماز تمام نشده است كه امام جماعت سوره اي طولاني را پس از سوره حمد قرائت مي كند تا اينكه به آستانه حرم مي رسيم . با مادرم به راه افتاديم و به طرف محل اقامتمان حركت كرديم . وقتي به هتل آمديم با تصوّر آنچه برايمان پيش آمده بود تفألي به ديوان حافظ زدم كه اين غزل برابر چشمانم نقش بست :
176 |
منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز * * * چه شكر گويمت اي كار ساز بنده نواز
نيازمند بلاگو رخ از غبار مشوي * * * كه كيمياي مراد است خاك كوي نياز
ز مشكلات طريقت عنان متاب اي دل * * * كه مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
طهارت ارنه به خون جگر كند عاشق * * * به قول مفتي عشقش درست نيست نماز
در اين مقام مجازي به جز پياله مگير * * * در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز
به نيم بوسه دعايي بخر ز اهل دلي * * * كه كيد دشمنت از جان و جسم دارد باز
فكند زمزمه عشق در حجاز و عراق * * * نواي بانگ غزلهاي حافظ از شيراز
جمعه 20/4/82
سحرگاه روز جمعه ، ساعت سه و نيم ، روانه حرم شده ، پيش از نماز فرصتي براي قرائت قرآن دست مي دهد . پس از قرائت قرآن و نماز هفت شوط گرد كعبه طواف مي كنيم . با پله برقي به طبقه فوقاني حرم مي رويم . چه صفايي دارد تماشاي جمعيتي كه چونان انگشتري ، نگين كعبه را در ميان گرفته اند . پس از تفرّجي در اين آيينه صنعِ حضرت بي چون به هتل مي آييم . . .
پس از صرف صبحانه و استراحتي دو ساعته ، به اتفاق تعدادي از دوستان ، راهيِ بازار مي شويم . نرسيده به بازار معروف به ابوسفيان ، در محلّي به نام شعب ابوطالب مكاني را مي بينم كه در سر آن نوشته شده است : « مكتبة المكّة المكرّمه » . يادم مي آيد در كتابي خوانده ام كه زادگاه مطهّر پيامبر در اين مكان بوده است . به سويش مي رويم اما درهايش بسته است و مجال ديدار از داخل مكتبه را نمي يابيم .
شب هنگام ، براي انجام عمره مفرده ، راهيِ مسجد تنعيم مي شويم كه در وردي شهر مكه قرار دارد و ميقات عمره مفرده است .
كاروانهاي ديگر نيز پيش از ما به اين مكان آمده اند . نغمه لبيك از گوشه و كنار مسجد به گوش مي رسد ، ما نيز محرم مي شويم و با ذكر تلبيه سوار بر ميني بوس آبي رنگ ، به حرم مي آييم . به حرم كه مي رسيم ، از باب السلام و از ميان حاجياني كه در حال سعي هستند مي گذريم و اعمال عمره مفرده را انجام مي دهيم و ساعت دو و نيم بامداد براي استراحت به هتل مي آييم .
177 |
شنبه 21/4/82
ساعت ده صبح است كه از هتل بيرون مي زنيم . هوا گرم است و سوزان . در نزديكي هاي حرم وضويي مي سازيم تا طواف مستحبي انجام دهيم . . .
انبوه حاجيان را مي بينم كه براي بوسيدن حجرالأسود صف كشيده اند و تنها مونس من در اين طواف ، صحيفه سجاديه است ؛ صحيفه اي كه دعاهايش آميخته به معرفت است . صحيفه باب گفتگو با خداوند را براي انسان مي گشايد ؛ بهويژه مناجاتهاي خمسه عشر . يادآوري ابياتي كه امام سجاد ( عليه السلام ) با در دست داشتن پرده كعبه ، شب هنگام آنها را زمزمه مي كرده ، برايم روح بخش است :
يا من يجيب دعا المضطر في الظلم * * * يا كاشف الضر و البلوي مع السقم
قد نام وفدك حول البيت قاطبة * * * و أنت وحدك يا قيوم لم تنم
أدعوك ربّ دعاء قد أمرت به * * * فارحم بكائي بحقّ البيت و الحرم
إن كان عفوك لا يرجوه ذو سرف * * * فمن يجود علي العاصين بالنعم ( 1 )
« اي كسي كه دعاي بيچارگان را در تاريكي شب اجابت مي كني ، اي آنكه پريشاني و مصيبت و دردمندي را درمان مي كني
ميهمانهايت پيرامون خانه ات خفته اند و تنها تويي اي خداوند قيّوم كه به خواب نمي روي .
اي پروردگار تو را مي خوانم چنانكه فرمان داده اي ، پس به حق خانه و حرم ، به گريه هايم ترحم كن .
اگر به عفو تو ، گنهكار اميد گذشت نداشته باشد ، پس چه كسي است كه به گنهكاران نعمت ارزاني مي دارد . »
گرما سوزان است . به شبستانهاي اطراف حرم مي رويم . در برابرمان ظرفها ( كلمن ها ) ي پر از آب را به رديف چيده اند . روي آنها نوشته شده : « الرئاسة العامة لشؤون المسجد الحرام و المسجد النّبيّ » . وسط اين جمله كه به خط سياه نيم دايره است نوشته اند : « سقيا زمزم »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . بحارالأنوار ، ج46 ، ص80
178 |
بالاي سرمان دوربينهاي مدار بسته نصب است كه تصاوير نمازگزاران را به طور مستقيم از تلويزيون عربستان پخش مي كنند .
عصر شنبه 21/4/82
عصر امروز در بازار چشمم به آرايشگري مي افتد . مي خواهم صفايي به سر و صورت بدهم . چهار نفر به طرفم مي آيند و هر كدام اصرار دارند كه به مغازه او بروم . بالأخره تسليم يكي از آنها مي شوم . بابت كوتاه كردن موي سر پنج ريال سعودي مي خواهد و من كه ريال ندارم ، هزار تومان ايراني به او مي دهم .
آنگاه به حرم مي آيم و به قرائت قرآن ، سپس اقامه نماز جماعت و دو ركعت نماز غفيله مي پردازم .
يكشنبه 22/4/82
امروز زيارت دوره داريم . سوار بر اتوبوسها سفر را آغاز مي كنيم . در برابر كوه ثور توقف مي كنيم . آفتاب تازه از پشت كوه سر زده و خود نمايي مي كند . كوه ثور در جنوب شرقي مسجد الحرام در راه طائف قرار دارد . غار ثور در پشت اين كوه واقع است . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) هنگامي كه مشركان تصميم كشتن او را داشتند ، سه روز در اين غار مخفي شد و چون مشركان تا نزديكي هاي غار آمدند به امر الهي تارهاي عنكبوت در غار تنيده شد و نقشه هاي دشمنان در هم ريخت .
179 |
مقصد بعدي جبل الرحمه است .
بر بلنداي جبل الرحمه مي رويم ، دو ركعت نماز بر فراز اين كوه سرا پا رحمت به جا آورده ، خدا را سپاس مي گوييم . هنگام بازگشت از جبل الرحمه ، دوره گردهاي سياه پوست و سفيد پوست را مي بينيم كه در پاي كوه بساط خود را گسترده اند و اجناس خود را در معرض فروش گذاشته اند در پايين كوه عده اي شترهايي را محمل بسته اند تا افراد را بر آن سوار كنند ، عكس بگيرند و پولي به جيب بزنند . روحاني كاروان از ديدن اين صحنه در پايين جبل الرحمه اظهار تأسف مي كند !
از آنجا مسجد خَيف مي رويم . اين مسجد جايگاهي است كه واقعه قرباني كردن اسماعيل ( عليه السلام ) در آنجا اتفاق افتاد و خداوند گوسفندي را براي ابراهيم ( عليه السلام ) فرو فرستاد تا آن را به جاي اسماعيل قرباني كند . مي گويند هزار پيامبر در اين مكان نماز خوانده اند و پيامبر اسلام ( صلّي الله عليه وآله ) در حجة الوداع خيمه خود را در اين مكان برافراشت .
آنگاه به مشعر الحرام مي آييم . پس از توقفي در اين مكان . به منا مي رسيم . چادرهاي سفيد رنگ ضدّ آفتاب و آتش ، قد برافراشته اند . به محل رمي جمرات مي رسيم . همه جمرات را رمي مي كنيم و سپس روانه كوه حِرا يا جبل النور مي شويم . از پايين و دامنه كوه آن را تماشا مي كنيم . قرار است فردا صبح زود به ديدن غار حِرا بياييم .
سحرگاه دوشنبه 23/4/82
ساعت سه بامداد همراه با ديگر دوستان خودرويي را كرايه مي كنيم تا ما را به غار حِرا ببرد . اين غار در شمال مكه در فاصله شش كيلومتري اين شهر و مشرف بر منا است . به پاي كوه مي رسيم . شيب دامنه پايين كوه به حدّي تند است كه چند قدمي بر نداشته نفس آدم مي گيرد و در برزخ شك و ترديد قرار مي دهد كه آيا مي توان از كوه بالا رفت يا نه ؟ ! هوا بسيار تاريك است . بسياري از كساني كه زودتر از ما رفته اند ، اكنون باز مي گردند . آنن با چراغ قوه مسير خود را روشن مي كنند .
كششي عجيب به پاهايمان توان مي دهد تا خودمان را از ميان پيچ و خمها و نشيب ها و فرازها بالا بكشيم . شور و اشتياق ديدار منزلگاه وحي چنان در وجودمان زبانه مي كشدكه هيچ مانعي نمي تواند سد ؟ راهمان شود ؛ طوري كه حتي استراحتي كوتاه را جايز نمي دانيم . مقصد
180 |
همه ما يك چيز است و آن پرواز تا قاف نور ؛ يعني غار حِرا . اينجا همان جايي است كه از همه جايش نور مي تراود و بوي وحي از گوشه و كنارش استشمام مي شود و اين يقين در وجودمان ريشه دوانيده است كه خداوند پيامبرش را آنچنان دوست داشت كه حتي براي عبادتش گوشه اي دنج و ساكت را برگزيده بود و براي آنكه قلب نورانيش را هر چه نازك تر و لطيف تر كند ، در آن جايگاه سكنايش داده بود .
با اندكي تلاش ، تا نيمه هاي كوه مي رسيم . كم كم بر اميدمان مي افزاييم و نگاهمان به قلّه كوه تيزتر مي شود و قدمهايمان براي عبور از سنگلاخ ها توان مي گيرد . از بالاي كوه وقتي به پايين مي نگريم احساس مي كنيم از زمين و زمان فاصله گرفته ايم و در فضايي ديگر وارد شده ايم . فضايي كه شكوهمندترين لحظات را تجربه كرده است . گويي آسمان با تمام بيكرانه اش در برابرمان آغوش گشوده است و ما را به طرف خويش مي خواند . ماه با تلألؤ مهر آفرين خود ، نورانيتي خاص به دامنه كوه بخشيد و با تابش سحرانگيز خود گويي حريري از نور در زير پايمان گسترده است .
وقتي پيرمردان و پيرزناني را مي بينم كه آهسته آهسته خود را از بلنداي كوه بالا مي كشند ، از خستگي خود احساس خجالت مي كنيم .
پس از يكي دو ساعت ، بر فراز كوه حِرا قرار مي گيريم بر بلنداي كوه چه نسيمي ميوزد و چه عطر دل انگيزي در مشام جانمان مي پيچد .
نماز صبح را در بالاي كوه حرا به جا مي آوريم و اندك اندك آماده مي شويم تا به ميعادگاه جبرئيل و محمد ( صلّي الله عليه وآله ) پاي بگذاريم .
با عبور از ديواره مشرف به غار حِرا ، خود را به نزديك اين مكان مي رسانيم . براي رسيدن ، تنها چند تخته سنگ بزرگ را بايد پشت سر بگذاريم . عبور از لابلاي اين تخته سنگها اندكي دشوار به نظر مي رسد اما به هر ترتيبي كه هست كش و قوسي در بدن ايجاد مي كنيم . سنگها را در مي نورديم و خود را به آن سو مي كشانيم . در دهانه غار دهها نفر صف كشيده اند تا نماز بخوانند . ما هم به جمع آنها مي پيونديم تا آنكه سرانجام نوبت به ما مي رسد و توفيق مي يابيم دو ركعت نماز در درون غار بخوانيم . دلم مي خواهد ساعتها در غار بمانم و با خداوند نجوا كنم اما ازدحام جمعيتي كه پشت سر ماست ، چنين مجالي را نمي دهد . از غار بيرون مي آيم و به روي يكي از
181 |
تخته سنگهاي بالاي غار مي نشينم و در درياي افكار غوطهور مي شوم ، تنهايي ، سكوت ، تاريكي و بيكرانگي شب بعثت در يادم تجلّي پيدا مي كند . به ياد آن شب زيبا مي افتم و به توصيف آن مي نشينم :
محمد از حِرا امشب به سوي مكه مي آيد
شبي ديجور و ظلماني ست
بيابان در بيابان ظلمت است و جهل و ناداني
چراغ غيرت افسرده ست
و حتي كور سويي روشنايي در همه آفاق پيدا نيست
دگر طوفان سرور موج و دريا را
به گوش صخره در ساحل نمي خواند
به شهر مكه اين امّ القراي عالم توحيد
به غير از يازده تن مرد اشرافي
كسي خواندن نمي داند
درون خانه كعبه
همان جايي كه خورشيد نبوت جا نماز خويش گستردست
گروهي پست و طغيان خواه
به پا بوس هبل تسبيح مي گويند
در اين ظلمت سراي خفته در زنجير
در اين آشوب بي تدبير
كه شلاق ستم بر گرده تاريخ مي كوبند
صدايي مطمئن زيبا ، صدايي پاكتر از موجهاي آبي دريا
دل انبوه مردم را به تكرار صلاي نور مي خواند
و در هنگامه بعثت
كسي آهسته در گوش رسول نور مي خواند
بخوان اي پيك آيات خداوندي
182 |
بخوان اي مرد بيدار بلند آوا
بخوان اي رهبر فردا
محمد غرق در درياي حيرت بود
رخان گلگون و عمق ديدگان لبريز از آزرم
سرا پا شرم
عرق پيشانيش را بوسه باران كرد
به نرمي گفت من خواندن نمي دانم
كه پژواك طنين پاك جبرائيل ديگر بار
در غار حِرا پيچيد
بخوان با اسم رب آن خالق يكتا
كه بر انسان نا آگاه تعليم نوشتن داد
بخوان و لحظه ها را با كلام لا معطر كن
بشو زنگار از آيينه توحيد
بخوان از نور ، از خورشيد
بخوان با هيبت تندر
كه خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
سحر گاه توسن تنذير زين كن
بترسان گمرهان را از لهيب آتش دوزخ
و بر وارستگان گلگشت جنت را بشارت ده
كمان داران بوسفيان
كه داغ شرك بر پيشاني منحوسشان پيداست
چو بيدي از چنين غوغاي طوفان زاد مي ترسد
و تير خدعه را در چلّه مي گيرد
محمد مي رسد از راه آيات خدا بر لب
رداي عيسوي بر تن
183 |
عصاي موسوي بر كف
و مي خواند به گوش مردم دنيا
پيام روشن سبز رسالت را
و خيل خسته مستضعفان خاك مي گويند
بشارت باد بر حق باوران زنده تاريخ
مسلمانان مسلماني ز سر گيريد
محمد دودمان كفر را بر باد خواهد داد
پلنگ نخوت فرعونيان بر خاك خواهد خفت
تجاهل زنگ خواهد زد
و باطل رنگ خواهد باخت
و مشتي خاك و خاكستر
به دامان اجاق كفر خواهد ريخت
سه شنبه 24/4/82
امروز بايد با سرزمين مكه و كعبه مكرّمه وداع كنيم
وضويي مي گيريم و به مسجد الحرام مي رويم . آخرين طواف هاي خود را گِرد خانه خدا انجام مي دهيم و از خداوند مي خواهيم كه اين طوافها را آخرين طواف ما قرار ندهد.
هر چه به لحظات پاياني نزديك مي شويم برانبوه حسرتمان افزوده مي شود.
حسرت روزهايي را مي خوريم كه به راحتي از دستمان رفت و قدر آنها را ندانستيم و تنها ساعات اندكي از آن به جاي مانده است. براي آخرين بار به مسعي مي رويم و خيل حاجيان را كه در حال سعي ميان صفا و مروه هستند مي نگريم.
تماشاي تمامي اين صحنه ها خاطراتي سبز و فراموش ناشدني هستند.
...و سرانجام در وداعي جانكاه ، كعبه را با تمام زيبايي هايش وداع مي كنيم. وداع با كعبه براي من ياد آور مويه هاي غم انگيزي است كه خاقاني شرواني در وداع با خانه خدا سر داده است.
184 |
الوداع اي كعبه كاينك وقت هجران آمده * * * دل تنوري گشته و از ديده طوفان آمده
الوداع اي كعبه كاينك مست راوق گشته خاك * * * زان كه چشم از اشك ميگون راوق افشان آمده
الوداع اي كعبه كاينك كالبد با حال بد * * * رفته از پيش تو و جان وقف هجران آمده
الوداع اي كعبه كاينك هفته اي در خدمتت * * * عيش خوابي بوده و تعبيرش احزان آمده
الوداع اي كعبه كاينك روز وصلت صبحوار * * * دير سر بر كرده و بس زود پايان آمده
الوداع اي كعبه كاينك درد هجران جان گزاي * * * شمه اي خاك مدينه حرز و درمان آمده
مكه مي خواهي و كعبه ، ها مدينه پيش توست * * * مكه تمكين و در وي كعبه جان آمده
حبّذا خاك مدينه حبّذا عين النبي * * * هر دو اصل چار جوي و هشت بستان آمده
پيش صدر مصطفي بين هم بلال و هم صهيب * * * اين چو عود و آن چون شكر در عود سوزان آمده
پيش بزم مصطفي بين دعوت كروبيان * * * عود سوزان آفتاب و عود كيوان آمده
مصطفي دم بسته و خلوت نشسته بهر آنك * * * بلبل و نحل است و گيتي راز مستان آمده
باش تا باغ قيامت را بهار آيد كه باز * * * نحل و بلبل بيني اندر لحن و دستان آمده
185 |
از مسجد الحرام بيرون مي آييم. اتوبوسها روبروي هتل اجياد آماده حركت به فرودگاه جده هستند. سوار بر اتوبوس به فرودگاه جده مي رسيم.
فرودگاه جده در هشتاد كيلومتري مكه واقع است. هواي جده به خاطر نزديكي به دريا شرجي و بسيار گرمتر از مكه و مدينه مي باشد.
به داخل فرودگاه مي رويم. ساك هايمان را بر چرخهاي مخصوص مي گذاريم و در صف تحويل بار مي ايستيم. با تحويل بارها به سالن ترانزيت مي رويم. براي رفتن به اين سالن ، ابتدا مأموران گذرنامه هايمان را كنترل مي كنند. ساعت پرواز ما دو بعد از ظهر است ، اما از تريبون فروردگاه اعلام مي شود كه پرواز ما تا ساعت هفت به تأخير افتاده و بدين ترتيب ساعت ها در سالن فرودگاه پرسه مي زنيم. تا زمان پرواز فرا مي رسد و سرانجام ساعت هفت و سي دقيقه بعد از ظهر سرزمين عربستان را به مقصد ايران ترك مي كنيم. حج همه مقبول و سعي همه مشكور !