بخش 7
سفرنامة منظوم مکه
ميقات حج - سال پانزدهم - شماره پنجاه و هشتم - زمستان 1385
خاطرات
سفرنامة منظوم مكه
از مؤلفي ناشناخته / به كوشش: رسول جعفريان
مقدّمة مصحح
نسخهاي از سفرنامه منظوم ذيل، كه به نظر ميرسد نسخة منحصر است، در كتابخانة ميرزا محمد كاظميني در يزد موجود است. اين نسخه به شماره 531 در دفتر اول فهرست اين كتابخانه معرفي شده است. اين معرفي بسيار ناقص است و دليلش هم آن است كه گويا چند صفحه از آخر نسخه به ابتداي آن منتقل شده و فهرست نويس بر آن اساس تنها نوشته است: «سفرنامه حج است به نظم كه نسخة حاضر از آغاز حركت از بندر بوشهر تا ورود به جده را داراست».( 1 ) در حالي كه چنين نيست. اين سفرنامه، چنان كه از محتواي آن به دست ميآيد، كامل است و سفر از جده به بوشهر، آخرين بخش كتاب است. اين نسخه در 29 برگ است و در هر صفحه به طور مورب در چندين رديف، اشعار به خط نستعليق نوشته شده است.
سراينده اين اشعار كيست؟ مع الاسف اين نكته نامشخص است. فهرست نويس بر آن است كه نسخه به خط ناظم است. تنها چيزي كه با توجه به متن در بارة مؤلف ميتوانيم بدانيم آن است كه ناظم، روحاني بوده و خود در بيتي از ابيات كتاب به اين نكته اشاره كرده است. اما بيش از اين خبري از وي نداريم. به همين ترتيب، از سال سفر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. فهرست نسخه هاي خطي كتابخانه ميرزا محمد كاظميني، (سيد جعفر حسيني اشكوري، قم، 1383) دفتر دوم، ص214
هم بيخبريم و تنها ميتوانيم حدس بزنيم كه در نيمه دوم قاجاري و حوالي سال 1300ق و شايد اندكي بعد از آن بوده است.
با اين حال به دليل آن كه سفر از سلطانيه آغاز شده، ميتوان حدس زد كه شاعر ما از زنجان يا حوالي آن است. وي از سلطانيه حركت كرده، از شهر ميانه راه را ادامه داده و به تبريز رسيده است. در فاصله ميان اين شهرها، به برخي از روستاها و كوههاي ميان راه اشاره كرده و از آنها نام برده است. اهميت اطلاعاتي كه وي در باره اين مسير و بعدا ساير مسيرها ميدهد، كم نيست. براي مثال در باره يوسفآباد كه پيش از تبريز از آن نام برده از وجود راهزنان ياد كرده است:
بسي دزد، بس راهزن اندر اوست
يقين دان حسين پاشا هم جزو اوست
نويسنده پنج روز در تبريز مانده و سپس از طريق صوفيان، ديز خليل و تسوج راه را به سمت هدف ادامه داده است. او شيفته مناظر طبيعي است و هر كجا چشمهاي، درياچهاي يا مرغزاري مي بيند، بي اختيار در ستايش آن شعر ميسرايد. آخرين شهري كه وي در ايران گزارش ميكند، شهر خوي است. زان پس وارد سرزمين عثماني ميشود.
آغازين برخورد كاروان با كردان است كه تصور وي بر آن بوده كه قصد دستبرد داشتهاند. وي تفنگ دولول داشته و مرغي را روي آسمان زده و به اين ترتيب به دشمن نشان داده است كه با چه كساني طرف هستند. در واقع از همين جاست كه درمييابيم ناظم، روحاني بوده است؛ زيرا در اين باره چنين ميسرايد كه:
زدم تير و مرغي فكندم زمين
بگفتند آن قوم با خود چنين
كه ملاي اين حاج صيد افكند
جوانان ما را به قيد افكند
مسيري كه او طي كرده طريق عثماني است كه غالبا كاروانهاي حجاج از آن طريق به حج ميرفتند. راه ديگر، راه جبل بود كه از طريق نجف و پيمودن بيابانهاي معروف به بادية الشام طي شده به دمشق منتهي ميشد. اما راه عثماني چنان بود كه پس از عبور از مرز به شهر وان رفته و از آنجا به سمت بدليس و سپس منطقه صفين
در شمال سوريه ميرسيد. شاعر ما در آنجا قبر اويس قرن را زيارت كرده است. از اينجا باز به سمت شمال رفته به ديار بكر ميرسيدند و پس از طي مسيري طولاني كه شاعر ما نام آن محلات و روستاها و شهركها آورده به حلب وارد ميشدند.
اين زمان مثل گذشته، در جايهاي مختلف بايد به بهانههاي گوناگون پولهايي داده ميشد. در اين شهر قنسول ايراني حضور داشت و او از احسان وي اظهار شادماني كرده است، گويي با اين شادماني بخشي از مصيبتهاي راه ميان وان تا بدليس را فراموش كرده است.
ز احسان قنصول باشيم شاد
نياريم از وان به بطليس ياد
با اين حال در آنجا نيز گرفتاريهاي مختلفي بروز كرده كه مهمترين آنها همان پرداختهايي است كه با انواع حيلهها از حجاج ميگرفتند.
بدادند آن پول را نيز حاج
كه هر روز باج است بر روي باج
در حلب وي به زيارت مقام رأس الحسين رفته و سپس دنباله سفر كه رفتن به سمت حما و سپس رسيدن به دمشق است. دمشق هر چه هم آباد باشد وقتي يك حاجي شيعه آنجا ميرسد، برايش «شام خراب» است و براي شاعر ما هم چنين است. او بلافاصله به ياد كربلا ميافتد و اشعار چندي در روضة مجلس شام ميخواند
ولي شيعيان اين سخن بشنويد
سر شاه دين را به حكم يزيد
به همراهي اهل بيتش تمام
ز كوفه نمودند وارد به شام
ده روز بعد از شام حركت كرده از شهرهاي مختلف و معروف اين مسير مانند معان و تبوك ميگذرند تا به مدينة منوره ميرسند.
شاعر ما براي مدينه شعر بسيار اندك ميسرايد؛ يعني فقط هشت بيت و سپس حركت به سمت مكه آغاز مي شود. از مكه هم معالاسف شعر فراواني نگفته و اطلاعات ارائه شده اندك است. ايستگاه بعدي كه مسير بازگشت است، شهر جده است. جهاز كوچكي از راه مي رسد و آنان سوار شده و 18 روز بعد پس از گذر از بندر بوشهر به شهر بصره مي رسند. اين مسير بسيار طولاني و براي كسي كه مسافرت
دريايي نكرده بسيار سخت و دشوار است. شاعر ما هم كه گويا به عمرش دريا نديده، آزار فراوان كشيده، ميگويد:
به كشتي خردمند جا كي كند
اگر روز و شب صد منزل طي كند
جهنم كه گفتند شيخ و فقيه
بود كشتي و ساكن او سفيه
الهي به اعزاز پيغمبران
ز كشتي تو اين حاج را وارهان
اين زائر، از بصره به كاظمين و سپس به كربلا رفته است.
بايد توجه داشت كه اشعار اين سفرنامه، به لحاظ شكل و محتوا، اشعار ضعيفي است اما هرچه هست، سندي است از يك سفر طولاني و پرمشقت با اطلاعاتي از چند و چوني اين مسير كه سالانه هزاران عاشق را به خود جذب ميكرده است؛ عاشقاني كه فارغ از همة اين مشقات، وقت برگشتن، چندان شادمان بودند كه هرگز در عمر خويش چنين تجربة روحي را نيندوخته بودند.
حركت از سلطانيه
ز سلطانـيـه چـون بـرون آمـديـم
به زنجان رسيديـم سـاكـن شـديـم
چو وارد به زنـجان شديـم از وفـا
يكي شهر ديديم بس خـوش صفـا
عجـب منـزل و شـهـر نيكـو بـود
اناث[و] ذكورش چه خوش رو بود
سه شب اندر آن شهر ساكن شديم
چو يـوم سـوم شـد بـرون آمـديـم
رسيـديـم آنـگـاه در «نيـك پـي»
بمانديم يك شب كه خوش بود وي
از آنجـا چـُه صبحـي روانه شديـم
رسيـديـم «سـرچم» فـرود آمـديـم
ز سرچم سوار از دل و جان شديم
روانه سـوي كـوي جانـان شــديم
رسـيديـم در پـاي «قـافـلان كـوه»
كه از خـستهايي آمـديم در ستـوه
يـكـي رود بـود وگـذشـتـيـم از او
بـه سـوي «مـيانـه» نـمـوديـم رو
«قزل اوزون» آن رود مشهـور بـود
كـه آبـش ز اوهـامِ مـا دور بـود
از آن تـلّ معظـم چـُه بـالا شديـم
به رودخانة شهر چاي كسن آمديـم
عجب رود! بسيار پرمايه بود
عجيب تر، پُلش بيست فيل پايه بود
[ميانه]
غـرض شـب «مـيانـه» نمـوديـم جـا
يكي قصبهاي بود خـوش با صـفـا
در آن شب همان شهـر ساكـن شديم
صباحش از آنجـا بـرون آمــديم
رسـيـديـم در «تـركـمـان» آن زمـان
نـمـوديم در آن روز ســيـر جهـان
كه صحرا همه زرع [و] آب [و] علف
بگشتم در آن دشت بـا صد شَعـَف
ز شـعبـان جمــعـه اول مــاه بــود
هـمه كـار بـر وفـق دلـخـواه بــود
چُه شد صبح، از «تركـمان» پـا شديـم
همان دم سوار مـركبهـا شـديـم
به وقت ظهـر انـدر كجيـن( 1 ) آمـديـم
به خانه كربلايـي بابا ساكن شـديـم
در آن شـب مـرا آب آمـد ضـرور
برفتـم بـه حمام شب بـا ســرور
صباحـش بـرون آمـديـم بـا ســرور
به قهوهخانه«كمداش» نموديم عبور
يكي ديده شـد كـوه بـس ژرف بـود
كه از پـايـه تـا قـلّـه پـربـرف بود
ز سـرحـدّي آنـجــا نـدارد عـيـار
چهل پنـج بـگـذشـته بُد از بـهـار
ز توصيف آن كـوه هميـن قـدر بـس
چنين برف در اين فصل نديدست كس
غرض از «كجين» جملـه از روي مهر
رسيـديـم «حـاجـي آقـا» قبل ظهر
چُـه شـب انـدر او جـا گـرفتيـم مـا
بـه صبحي نـهـاديـم رو را بـه راه
چُـه در بـيـن ره آمـديـم آن زمــان
بـديـديـم دريـاچـهاي نـاگـهان
نـه داخـل نـه خـارج از او آب بـود
يقين دان كه از حـكـم وهّـاب بود
بسي مرغ و مـاهـي در او كـرده جـا
بـه امــر خـداونــد ارض و سما
در آن جنـب بـُد «يـوسف آبـاد» دان
بود آن زمين بـرج نـحـسين قـران
بسي دزد، بـس راهـزن انـدر اوسـت
يقين دان حسين پاشا هـم جزء اوست
از آنـجـا گـذشـتـيـم بـا صـد سداد
رسيديم در كـرپـي( 2 ) «سـيـد آبـاد»
عجب سبـزه زار [و] چمـن زار بـود
تو گويـي كـه آن دشـت گلزار بود
خلاصـه رسـيديـم واس مج( 3 ) هـمـه
نـبـد ذرّهاي در مـيـان همهمه
[تبريز]
پس از ماندن شب همـه سـر به سـر
نمـوديـم در شـهـر تـبريـز سـفـر
چُه شهري كه تبريز خود نام از اوست
چُه شهري كه مبهوت، اوهام از اوست
چُه شهري كـه طهـران از او آيتـي
فلـك جـنـب رايــات او رايـتــي
بحسـن طـراوت همـه خـوب رو
سليقـه جهـان جمـع گشـتـه در او
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. از روستاهاي خلخال.
2 . به معناي پل.
3 . با سمنج، در حدود شش كيلومتري تبريز.
به پنـج روز آن شـهر ساكن شديم
كه بعضي از آن روز نـاخوش بُديم
پس آنگه به يك شنبه وقت صباح( 1 )
بـه حـال فـلاكــت فـتـادم بـه راه
از سرما تب سخـط( 2 ) بنـمـوده بـود
به رويم غـم [و] درد بـگشـوده بـود
به ظهري رسيـديـم در «صـوفيـان
نمـوديـم مـنـزل هـمـه آن مـكـان
بـُوَِد الحـق آن ده بـسي بـا صـفـا
كـه بخـشايـد انـدر بصـر او ضـيـا
عجب چشمِه [و] باغ [و] رودي در اوست
كه با اهل آن قـريه جملـه نكوست
بـه عـزم تـمـاشـا تـفـرّج كـنــان
نـمـودم در آن قـريـه سـير جـهـان
هـمـه چـيـزِ او را نـكـو يـافـتــم
پس آنگـه بـه منـزل چـُه بشـتافتـم
همان شب در او مكث كرديـم مـا
به فـرداي آن شـب فـتاديـم بـه راه
چُه صبحي شد از «صوفيان» در شديم
همـه حـاج بـا هـم بـرابـر شـديـم
نظر چون فكندم به صحرا و دشت
كـدورت ز قلـب محـبّان بشـسـت
جهان سر به سر سبـزه [و] مـرغـزار
گلـستانِ دلـكـش چُـه روي نـگـار
رسيـديـم آنگـه بـه «ديـز خـليـل»
بـه هـمراهـي حـاجـيـان جلـيــل
بـمانديـم در آن مكـان يـك شبـي
در آن شب مرا گشت عـارض تبـي
كه از حدّتش استخوانم بسـوخـت
اگر راست خواهي روانم بسوخت
ز ديز خليـل چـون بـرون آمـديـم
روان ره، چون باد صرصـر شـديـم
بـديـديـم دريــاي ژرف عـمـيـق
كـه كشتـي افـلاك در وي غـريـق
ولـي آب او تـلـخ مـثل حـمـيـم
يقين او نمـونـه بـود از جـحـيـم( 3 )
بلي هر كه اهـل عـذاب خـداسـت
حـميـم جهنّـم مـر او را غـذاسـت
به ظهري رسيديـم انـدر «تســوج»
ز يـاران مـرا قـلب گرديده سـوج( 4 )
به من عقل رهبـر شـد در آن ديـار
اگــر شـوق داري تـو ديـدار يــار
چرا هـم نشـيني بـه اهـل جـهـان
جـدا شـو بـرو گـوشـهاي شو نهان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. در اصل "صباه". باشد براي درست كردن قافيه!
2 . سايد: سخت.
3 . در اصل "جهيم".
4 . سوج: به معناي "سوز".
[خوي]
چُه صبحي بـرفتيــم در خــوي مــا
زيــاران ديــريـن گـشـتـيـم جــدا
سـر خـويـش در پـيــش انـداختـم
دگـر بـا رفـيـقـا[ن] نـپــرداخـتــم
رسيـديـم در «خـوي» بـا عـزّ [و] ناز
نـمـوديـم شـكــر خــدا از نــيــاز
چُه شهري كه يك قطعه از جنّت است
چُه شهري كه طهران از او آيت است
دو شب اندر آن شهر ساكـن شـديـم
شــب سومـيــن «ده پيــره» آمديــم
ز «ده پيره» چون جمله گشتيم ركيـب
رسيديم چـخـمـاق،( 1 ) شـنو اي لـبـيب
در آن سرزميـن گـفـتگـو شـد عيـان
ميان حاج افـتـاد از هـر سـو فـغـان
جمعـي از «ديـار بـكـر» روانـه شدند
جمعي «ارض روم» بـا تـرانه شـدنـد
ز «زيوه» چُه صـبحـي بـرون آمـديـم
به اوضاع مـغـشـوش گـون آمـديـم
نـكـرديـم بـر قـول كـس اعـتـمــاد
كـه ايـن ره دهـد جـمـلگي را به باد
به قـدر دو سـاعت بـه مـشـق جنون
به همراهي چاوش شديـم ره نـمـون
همـه حـاج بـا هـم تـرانـه شـديــم
ره «قــره درّه» روانــه شـــديــم
رسـيـديـم در قــريــة «مـلـحـمـي»
كهسنّي( 2 ) بدند جمله خلقـش هـمـي
بديـدم يـكـي سـبـزه [و] مـرغــزار
در آن سرزمين هـمـچـو روي نـگـار
همـان سـبـزه را نـام كــردم ســؤال
بگفتند بخورست آن خـوش حـمـال
ورود به ديار عثماني
از آن جا روان جانـب «قـوچ قران»
شـدستيـم مـا جمـلـه انـدر زمـان
همان سـرزميــن، اول «روم» بــود
كه خـلقــش هـمه سربه سر شوم بود
چُـه وارد شدند حـاج در آن زمين
بگفتنـد كـردان بخــود ايـن چنـيـن
كه امشب عجـب دستبـردي كنيـم
كه اين حــاج را در تعــب افكنيــم
در اين حال، يك جفت مرغ از هوا
نشســتنــد مــرداب در جنـب ما
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. اين كلمه به صورت مخحجان يا شبيه آن هم خوانده مي شود. اما مشابه آن در فهرست روستاهاي خوي (فرهنگ جغرافيايي سازمان جغرافيايي ارتش "خوي و سلماس") نبود و تنها كلمه اي كه شبيه آن بود، همين چخماق بود.
2 . در اصل: ثني. در چندين جاي ديگر هم، به همين صورت آمده است.
گرفتم تفنـگ دو لـولـه بـه دسـت
كه تا آورم قلــب سنّــي شكـسـت
زدم تيـر و مـرغـي فـكنـدم زميـن
بگفتند آن قـوم بـا خــود چنــيــن
كه ملاّي ايـن حـاج، صيـد افـكنـد!
جـوانـان مــا را بـه قيــد افـكنـــد
نســازيـم بـر حـاج مــا دسـتـبرد
بمانـديم آســوده از دســـت كــُرد
از آنجـا «چُپُـقلـي» روانـه شـديـم
ســوي قلعــه ملحــدانــه شـديـم
در آنـجـا شـبـي همچو ليل ممات
بمانديم و بوديــم مــا جمله مـات
وز آنجا روان سوي «ارچك» شديم
در آن قريه آن روز سرخوش بُديـم
همه ارمنــي اهــل آن قريـــه دان
زن و دخترش جمله گويــا جــوان
ز «ارچـك» چُه بيرون كشيديم مال
مرا خود ديگر واژگـونســت حــال
يكي سبزه ديـدم چُــه روي بتــان
ديگر بحـر ديـديـم در جــنــب آن
ندانـم كه آن دجلـه يـا بحـر بـود
مـرا حيـرت انــدر تــفـكـّر فـزود
يكـي گفــت اين شطّ بغداد هست
مرا نيست معلوم چون شخص مست
غرض زان مكان چون روانه شديم
به سوي «اوان» بـا تــرانه شــديــم
ز بلـدان روم اوليـن شـهــر بــود
نبايست بـنـمـود گـفـت و شـنــود
چُــه رفتيـــم «اوان» از بـراي خدا
نـبـوديــم يـك سـاعـت آسـوده ما
گـهـي خـانـه قـنـصـلات ايــران
گـهـي گـمــرك روم بـــودم روان
كه از بـهـر تـذكـره دادنـد نـويــد
كه از بهر گـمـرك شـدم نـاشكـيب
[وان]
ديگر «وان» كه ويران گمرك بُوَد
دل حاج از غصّه چون خون شود
گهي پول از بهر قُول( 1 ) ميگرفت
نبوديم ما لحظهاي در شـگفـت
يكي عارضه بود در «وان» به مـا
كه رفتار كــردم به قــول خــدا
ز سرّي كه تدبيـر گـفتـار شـــد
تردّ الأمــانــات رفــتــار شــد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. قُول كشيدن، به معناي مهر كردن گذرنامه.
الهي تويـي واقـف از كـار مــن
تو دانايي از امـر سـرّ و عـلـــن
ولي سرّ اين كار نـزد خـداسـت
كه ذاتش منزّه ز چون و چراست
هر آن كس گمان خيانـت نمـود
سپردم هم او را بـه خـلاّق خـود
خلاصه سه شب «وان» كرديم جا
چُه روز سوم شد فتاديـم بـه راه
به بحري رسيديم بس ژرف بود
در اطراف او كوه پـر بـرف بـود
كليسـاي احـمـار! در آن ميـان
بُد و بود او مـسكــن دختـــران
ز دنيـا گـذشتـند گـر دخـتـران
مجاور در او ميشدنـد آن زمـان
از آن بحر«وان» سبزه كرديم عبور
همه حاج آن روز انـدر ســـرور
رسيديم «چرچي» به وقت غروب
خريديم زان قريه بسـيار چـوب
از آنجا برون آمديــم با ســرور
به صحراي سبزي نموديم عـبور
پسنديدم آن دشت نيكــو عــيار
بديدم در او دو سه تن گاو يار( 1 )
زراعت( 2 ) نمودند بردند ســود
ز نوروز دو ماه بگـذشــته بــود
چنين گفت آن روز آشيخ علــي
نمايم به وصفش سخـن گستري
عجب گاو يارانِ صاحب فناند
كه دوجفته سه جفته زمين گاو زنند
همه رود [و] دريا بود تا به شام
همه كوه [و] صحرا بود و السلام
عجب كوه خوش دشت صحرا بُوَد
كـه روم است يكبـاره غوغـا بُوَد
همه سبزه [و] مرغزار نكـوسـت
چمن همچو رخسار يار نكوست
دهات خوش خلق خوش آب رنگ
زن و مرد گويي چُه اهل فرنـگ
ز«چرچي» چو بيرون شديم سربه سر
«كلو» شب بشد جملگي را مقـر
صباح از «كلو» چون ببستيم بـار
بجنب «سرب» جمله خورديم نهار
در آن روز اطـراف دريــاي وان
بگشتيم، آمـد ز هـر سـو فغــان
كه از خستگي ما به تنگ آمديم
تو گويي به چنگ پلنگ آمديـم
كه گشته است خُرد استخوانهاي ما
اگر رحـم بـر مـا رسـد از خــدا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. تني چند، كه با گاو شخم مي زنند.
2 . در اصل: ضراعت!
به سـوي طـواف خـدا رو كنــم
نَهَم جِـبهــه بـر آسـتان او كـنـم
شمارنـدم از حاجـيان در جـزا
كه ناقابـل اسـت جمـله افعال ما
غرض جنب «سرب» بخورديم نهار
شب اندر سرب حاج بگشود بار
چُه صبحي از آنجا برون آمديـم
به «بطليس»( 1 ) رفتيم و ساكن شديم
دو فرقه در آن شهر ساكن بُدند
يـكـي سـنّـي [و] ارمنـي آمدنـد
عمارات جـملـه از سنـگ خـام
در او جمع شد ساده رويان تمام
ندانم چُه گويم كه اين شهر چيست
ولي در وي آهو نموده است زيست
تصــوّر نـمـودم در او از يقيـن
كه گشته است واقع به زير زمين
نديديم در اين شهر روز خوشي
ز باران [و] سيلاب از ناخوشي
گهي ترس از دزد [و] از راهزن
بيا طعنه بر ما تو جانا مزن
كه يك شب تفنگ ترا دزد برد
دو قاطر ز زوّار شد دستبرد
در آن شهر بدحال جمله تباه
نماند بهر زوّار كفش [و] كلاه
دو گرمابه در شهر بطليس بود
چُه تحقيق كرديم رفتيم زود
عجب باصفا جاي خوش آب هست
كه اين چشمه از حكم وهّاب هست
بود خاصيتهاي نيكو در او
كه اوجاع علّت از او شد رفو
برفتم در آن چشمه يكساعتي
از آن چشمه بس يافتم راحتي
چهار شب به بطليس بودم مقيم
چُه شد شنبه زآنجا بيرون آمديم
به اطراف رودخانه رهرو شديم
چُه شيرين كه در كوي خسرو شديم
شب اندر دخان توي جنگل بديم
عجب با صفا بود ساكن شديم
به فرداي آن روز اي خوش سير
به سوي «دياربكر»( 2 ) نموديم سفر
چُه در زير «سنّاح» رسيديم ما
بديديم آن رود خود شد دو جا
يقيناً يكي شطّ بغداد بود
مظنّه فرات ديگري مينمود
الهي تو اين مشكلم را برآر
نه چاوش داناست نه حمله دار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. درستِ آن، بدليس است.
2 . در اصل: دياربيك.
[مزار اويس قرني]
رسيديم ُظهري اويس القرن
ز اوصاف باشد چُه درّ عدن
در آن سرزمين شب بمانديم ما
سفيده نهاديم رو را به راه
يكي چاقويي را جز اي نيك خو
بشد گم، نگشتيم جوياي او
نظر چون نمودم به صحرا و دشت
همه سبز [و] خرّم بُد آن پهن دشت
رسيدم به «ذق قريه» زان مكان
بديدم در آن قريه رعنا بتان
همه گلعذاران نيكوسرشت
همه لعبتان همچو حور بهشت
(صلّي الله عليه وآله) گذشتيم از آن قريه با صد لعب
بمانديم به دشت چمنزار شب
گذشتيم از آن قريه با صد لعب
به «كاني برازه» رسيديم شب
چُه شد صبح زان رود دريا صفات
گذشتيم و بوديم با صد نشاط
به صورت چُه لارست اي هوشيار
ولي لاله زارست تو گوشدار
كه هر درّه اش از دو صد لار ما
بود بهتر [و] برتر و با صفا
در او بود يك رود چون رود لار
ولي صد برابر بود آب دار
علف تا كمر، كوه [و] صحرا و دشت
تو گويي جهان سر به سر لاله گشت
ز «كاني برازه» چو گشتيم سوار
به «كوسيريان» ما گشوديم بار
از آنجا چُه صبحي روانه شديم
برابر به يك رودخانه شديم
چُه رودخانه! چون بحر عمان بُوَد
كه آبش چُه دريا، بيپايان بود
همه حاج در جنب او آمدند
پريشان [و] ترسان [و] حيران بُدَند
براي گذشتن همه چاره گر
چو اطفال مسكين همه در به در
نه يارا كسي را ز رود عظيم
زنند آب لرزند از ترس [و] بيم
غرض آخر الأمر چند خيكِِِِ باد
بيامد از او حاج شد بر مراد
نزاعي در آن روز شد بين حاج
كه روباه بگرفت از شير باج
خلاصه گذشتيم از آب رود
چُه رودي كه آن رود، خود نيل بود
بكردم سؤال زان مكان از راعي[اي]
بگفتند اين است «باتمان چايي»
گذشتيم زآن رود با خيك باد
در آن روز گشتيم از غصّه شاد
سر فتنه [!] آن روز اندر ميان
فتاد [و] نشد راه طي يك زمان
چو آن شب رسيديم به يك پهن دشت
بمانديم بوديم تا صبح گشت
چو از اسم آن قريه كردم سؤال
بگفتند «سيناست» اي خوش حمال
ولي حاجي دايي بگفت اين چنين
بود «المدن» اسم اين سرزمين
از آنجا چُه صبحي روانه شديم
سوي قريه «ملحدانه» شديم
سر سبزهزاري گشوديم بار
و زآنجا همه حاج خوردند نهار
از آنجا به تعجيل گشتيم سوار
سرسبزه زاري گشوديم بار( 1 )
چُه پرسيدم از اسم آن قريه جا
بگفتند «بسمل» بود اي فتي
يكي رود اندر همان قريه بود
بگفتند فرات است آن نيك رود
چُه آب فرات ديده شد اي جوان
همه غسل كردند در آن مكان
پياپي درختان توت از وفا
در آن سبزه با صفا گشت جا
دياربكر
به چهار ساعتي در «دياربكر» روان
شديم بعد شام زان مكان اي جوان
در آن شب نَبُد در ميان همهمه
رسيديم به شهر دياربكر مه
چمن زار [و] سبزه بُد و با صفا
به «دوره» چُه شد منزل حاج ما
به طوماس افندي بدادند باج
دو شب در دياربكر بماندند حاج
به يك شنبه رفتم كليساي شهر
نمودم نظر وضعش از روي قهر
به ناقوسشان من شدم مستمع
يكي تخته ميزد در آن مجتمع
در آنجا چنان صوت پيچيده بود
كه از مغز افلاك در رفته دود
زن [و] دختر شهر يكجا همه
نمودند در آن دير بس همهمه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. كذا. مصرع اول بيت بالا، در اينجا تكرار شده است.
ملك گر در آنجا نظر مينمود
ز اوصاف اوضاع عقلش ربود
و آنجا سوي جامع سنيان
برفتم دو مسجد بُد در آن ميان
بگفتند اين دو، يك از شافعي است
دگر مسجد از مذهب حنفي است
زن[و]مرد آن شهر در سير[و]گشت
روانه صباح و مسا سوي دشت
غرض از دياربكر چُه بيرون شديم
وزان شهر رو سوي هامون شديم
شب اندر «سر سينك» خيمه زديم
در آن سرزمين يك شب ساكن بُديم
ز «سر سينك» نصف شبي اي جوان
چو گشتند در راه حجاج روان
رسيدند در زير يك آسياب
يكي نهر كاو( 1 ) داشت سه سنگ آب
عجب آب سردي در آن نهر بود
كه شش ساعت آنجا الي شهر بود
بكوبيد فنيخ، ميخ چادر در او
همان دم بشد بين حاج گفتگو
گروهي به فنيخ تابع شدند
دگر فرقه با او نقيض آمدند
كه در اين زمين ما نباشيم شاد
اگر مال ما رفته يكسر به باد
نخواهيم تابع به فنيخ شد
در خيمه چون ديگران سيخ شد
كه تا اذن فرمايد و جا دهد
به هر روز يك خيمه ما وا دهد
شكستند و رفتند بر سوي شهر
ز چاووش [و] فنيخ نمودند قهر
بيامد حاجي دايي در بين راه
ز دل بركشيد درد [و] افغان [و] آه
كه اي حاج اين راه را آب نيست
كسي را به راه از عطش تاب نيست
دل جمله زان قول بيتاب بود
از آن جا الي شب همه آب بود
غرض حاجي دايي به قلب حزين
نمود عود بر منزل اوّلين
چُه ما رو نهاديم در راه شهر
نمود حاجي دايي ز زوّار قهر
دوان جانب «صدرسو» آمديم
به چشمه رسيديم ساكن شديم
چُه شب اندر آن منزل با صفا
براي وجود خود گزيديم جا
به نصف شبي حاجي دايي رسيد
كه اي حاج، بهر خدا برجهيد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. كه او.
روانه سوي شهر با هم شويم
كه شايد هم از غصّة ره رهيم
«سويرك» رسيديم بيگفتگو
دويديم هر سو براي وضو
شنيديم چون صوت قُرباقه( 1 ) را
بگفتيم آب است رفتيم به راه
برفتيم چون جمله در جنب آب
شديم آن زمان از جهان كامياب
چُه شد فرض صبحي ادا آن زمان
نموديم منزل همه آن مكان
الي شب بمانديم در آن مكان
نموديم در شهر سير جهان
از آنجا به ره چون روانه شديم
به «ميش ميش» با صد ترانه شديم
چو شد نصف شب جملگي پا شديم
روانه به فرياد [و] غوغا شديم
به «تتريش» يك قريه آمديم
در آن سرزمين يك شب ساكن شديم
چو حركت نموديم زان سرزمين
«هوك»( 2 ) آمديم چشم واكن ببين
به سايه درختان توت نرك
نشستيم در آن مكان با كمك
بيامد به نزد ما حاجي عباس
كمر بسته شمشير همچون الماس
در اين سرزمين پول چاووش دهيد
كه از دام من آن زمان ميرهيد
بگفتيم چاووش اي مرد خوب
مكن قال مقال تا نبيني تو چوب
اگر گفتهاي تو به ما حرف بد
همين لحظه بيني تو از چوب بد
چو سرخورده گرديد زان قول پست
برفت [و] سبك منزل خود نشست
به وقت غروب از غرض پا شدند
روانه به ره حاج يكجا شدند
نگويم نماز غروب [و] عشا
كجا كرده شد مردم پارسا
خلاصه در آن شب به يك سنگلاخ
گذشتيم گفتيم هر ساعت آخ
الهي تو ما را نگهدار باش
در اين راه پر سنگ غمخوار باش
اگر بر زمين افتم از روي مال
ز ضرب لگد ميشوم پايمال
چُه گويم در آن شب كه خود ابر بود
ز تلخي سرازيري قبر بود
چُه شد راه گم بركشيديم آه
ز الله آمد دليلي به راه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. در اصل چنين است.
2 . شايد: هرك.
به جايي رسيديم وقت سحر
كه از پرّه كاهي نبودش اثر
خلاصه به نوعي در آن سرزمين
بخفتيم بوديم لكن غمين
سفيده كه از جاي خود پا شديم
دو دسته روانه بدان راه شديم
رسيديم در يك كلش زار جَو
كه تازه نمودند او را درو
نهاديم اسباب خود بر زمين
بشد گفتگو بين حجاج چنين
فنيخ را كه ديگر ما چاووش [و]
نخواهيم گرديم ز ايشان جدا
همان لحظه چاوش [و] فنيخ رسيد
چُه از گرگ گوسفند حجاج رميد
گروهي برفتند با حمله دار
كه در خفيه، ظاهر هم گشتند يار
از آنجا به برچنگ آورد رو
نمودند جمعي بيپا گفتگو
كه ما ياوريم با شما سر به سر
ولي چون كه از حال شان بُد خبر
نكرديم بر قولشان اعتماد
چُه ديديم از ايشان رأي زياد
پس از گردش شهر وقت صباح
نشستيم كمّي فتاديم به راه
چُه كمّي از آن رود دريا صفت
گذشت و گذشتيم زان قوم بد
جلوكش نموديم ره رو شديم
چُه شيرين كه در كوي خسرو شديم
رسيديم در يك محل خوشي
نشستيم در شه سر ناخوشي
يكي نهر پر آب جاري در او
نموديم چايي در او آرزو
از آنجا به ره چون روانه شديم
به صوت غزل با ترانه شديم
چُه ره نرم و هم بكر بيسنگ بود
ولي اسب حاجي نوري لنگ بود
به لنگُ به لنگ چون ره فتاديم ما
به هر ساعتي ره ستاديم ما
به عصري رسيديم «ساجن» همه
ولي ره نبد خوف ني واهمه
نموديم جا سبزه زار [و] چمن
يكي رود نامند رود عدن
صباحي از آنجا برون آمديم
به «آقابران» جمله خيمه زديم
بگفتيم ماها به هم ياوريم
به شهر حلب صبح رو آوريم
صباحي از آن چَه، چُه بستيم بار
به پهلوي چاهي بخورديم ناهار
عجب با صفا بود آن سرزمين
گر انكار داري بيا و ببين
اگر چشمة جاريي بُد در او
به نيكويي او نبد جا نكو
حلب
از آنجا برفتيم شهر حلب
به توفيق حق زو نبينيم تعب
يكي نكت ديگر آمد به ياد
كه از خواندنش ذهن گردد زياد
گرچه جمله حاج بيپا بُدند
ز وان تا حلب مكفّي شدند
چو دادند به فنيخ قول و قرار
بگشتند مسلوب از اختيار
غرض چون كه از حاج بار شديم( 1 )
به شهر حلب جمله وارد شديم
رسيديم در شهر با عزّ [و] ناز
بيامد ز قنصول( 2 ) چند پيش باز
ز بيعقلي حاج گويم چو من
نه مردانه مرد [و] نه باشند زن
بگفتند قنصول احسان نمود
همه حاج در شهر مهمان نمود
ز احسان قنصول باشيم شاد
نياريم از وان به بطليس ياد
به همراه ميرزا كوچك خان بُدند
همه حاج وارد به يك خان شدند
همه را ز تحديد منزل بداد
شود رفع تا بينشان اتحاد
نگرديد در منزل آسوده حاج
بگفتا بياريد اي حاج باج
به جبرا همه تذكرهها گرفت
به نوعي كه هوش از سر ما برفت
چو بگرفت تذكره بنشست زمين
بگفت با كمال تغيّر چنين
سري يك مجيدي [و] ربعي دهيد
وگرنه ز چنگال من كي رهيد
غرض وقت خفتن كه شب رفته بود
زيادي ز حجاج هم خفته بود
به فانوسِ غوّاص درب اطاق
ستادند [و] دادند يكپا به طاق
دهيد پولِ قُول تا ز غم وا رهيد
وگرنه كنم قهر سخت و شديد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. در اصل چنين است. قافيه مشكل دارد.
2 . در اصل: قنصور. در موارد قبلي و بعد از اين هم، همه جا "قنصور" يا "قنصورات" آمده است.
رسيدند بالين حاجي ميرزا
كه اي مردكه، زود پا شو بيا
به زاري بگفت مهلتي تا صباح
دهيم پول قولُ [و] بيفتيم راه
كشيدند او را از آن رختِ خاب(كذا)
كشيده كه رفت از دلش صبر و تاب
شنيدند دادش هداوندها
به يك دفعه از غيظ( 1 ) جستند ز جا
بياييد ببينيم اين داد چيست
خود اين هزرگويي در اين شب ز كيست
برفتند هنگامه كردند بلند
طپانچه به يكديگر آن شب زدند
كشيدند از پلهها تا به زير
همان خان غوّاصهاي شرير
بگفتند كاي حاجي علي كرم
توچون مانعي حاج را از درم
ترا ميكنيم حبس در قنصلات
كه مِن بعد حجاج گردند مات
كشيدند تا درب كاروانسرا
همان دم برآورد حاجي صدا
كه اي حاج بهر خدا اين جلب
مرا برد در قُنُصلات( 2 ) حلب
بياييد پايين ياري كنيد
كه شايد ز الطاف كاري كنيد
رهانيدم زين گيرُدار اساس
كه اين قوم دونند حق ناشناس
گروهي ز حجاج بيرون شدند
به صد ترس در توي خان آمدند
غرض دست كشيدند زين كار قبح
بدادند مهلت به ما تا به صبح
صباحي به تمهيد صد خدعهها
گرفتند پنج ربعي از حاج ما
بگفتيم آسوده، كي ميشود
بگفتند نه يك كار جزئي بُوَد
همان لحظه كردند عود از جفا
همان خان چاووش غوّاص ها
دهيد پول چاوش امپريال
كم [و] بيش اين پول باشد محال
خلاصه گرفتند آن پول را
كه از يك نفر بر نيامد صدا
شب دوّمين شد كه خانچي رسيد
كرايه به من بهر منزل دهيد
كرايه اطاق سه قروش گر دهيد
پس از آن ز تكليفها وا رهيد
بدادند آن پول را نيز حاج
كه هر روز باج است بر روي باج
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. در اصل: غيض.
2 . در اصل: قنصرات
صباحي چُه دزدان ز شهر حلب
برون آمدند حاج پيش عقب
رسيدند در جنب يك آسيا
كه بد اسم آن قريه «داما سنا»
دو شب مكث كرديم در آن چمن
نشد حاج فارغ دمي از فتن
شب اوّلين چون به شوق [و] شعف
فتاديم يك سر به آب [و] علف
نمودند دزدان بما دستبرد
دو قاطر ز حاجي فنيخ دزد برد
چُه شد عرض بر والي قنصلات
كه عقل سليم است زين غصه مات
كه آنهابه آن دزد خود همرهند
كجا مال را پس به صاحب دهند
چُه گشتند مأيوس زان گيرُدار
فتادند به ره جمله با حال زار
رسيدند «سراقب» همه وقت ظهر
زبان از عطش در دهان گشته مهر
شبي آن زمين صرف اوقات شد
ز آسودگي عذر مافات شد
مقام رأس الحسين (عليه السلام)
از آنجا چُه بر مال گشتند سوار
به شهر معرّا گشودند بار
سه ساعت در [آن] مكث كرديم ما
زيارت نموديم اندر دو جا
يكي بقعه [چون] درّ مكنون بود
كه اين بقعه از يوشعِ نون بود
دگر رأس مولاي جنّ [و] بشر
امامُ الوَري هادي راهبر
همان سَر كه از امر ربّ مُبين
نمود، شست [و] شو جبرئيل امين
همان سَر كه بيترس [و] بيواهمه
زدي شانه بر گيسويش فاطمه
شب [و] روز را ختم پيغمبران
زدي بوسه از مِهر بر آن دهان
زبانم شود لال گويم سخن
كه در كربلا با هزاران مِحن
به حكم يزيد آن سگ بَد گهر
حسين را به زاري بريدند سر
عيالات او را نمودند اسير
به سر كردگيهاي شمر شرير
چُه بردند از كربلا سوي شام
اسيران آل مُحمّد تمام
ز راه حلب بود منزلگهي
كه بد خانه خولي اصبحي
همان ظالم تيره بخت شرور
سر شاه دين را شبي در تنور
زبان لال شد از چه در وي نهاد
به خاكستر آن را شبي از عناد
زيارت نموديم مر آن تنور
هنوز زان مكان بر فلك رفته نور
غرض از معرّا چو بستيم بار
«سراقب» گشوديم وقت نهار
از آنجا به «حما» رسيديم ما
شبي آن زمين آرميديم ما
عجب گَاو چاهان [و] باغات داشت
كه اندر سليقه نه باقي گذاشت
از آنجا چُه صبحي ببستيم بار
رسيديم رستان به وقت نهار
همان قريه را عسقلان( 1 ) بود نام
كه رستان بنامند خلقان تمام
چُه صرف نهار اندر آنجاي شد
به «حمص»( 2 ) رسيديم [و] مأواي شد
خريدند زان شهر احرام حاج
ندادند زان شهر حجاج باج
درو گاو چاهان چرخ فلك
كه محوند ز او جمله جنّ [و] ملك
همه خلق بشّاش خوش [و] آبرنگ
در او مجتمع همچو اهل فرنگ
از آنجا سرِ شب چُه ره رو شديم
«حُصين» آمديم جمله خيمه زديم
فراوان در او بيضه گاه شعير
كه آن قريه بود از حُصين نُمير
الهي بهاندازة علم خود
بكن لعن بر آن سگ شوم بد
از آنجا سحرگه ببستيم بار
رسيديم به «ده قار» وقت نهار
از آنجا به منزل برفتيم زود
كه اسمش «زين العابدين چشمه» بود
بدان چشمه چون نهرهاي بهشت
ز اعجاز آن شاه نيكو سرشت
از آنجا سر شب چُه ره رو شديم
صباحي ده «طائفي» آمديم
ورود به دمشق
ز ده طائفي چون به چشم پرآب
رسيديم صبحي به شام خراب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. در اصل: اسقلان.
2 . در اصل: همس
به اطراف باغات اشجار داشت
صفاي خوش [و] آب بسيار داشت
زراعات باغات بيحدّ [و] مرّ
گرفته است عالم همه سر به سر
ندارد جهان همچو صفحه به ياد
چنين بود كز حكم شدّاد عاد
نماي ارم كرده شه آن زمين
خدا كرده وصفش به قرآن چنين
روضه مجلس شام
ولي شيعيان! اين سخن بشنويد
سر شاه دين را به حكم يزيد
به همراهيِ اهل بيتش تمام
ز كوفه نمودند وارد به شام
به دروازة شام قومي كثير
شدند مجتمع تا ببينند اسير
كه ناگه رسيدند آل رسول
دل افگار[و] نالان [و] زار [و] ملول
سر حلقه شان زينب زار بود
كه اندر مصيبت دل افگار بود
صباحي به دروازة وارد شدند
غروبي خرابه فرو آمدند
تماشاگر شام چون بُد وفور
بشد مانع اهل بيت از عبور
به حكم يزيد آن سگ اشقيا
ببستند آيين( 1 ) بازارها
كه تا اهل بيت حسين را تمام
بگرداند از ظلم، بازار شام
پس از گردش شام آل رسول
نمودند اندر خرابه نزول
شبي دختر شه رقيه به نام
پدر را عيان ديد اندر منام
برآورد افغان [و] آه [و] خروش
پرد عقل از سر ز ارباب هوش
يزيد اندر آن شب چُه بيدار شد
از آن واقعه چون خبردار شد
فرستاد رأس حسين از جفا
خرابه به نزديك آن طفلها
چُه آن طفل ببيند سرِ باب خويش
تسلّي شود قلب زارش ز نيش
نهادند آن سر چُه در پيش او
بگفتا به عمّه كه اي نيك خو
نكردم ز تو خواهش آب [و] نان
نمودي تو [آن را] به نزدم عيان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. شايد: آذين.
بگفت عمّه جان رأسِ باباي تو است
شب و روز بابا به جوياي تو است
رقيّه چُه سر پوش زان رأس پاك
برفكند، افكند خود را به خاك
سر انور باب زارش حسين
به سينه نهاد او به صد شور و شين
ز غصه همان دم شدش قبض روح
به قلب زنان زد شَرَر كوه كوه
فغانِ زنان چون به گوش يزيد
در آن نيمه شب به افغان رسيد
بگفت چيست اين آه [و] راز [و] نياز
كه اندر خرابه بلند است باز
بگفتند طفل حسين شهيد
شد از عمر خود در جهان نا اميد
همان ظالم كفر كيش عنود
بفتا فرستيد تعجيل زود
فرستيد غسّال [و] كافورُ كفن
كه امشب نمايند آن طفل دفن
مگر باب اين طفل، سبط رسول
حسينِ شهيد، نورِ عين بتول
سه روزو سه شب چشم زارش فتاد
روي خاك[و] خاشاك[و] خورشيد[و]باد
نبُد يك مسلماني در آن ديار
گذارد به پيش خود او اين قرار
نمايد كفن آن بدنهاي پاك
كند دفن آن نعشها را به خاك
پس آنگه يزيد پليد از جفا
به مجلس بخواند آل الله را
چِه گويم به وضعي طلب كردشان
كه يارا ندارد به وصفش زبان
به حكم همان كفر كيش عنود
زنان را به يك ريسمان بسته بود
سر انور شاه خوبان حسين
دگر نوجوانان آن نور عين
نهاده به طشت( 1 ) زر آن كفر كيش
عيان ساخت آن روز او كفر خويش
يكي خيزران بود دست لعين
سر شه مخاطب نمود او چنين
عجب با صفا موي خوشروستي
ز خلقان عالم تو نيكوستي
چرا سر ز فرمان من تافتي
عيالات خود را چنين يافتي
بزد چوب بر آن لب [و] آن دهان
كه اي خلق، باشد حسين نوجوان!
چُه آن ظلم زينب بديد از يزيد
بگفتا كه اي تيره بخت پليد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. در اصل: تشت.
زني چوب بر بوسهگاه نبي
نما شرم اي تيره بخت دني
نمايد خدا خانهات را خراب
كه هرگز نكردي تو كار صواب
نمود امر از ظلم، آن دم يزيد
كنون زينب زار گردن زنيد
سكينه به پا خاست اندر زمان
گشود آن زمان از فصاحت زبان
يزيد لعين را مخاطب نمود
به نوعي ز افلاك در رفته دود
نمودي حسين را شهيد جفا
جوانان او را تو در كربلا
ز خونخواري اهل بيت رسول
نكردي حيا اي ظَلومِ جَهول
برفت نزد سجاد جان اخا
بكن اي برادر تو رحمي به ما
ستاده لعيني به حكم يزيد
كه بنمايد او عمّهام را شهيد
چنين گفت سجاد كي خواهرم!
نشين يك زماني تو اندر برم
كه اين ظالم تيرهبخت عنيد
نه بنمايد او عمّهات را شهيد
چُه ملعون، فصاحت از آن طفل ديد
به جلاّد گفتا هماندم يزيد
كه اين زن به اين طفل بخشيده شد
نميگويم آيا كه چه ديده شد
به يك بار يك ظالم سرخ مو
كه لعنت بر او باد [و] بر كيش او
گرفت دست كلثوم را آن لعين
بگفت اي يزيد اين كنيزك ببين
چه خوش روي[و] نيكوي باشد عزيز
مرا هست در خانه لازم كنيز
يزيد آن سگ شوم ظالم شعار
نماندش به اين حرف صبر [و] قرار
بگفتا به آن سرخ مو از جفا
خدا بشكند آن دهان تو را
كسي كو به عالَم ز آل رسول
كنيزي گرفته است اي بوالفضول؟
غرض گفتگويي در آن بين بود
كه آن روز را خود قيامت نمود
بيا مذنبا رو در ارض شام
نما ثبت نام غريبان تمام
كه در شام خود قبر زينب نمود
به يك فرسخي دور از شهر بود
سكينه وكلثومُ زار [و] عليل
كه باشند بس مجتبي وجليل
دگر فاطمه كو به صغرا لقب
در او هست مدفون نمايند عجب
مدينه بدان سينهريشِ كباب
كي آورد او را به شام خراب
رؤوس شهيدان كرب [و] بلا
در او دفن گرديده بُد از جفا
بود رأس عباس [و] قاسم دگر
علي اكبر آن شبه خير البشر
حبيب مظاهر و حرّ رشيد
دگر كان شهيدان شدند نا اميد
حركت از دمشق
بمانديم ده روز در شهر شام
تماشاگر شام باشد بنام
غرض چون كه رفتيم از شهر شام
تماشاگر از مرد و زن، خاص [و] عام
دم كوچه [و] مسجد [و] پشت بان!
زنان فواحش تماشاكنان
ز دروازة شام بيرون شديم
همه حاج رو سوي هامون شديم
ز مه شانزدهم بود اي تاجدار
شدند حاج يكسر به اشتر سوار
كه بودند اندر مزارات شام
زنان تماشاگر از خاص [و] عام
خلاصه چُه از شام بيرون شديم
به «كردي» رسيديم خيمه زديم
از آنجا چُه صبحي روانه شديم
بمنزلگه «اعذران» آمديم
يكي بركة خوب پر آب داشت
كه آن حاج را جمله سيراب داشت
يكي بركة آب بود در او
كه دريا به جنبش بود آب جو
از آنجا چُه صبحي روانه شديم
به «حصّا» رسيديم خيمة زديم
در او گاو چاهي ست عذب[و] فرات
كه اوهام زان آب محوند [و] مات
از آنجا چُه صبحي برون آمديم
«عُنَيزه» رسيديم خيمه زديم
نَبد آب [و] دانه در آن سرزمين
كسي را نه ياد ست منزل چُنين
از آنجا چُه صبحي روانه شديم
«معان» آمدستيم خيمه زديم
بود در معان رأس قوم ثمود
شده سنگ، رفتيم زان درّه زود
يكي قريه كوچكي بيگياه
بُد و لكن آبش بود آب چاه
بيا بشنو از حملهداران شام
غني هستند از وصف ايشان تمام
ايا حاج اسلام از شرق [و] غرب
زترك[و] ز تاجيك [و] روم [و] عرب
به مكه چراييد از راه شام
كنند روزتان را همينها چُه شام
اگر خُدعه [و] جور ايشان تمام
بگويم نگنجد به اين دفتر اي خاص[و] عام
معان گرچه ني زرع[و]ني باغداشت
ولكن دو سه چشمة آب داشت
از آن جا چُه ظهري روانه شديم
تمام شب [و] روز راه آمديم
صباحش سه ساعت ز روز رفته بود
به درّه همه حاج آمد فرود
«عقبه» مر آن درّه را نام شد
ز قلب همه صبر وآرام شد
زآب آن زمين را نبودي خبر
همين است از خستگي ره اثر
صباحي به «دواره» حاج آمدند
ز يك بركهاي حاج سيراب شدند
بدان غُرّه ماه ذيقعده بود
به روز سه شنبه كه حجاج شد( 1 )
غروبي ز «دواره» گشتند روان
به «دوهيج» صبحي شدند شادمان
ز «دوهيج» با صد نشاط [و] طرب
«ارائي» نموديم منزل عجب
كه يك قطره آب در او نبود
زبي آبي راه ما را چه سود
به اشتر بيارند در منزل آب
شوند زان آب پس كامياب
تبوك
سحر از «ارائي» چُه بستيم بار
«تبوك» آمديم [و] بخورديم نهار
عجب آب خوش نخل[و] انگور داشت
كه حجاج را شاد[و] مسرور داشت
از آنجا سحرگه روانه شديم
پس از ظهر «دار المقر» آمديم
نبود آب [و] آبادي آن سرزمين
بيا نيك بنگر تو اي نازنين
ز دار المقر عصري اي هوشيار
برفتيم در «اغدر» اي نامدار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. در اصل چنين است.
ز اغدر به عصري همه حاج ما
برفتند در «مقدم» اي پارسا
مقدم رسيديم اي پاك زاد
ندارد چُنين بركهاي كس به ياد
يكي گاو چاهي در آن قلعه بود
كه حجاج زان بردند سود
از آنجا چُه ظهري روانه شديم
نهار «منزل احمد پاشا» آمديم
كه بيست ودو ساعت مر اوراه داشت
ولي باز در ره شديم وقت چاشت
سه ساعت درآن سرزمين مكث شد
نه يك قطره آبي در آنجاي بُد
از آنجا چُه صبحي روانه شديم
«مداين» رسيديم، فرود آمديم
خطا شد كه اينجاست«شعب العجوز»
كه از تشنه بر من افتاد سوز
به قدردو صد زرع شدطي چُه راه
به تحقيق پيوست حال تباه
كه اين درّه را آب باشد بسي
ولكن نه پيداست بيند كسي
بود زيرش آب سرد روان
فراوان بود رو ببين اي جوان
بدان آب اين قسم كارخداست
كه كار حق از كار خلقان جداست
بُد اندر مداين يكي بركه آب
كه زان آب گشتند حاج كامياب
صباح از مداين چُه رهرو شديم
به «دار الغنم» ظهر خيمه زديم
ز «دار الغنم» ظهر بستيم بار
رسيديم به «سوركبه» وقت نهار
در آنجا بود آب چاه وفور
ولي آب او بود في الجمله شور
غروبي ز «سوركبه» با عزّ[و] ناز
به «بئرالجديد» رفت وقت نماز
عجب بركه و قلعه آب داشت
ز نيكي جُوي او فروكش نداشت
ولي شمّهاي گويم از حمله دار
كه اوّل گذارند قول [و] قرار
پس آنگه دوصد حيله درتيك[و] ريو
نمايند با حاج مانند ديو
گهي عذر از بهرِ بار آورند
دو صد مكر در ره به كار آورند
به حجاج جور [و] عداوت كنند
كجا يك جو حاج استراحت كنند
الهي به شاه زمان شو تو يار
كه از حمله داران برآرد دمار
كه تا بود با حاج مشفق شوند
دو صد خدعهاندر ميان ناورند
ز «بئر الجديد» حاج وقت غروب
روانه شدند جمله با فوج وتوپ
رسيدند صبحي به «راء شنو»
كه بوديم آن روز ما پيش رو
به ظهري از آنجا روانه شديم
به نصف شب «حديه» فرود آمديم
ندانم حديه آنجا بود
كه آبش سراسر به خيبر رود
كه خيبر به آنجا يكي روز هست
بگويند عجب شهر فيروز هست
كنم شمهاي وصف «حديه» همان
بود ظلم حالش نگردد عيان
عجب رود آبي[و]خوشمنزلياست
همان منزل حجاج را خوش دلي است
چُه ظهري از آنجا نموديم بار
رسيديم منزل به وقت نهار
ندانم كه آنجاي را نام چيست
همين قدر دانم در او آب نيست
به قدر سه ساعت گشوديم بار
پس آنگه به تعجيل گشتيم سوار
سحرگه «زحرو» رسيدند حاج
كه آب اندر آن جايگه بد رواج
همه زير شن اندر او آب بود
چه آبي كه از مزّه ناياب بود
مرا مهري كيسه بس چيزها
ببردند سقا و جمّالها
بمانديم آن روز در آن زمين
نموديم حظ زآب اي نازنين
مدينة منوره
از آنجا چُه حجاج بستند بار
مدينه رسيدند وقت نهار
چه گويم مدينه بهشت( 1 ) است بس
به مأواي عنقا مگس كي رسد( 2 )
مرا خامه در اين زمين بازماند
ز بين دو معشوق خود راز ماند
همين قدر گويم كه نور خدا
در آن سرزمين كرده از لطف جا
حريمش كه جنّات عدن نعيم
نمودست آن نور آنجا مقيم
دگرعرش[و] كرسي و لوح[و] قلم
بود محو آن نور بر گوي كم
در او مرقد حضرت مصطفي است
كه نور وجودش ز نور خداست
بود قَُرّةُ العين آن نور پاك
درآن سرزمين است روحي فداك( 3 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. در اصل: بحشت!
2 . در اصل اينگونه است. شايد يك مصراع افتاده و مصراع بيت دوم به جاي مصراع دوم بيت اول درج شده است.
3 . در اصل: فداه.
مكه مكرمه
از آنجا به وادي ليمو شدند
كه حجاج از صدمه پنهان بُدند
ولي آن زمين آب [و] هر ميوه بود
به جان آمدند حاج، آن لحظه زود
از آنجا همه حاج با صد سرور
نمودند آن روز در ره عبور
رسيدند عصري به مكه همه
ز لبيك بُد بينشان همهمه
به مكه رسيديم با صد نشاط
بگيريم تا از خدا ما برات
برفتيم آن شب براي طواف
بدان بيت عزّ [و] كرامت مَطاف
چُه نيّت نموديم شرط نماز
پس آنگه به زاري[و] سوز[و] نياز
پس از نيّت [و] طوف در عمره ما
برفتيم از بهر سعيِ صفا
ز كوه صفا تا به مروه بدان
بود هفت سعي آن عمل اي جوان
چُه گشتيم فارغ ز سعيِ صفا
نهاديم رو سوي بيت خدا
طواف و نماز نساء اي گروه
به اتيان رسانديم با صد شكوه
ز ذيحجّه چون روز هشتم رسيد
ز جمعيت آن روز عقلم پريد
نموديم ما غسل و مُحرم شديم
از آنجا به سوي منا آمديم
شب اندر منا جمله را صرف شد
ميان همه حاج اين حرف شد
رويم جمله بر جانب عرفات
در آن سرزمين جمله محويم و مات
ز حيّ حاجت خويش كردم سؤال
به زاري به درگاه عزّ و جلال
دوشب آن زمين صرف اوقات شد
به درگاه حق عذر مافات شد
از آنجا به مشعر نهادم قدم
وجود آمدم گوئيا از عدم
وقوفين چُه تكميل شد از وفا
به عيد ضُحي آمدم در منا
پس از رمي قرباني [و] حلق رأس
نباشد ز تقصير بر حاج بأس
چُه شد يازدهم سوي كعبه شديم
به طوف نماز نساء آمديم
همان روز رفتيم اندر منا
نموديم ما رمي آن ميلها
صباحش همه رمي كردند حاج
تو گويي نهادند بر فرق تاج
همه سوي مكه شتابان شدند
ز اعمال حج جمله فارغ بُدند
بمانديم چندي در آن سرزمين
بود بيت حق چون بهشت برين
ولي پر بها بود مأكول او
يكي( 1 ) ربعي يك هندوانه شنو
همه چيز او پر بها و گران
نخورديم ارزان در او لقمه نان
گر از ماست گويم براري خروش
دو مثقال موزون او يك قروش
جدّه
از آنجا به جدّه نهاديم رو
بيا مذنباً شمّهاي بازگو
بود جدّه در جنب يك بحر ژرف
ندارد ز نيكويي آن شهر، حرف
بود مثل مكّه در او خوردني
همه پر بها اهل او ارمني
غرض حاج بگرفت بهر جهاز
چنين قيمت سه ليره با نياز
بود ثقل كشتي ز باد نقيض
شنو اي سخن سنج اندر جهيز
خلاصه به كشتي نشستند حاج
گرفت ناخدا را عمل در رواج
به كشتي خردمند جا كي كند
اگر روز [و] شب صد منزل طي كند
جهنم كه گفتند شيخ [و] فقيه
بود كشتي و ساكن او سفيه( 2 )
دو بار ار نشيند به كشتي لبيب
بود كافر آن شخص، بيشك[و] ريب
الهي به اعزاز پيغمبران
ز كشتي تو اين حاج را وا رهان
بشو يار بر شيعيان علي
ز الطافهاي خفي و جلي
الهي اگر رَستم از اين محن
زكشتي دگر ره نيارم سخن
زشهر ذيحجه بيست چهار رفته بود
نشستيم گشتيم پشيمان، چه سود؟
اگه «گُه»خورد شخص اندر جهان
بود به كه با كشتي گردد روان
حميم جهنّم كه بر عاصيان
خدا وعده داده است اي عاقلان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. در اصل: يكي يك ربعي يك هندوانه شنو.
2 . در اصل: صفيح.
همه روزه در فُلك باشد وفور
خلايق ز هر ذرّه او تفور
ندانم حميم است آن [يا] حرق
كه از خوردنش طبع اندر خلق
ز دست همان مالك ارمني
كه دون[و] نجس[است و]زشت[و] دني
و از اختلافات كشتي اگر
بخواهي دهم ز آن من خبر
نشيند اگر پور زال زمان
به كشتي ز تنگي برآرد امان
كه هر حمله اش زهره شير را
كند آب اي عاقل پارسا
تلاطم اگر ذرّهاي آورد
ز مرگ، خلق آن زمان ياد آورد
خلاصه چُه كَشتي به راه اوفتاد
چنان رفتني كرد مانند باد
بندر بوشهر
چنان رفت تا بندر بوشهر او
نشد هيچ در بين كس گفتگو
در آن شب بشد بين حجاج نزاع
نموديم آن گفتگوها سماع
شنو اي خردمند با عقل و هوش
تو گويي ز يزدان رسيده سروش
الهي من آن مُذنب عاصيم
ببخشاي از كرده ماضيم
دل مردهام زنده كن در نشور
رحيميّ و ستّاري و حيُِّ غفور
رسان دست من بر ضريح حسين
به حق همان شاه بدر [و] حُنين
همان ليل بود عاشوراي حسين
دو سه بيت اندر عزاي حسين
بگفتم كه باشيم ز ياران او
شمارندنم ز دوستان او
دو شب لنگ كشتي به بندر نمود
ز طوفاني آن بحر مانند دود
به چشم خلايق بشد تيره رنگ
ز ترس از رُخ خلق در رفته رنگ
چُه ره كشتي آن روز گم كرده بود
زغم قلب حجاج مانند دود
كه ناگه بيامد جهاز صغير
بدر رفت سنّي ز كشتي كثير
سبك گشت كشتي و در ره فتاد
شتابان چنان رفت مانند باد
بصره
چنان رفتني كرد بعد از نهار
به بصره رسيد و گشوديم بار
ز جده به بصره ايا هوشمند
بپيمود هيجده روزه بيگزند
از آنجا به بكّاره گشتيم سوار
برون آمديم اي جوان گوش دار
نشستيم اندر جهاز صغير
كه آن فُلك را خود نباشد نظير
ز اوصاف كشتي زبان عاجز است
كه وصفش مرا در بيان عاجز است
ز چرخ و ز اسباب او سر به سر
مرا خود تصور نباشد خبر
صفايش اگر گويم اي با بصر
ز شادي رود عقل [و] هوشت به در
خلاصه چنين منزلي را به ياد
نباشد به بهرام نه كيقباد
شهان جهان منزلي با صفا
چنين جايگه را نكردند جا
بيا مذنب از وصف كشتي گذر
ز بصره بده ذرّهاي تو خبر
نديدي اگر خود تو بصره كنون
ولي شهر خوبي است اي ذو فنون
ز باغات او گويم اي شهريار
سه منزل همه نخل خود پر شمار
رطبهاي الوان [و] باغات خوب
در اطراف شط از شمال و جنوب
زشلتوك او گر بخواهي عيان
خود اين عقلِ ناقص نسازد بيان
غرض همچه صفحه نديدم به دهر
خدا خلق كرده ست در جنب بحر
ز صد اندكي گفتهام من يقين
گر انكار داري بيا و ببين
خود اين شط را شط بغداد دان
كه كشتي به بغداد گشته روان
ز بصره به بغداد اي هوشيار
همه شهر باغات نخلش شمار
چُه شبها نموديم زآنجا عبور
ندانم من اسماء آن اي غيور
نگويم كه اين صفحه زعالم نكوست
به عالم اگر مملكت هست اوست
رسيدم به بغداد در روز پنج
از آن مركب حاصل نشد هيچ رنج
كاظمين
شب پنج وارد شدم كاظمين
چُه ديدم مرآن شهر با زيب[و] زين
دو نور خدا كرده جا آن زمين
يكي زان دو بد قبله هفتمين
ديگر عالم كامل العارفين
نقيّ جواد، نور اهل يقين
چُه آن بقعهها ديد چشمم عيان
يقين كردم اين است قصر جَنان
ولي كسب كرده جنان زان بقاع
چُه مهتاب از شمس كسب ضيا( 1 )
رفتيم زكاظمين سوي «سرّمنرأي»
بوديم دل شكسته همه ديده پر بكاء
يكشب دجيل منزل ما بود دوستان!
ساكن بدند آن ده جمعي ز شيعيان
ليل دوم كه منزل ما بود در «بلد»
گويا كه خلق او همه بودند ديو[و]دد
روزسيم به«سامره» رفتيم شيعيان
نور خداي بود در آن جايگه عيان
زنورحق سه نور مقابل به يكديگر
كرده ز لطف حق همه درآن زمين مقر
بعد از سهروز عود نموديم به كاظمين
رُفتيم غبارمرقدآن شه به هر دوعين
به سوي كربلا
ز آنجا به «كربلا» بنموديم عزم راه
هركس به كربلا نرود هست پرگناه
زيرا گناه شيعه اگر هست مثل كوه
زانجا تمام ريخته گردد ايا گروه
دربين ره به شط «مسيّب» عبور شد
اندوه دردل آمداز دل شه سرورشد
يك بقعه ز دور بديديم آن زمان
زين غم برارشيعه زدل آه[و]هم فغان
رفتم درآن ديارچُه من با دل ملول
ديدم دومرغ عرش نموده دراو نزول
بودند آندو بيكس مظلوم ناشكيب
طفلان زارمسلم ودرآن زمين غريب
ازجورظلمحارث ملعون شدند شهيد
آن نو خطان ز عمر بگشتند نااميد
ازآن زمين به كرب و بلا با دل حزين
رفتيم مجتمع همه بوديم دل غمين
ازرويصدق ميشنو ايشيعه اين بيان بيان
ديدمكه عرشگشته درآن سرزمين عيان عيان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. در اصل: ضياع.
داخلشدم چُه درحرمشاه تشنه لب
بهر طواف مرقد سلطان ذي نصب
ديدم كه كعبهطوفكنددرآن آستان
بنگر شرف، نگشتهسخنصديكي بيان
بهر زيارتش چُه برفتيم در رواق
زاندوه سوز غصه بگشتيم جمله داغ
گفتم به عقل باعث اين غصّه كن بيان
گفتا شهيدگشته شهنشاه انس وجان
آب فرات كرده از او منع ابن سعد
افغان كنيدشيعه ازاين داغ همچورعد
فرياد العطش ز بنات شه شهيد
از تاب تشنگي به سماواتيان رسيد
پينوشتها: