مقصود تویی ، کعبه و بُتخانه بهانه
میقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386 مقصود تویی ، کعبه و بُتخانه بهانه طیّبه عباسی خلاصه سیر سبز اندیشه در سیلان عشق ، سفر به آنجا که روزی شاهد بهترینِ بهترینها بود و امروز نیز میزبان بهترینِ بهترینهاست ؛ آنچنان شور و شعفی در انس
ميقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386
مقصود تويي ، كعبه و بُتخانه بهانه
طيّبه عباسي
خلاصه
سير سبز انديشه در سيلان عشق ، سفر به آنجا كه روزي شاهد بهترينِ
بهترينها بود و امروز نيز ميزبان بهترينِ بهترينهاست ؛ آنچنان شور و شعفي در انسان
به وجود ميآورد كه قلم به ناگاه افسار مي ؛ گسلد و از آنجا ميگويد كه شايد به
چشمِ سر ، تا بهحال لمحهاي از آن را نيز نديده باشد .
آنچه پيشرو داريد ، چكيدهاي است از احساس يك جوان كه مكه را به
عشق ردّ پاي مولايش ، ديوانهوار دوست دارد و آرزوي رفتن به آنجا را به صورت
سفرنامهاي در عالم معني به تصوير كشيده است .
و داستان اين ؛ گونه آغاز ميشود كه جواني استطاعت سفر به مكة
مكرّمه را ندارد . در عالم معني ( نه خيال و وهم ) خود را در ميقات مييابد و پا به
پاي مسافرانِ حرم امن الهي ، تمام اعمال حج را مو به مو انجام مي ؛ دهد و به عمق
آن اعمال ، نظري مياندازد و فلسفة وجود آنان را نيز مييابد .
اين كشف و شهود آنچنان براي جوان جنبة واقعي و حقيقي دارد كه در
پايان ، بعد از آن كه خود را قرباني عشق معبود ميكند و از خود چيزي باقي نميگذارد
و از بند بالاترين تعلّقات ( كه همان حبّ نفس است ) آزاد ميشود ، خود را « حاجي »
مينامد و به خود ميگويد : حاجي زيارت قبول !
ناگفته پيداست كه بيشتر مطالب اين گفتار برگرفته از احاديث ،
روايات ، گفتار بزرگان ، تفاسير عرفاني ، مناسك و تحليلهاي شخصي نگارنده است و جنبة
داستانسرايي و خيالپردازي ندارد . اميد كه به كارمان آيد و به بارمان
نشاند .
***
آنچه در اين گفتار ميخوانيد سفرنامهاي است از يك سفرِ نارفته .
حكايتي است از لذّتي ناچشيده . وصف عيشي است از يك عيش نا موصول . سفري به
ناشناختهها وديداري از ناديدهها . وصف وصلي دست نيافته ، و خلاصة كلام اين ؛ كه
اينجا تنها وتنها هجر ميخوانيد و حسرت .
سفري را برايتان بر سينه كاغذ مصوّر كردهام كه حتي خود وقايعش را
با چشمِ سر نديدهام .
تعجب نكنيد .
سفر را كه فقط با قافله و كاروان نميروند .
ره را كه فقط با پاي و مركب نميپويند .
و ديدني را كه فقط با چشم سر نميبينند .
اگر تاريخ را باور داريد ، مرا باور كنيد ، اگر بوي يوسف از
فرسنگها نديده بر ديده گذاشتهايد و يعقوب را باور كرده ؛ ايد ، اگر نور
ديدهاي نابينا را با بوي پيراهني باور داريد ، مرا باور كنيد .
اگر ابراهيمي را در آتش ، يونسي را در دل ماهي ، يوسفي را در
چاه ، موسايي را در كف رودخانهاي خروشان ، اگر فصل ميان محمد و دشمنان خونخوار را
با تار عنكبوتي بر آستانة غار باور داريد ، مرا باور كنيد .
اگر يك كشتي را در سرزميني آب ناديده ، يك مكتب را در سينهاي درس
ناخوانده ، وصف يك معشوق را از عاشقي وصال ناچشيده ، زخم تازيانهاي برپشت معشوقهاي
تازيانه ناخورده را باور داريد ، پس باور كنيد نقش يك سفرنامه را منقوش در لوح خاطر
يك سفر ناكرده .
مرا باور كنيد و سفرنامهام را .
سفرنامهاي از يك سفر نارفته .
خاطرهاي از رنج راهي ناپيموده .
وصفي از يك وصال دست نايافته .
اگر محمد ، ناديده عاشقي چون اويس قرن دارد ، پس چه عجب از نارفته
راهي به مقصد رسيده ؟ اگر ديدن شرط رسيدن است پس برايم معني كنيد « الذين يؤمنون
بالغيب » را ، مگر عالم تنها همين خاك است كه ما ميبينيم و مگر راه همين خاكي مسيري
است كه ما ميدانيم ؟ اگر معني را ميشناسيد ،
پس باور كنيد مرا و سفرنامهام را .
باشد كه به كارمان آيد و به بارمان نشاند .
عزت قرينتان باد !
***
تهيه و تدارك و آمادگي و خداحافظي را بگذارم براي سفرهاي خاكي . ما
كه قرار است سفر دل رَويم ، ره توشهاي نميخواهيم جز يك بهانة قشنگ براي رفتن و
پوييدنِ راه ، كه آن هم هماره با ما بوده و هست . پس چيزي كم ندارم . كولهبارم را ، كه
پر از بهانههاي قشنگ است ، بر دوش كشيده ، رهسپار راهي ميشوم كه از آن تنها و تنها
يك چيز ميدانم :
اوّلش منم . آخرش خدا .
خرده نگيريد كه چرا « خود » را در كنار « خدا » خواندم . كه اين « من »
ذرّهاي از ارادة « او » ست .
پس اينگونه ميگويم كه سنگم نزنند و به دار حلاّجي
نياويزندم :
اولش خدا . آخرش خدا .
شرم حضور در درگاه باريتعالي كه اكنون خود را حاضرتر از هميشه در
پيشگاهش ميبينم ، زبانم را از بيهودهگويي باز ميدارد .
پس مستقيم . . . ميقات .
چشم باز ميكنم ، خود را در خيلي عظيم ، از عاشقان حرمت
ميبينم .
آي خدا !
من هم آمدم .
اينجا ديگر چگونه جايي است ؟ ! اين شخص آيا فلاني است ؟ همو كه كوه
را به كرنش ، ذليل ميخواست و باد را به ترنم ، بنده ؟ !
پس چرا اينگونه شده ؟
بيرنگ . ساده . مثل من و ما و ديگران .
آيا اين فلاني است ؟ پس كو مركب و خدم و حشماش ؟
لحظهاي به خود ميآيم ، نيمنگاهي به خود ، نيم ديگر به اطراف ، من
چرا رنگ ديگران نيستم ؟ يعني بهتر بگوييم ديگران چرا رنگ من نيستند ؟ آخر ديگران رنگي
ندارند همه سفيد شدهاند . مثل هم .
درد من درد همرنگي نيست . از همرنگي با جماعت لذّت نميبرم كه
اكنون خلافش مرا آشفته سازد ، بلكه آنان را در حقيقتِ مطلق غوطهور ميبينم و خود را
در وراي آن ، ناكام از لذّتي تا بي ؛ نهايت زيبا . من عاشق بيرنگيام و اكنون اين
همه زلالي مرا از قوس قزح بودن بيزار كرده است . شرم يك پرِ سياه در انبوه پرهاي
سفيدِ يك قوي زيبا را درخود احساس ميكنم .
خدايا ! من چه كنم كه اين نباشم ؟
لباسم ؟ !
آري ، بايد اين ماية ننگ را بيرون آورم از تني كه لايق بيآلايشي
است و من جامهاي ناصواب بر او دوختهام .
. . . : بيرون شو اي جامه ، اي كه به جاي پوشش ، مرا برهنهتر
از هزار برهنه در اين دشت بيآلايشان ، بيآبرو كردهاي ، بيرون شو .
جامه را به گوشهاي افكندم و جامهاي پوشيدم به رنگ بيرنگي ،
جامهاي كه نه آن را دوخته ؛ اند و نه رنگش كرده ؛ اند .
و باز تكرار يك نگاه و اما اكنون به شوق همآوايي با
جمع .
نه !
آه ، خدايا ! اينان چه دارند كه من ندارم ؟ اما نه ، انگار من چيزي
دارم كه اينان ندارند .
جامهاي ديگر !
آري ، همين است ، اين جامة سياه چيست كه من در بر دارم ؟ در خاطر ردّ
پايي از پوشش اين جامه نميبينم . پس اين چيست ؟ من در كدامين وقت اين را به تن
كرده ؛ ام ؟ آه ، چه سياه است . چه بدبو ! بيش از پيش ، شعلة شرم را در خود
شعلهور مييابم .
به تفتيش جامه ميپردازم :
آستيني از ريا ، دكمهاي از غيبت ، پارچهاي از حبّ نفس . . . واي بر
من . اين ديگر چيست كه بر تن كرده ؛ ام ؟ ! بايد بيرون آورم و تا دور دستها پرتابش
كنم كه مبادا ننگش بر دامنم ماندگار گردد . اين هم از اين . . . اما بوي
عفن اين جامه ، هنوز مرا از ديگران متمايز كرده است . به محضر بزرگي رفتن و بوي
ناشايست دادن ، نه رسم ادب است .
پس به شست و شو ميپردازم .
خدايا ! به عشق حضورت بدن از گنداب گناه ميشويم قُربةً إلَي الله . . . سر و
گردن . . . نيمة راست . . . نيمة چپ .
آه ، چه سبك شدم . گويي باري به سنگينيِ البرز از دوش به زمين
نهادم .
چه غافل بودم كه عمري راحتيِ حركت را به سنگينيِ اين بار وديعه
داده بودم .
چه نادان بودم كه آسودن در راحتي و سبكباري را فداي حمل
باري نمودم كه مرا جز وبال گردن هيچ نبود .
همان جا عهد بستم :
سبكباريام را به سنگينيِ لذّتِ هيچ گناهي نفروشم و همواره سبك
بمانم و بمانم و بمانم تا آن هنگام كه ديدارش را نصيبم گرداند .
و اكنون جامهاي روشن ، بيرنگ ، بيدوخت .
آه ، خدايا ! چه سبك شدهام ، آنقدر كه دلم ميخواهد پرواز را تجربه
كنم .
خضوع اعضا و جوارح ، زباني را كه جِرمش كوچك ولي جُرمش بي شمار است
را به تسليم و اعتراف وا ميدارد :
لَبّيْك
اللهمَّ لَبَّيْك ،
لَبّيْك لا
شَريكَ لَكَ لَبَّيْك ،
إنَّ
الْحَمْدَ وَالنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلك ،
لا شَريكَ لَك
لَبَّيْك
باز نيمنگاهي به خود و نيمي ديگر به خلايق . آري اكنون من نيز
بيرنگ شدهام ، بيآلايش . حال آمادهام تا به آن ؛ ها بپيوندم .
يكرنگي و بيآلايشي و عدم تمايز مادي ، مرا به ياد روز حشر
مياندازد و انگشت به دهان ميمانم كه واي خدايا ! عجب از روزي كه هيچ عُلقة
مادي به انسان شوقي نميبخشد و لذت داشتن جاي خود را به هراسِ نداشتن و بيعملي
ميدهد .
مرز حرم . . . خدايا بروم يا نروم ؟ اجازه دارم ؟ يا . . . ؟
واي ، اين ديگر چه حالي است ؟ دستانم چرا ميلرزد ؟ اين چه آستاني
است ؟ اين چه حسّي است كه من دارم ؟
نميدانم ميترسم ، يا شوق دارم ؟
حالِِ بندهاي گناهكار را دارم كه به محكمة حاكمي عادل و پادشاهي
بلند مرتبه ميكشانندش .
نه ، نه . . . اين نيست ، چيز ديگري است .
حالِ عاشقي را دارم كه براي ورود به كوي معشوق پاي رفتن ندارد و
خود را بر زمين ميكشد و يا عشق او را ميكشاند .
نه ، شايد اين هم نباشد . . .
حالِ بازرگاني ورشكسته كه مالالتجاره ؛ اش را از كف داده ، به
پيشگاه ولي نعمتش ميرود .
نه ، اين هم نيست . . .
حالِ گناهكاري كه به محكمه . . .
حالِ عبدي كه به درگاه مولا . . .
حالِ نيازمندي بر سر درِ سراي كريم . . .
حالِ ذليلي بر درِ خانة عزيز . . .
حالِ رودخانهاي بر آستان پيوستن به اقيانوس . . .
حالِ مرغي پرشكسته در سايه ؛ سار درختِ آشيانه . . .
حالِ يك كشتيِ زخم خورده از طوفان ، در گرميِ آغوش ساحلي
مهربان . . .
حال يك پروانة سوخته در كنار شمع . . .
حالِ يك پريشان در كنار درياي آرامش . . .
حال . . .
و باز همة اين ؛ ها هست ، اما . . .
اين نيست كه پريشانم كرده ، چيزي است بالاتر و زيباتر .
آه ، شايد اين كلام مولا باشد :
« إلهي كيف أدعوك و أنا أنا و
كيف أقطع رجايي منك وأنت أنت » .
« خدايا ! چگونه بخوانمت كه من ، همان منم و چگونه اميدم از تو
نااميد گردد كه تو ، همان تويي . »
آري ، فهميدم حال من در اين آستان اين است :
حال « من » در درگاه « تو »
همين كفايت ميكند وصف حالم را و شفاعت ميكند قصور زبان اَلكنم
را .
پاي در آستان ميگذارم ، لرزش اين زانو ، همة بدنم را به آرامشي
ظاهري فرا ميخواند كه : آي . . . آرام باش .
شيون دل را از درون زندان سينه ، خوب ميشنوم . انگار اين مرغ
پرشكسته ، بوي آشيان استشمام كرده . ضرب آهنگ اين ديوانه است كه سرعت قدمهايم را
آهستهتر ميكند . اين چه راهي است كه انتهايي ندارد ؟ چرا هر چقدر كه ميروم
نميرسم ؟ نكند قرار است نرسم ؟
اما نه . . . رسيدم .
اول كلام : سلام با صفا .
خوب ميداني كه هرگز كعبهات را اينگونه سُكر آور نميدانستم ، به
اين حجت كه :
« سنگي روي هم و گِلي و آبي و آسماني به رنگ همة دنيا . اين چه دارد
كه جاي ديگر ندارد ؟ اگر خدا ميطلبي ، او كه در ميان سنگ و گِل نيست . او در ميان دل
است ؛ « قلب المؤمن حرم
الله » .
به چه شوقي بدينجا روي آورم كه تو در همهجا حاضر و ناظري ؟ از چه
رو سراغت از اين خانه بگيرم كه اين خود كفر محض است . پس چه عُلقهاي ميان من و اين
خانه است ، كه ؛ (أَينَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجَّهُ الله) .
مرا به اين خانه دلبستگي نيست و نه آنچنان عاشق اين خانه كه از
فراقش ندبه سر دهم و مويه كنان و موي پريشان ، واي فراق بخوانم . چراكه اينجا و آنجا
برايم ، تو يك رنگي و يك بو و يك طعم .
آري من خدا را ميبينم و ميبويم و مينوشم .
و حال آمدهام توبه كنم از آنچه ميپنداشتم و گمان به حقانيتش
داشتم . آي خدا ، شرمم ببين و بر من خرده مگير كه خود بيني و داني كه اينگونه
شناختمت .
اما تو خود گفتهاي كه درِ توبه به روي احدي بسته نيست . پس من
اينجا و در كنار خانهات از ايمان خود به تو پناه ميبرم و توبه ميكنم از
اعتقاداتم . توبه ميكنم از ايمانم . توبه ميكنم از آنچه در ذهن خود بدينمكان قدسي
نسبت ميدادم .
إلهي العفو . . . إلهي العفو . . .
من نميدانستم تو اينجا را برايمان بهانهاي قرار دادهاي مثل
قرار يك عاشق و معشوق ، مثل يك ميعادگاه . جايي كه تو هستي و ما هم . . .
شكي نيست كه تو در ذرّه ذرّة كائنات وجود داري و در تمام لحظات و
آنات حاضري . اما ما نيستيم و همواره در كلاس عشق تو غيبت ميخوريم و تو كريمانه ما
را محروم نميكني .
تفاوت اينجا با جاهاي ديگر در بودن يا نبودن تو نيست
بلكه در بودن يا نبودن ماست ، ما اينجا با تمام وجود و به تمام
معني حاضريم . و حضور در محضرت از ملموسترين محسوسات ماست .
چه عظمتي ، چه شكوهي ، چه جلالي . لرزه از زانوانم به تمام بدنم
سريان پيدا ميكند .
و اين برايم زيباست . مثل قصههاي عاشقانه و زيباي مادر بزرگ در
شرح يك وصال ميماند .
يك خانة چهارگوشِ زيبا با ناوداني از طلا . پردهاي زيبا
و . . . .
يك لحظه تشويش اين انديشه مرا از شعف بازداشت و تسليم اضطراب
كرد :
آي ، بندة خدا چه پيشكشي با خود آوردهاي ؟
ولي بعد از چند لحظه خود از اين حرف خندهدار به خنده درآمدم و
به سادگي خود لبخند زدم ، وقتي انسان به خدمت صاحب مقام كريمي ميرسد از او سؤال
نميكنند « كه چه با خود آوردهاي ؟ » بلكه به او ميگويند « چه ميخواهي ؟ »
خدايا ! از آنچه آوردهام مپرس كه چيزي جز سكوت و شرمي
جانفرسا پاسخ نخواهي شنيد .
يك سجده شكر و بوسهاي بر سنگفرشهاي مسجدالحرام ؛ « لكَّ الحمدَ ولكَّ المُلك » .
طواف ؛ ناخواسته و ناخودآگاه تا به خودم آمدم ، ديدم در حال گردش
به ؛ دور اين زيباترين بناي عالم ميباشم . نه نيت ، نه قصد ، نه . . . من فقط خواستم
چند دور ، دور اين خانه بگردم و گشتم .
اما چرا هفت دور ؟ نه بيشتر و نه كمتر ؟ چه سرّي است در « هفت » ؟ هفت
دور ، هفت شهر ، هفت شهر عشق و . . . نميدانم . خدايا ! تو خود عالمي .
دور اول : خدايا ! چه
بگويم كه زبانم لال شده است پيش معاني تو . ذكر نميدانم و نميتوانم به غير زبان
خود تو را بخوانم ، چه بگويم ؟ تا به حال اينقدر خود را نزديك به تو حس نكرده بودم .
آرام آرام ، از ترس اين ؛ كه مبادا اين دور قشنگ به اتمام رسد .
دور دوم : سكوت . سكوت . سكوت .
تو خود فرمانم دادهاي به آمدن . چه بگويم ؟ حال ميداني و قيل و
قالم ناگفته ميشنوي . چه زيباست در « جامعة كبيره » آي اهلبيت . آنكس كه پيش شما
آمد ، نجات يافته است .
من آمدهام ، خدايا ! اگر شرط نجات در آمدن است ، من آمدهام . آمدنم
با پاي خود نبود . رفتنم هم نيست . پس به حقّ آنان كه آمدند و ماندند و حرف از رفتن
نزدند : حال كه آمدهام تو خود راه را نشانم ده كه باز نگردم به آنچه بودم
و . . .
دور سوم : « إلهي كفي بي
عِزّا أَن أَكونَّ لَك عبداً وكَفي بي
فخراً أن تكونَّ لي ربّاً . أنت كما أُحبّ فاجعلني كما
تُحبّ . . . » . ( 1 )
همين عزّت مرا بس ؛ كه تو خداي مني وهمين افتخار مرا
كفايت ؛ كه من بندة توام .
در پوست خود نميگنجم . تا به حال اينقدر زيبا با خدا حرف نزده
بودم .
خدايا ! چه لذّتي دارد تكيه بر تو . تا به حال شور اين فخر و عزّت
را در وجودم اينچنين مستكننده احساس نكرده بودم .
دور چهارم : خدايا ! من
گرد كدامين كعبه در طوافم ؟ آن كعبه كه اسماعيل و ابراهيم ساختند ؟ كعبه اي كه
پيامبر اسلام گرد آن ، از خدا سخن بر زبان ميآورد و مردم را به خدا مي ؛ خواند ؟
كعبهاي كه امير مؤمنان ، علي (عليه السلام) بر گرد آن طواف ميكرد و نماز
ميگزارد ؟ كعبهاي كه دست مطهّر حضرت بتول (عليها السلام) آن را لمس كرده است ؟ اين جاي پاي
كدامين امام است ؟ دست كدام شريفزاده بر اين سنگ خورده است ؟ نفس كدامين قدسي نَفَس
اين مكان را معطر نموده است ؟ آيا اينجا همان زادگاه مولا علي (عليه السلام) است ؟ آيا اين همان ديواري است كه بر
فاطمة بنت اسد خوشآمد گفت و سينه را به حرمت مولا چاك كرد تا گام مباركش در ميان
كعبه بر زمين برسد ؟
آيا اين همان است كه من در طواف اويم ؟
يا نه ؟
نكند اين كعبهاي باشد كه جايگاه لات و مناة وعُزّي بود ! نكند آنچه ميشنوم هلهلة
مستانة عربهاي باديهنشين برگرد خدايانِ دستساز خود باشد ! آيا اين همان كعبهاي
نيست كه در آن براي خدايان سنگي و چوبي غذا و طلا و نذورات ميآوردند ؟ آيا اين همان
كعبه نيست كه نفسهاي اهريمني بتپرستان ظاهر بينِ عربِ باديهنشين آن را اشغال
كرده بود ؟ اين چه نوايي است ؟ صداي دختركان زنده به گور ؟ كه پدرانشان از اينجا خبر
شوم بودنشان را به خانه بردند و نفسهاشان را بريدند تا انسانيت شاهد شرمي ديگر باشد
كه بشر آفريد و زمين و زمان را شرمسار كرد ؟
اين كدامين كعبه است ؟ من بر گِرد كدامين كعبه در طوافم ؟ آيا اين
كعبة رسول خداست يا كعبة ابوسفيان !
آيا اين كعبه همان است كه رمز ورود را بايد در سجده بر مشتي از
خود خاكتر و از كوه سنگتر مييافتي ؟ اين همان كعبه است كه شرافت را براي
ورود به وديعه ميخواست ؟ يا نه . . . اين همان كعبه است كه مولايمان بر دوش سفير
الهي از آن لكّة شرم بشر را شست و فرود آورد بنيانِ هرچه غير خدا پرستي
است ؟
اين چه غوغايي است كه در جانم افتاده ؟
من كدام كعبه را طواف ميكنم ؟ اين يا آن ؟ ردّ پاي خدا يا خانة
خدايان ؟ ميعادگاه عاشقان الله يا قربانگاه دختران بخت برگشتة عرب ؟
كدام ؟ . . .
بر من خرده نگيريد كه :
« آن كعبه در مسير زمان اين شده است و خدا خانهاش را پاك خواست و
آن شد . پس يك كعبه بيشتر باقي نمانده است . لات و مناة وعُزّي در هم شكسته شد و ديگر اثر از
آن ؛ ها در ميان نيست و زائر خانة خدا ، طائف خانة خداست ، نه لات و نه عزي
و . . . »
كه جوابم اين است :
شايد لات و عزي را علي7 در هم شكست ، اما تصوير آن هنوز در ذهن بتپرست از خدا
بيخبرانِ دنيادوست همچنان منقوش مانده است . آن كه در طواف خانة خدا زبان به ذكر
دارد و دل در تجارت ، آن كه در مسير هفت شهر عشق سر به آستان خدا ميسايد و دست به
دامان دنياي شيطان صفت ، آيا او در طواف خداست يا در طواف لات و عُزَّي ؟
مگر اين خانه را چه چيز كعبه كرده است ؟ سنگش ؟ گِلش ؟ يا
مكانش ؟
نه . . . به حرمت همين خانه قسم كه نه .
اين خانه را ياد خدا ، عشق يگانة بيهمتا ، لطافت زيباي زيبا آفرين
و جلال و جبروت قادر مهربان ، كعبه كرده است . حرمت خانه به صاحبخانه است ، حرمت حرم
به حرم نشين .
حال اگر از اين خانه ياد خدا را منها كني و بهعلاوة ياد شيطان و
حبّ دنيا كني ، آيا طواف آن طواف خانة خداست يا طواف لات و عُزَّي و . . . .
پس حق دهيد نگران باشم از اين كه گِرد چه ميگردم .
خدايا ! به حق طائفين و راكعين و ساجدين درگاهت ، مركز دايرة طوافم
را در همة زندگاني ، مركزي به جز عشق خودت قرار مده .
دور پنجم : آه ،
خدايا ! چه زود ميگذرد ، چيزي نمانده است كه هفت شوط تمام شود ، هفت شوط ديگر
بر گرد خانهات ميگردم . تازه پيدايت كردهام . نه 7 دور كم است 70 دور . . . ، 700 دور
و شايد 7000 . . . و باز هم كم است .
آه ، خدايا ! به من قدرتي عطا كن كه از اكنون تا آن زمان كه دست
مهربانت طالب روح سرگردانم باشد ، برگرد تو بچرخم وخانهات ؛ را طواف ؛ كنم .
مكان وزمان را برايم آنچنان معني كني كه همواره در طواف تو باشم و در وصف زيبايي
وصل تو .
دور ششم : خدايا ! پيدايت كردم .
اين تو بودي كه لطافت دستانت ، وحشت كابوس طوفان را از درياي
متلاطم و خروشان خوابم ميزدود ؟
اين تو بودي كه با من بود و من با غير ؟ به ياد من بود و من بيياد
او ، در سُكر شهرت .
اين تو بودي كه ياري ؛ گرم بودي در لحظاتي كه بيكسي را به
اندازة بودنم حس ميكردم ؟
آه . . . در تمام اين مدت تو بودي كه با من بودي . آيا اين
تو بودي ؟
چگونه تو را گم كردم ؟ نه . . . بهتر است بگويم چگونه خودم را گم
كردم ؟
حال كه تو را يافتم آنچنان احساسي دارم كه كودكي مأوا گرفته در
آغوش مادر . من تو را يافتم و چه زيبا فرمود :
« ماذا وجد من فَقَدك . . . و ماذا
فقد من وجدك ؟ » ( 2 )
« چه چيزي يافت و به دست آورد كسي كه تو را گم كرد ؛ و چه چيز از
دست داد و گم كرد آن كه تو را يافت . »
دور هفتم : همهاش دلتنگي . چه زود ميگذرد . . . .
آه ، بگذار از آنچه در تَهِ اين جام مانده است لذّت ببرم و مانده
را در حسرت از دست رفته ، به حسرت فردا تبديل نكنم .
خدايا ! بيريا و بيتكلّف . خلاصه آنچه در شش شهر ديگر
گفتم :
دوستت دارم به آن اندازه كه به من توان دادي .
ميپرستمت به آن ميزان كه شعورم عطا كردهاي .
عبادتت ميكنم به ميزاني كه توفيقم دادي .
پس توانم بيفزا
شعورم افزون دار
و توفيقم دوچندان كن !
تا در شعلة عشقت ديوانهوار بسوزم و به قدر همة عظمتت تو را
بپرستم و تا آخر عمرِِ كائنات ، عبادتت كنم .
آخرين لحظات از آخرين دور طواف است ، براي هفتمين بار به حجرالأسود
ميرسم ، اما اين بار احساس ميكنم كشش و جاذبه ؛ اي عميق مرا به سوي حَجر
ميخواند . حس ميكنم دستي از سوي آن به سويم دراز شده است براي پيمان بستن . دستم
ديگر عنان از كف داده و بيارادة من به سوي حَجَر دراز ميشود . سنگ را لمس ميكنم .
چه احساس لطيفي دارم ! از سويي تمام وجودم را خضوع و خشوعي خاص و از سوي ديگر شعفي
وصف ناپذير فرا ميگيرد . شايد اين دست خدا باشد كه دستم را ميفشارد .
خدايا ! دستانم را به تو ميسپارم . دستم را رها مكن كه دست طفلي
بياراده را در ميان هياهوي جمعيت خشمگين و بيرحم رها كردن نه سزا است .
زمزم
طواف به پايان رسيد . به سمت چشمة هميشه جوشانِ زمزم مي روم تا از
آب حيات سيراب گردم .
رمز لطافت پوست انسانيت .
اين آب عجب با پوست شرافت و انسانيت سازگار است . جام دست را به
سوي اين ساغر دراز ميكنم تا ميزبانِِ مهربان ، ساقي گردد و من بيمهابا
مست .
آه ، كه چه گواراست . اين آبي است كه از زير پاي كودكي به تقاضاي
دردمندانة مادري براي اثبات اين مدعا كه « أُدعوني أَستَجِب لكم » جاري گشت ، تا هزاران سال بدون تأثير
جريانات طبيعي بجوشد و خيل عظيم تشنگان معرفت را سيراب كند .
آن ؛ كه از زمزم آب مينوشد در واقع آب نمينوشد ، بلكه روح
استجابت را از ساغر دعا ، خالصانه مينوشد .
اي بشر ، بخوان . . . بخوان ؛ زيرا آن كس كه تو ميخوانياش كريمي است
كه درياي بيكران كرمش تمامي ندارد .
بخوان و دعا كن كه استجابت تو همان روح دعاي توست . اگر استجابت او
خواندن تو نباشد پس چيست ؟ آيا همين كه اجازه داري در درگاهش او را بخواني ، دعايت
مستجاب نشده است ؟
از جاي بر ميخيزم چند قدمي بر ميدارم . به مقام ابراهيم ميرسم ،
كاش به « مقام » ابراهيم ميرسيدم .
به نماز ميپردازم .
. . . خدايا ! من در جايگاهي ايستادهام كه ابراهيم خليل (عليه السلام) ايستاده بود .
« اللهمَّ اجْعَلْني مِِنَ
الْمُصَلّين » ؛ « خدايا ! مرا از نمازگزاران قرار ده . »
سعي صفا و مروه . . .
به كوه صفا ميرسم ، ميگويند حضرت آدم در اين كوه هبوط كرد و حضرت
حوا در كوه مروه . بايد ميان صفا و مروه را هفت مرتبه طي كنم .
وقتي زائر به نقطه ؛ اي علامت ؛ گذاري شده مي ؛ رسد ، هروله
مي ؛ كند ؛ نه راه ميرود و نه ميدود . پس هروله حالي است ميان اين دو . حال
انساني را دارد كه در حال فرار است ، فراري از روي خستگي . گفتني است بر زنان
هروله نيست .
عدد هفت ، در اينجا نيز مطرح است . خدايا ! چه سرّي در اين عدد قرار
دادهاي ؟ هفت بار رفتن و برگشتن .
در اين مكان يك چيز را خوب درك ميكنم : عظمت خدا و حقارت انسان .
تا پايان هفت دور ، هيچ نگفتم و نشنيدم .
فكري از ذهنم ميگذرد : زن مظهر لطافت و مرد مظهر اُبّهت . فرود آدم در صفا و حوّا در مروه . و دستور پيمايش در ميانة اين دو .
اميد و ترس ، خوف و رجا ، زيباترين درسي است كه از آنجا
گرفتم .
خدايا ! من همانقدر كه به زيبايي و لطافتت دل بستهام ، از خشم و
غضبت ميترسم .
ميان خوف و رجا سرگردانم .
همينجا بود كه هاجر (عليها السلام) به دنبال آب براي دلبندش بارها و بارها
رفت و برگشت .
خدايا ! از چشمه هميشه جوشان معرفتت آنچنان سيرابم كن كه ديگر هيچ
نيازي به غير تو نداشته باشم .
صحراي عرفات . . .
عجب مكاني است ! خدايا ! اينجا ديگر چگونه جايي است ؟ ! شب را در
تحيّر تمام در عرفات به سر ميبرم ، بدين اميد كه فردا ، كه روز عرفه است ، را به طور
كامل در عرفات باشم و از اول زوال آفتاب تا آخر عمر آفتاب ، اين روز را درك
كنم .
براي خواندن دعاي امام حسين (عليه السلام) در روز عرفه ، لحظهشماري ميكنم . شايد
در اين روز با همة دعاها و ندبههايم ، خدايم را آنچنان از خود راضي كنم كه اذن ورود
به حرم را بر من بدهد ؛ اذني كه ميزبان به ميهمان ميدهد ، نه . . .
حس ميهماني را دارم كه در آستانة خانة كريمي ايستاده و منتظر است
تا صاحب آن خانه بدو اذن ورود دهد .
و بالأخره روز عرفه فرا رسيد . مدتها قبل از فرا رسيدن اين روز ،
آنچه را كه بايد به خدا در اين روز ميگفتم تمرين كرده بودم . لذّت خواندن دعاي عرفه
در صحراي عرفات را بارها و بارها در ذهن خود تصوّر كرده بودم و ميزاني براي سنجش آن
نيافته بودم .
و اكنون همان روز موعود بود ؛ روزي كه من بايد همة فقرم را بر خدا ،
با همة غنايش عرضه كنم . نه اين ؛ كه او به فقر من با غناي خود آگاه نباشد ،
نه .
بلكه من واقف نيستم واكنون در پي بهانهاي براي واگو ؛ كردن
به ؛ صحراي عرفات و دعاي امام حسين (عليه السلام) در روز عرفه پناه آوردهام و تنها از
همة زيباييهاي دعاي عرفه يك چيز را ميشنوم :
إلهي أنا . . . و
أنت . . .
إلهي أنا . . . و
أنت . . .
إلهي أنا . . . و
أنت . . .
خدايا ! خلاصه بگويم : من منم و تو تويي . همين كفايت ميكند براي
همة آنچه ميخواستم بگويمت .
به سوي مشعر
روز نهم هم با همة زيباييهايش سپري شد و اكنون لحظهاي است كه
بايد به سوي مشعر كوچ كنيم . احساس سبكي مي ؛ كنم ، گويي رها و
آزادم . . .
شب را در مشعر به صبح ميرسانم . در تمام اين مدت ، اينگونه در ذهن
خود مجسّم كردهام كه مانند عبدي ذليل بر درِ مولا در انتظار اذن ورود .
منا ، سرزمين آرزوها
امروز روز آرزوهاست . چون بايد به سوي منا حركت كنم . ميگويند منا
سرزمين آرزوهاست . محلّ درخواست همة نيازها و حاجتها .
روز آرزوهاست ، نه آرزوسازي و خواهشهاي هوسباز انسانِ
خودپرست .
با خود ميانديشم كه چه خوب است فقط يك آرزو داشته باشم . تنها از
خدا يك چيز بخواهم . همة توانم را جمع ميكنم تا جرأت گفتنش را داشته
باشم :
خدايا ! بزرگترين آرزوي من اين است كه لحظهاي از تو جدا نباشم و
همواره با تو باشم .
تنها آرزوي من تو هستي ؛ « يا منتهي آمال العارفين » ، تويي اول و آخر
و انتهاي همه آرزوهاي ما .
رمي جمره . . .
هفت سنگ بر ميدارم و روبهروي شيطان ميايستم . خوب است قبل از
آن ؛ كه به سويش سنگي بيندازم ، با او اتمام حجت كنم :
« آي شيطان ! عُمري مرا فريفتي . زيبا را زشت و زشت را زيبا به من
نماياندي . هرچه كِِشتم تو سوزاندي . هرچه ساختم ويران كردي . آنچه بدان اميد داشتم از
من گرفتي و مرا به سويي كشاندي كه فقط من باشم و من ، با دنيايي از
تنهاييها .
تو مرا از خدايم دور نگاه داشتي . دست پليدت همواره حائل ميان من
بود و او . دنيايم از سياهي نفست به شب زده چشمي ميماند كه فقط و فقط تاريكي
ميبيند و تقاضاي ملتمسانهاش براي لمس گل رُز ، همواره از سوي ديگران ، دست و پا زدن
يك كور براي ديدن انگاشته ميشود » .
سنگ اول را به او ميزنم ، خدايا ! از شرّ هرچه شيطان است به تو
پناه ميبرم ، فصل ميان من و خودت را كريمانه برطرف فرما .
سنگ دوم و سوم . . . تا هفتم . . .
سنگهايم تمام ميشود ، خم شده ، چندين سنگ ديگر بر ميدارم . از
جمره دور ميشوم و در گوشهاي به دور از ديگران ، با خود خلوت ميكنم :
« تو مرا از خدايم دور نگاه داشتي ، دست پليدت
همواره . . . . »
سنگ اول را به خود ميزنم . خدايا ! اين من ، من را از رسيدن به خداي
من باز داشت . رهايم كن از اين من و به خود پيوندم زن .
سنگ دوم و سوم . . . و هفتم .
قرباني
سفر زيباي ميهمانيِ خدا ، با همة زيباييهايش رو به پايان است و من
دوباره بايد باز گردم به دنياي پر از وحشتِِ بودن و عجله براي رسيدن .
به قربانگاه ميرسيم . هركس در حدّ وُسع خود ، يك قرباني در دست
دارد تا براي مولايش قربان كند و نهايت حبّ خود را با نثار يك قرباني به اثبات
برساند .
گوسفنداني در انتظار قربان شدن ، اشتراني در انتظار نحر شدن و
صاحباني در انتظار به ؛ پايان رساندنِ حجّي ؛ كه با تمام وسواس اعمال آنرا
انجام دادهاند و نگران ؛ اند كه مبادا گوشهاي از آنرا كامل و صحيح انجام نداده
باشند .
و اما من :
تنها و دستخالي . به جاي گردن گوسفندي يا افسار اشتري . تنها و
تنها در فكر آوردن بهترين قرباني به درگاه خداوند ، گردن خود را به دست گرفته به
قربانگاه آمدهام :
خدايا ! براي عظمت درگاهت ، قرباني لايقتر از اين جسم نالايق
نيافتم . اگر گوسفند و اشتر را به قرباني قبول ميكني ، پس اين قرباني را هم بپذير كه
غير از اين هيچ در چنته ندارم .
يا خودم را براي خود قربان نما و يا من ديگر هيچ براي جبران آن
ندارم .
و لحظهاي بعد . . .
چقدر آزاد شدهام ، خدايا ! شكر ، به اندازة همة آنچه بدان علم
داري .
. . . : حاجي ! زيارت قبول .
( پي نوشتها )
1 - بحار الانوار ج91 ، ص92
2 - بحار
الانوار ج95 ، ص226