مقصود تویی ، کعبه و بُتخانه بهانه

میقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386 مقصود تویی ، کعبه و بُتخانه بهانه طیّبه عباسی خلاصه سیر سبز اندیشه در سیلان عشق ، سفر به آنجا که روزی شاهد بهترینِ بهترین‌ها بود و امروز نیز میزبان بهترینِ بهترین‌هاست ؛ آنچنان شور و شعفی در انس

ميقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386

مقصود تويي ، كعبه و بُتخانه بهانه

طيّبه عباسي

خلاصه

سير سبز انديشه در سيلان عشق ، سفر به آنجا كه روزي شاهد بهترينِ
بهترين‌ها بود و امروز نيز ميزبان بهترينِ بهترين‌هاست ؛ آنچنان شور و شعفي در انسان
به وجود مي‌آورد كه قلم به ناگاه افسار مي ؛ گسلد و از آنجا مي‌گويد كه شايد به
چشمِ سر ، تا به‌حال لمحه‌اي از آن را نيز نديده باشد .

آنچه پيش‌رو داريد ، چكيده‌اي است از احساس يك جوان كه مكه را به
عشق ردّ پاي مولايش ، ديوانه‌وار دوست دارد و آرزوي رفتن به آنجا را به صورت
سفرنامه‌اي در عالم معني به تصوير كشيده است .

و داستان اين ؛ گونه آغاز مي‌شود كه جواني استطاعت سفر به مكة
مكرّمه را ندارد . در عالم معني ( نه خيال و وهم ) خود را در ميقات مي‌يابد و پا به
پاي مسافرانِ حرم امن الهي ، تمام اعمال حج را مو به مو انجام مي ؛ دهد و به عمق
آن اعمال ، نظري مي‌اندازد و فلسفة وجود آنان را نيز مي‌يابد .

اين كشف و شهود آنچنان براي جوان جنبة واقعي و حقيقي دارد كه در
پايان ، بعد از آن كه خود را قرباني عشق معبود مي‌كند و از خود چيزي باقي نمي‌گذارد
و از بند بالاترين تعلّقات ( كه همان حبّ نفس است ) آزاد مي‌شود ، خود را « حاجي »
مي‌نامد و به خود مي‌گويد : حاجي زيارت قبول !

ناگفته پيداست كه بيشتر مطالب اين گفتار برگرفته از احاديث ،
روايات ، گفتار بزرگان ، تفاسير عرفاني ، مناسك و تحليل‌هاي شخصي نگارنده است و جنبة
داستان‌سرايي و خيال‌پردازي ندارد . اميد كه به كارمان آيد و به بارمان
نشاند .

***

آنچه در اين گفتار مي‌خوانيد سفرنامه‌اي است از يك سفرِ نارفته . حكايتي است از لذّتي ناچشيده . وصف عيشي است از يك عيش نا موصول . سفري به
ناشناخته‌ها وديداري از ناديده‌ها . وصف وصلي دست نيافته ، و خلاصة كلام اين ؛ كه
اينجا تنها وتنها هجر مي‌خوانيد و حسرت .

سفري را برايتان بر سينه كاغذ مصوّر كرده‌ام كه حتي خود وقايعش را
با چشمِ سر نديده‌ام .

تعجب نكنيد .

سفر را كه فقط با قافله و كاروان نمي‌روند .

ره را كه فقط با پاي و مركب نمي‌پويند .

و ديدني را كه فقط با چشم سر نمي‌بينند .

اگر تاريخ را باور داريد ، مرا باور كنيد ، اگر بوي يوسف از
فرسنگ‌ها نديده بر ديده گذاشته‌ايد و يعقوب را باور كرده ؛ ايد ، اگر نور
ديده‌اي نابينا را با بوي پيراهني باور داريد ، مرا باور كنيد .

اگر ابراهيمي را در آتش ، يونسي را در دل ماهي ، يوسفي را در
چاه ، موسايي را در كف رودخانه‌اي خروشان ، اگر فصل ميان محمد و دشمنان خون‌خوار را
با تار عنكبوتي بر آستانة غار باور داريد ، مرا باور كنيد .

اگر يك كشتي را در سرزميني آب ناديده ، يك مكتب را در سينه‌اي درس
ناخوانده ، وصف يك معشوق را از عاشقي وصال ناچشيده ، زخم تازيانه‌اي برپشت معشوقه‌اي
تازيانه ناخورده را باور داريد ، پس باور كنيد نقش يك سفرنامه را منقوش در لوح خاطر
يك سفر ناكرده .

مرا باور كنيد و سفرنامه‌ام را .

سفرنامه‌اي از يك سفر نارفته .

خاطره‌اي از رنج راهي ناپيموده .

وصفي از يك وصال دست نايافته .

اگر محمد ، ناديده عاشقي چون اويس قرن دارد ، پس چه عجب از نارفته
راهي به مقصد رسيده ؟ اگر ديدن شرط رسيدن است پس برايم معني كنيد « الذين يؤمنون
بالغيب » را ، مگر عالم تنها همين خاك است كه ما مي‌بينيم و مگر راه همين خاكي مسيري
است كه ما مي‌دانيم ؟ اگر معني را مي‌شناسيد ،

پس باور كنيد مرا و سفرنامه‌ام را .

باشد كه به كارمان آيد و به بارمان نشاند .

عزت قرينتان باد !

***

تهيه و تدارك و آمادگي و خداحافظي را بگذارم براي سفرهاي خاكي . ما
كه قرار است سفر دل رَويم ، ره توشه‌اي نمي‌خواهيم جز يك بهانة قشنگ براي رفتن و
پوييدنِ راه ، كه آن هم هماره با ما بوده و هست . پس چيزي كم ندارم . كوله‌بارم را ، كه
پر از بهانه‌هاي قشنگ است ، بر دوش كشيده ، رهسپار راهي مي‌شوم كه از آن تنها و تنها
يك چيز مي‌دانم :

اوّلش منم . آخرش خدا .

خرده نگيريد كه چرا « خود » را در كنار « خدا » خواندم . كه اين « من »
ذرّه‌اي از ارادة « او » ست .

پس اينگونه مي‌گويم كه سنگم نزنند و به دار حلاّجي
نياويزندم :

اولش خدا . آخرش خدا .

شرم حضور در درگاه باري‌تعالي كه اكنون خود را حاضرتر از هميشه در
پيشگاهش مي‌بينم ، زبانم را از بيهوده‌گويي باز مي‌دارد .

پس مستقيم . . . ميقات .

چشم باز مي‌كنم ، خود را در خيلي عظيم ، از عاشقان حرمت
مي‌بينم .

آي خدا !

من هم آمدم .

اينجا ديگر چگونه جايي است ؟ ! اين شخص آيا فلاني است ؟ همو كه كوه
را به كرنش ، ذليل مي‌خواست و باد را به ترنم ، بنده ؟ !

پس چرا اينگونه شده ؟

بي‌رنگ . ساده . مثل من و ما و ديگران .

آيا اين فلاني است ؟ پس كو مركب و خدم و حشم‌اش ؟

لحظه‌اي به خود مي‌آيم ، نيم‌نگاهي به خود ، نيم ديگر به اطراف ، من
چرا رنگ ديگران نيستم ؟ يعني بهتر بگوييم ديگران چرا رنگ من نيستند ؟ آخر ديگران رنگي
ندارند همه سفيد شده‌اند . مثل هم .

درد من درد همرنگي نيست . از همرنگي با جماعت لذّت نمي‌برم كه
اكنون خلافش مرا آشفته سازد ، بلكه آنان را در حقيقتِ مطلق غوطه‌ور مي‌بينم و خود را
در وراي آن ، ناكام از لذّتي تا بي ؛ نهايت زيبا . من عاشق بي‌رنگي‌ام و اكنون اين
همه زلالي مرا از قوس قزح بودن بيزار كرده است . شرم يك پرِ سياه در انبوه پرهاي
سفيدِ يك قوي زيبا را درخود احساس مي‌كنم .

خدايا ! من چه كنم كه اين نباشم ؟

لباسم ؟ !

آري ، بايد اين ماية ننگ را بيرون آورم از تني كه لايق بي‌آلايشي
است و من جامه‌اي ناصواب بر او دوخته‌ام .

. . . : بيرون شو اي جامه ، ‌اي كه به جاي پوشش ، مرا برهنه‌تر
از هزار برهنه در اين دشت بي‌آلايشان ، بي‌آبرو كرده‌اي ، بيرون شو .

جامه را به گوشه‌اي افكندم و جامه‌اي پوشيدم به رنگ بي‌رنگي ،
جامه‌اي كه نه آن را دوخته ؛ اند و نه رنگش كرده ؛ اند .

و باز تكرار يك نگاه و اما اكنون به شوق هم‌آوايي با
جمع .

نه !

آه ، خدايا ! اينان چه دارند كه من ندارم ؟ اما نه ، انگار من چيزي
دارم كه اينان ندارند .

جامه‌اي ديگر !

آري ، همين است ، اين جامة سياه چيست كه من در بر دارم ؟ در خاطر ردّ
پايي از پوشش اين جامه نمي‌بينم . پس اين چيست ؟ من در كدامين وقت اين را به تن
كرده ؛ ام ؟ آه ، چه سياه است . چه بدبو ! بيش از پيش ، شعلة شرم را در خود
شعله‌ور مي‌يابم .

به تفتيش جامه مي‌پردازم :

آستيني از ريا ، دكمه‌اي از غيبت ، پارچه‌اي از حبّ نفس . . . واي بر
من . اين ديگر چيست كه بر تن كرده ؛ ام ؟ ! بايد بيرون آورم و تا دور دست‌ها پرتابش
كنم كه مبادا ننگش بر دامنم ماندگار گردد . اين هم از اين . . . اما بوي
عفن اين جامه ، هنوز مرا از ديگران متمايز كرده است . به محضر بزرگي رفتن و بوي
ناشايست دادن ، نه رسم ادب است .

پس به شست و شو مي‌پردازم .

خدايا ! به عشق حضورت بدن از گنداب گناه مي‌شويم قُربةً إلَي الله . . . سر و
گردن . . . نيمة راست . . . نيمة چپ .

آه ، چه سبك شدم . گويي باري به سنگينيِ البرز از دوش به زمين
نهادم .

چه غافل بودم كه عمري راحتيِ حركت را به سنگينيِ اين بار وديعه
داده بودم .

چه نادان بودم كه آسودن در راحتي و سبك‌باري را فداي حمل
باري نمودم كه مرا جز وبال گردن هيچ نبود .

همان جا عهد بستم :

سبك‌باري‌ام را به سنگينيِ لذّتِ هيچ گناهي نفروشم و همواره سبك
بمانم و بمانم و بمانم تا آن هنگام كه ديدارش را نصيبم گرداند .

و اكنون جامه‌اي روشن ، بي‌رنگ ، بي‌دوخت .

آه ، خدايا ! چه سبك شده‌ام ، آنقدر كه دلم مي‌خواهد پرواز را تجربه
كنم .

خضوع اعضا و جوارح ، زباني را كه جِرمش كوچك ولي جُرمش بي شمار است
را به تسليم و اعتراف وا مي‌دارد :

لَبّيْك
اللهمَّ لَبَّيْك ،

لَبّيْك لا
شَريكَ لَكَ لَبَّيْك ،

إنَّ
الْحَمْدَ وَالنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلك ،

لا شَريكَ لَك
لَبَّيْك

باز نيم‌نگاهي به خود و نيمي ديگر به خلايق . آري اكنون من نيز
بي‌رنگ شده‌ام ، بي‌آلايش . حال آماده‌ام تا به آن ؛ ها بپيوندم .

يك‌رنگي و بي‌آلايشي و عدم تمايز مادي ، مرا به ياد روز حشر
مي‌اندازد و انگشت به دهان مي‌مانم كه واي خدايا ! عجب از روزي كه هيچ عُلقة
مادي به انسان شوقي نمي‌بخشد و لذت داشتن جاي خود را به هراسِ نداشتن و بي‌عملي
مي‌دهد .

مرز حرم . . . خدايا بروم يا نروم ؟ اجازه دارم ؟ يا . . . ؟

واي ، اين ديگر چه حالي است ؟ دستانم چرا مي‌لرزد ؟ اين چه آستاني
ا‌ست ؟ اين چه حسّي‌ است كه من دارم ؟

نمي‌دانم مي‌ترسم ، يا شوق دارم ؟

حالِِ بنده‌اي گناه‌كار را دارم كه به محكمة حاكمي عادل و پادشاهي
بلند مرتبه مي‌كشانندش .

نه ، نه . . . اين نيست ، چيز ديگري ا‌ست .

حالِ عاشقي را دارم كه براي ورود به كوي معشوق پاي رفتن ندارد و
خود را بر زمين مي‌كشد و يا عشق او را مي‌كشاند .

نه ، شايد اين هم نباشد . . .

حالِ بازرگاني ورشكسته كه مال‌التجاره ؛ اش را از كف داده ، به
پيشگاه ولي نعمتش مي‌رود .

نه ، اين هم نيست . . .

حالِ گناه‌كاري كه به محكمه . . .

حالِ عبدي كه به درگاه مولا . . .

حالِ نيازمندي بر سر درِ سراي كريم . . .

حالِ ذليلي بر درِ خانة عزيز . . .

حالِ رودخانه‌اي بر آستان پيوستن به اقيانوس . . .

حالِ مرغي پرشكسته در سايه ؛ سار درختِ آشيانه . . .

حالِ يك كشتيِ زخم خورده از طوفان ، در گرميِ آغوش ساحلي
مهربان . . .

حال يك پروانة سوخته در كنار شمع . . .

حالِ يك پريشان در كنار درياي آرامش . . .

حال . . .

و باز همة اين ؛ ها هست ، اما . . .

اين نيست كه پريشانم كرده ، چيزي ا‌ست بالاتر و زيباتر .

آه ، شايد اين كلام مولا باشد :

« إلهي كيف أدعوك و أنا أنا و
كيف أقطع رجايي منك وأنت أنت
» .

« خدايا ! چگونه بخوانمت كه من ، همان منم و چگونه اميدم از تو
نااميد گردد كه تو ، همان تويي . »

آري ، فهميدم حال من در اين آستان اين است :

حال « من » در درگاه « تو »

همين كفايت مي‌كند وصف حالم را و شفاعت مي‌كند قصور زبان اَلكنم
را .

پاي در آستان مي‌گذارم ، لرزش اين زانو ، همة بدنم را به آرامشي
ظاهري فرا مي‌خواند كه : آي . . . آرام باش .

شيون دل را از درون زندان سينه ، خوب مي‌شنوم . انگار اين مرغ
پرشكسته ، بوي آشيان استشمام كرده . ضرب آهنگ اين ديوانه است كه سرعت قدم‌هايم را
آهسته‌تر مي‌كند . اين چه راهي است كه انتهايي ندارد ؟ چرا هر چقدر كه مي‌روم
نمي‌رسم ؟ نكند قرار است نرسم ؟

اما نه . . . رسيدم .

اول كلام : سلام با صفا .

خوب مي‌داني كه هرگز كعبه‌ات را اين‌گونه سُكر آور نمي‌دانستم ، به
اين حجت كه :

« سنگي روي هم و گِلي و آبي و آسماني به رنگ همة دنيا . اين چه دارد
كه جاي ديگر ندارد ؟ اگر خدا مي‌طلبي ، او كه در ميان سنگ و گِل نيست . او در ميان دل
است ؛ « قلب المؤمن حرم
الله
» .

به چه شوقي بدين‌جا روي آورم كه تو در همه‌جا حاضر و ناظري ؟ از چه
رو سراغت از اين خانه بگيرم كه اين خود كفر محض است . پس چه عُلقه‌اي ميان من و اين
خانه است ، كه ؛ (أَينَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجَّهُ الله) .

مرا به اين خانه دلبستگي نيست و نه آنچنان عاشق اين خانه كه از
فراقش ندبه سر دهم و مويه كنان و موي پريشان ، واي فراق بخوانم . چراكه اينجا و آنجا
برايم ، تو يك رنگي و يك بو و يك طعم .

آري من خدا را مي‌بينم و مي‌بويم و مي‌نوشم .

و حال آمده‌ام توبه كنم از آنچه مي‌پنداشتم و گمان به حقانيتش
داشتم . آي خدا ، شرمم ببين و بر من خرده مگير كه خود بيني و داني كه اينگونه
شناختمت .

اما تو خود گفته‌اي كه درِ توبه به روي احدي بسته نيست . پس من
اينجا و در كنار خانه‌ات از ايمان خود به تو پناه مي‌برم و توبه مي‌كنم از
اعتقاداتم . توبه مي‌كنم از ايمانم . توبه مي‌كنم از آنچه در ذهن خود بدين‌مكان قدسي
نسبت مي‌دادم .

إلهي العفو . . . إلهي العفو . . .

من نمي‌دانستم تو اينجا را برايمان بهانه‌اي قرار داده‌اي مثل
قرار يك عاشق و معشوق ، مثل يك ميعادگاه . جايي كه تو هستي و ما هم . . .

شكي نيست كه تو در ذرّه ذرّة كائنات وجود داري و در تمام لحظات و
آنات حاضري . اما ما نيستيم و همواره در كلاس عشق تو غيبت مي‌خوريم و تو كريمانه ما
را محروم نمي‌كني .

تفاوت اينجا با جاهاي ديگر در بودن يا نبودن تو نيست

بلكه در بودن يا نبودن ماست ، ما اينجا با تمام وجود و به تمام
معني حاضريم . و حضور در محضرت از ملموس‌ترين محسوسات ماست .

چه عظمتي ، چه شكوهي ، چه جلالي . لرزه از زانوانم به تمام بدنم
سريان پيدا مي‌كند .

و اين برايم زيباست . مثل قصه‌هاي عاشقانه و زيباي مادر بزرگ در
شرح يك وصال مي‌ماند .

يك خانة چهارگوشِ زيبا با ناوداني از طلا . پرده‌اي زيبا
و . . . .

يك لحظه تشويش اين انديشه مرا از شعف بازداشت و تسليم اضطراب
كرد :

آي ، بندة خدا چه پيشكشي با خود آورده‌اي ؟

ولي بعد از چند لحظه خود از اين حرف خنده‌دار به خنده در‌آمدم و
به سادگي خود لبخند زدم ، وقتي انسان به خدمت صاحب مقام كريمي مي‌رسد از او سؤال
نمي‌كنند « كه چه با خود آورده‌اي ؟ » بلكه به او مي‌گويند « چه مي‌خواهي ؟ »

خدايا ! از آنچه آورده‌ام مپرس كه چيزي جز سكوت و شرمي
جانفرسا پاسخ نخواهي شنيد .

يك سجده شكر و بوسه‌اي بر سنگ‌فرش‌هاي مسجدالحرام ؛ « لكَّ الحمدَ ولكَّ المُلك » .

طواف ؛ ناخواسته و ناخودآگاه تا به خودم آمدم ، ديدم در حال گردش
به ؛ دور اين زيباترين بناي عالم مي‌باشم . نه نيت ، نه قصد ، نه . . . من فقط خواستم
چند دور ، دور اين خانه بگردم و گشتم .

اما چرا هفت دور ؟ نه بيشتر و نه كمتر ؟ چه سرّي است در « هفت » ؟ هفت
دور ، هفت شهر ، هفت شهر عشق و . . . نمي‌دانم . خدايا ! تو خود عالمي .

دور اول : خدايا ! چه
بگويم كه زبانم لال شده است پيش معاني تو . ذكر نمي‌دانم و نمي‌توانم به غير زبان
خود تو را بخوانم ، چه بگويم ؟ تا به حال اينقدر خود را نزديك به تو حس نكرده بودم . آرام ‌آرام ، از ترس اين ؛ كه مبادا اين دور قشنگ به اتمام رسد .

دور دوم : سكوت . سكوت . سكوت .

تو خود فرمانم داده‌اي به آمدن . چه بگويم ؟ حال مي‌داني و قيل و
قالم ناگفته مي‌شنوي . چه زيباست در « جامعة كبيره » آي اهل‌بيت . آن‌كس كه پيش شما
آمد ، نجات يافته است .

من آمده‌ام ، خدايا ! اگر شرط نجات در آمدن است ، من آمده‌ام . آمدنم
با پاي خود نبود . رفتنم هم نيست . پس به حقّ آنان كه آمدند و ماندند و حرف از رفتن
نزدند : حال كه آمده‌ام تو خود راه را نشانم ده كه باز نگردم به آنچه بودم
و . . .

دور سوم : « إلهي كفي بي
عِزّا أَن أَكونَّ لَك عبداً وكَف
ي بي
فخراً أن تكونَّ لي ربّاً . أنت كما أُحبّ فاجعلني كما
تُحبّ . . .
» . ( 1 )

همين عزّت مرا بس ؛ كه تو خداي مني وهمين افتخار مرا
كفايت ؛ كه من بندة توام .

در پوست خود نمي‌گنجم . تا به حال اينقدر زيبا با خدا حرف نزده
بودم .

خدايا ! چه لذّتي دارد تكيه بر تو . تا به حال شور اين فخر و عزّت
را در وجودم اينچنين مست‌كننده احساس نكرده بودم .

دور چهارم : خدايا ! من
گرد كدامين كعبه در طوافم ؟ آن كعبه‌ كه اسماعيل و ابراهيم ساختند ؟ كعبه اي كه
پيامبر اسلام گرد آن ، از خدا سخن بر زبان مي‌آورد و مردم را به خدا مي ؛ خواند ؟
كعبه‌اي كه امير مؤمنان ، علي (عليه السلام) بر گرد آن طواف مي‌كرد و نماز
مي‌گزارد ؟ كعبه‌اي كه دست مطهّر حضرت بتول (عليها السلام) آن را لمس كرده است ؟ اين جاي پاي
كدامين امام است ؟ دست كدام شريف‌زاده بر اين سنگ خورده است ؟ نفس كدامين قدسي نَفَس
اين مكان را معطر نموده است ؟ آيا اينجا همان زادگاه مولا علي (عليه السلام) است ؟ آيا اين همان ديواري است كه بر
فاطمة بنت اسد خوش‌آمد گفت و سينه را به حرمت مولا چاك كرد تا گام مباركش در ميان
كعبه بر زمين برسد ؟

آيا اين همان است كه من در طواف اويم ؟

يا نه ؟

نكند اين كعبه‌اي باشد كه جايگاه لات و مناة وعُزّي بود ! نكند آنچه مي‌شنوم هلهلة
مستانة عرب‌هاي باديه‌نشين برگرد خدايانِ دست‌ساز خود باشد ! آيا اين همان كعبه‌اي
نيست كه در آن براي خدايان سنگي و چوبي غذا و طلا و نذورات مي‌آوردند ؟ آيا اين همان
كعبه‌ نيست كه نفس‌هاي اهريمني بت‌پرستان ظاهر بينِ عربِ باديه‌نشين آن را اشغال
كرده بود ؟ اين چه نوايي است ؟ صداي دختركان زنده به گور ؟ كه پدرانشان از اينجا خبر
شوم بودنشان را به خانه بردند و نفسهاشان را بريدند تا انسانيت شاهد شرمي ديگر باشد
كه بشر آفريد و زمين و زمان را شرمسار كرد ؟

اين كدامين كعبه است ؟ من بر گِرد كدامين كعبه در طوافم ؟ آيا اين
كعبة رسول خداست يا كعبة ابوسفيان !

آيا اين كعبه همان است كه رمز ورود را بايد در سجده بر مشتي از
خود خاك‌تر و از كوه سنگ‌تر مي‌يافتي ؟ اين همان كعبه است كه شرافت را براي
ورود به وديعه مي‌خواست ؟ يا نه . . . اين همان كعبه است كه مولايمان بر دوش سفير
الهي از آن لكّة شرم بشر را شست و فرود آورد بنيانِ هرچه غير خدا پرستي
است ؟

اين چه غوغايي است كه در جانم افتاده ؟

من كدام كعبه را طواف مي‌كنم ؟ اين يا آن ؟ ردّ پاي خدا يا خانة
خدايان ؟ ميعادگاه عاشقان الله يا قربانگاه دختران بخت برگشتة عرب ؟
كدام ؟ . . .

بر من خرده نگيريد كه :

« آن كعبه در مسير زمان اين شده است و خدا خانه‌اش را پاك خواست و
آن شد . پس يك كعبه بيشتر باقي نمانده است . لات و مناة وعُزّي در هم شكسته شد و ديگر اثر از
آن ؛ ها در ميان نيست و زائر خانة خدا ، طائف خانة خداست ، نه لات و نه عزي
و . . . »

كه جوابم اين است :

شايد لات و عزي را علي7 در هم شكست ، اما تصوير آن هنوز در ذهن بت‌پرست از خدا
بي‌خبرانِ دنيادوست همچنان منقوش مانده است . آن كه در طواف خانة خدا زبان به ذكر
دارد و دل در تجارت ، آن كه در مسير هفت شهر عشق سر به آستان خدا مي‌سايد و دست به
دامان دنياي شيطان صفت ، آيا او در طواف خداست يا در طواف لات و عُزَّي ؟

مگر اين خانه را چه چيز كعبه كرده است ؟ سنگش ؟ گِلش ؟ يا
مكانش ؟

نه . . . به حرمت همين خانه قسم كه نه .

اين خانه را ياد خدا ، عشق يگانة بي‌همتا ، لطافت زيباي زيبا آفرين
و جلال و جبروت قادر مهربان ، كعبه كرده است . حرمت خانه به صاحب‌خانه است ، حرمت حرم
به حرم نشين .

حال اگر از اين خانه ياد خدا را منها كني و به‌علاوة ياد شيطان و
حبّ دنيا كني ، آيا طواف آن طواف خانة خداست يا طواف لات و عُزَّي و . . . .

پس حق دهيد نگران باشم از اين كه گِرد چه مي‌گردم .

خدايا ! به حق طائفين و راكعين و ساجدين درگاهت ، مركز دايرة طوافم
را در همة زندگاني ، مركزي به جز عشق خودت قرار مده .

دور پنجم : آه ،
خدايا ! چه زود مي‌گذرد ، چيزي نمانده است كه هفت شوط تمام شود ، هفت شوط ديگر
بر گرد خانه‌ات مي‌گردم . تازه پيدايت كرده‌ام . نه 7 دور كم است 70 دور . . . ، 700 دور
و شايد 7000 . . . و باز هم كم است .

آه ، خدايا ! به من قدرتي عطا كن كه از اكنون تا آن زمان كه دست
مهربانت طالب روح سرگردانم باشد ، برگرد تو بچرخم وخانه‌ات ؛ را طواف ؛ كنم . مكان وزمان را برايم آنچنان معني كني كه همواره در طواف تو باشم و در وصف زيبايي
وصل تو .

دور ششم : خدايا ! پيدايت كردم .

اين تو بودي كه لطافت دستانت ، وحشت كابوس طوفان را از درياي
متلاطم و خروشان خوابم مي‌زدود ؟

اين تو بودي كه با من بود و من با غير ؟ به ياد من بود و من بي‌ياد
او ، در سُكر شهرت .

اين تو بودي كه ياري ؛ گرم بودي در لحظاتي كه بي‌كسي را به
اندازة بودنم حس مي‌كردم ؟

آه . . . در تمام اين مدت تو بودي كه با من بودي . آيا اين
تو بودي ؟

چگونه تو را گم كردم ؟ نه . . . بهتر است بگويم چگونه خودم را گم
كردم ؟

حال كه تو را يافتم آنچنان احساسي دارم كه كودكي مأوا گرفته در
آغوش مادر . من تو را يافتم و چه زيبا فرمود :

« ماذا وجد من فَقَدك . . . و ماذا
فقد من وجدك
؟ » ( 2 )

« چه چيزي يافت و به دست آورد كسي كه تو را گم كرد ؛ و چه چيز از
دست داد و گم كرد آن كه تو را يافت . »

دور هفتم : همه‌اش دلتنگي . چه زود مي‌گذرد . . . .

آه ، بگذار از آنچه در تَهِ اين جام مانده است لذّت ببرم و مانده
را در حسرت از دست رفته ، به حسرت فردا تبديل نكنم .

خدايا ! بي‌ريا و بي‌تكلّف . خلاصه آنچه در شش شهر ديگر
گفتم :

دوستت دارم به آن اندازه كه به من توان دادي .

مي‌پرستمت به آن ميزان كه شعورم عطا كرده‌اي .

عبادتت مي‌كنم به ميزاني كه توفيقم دادي .

پس توانم بيفزا

شعورم افزون دار

و توفيقم دوچندان كن !

تا در شعلة عشقت ديوانه‌وار بسوزم و به قدر همة عظمتت تو را
بپرستم و تا آخر عمرِِ كائنات ، عبادتت كنم .

آخرين لحظات از آخرين دور طواف است ، براي هفتمين بار به حجرالأسود
مي‌رسم ، اما اين بار احساس مي‌كنم كشش و جاذبه ؛ اي عميق مرا به سوي حَجر
مي‌خواند . حس مي‌كنم دستي از سوي آن به سويم دراز شده است براي پيمان بستن . دستم
ديگر عنان از كف داده و بي‌ارادة من به سوي حَجَر دراز مي‌شود . سنگ را لمس مي‌كنم . چه احساس لطيفي دارم ! از سويي تمام وجودم را خضوع و خشوعي خاص و از سوي ديگر شعفي
وصف ناپذير فرا مي‌گيرد . شايد اين دست خدا باشد كه دستم را مي‌فشارد .

خدايا ! دستانم را به تو مي‌سپارم . دستم را رها مكن كه دست طفلي
بي‌اراده را در ميان هياهوي جمعيت خشمگين و بي‌رحم رها كردن نه سزا است .

زمزم

طواف به پايان رسيد . به سمت چشمة هميشه جوشانِ زمزم مي روم تا از
آب حيات سيراب گردم .

رمز لطافت پوست انسانيت .

اين آب عجب با پوست شرافت و انسانيت سازگار است . جام دست را به
سوي اين ساغر دراز مي‌كنم تا ميزبانِِ مهربان ، ساقي گردد و من بي‌مهابا
مست .

آه ، كه چه گواراست . اين آبي است كه از زير پاي كودكي به تقاضاي
دردمندانة مادري براي اثبات اين مدعا كه « أُدعوني أَستَجِب لكم » جاري گشت ، تا هزاران سال بدون تأثير
جريانات طبيعي بجوشد و خيل عظيم تشنگان معرفت را سيراب كند .

آن ؛ كه از زمزم آب مي‌نوشد در واقع آب نمي‌نوشد ، بلكه روح
استجابت را از ساغر دعا ، خالصانه مي‌نوشد .

اي بشر ، بخوان . . . بخوان ؛ زيرا آن كس كه تو مي‌خواني‌اش كريمي است
كه درياي بي‌كران كرمش تمامي ندارد .

بخوان و دعا كن كه استجابت تو همان روح دعاي توست . اگر استجابت او
خواندن تو نباشد پس چيست ؟ آيا همين كه اجازه داري در درگاهش او را بخواني ، دعايت
مستجاب نشده است ؟

از جاي بر مي‌خيزم چند قدمي بر مي‌دارم . به مقام ابراهيم مي‌رسم ،
كاش به « مقام » ابراهيم مي‌رسيدم .

به نماز مي‌پردازم .

. . . خدايا ! من در جايگاهي ايستاده‌ام كه ابراهيم خليل (عليه السلام) ايستاده بود .

« اللهمَّ اجْعَلْني مِِنَ
الْمُصَلّين
» ؛ « خدايا ! مرا از نمازگزاران قرار ده . »

سعي صفا و مروه . . .

به كوه صفا مي‌رسم ، مي‌گويند حضرت آدم در اين كوه هبوط كرد و حضرت
حوا در كوه مروه . بايد ميان صفا و مروه را هفت مرتبه طي كنم .

وقتي زائر به نقطه ؛ اي علامت ؛ گذاري شده مي ؛ رسد ، هروله
مي ؛ كند ؛ نه راه مي‌رود و نه مي‌دود . پس هروله حالي است ميان اين دو . حال
انساني را دارد كه در حال فرار است ، فراري از روي خستگي . گفتني است بر زنان
هروله نيست .

عدد هفت ، در اينجا نيز مطرح است . خدايا ! چه سرّي در اين عدد قرار
داده‌اي ؟ هفت بار رفتن و برگشتن .

در اين مكان يك چيز را خوب درك مي‌كنم : عظمت خدا و حقارت انسان .

تا پايان هفت دور ، هيچ نگفتم و نشنيدم .

فكري از ذهنم مي‌گذرد : زن مظهر لطافت و مرد مظهر اُبّهت . فرود آدم در صفا و حوّا در مروه . و دستور پيمايش در ميانة اين دو .

اميد و ترس ، خوف و رجا ، زيباترين درسي است كه از آنجا
گرفتم .

خدايا ! من همان‌قدر كه به زيبايي و لطافتت دل بسته‌ام ، از خشم و
غضبت مي‌ترسم .

ميان خوف و رجا سرگردانم .

همين‌جا بود كه هاجر (عليها السلام) به دنبال آب براي دلبندش بارها و بارها
رفت و برگشت .

خدايا ! از چشمه هميشه جوشان معرفتت آنچنان سيرابم كن كه ديگر هيچ
نيازي به غير تو نداشته باشم .

صحراي عرفات . . .

عجب مكاني است ! خدايا ! اينجا ديگر چگونه جايي‌ است ؟ ! شب را در
تحيّر تمام در عرفات به سر مي‌برم ، بدين اميد كه فردا ، كه روز عرفه است ، را به طور
كامل در عرفات باشم و از اول زوال آفتاب تا آخر عمر آفتاب ، اين روز را درك
كنم .

براي خواندن دعاي امام حسين (عليه السلام) در روز عرفه ، لحظه‌شماري مي‌كنم . شايد
در اين روز با همة دعاها و ندبه‌هايم ، خدايم را آنچنان از خود راضي كنم كه اذن ورود
به حرم را بر من بدهد ؛ اذني كه ميزبان به ميهمان مي‌دهد ، نه . . .

حس ميهماني را دارم كه در آستانة خانة كريمي ايستاده و منتظر است
تا صاحب آن خانه بدو اذن ورود دهد .

و بالأخره روز عرفه فرا رسيد . مدت‌ها قبل از فرا رسيدن اين روز ،
آنچه را كه بايد به خدا در اين روز مي‌گفتم تمرين كرده بودم . لذّت خواندن دعاي عرفه
در صحراي عرفات را بارها و بارها در ذهن خود تصوّر كرده بودم و ميزاني براي سنجش آن
نيافته بودم .

و اكنون همان روز موعود بود ؛ روزي كه من بايد همة فقرم را بر خدا ،
با همة غنايش عرضه كنم . نه اين ؛ كه او به فقر من با غناي خود آگاه نباشد ،
نه .

بلكه من واقف نيستم واكنون در پي بهانه‌اي براي واگو ؛ كردن
به ؛ صحراي عرفات و دعاي امام حسين (عليه السلام) در روز عرفه پناه آورده‌ام و تنها از
همة زيبايي‌هاي دعاي عرفه يك چيز را مي‌شنوم :

إلهي أنا . . . و
أنت . . .

إلهي أنا . . . و
أنت . . .

إلهي أنا . . . و
أنت . . .

خدايا ! خلاصه بگويم : من منم و تو تويي . همين كفايت مي‌كند براي
همة آنچه مي‌خواستم بگويمت .

به سوي مشعر

روز نهم هم با همة زيبايي‌هايش سپري شد و اكنون لحظه‌اي است كه
بايد به سوي مشعر كوچ كنيم . احساس سبكي مي ؛ كنم ، گويي رها و
آزادم . . .

شب را در مشعر به صبح مي‌رسانم . در تمام اين مدت ، اين‌گونه در ذهن
خود مجسّم كرده‌ام كه مانند عبدي ذليل بر درِ مولا در انتظار اذن ورود .

منا ، سرزمين آرزوها

امروز روز آرزوهاست . چون بايد به سوي منا حركت كنم . مي‌گويند منا
سرزمين آرزوهاست . محلّ درخواست همة نيازها و حاجت‌ها .

روز آرزوهاست ، نه آرزوسازي و خواهش‌هاي هوس‌باز انسانِ
خودپرست .

با خود مي‌انديشم كه چه خوب است فقط يك آرزو داشته باشم . تنها از
خدا يك چيز بخواهم . همة توانم را جمع مي‌كنم تا جرأت گفتنش را داشته
باشم :

خدايا ! بزرگترين آرزوي من اين است كه لحظه‌اي از تو جدا نباشم و
همواره با تو باشم .

تنها آرزوي من تو هستي ؛ « يا منتهي آمال العارفين » ، تويي اول و آخر
و انتهاي همه آرزوهاي ما .

رمي جمره . . .

هفت سنگ بر مي‌دارم و روبه‌روي شيطان مي‌ايستم . خوب است قبل از
آن ؛ كه به سويش سنگي بيندازم ، با او اتمام حجت كنم :

« آي شيطان ! عُمري مرا فريفتي . زيبا را زشت و زشت را زيبا به من
نماياندي . هرچه كِِشتم تو سوزاندي . هرچه ساختم ويران كردي . آنچه بدان اميد داشتم از
من گرفتي و مرا به سويي كشاندي كه فقط من باشم و من ، با دنيايي از
تنهايي‌ها .

تو مرا از خدايم دور نگاه داشتي . دست پليدت همواره حائل ميان من
بود و او . دنيايم از سياهي نفست به شب زده چشمي مي‌ماند كه فقط و فقط تاريكي
مي‌بيند و تقاضاي ملتمسانه‌اش براي لمس گل رُز ، همواره از سوي ديگران ، دست و پا زدن
يك كور براي ديدن انگاشته مي‌شود » .

سنگ اول را به او مي‌زنم ، خدايا ! از شرّ هرچه شيطان است به تو
پناه مي‌برم ، فصل ميان من و خودت را كريمانه برطرف فرما .

سنگ دوم و سوم . . . تا هفتم . . .

سنگ‌هايم تمام مي‌شود ، خم شده ، چندين سنگ ديگر بر مي‌دارم . از
جمره دور مي‌شوم و در گوشه‌اي به دور از ديگران ، با خود خلوت مي‌كنم :

« تو مرا از خدايم دور نگاه داشتي ، دست پليدت
همواره . . . . »

سنگ اول را به خود مي‌زنم . خدايا ! اين من ، من را از رسيدن به خداي
من باز داشت . رهايم كن از اين من و به خود پيوندم زن .

سنگ دوم و سوم . . . و هفتم .

قرباني

سفر زيباي ميهمانيِ خدا ، با همة زيبايي‌هايش رو به پايان است و من
دوباره بايد باز گردم به دنياي پر از وحشتِِ بودن و عجله براي رسيدن .

به قربانگاه مي‌رسيم . هركس در حدّ وُسع خود ، يك قرباني در دست
دارد تا براي مولايش قربان كند و نهايت حبّ خود را با نثار يك قرباني به اثبات
برساند .

گوسفنداني در انتظار قربان شدن ، اشتراني در انتظار نحر شدن و
صاحباني در انتظار به ؛ پايان رساندنِ حجّي ؛ كه با تمام وسواس اعمال آن‌را
انجام داده‌اند و نگران ؛ اند كه مبادا گوشه‌اي از آن‌را كامل و صحيح انجام نداده
باشند .

و اما من :

تنها و دست‌خالي . به جاي گردن گوسفندي يا افسار اشتري . تنها و
تنها در فكر آوردن بهترين قرباني به درگاه خداوند ، گردن خود را به دست گرفته به
قربانگاه آمده‌ام :

خدايا ! براي عظمت درگاهت ، قرباني لايق‌تر از اين جسم نالايق
نيافتم . اگر گوسفند و اشتر را به قرباني قبول مي‌كني ، پس اين قرباني را هم بپذير كه
غير از اين هيچ در چنته ندارم .

يا خودم را براي خود قربان نما و يا من ديگر هيچ براي جبران آن
ندارم .

و لحظه‌اي بعد . . .

چقدر آزاد شده‌ام ، خدايا ! شكر ، به اندازة همة آنچه بدان علم
داري .

. . . : حاجي ! زيارت قبول .

( پي نوشتها )

1 - بحار الانوار ج91 ، ص92

2 - بحار
الانوار
ج95 ، ص226


| شناسه مطلب: 83494