#171; بوسه بر خال لب دوست #187;
میقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386 « بوسه بر خال لب دوست » عزیزخانم قناعتی چند کلام با مهربانان دبیرخانة جشنواره من برای ؛ کسی نمی ؛ نویسم . برای تنهاییهای دل شیدایی ، که پشت پنجرههای بقیع ، در پای ستون توبه ، در
ميقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386
« بوسه بر خال لب دوست »
عزيزخانم قناعتي
چند كلام با مهربانان دبيرخانة جشنواره
من براي ؛ كسي نمي ؛ نويسم . براي تنهاييهاي دل شيدايي ،
كه پشت پنجرههاي بقيع ، در پاي ستون توبه ، در ميقات ، طواف ، مسعي ، عرفات ، مشعر و منا
بهجا ماند ، مي ؛ نويسم .
براي خودم و براي « دور ماندن از اصل خويش » مي ؛ نويسم و
مجنونوار ، « روزگار وصل خويش » مي ؛ جويم و ميدانم همة آنان ؛ كه
نوشتهاند ، شايستهتر و برترند .
من در خيل « مسافران عشق » ، كمترين بودهام و در اين مسير ، دعاي خير
را بدرقة « راهيان قبلة » سومين جشنواره نموده و از شما و آنان فقط التماس دعا
دارم .
چشم بر هم نهاده ، ميچرخم ، مانند يك پرنده ، پركشيده ، در
آسمان عشق ميچرخم . گويي دست در حلقة رندان ، در سَماعي عاشقانه ، به گرد شمع وجود و
آتش افروزان عشق خدايي ميگردم . . .
* * *
تو « طواف » ميكني ، اما نه بر گِِرد خود . تو « سعي »
ميكني ، اما نه براي كسب دنيا . تو « تقصير » ميكني ،
اما نه از حق مردم . تو به نماز ميايستي ، اما نه به ريا . . .
تو چهره به زمزم ميشويي ، گويي كه تشنگي اسماعيل را در جانت
يافتهاي .
تو دست بر مقام ابراهيم مي ؛ سايي ، گويي خشتي را براي كاستن
خستگي ابراهيم در دستان او گذاشتهاي .
تو صورت بر « حجرالأسود » ميگذاري تا « بوسهاي بر خال لب دوست »
بنشاني و بداني هرچه را خدا بخواهد ، حتي اگر يك قطعه سنگ باشد . . .
* * *
« حج » ، نمايش عاشقانه به ديدار معبود رفتن و منهاي « من » در
برابر عظمت « او » شكستن است .
« حج » ، بريدن از دنيا ، كسب و كار ، روزمرّگي ؛ ها و
تعلّقاتي است كه تو را از معبود بريدهاند .
« حج » ، پيوستن به همة انبيا در طول تاريخ است .
« حج » ، كنگرهاي است عظيم از همة نژادها و ملتها ، بيآن ؛ كه
كسي تو را به نام خوانده باشد . تو با عشق خوانده شدهاي و تلنگرِ مهر بر دريچة قلبت
نشسته و كوبههاي لطف از خوابت پرانده ؛ اند .
واله و شيدا همه چيز و همه كس را رها كرده ، جامة دنيا از تن بَر
كَنده ؛ اي و با جامة آخرت ! لبيك گفته و سر در پي معشوق به بياباني رسيدهاي كه
در آن ، ابراهيم ، همسرش هاجر و فرزندش اسماعيل را به دستان پر مهر
خداوند سپرد تا عظمت زنانگي و اخلاص يك مادر و سماجت عاشقانة يك كودك ، « بلد امن »
يعني اين همه گريخته از خويش باشد و . . .
« حج » ، بر پا ايستاده در برابر حراميان ، با بانگ عظيم « برائت
از مشركين » و اين خوف و وحشتي است در دل مستكبران و لرزشي است بر تن
آنان .
* * *
چشم بر هم نهاده ، ميچرخم . جامهاي نو بر تن كردهام . عروس
نبودهام كه سفيدي جامهاي را تجربه ؛ كرده باشم . اين نخستين جامة سراسر سپيد
مناست .
« اي معبودم و اي همة وجودم . اي خالق هستي بخش و اي تعبير رؤياهاي
عاشقانه . اي آرامبخش دلهاي به دريا زده . اي حلاوت لحظههاي بودن . اي
طراوت باران رحمت . اي نور زمين و آسمانها . اي پاسخ نداي هر قلب شكسته
و چشمة اميد در هر دل نا اميد . اي جوشش عشق بر مهر قلبها . اي عَليمٌ بذات
الصُّدور و اي عظمت همة هستي .
اي قادري كه همة قدرتها در برابر تو ضعفاند . اي خدايي كه
حمد و سپاس شايستة توست ، مرا بپذير و مورد عفوت قرارم ده . چشمهايم ، زبانم ،
قلبم و جانم را بگير ، اما بگذار تا در اين سماع ، جاودانه بچرخم .
اي خانة كعبه كه كعبة آمالي . اي قامت برافراشته در جامة سياه ،
سياهي تو منشأ سپيدي نور است .
كجا ميتوان بيمرز بود ؟ بيمرزِ رنگ ، بيمرزِ نژاد ، بيمرزِ
برتريها ، بيمرزِ همة بودنها ، جز در اينجا ؟
اينجا تو ديگر خود نيستي . همة « خود » را وانهاده و روحت را
از درون جسمِ آميخته به دنيا و دنياپرستي بيرون كشيده و پايِ جان در راه دوست
نهادهاي .
تو چهره در « زمزم » ميشويي ، گويي تشنگي اسماعيل را در جانت
يافتهاي . تو دست بر « مقام ابراهيم » ميسايي ، گويي خشتي را براي كاستن خستگي
ابراهيم بر دستهاي او گذاشتهاي . تو پيشاني بر « حجرالأسود » ميگذاري تا « بوسهاي
بر خال لب دوست » بنشاني و بداني هركه و هر چه را خدا بخواهد عزّت ميبخشد ، حتي اگر
قطعه ؛ اي سنگ باشد ؛ { تُعِزُّ مَنْ
تَشاء } ( 1 ) ، و
تو بايد خود را شايستة عزّت ؛ بخشيِِِ خدا بنمايي و . . . تو اي زن ، سر
بر مستجار ميگذاري تا درد « فاطمة بنت اسد » را در زِهدان خود بيابي و . . .
من چشم برهم نهاده و ميچرخم ، نه يكبار ، نه دوبار ، بلكه هفتبار ،
با نيت بينهايت كه تا بينهايتِ بودنم در طواف بمانم .
« حج » ، نمايش ؛ است ، نمايش عاشقانه به ؛ ديدار معبود رفتن ،
نمايش نشاندن تشنگي جان به ؛ قطرهاي ازجام محبوب ، نمايش شكستنهاي « من »
دربرابر عظمت « او » .
« حج » ، آموختن است و از همان لحظة « مُحرم » شدن ، بيست و چهار چيز بر
تو حرام مي ؛ شود تا بداني كه :
سفيد پوشيدهاي ، تا بياموزي كه لكة هيچ گناهي بر جان تو
نيفتد .
به آيينه ننگري ، تا بياموزي كه غير خدا نبيني .
خود را نخاراني تا بياموزي كه خراشي بر روح و جسم خود و ديگران
وارد نياوري .
سوگند نخوري تا بياموزي كه غير از سخن راست نگويي و سخن
راست ، قسم و شاهد نميخواهد .
بر مَحرَم خود حرام ميشوي تا بياموزي كه بر هر نامحرمي در همة
عمر خود حرام باشي .
دستور ندهي تا بياموزي كه از هيچكس برتر نيستي و . . . ميبيني ؛ كه « حج » ، آموختن است .
« حج » ، بريدن است . بريدن از دنيا ، كسب و كار ، روزمرّگي و تعلّقاتي
كه خود را عمري چنان در قيد آن ؛ ها نگاه داشتهاي كه تو را از معبود بريده
است .
« حج » ، پيوستن است . پيوستن به آنچه وحدت است ؛ وحدت و اتصال
وجوديِ تو به همة انبيا ، در طول تاريخ ، وحدت شيعه و سني ، وحدت پير و جوان و وحدت
توانا و ناتوان .
« حج » ، زمان گفتن است و نجوا . گفتنِ ناگفتنيهاي بزرگ عمرت .
گفتن رازهاي نهفتة درونت . گفتن آنچه عمري از همه ، حتي از خود ، پنهان
كردهاي .
« حج » ، جايگاه « توبه » است . توبه از گناهاني ؛ كه قطره
قطرة درياي سياهيهاي روحت گشتهاند و تو اكنون چنگ در گريبان خويش زده ، پيش از
آن ؛ كه در قيامت به امر خداوند ، به پيشاني بر زمين بكشانندت ، خود را به « بارگاه
توبه » رساندهاي و به دوست التجا آوردهاي . گناهان پنهان و آشكارت در مقابل تو جان
ميگيرند و نگاه شرمسارت در نگاه « دوست » به اشك مينشيند ، تو گويي « كتاب » ات را پيش
از زمان موعود ميخواني !
« حج » ، مرور تاريخ توحيد است ، از آدم7 تا خاتم9 . تو خود را در جايگاه و نقش آنان
ميبيني و سنگيني اين بار امانت ( موحّد بودن ) را ، بر دوش خود احساس
مي ؛ كني .
« حج » ، كنگرهاي عظيم از همة ملتها و نژادها است ، بيآن ؛ كه
كسي تو را به نام خوانده باشد . تو با عشق خوانده شدهاي ، تلنگرِ مهر بر دريچة قلبت
نشسته و كوبههاي لطف ، خوابت را پرانده ، واله و شيدا همه چيز را رها كرده ، جامة
دنيا از تن بَركَنده و با جامة آخرت ! لبيك گفته و سر در پي معشوق به بياباني
رسيدهاي كه ابراهيم ، هاجر و اسماعيلش را در تفتيدگي آن ، به دستان پُر مهر خداوند
سپرد تا عظمت زنانگي و اخلاص يك مادر و سماجت عاشقانة يك كودك ، « بلد امن » يعني اين
همه گريخته از خويش باشد .
« حج » ، محشر است ، گويي در صحراي محشر ، همه يكپارچه و يكرنگ
برخاستهاندتا « كتاب » خويش ؛ را بخوانند اما ميهراسندكه « كتاب » به ؛ دست چپشان
داده ؛ شود . خدايا ! دست ؛ راستم را بالا گرفتهام تا پيشدستي ؛ كرده
باشم ، ملتمسم . كاش اصلاً دست چپ نداشتم ، اما نه ، در آن صورت چگونه صورتم را از شرم
ميپوشاندم ؟ !
« حج » ، لذّت عشق است ؛ عشقي پاك و نيالوده به هوي و هوس ، عشقي
كه چون آبشاري از نور از ارتفاع هستي بر زمين جان باريده و همة ناپاكيها را به
ضربت بارش خود ميشويد و تو گويي تازه از مادر متولد شدهاي .
اولين نگاه تو پس از طواف ، به پاكي طلوع خورشيد در جنگلي نمناك و
بكر است كه جز آواز چكاوكي وحشي ، سكوت آن را نميشكند . تو پس از طواف ، چنان خالي از
بغض و كينه و دلبستگي و وابستگي شدهاي كه تا « مَسعي » ميدوي و بدون هيچ
چشم ؛ داشتي پا بهپاي هاجر در پي يافتن چشمة عبوديت براي نوشاندن كودك تشنة جان ،
« سعي » ميكني و در « تقصير » ، آنچه را كه ظواهر است ، ميچيني و بر زمين ميريزي تا
تنها خودت باشي ، بيهيچ زيب و زيوري .
« حج » ، ميدان مبارزه و جهاد است . مبارزه با بزرگترين دشمنت كه
خودت باشي ، نيمة پليديهاي وجودت .
« حج » ، جهاد است ، جهاد با « نفس اماره » كه هرلحظه تو را امر به
بديها ميكند .
« حج » ، مرور لحظههاي عاشقي و دلباختگي است . تو در حج به « خال لب دوست » گرفتار مي ؛ شوي و « چشم بيمار »
معبود ، دل سركش تو را بيمار سوزان ميكند ( 2 ) تا
تو تنِ تبدارِ خود را به خنكا و پاكي زمزم بسپاري و زلال اشكهاي گرمت ، حرارت قلب
عاشقت را بر گونههايت بنشاند .
سواد ديدة غمديدهام به اشك مشوي
كه نقش خال تواَم هرگز از نظر نرود ( 3 )
تو در پشت « مقام ابراهيم » ، سر بر سجدگاه نماز ميگذاري به لطف ، و
چشم بر « درِِ خانه » كه ضربههاي قلبت ، كوبههاي عشقاند بر درِ خانة معشوق تا شايد
باب نور و رحمت بر تو گشوده شود .
تو در حج ، « عرفات » را براي شناخت ، « مشعر » را براي شعور و « منا » را
براي جهاد و كشتن شيطان درونت دوره ميكني تا بياموزي كه بدون شناخت ، آگاهي ارزشي
ندارد و بدون شعور ، نميتوان با نفس امارة خود در دورن ، و پليديهاي بيرون به
مبارزه برخاست .
و . . . « حج » ، پيكرة اسلام است ، برپا ايستاده در برابر حراميان ، با
بانگ عظيم ؛ « برائت از مشركين » كه هرساله ، خوفي است در دل مستكبران و لرزه ؛ اي
است بر تنِ آنان .
كاش ما « حج » را ميشناختيم و « آهنگي » با دو بال عشق و شعور بر
آسمان اعتقاداتمان ميكرديم تا عاشقانه ميسروديم :
{ إِنَّ صَلاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيايَ وَمَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ } . ( 4 )
( پي نوشتها )
1 - بخشي از آية 26 سورة آلعمران .
2 - اقتباس از غزل زيباي امام راحل1 .
3 - حافظ .
4 - آية 162 سورة انعام .