به یاد دوست

میقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386 به یاد دوست مریم سجاد آنچه پیش روست ، مجموعه‌ای ا ؛ ست از برگزیدة بهترین و شیرین‌ترین خاطرات یک سفر بیاد ماندنی ؛ خاطراتی که به یاد دوست و از دیار دوست است و من همواره این ابیات را در خطاب به ح

ميقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386

به ياد دوست

مريم سجاد

آنچه پيش روست ، مجموعه‌اي ا ؛ ست از برگزيدة بهترين و
شيرين‌ترين خاطرات يك سفر بياد ماندني ؛ خاطراتي كه به ياد دوست و از ديار دوست است
و من همواره اين ابيات را در خطاب به حضرت دوست ، دوست داشته‌ام كه
گفته‌اند :

اگر مراد تو اي دوست بي‌مراديِ ماست

مراد خويش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول كني ور براني از برِ خويش

خلاف رأي تو كردن ، خلاف مذهب ماست

( سعدي )

آغاز يك تحوّل

از لحظة سوار شدن به هواپيما ، كه ساعت 50 : 6 روز سه‌شنبه
است ، زمان كمي مي‌گذرد . اين آغاز يك سفر به ياد‌ ماندني است كه كمترين لذّت
آن ، يك سجدة شكر است با قلبي پر از احساسِ افتخار . كم‌كم باورم مي‌شود با مكه‌اي كه
در انتظارش روزها و شب‌ها را سپري مي‌كردم و گاهي با يادش اشك مي ؛ ريختم تا شايد
خوابش را ببينم ، بيش از چند ساعت فاصله ندارم .

شادي آميخته با ترس مبهمي وجودم را فرا گرفت . ترس از اين ؛ كه
نكند از اين سفر باز گردم و همة آنچه را كه به عنوان توشه برگرفته‌ام به باد آرزوها
و هوس‌ها دهم ؛ آرزوهايي ؛ كه وقتي ؛ كمي به ؛ خودم سخت مي‌گرفتم ، گاه آنقدر
بي‌رنگ مي‌شدند كه لابه‌لاي هواي مه‌آلودشان به يك رؤياي پاك و دست‌نيافتني فكر
مي‌كردم و آن سفر به مكه بود . سفري كه در عالم خواب و روز تولد امام
رضا (عليه السلام) از مدينه آغاز مي‌شد . با كفش‌هايي زير بغل گذاشته و گام‌هايي آرام به سمت باب جبرئيل (عليه السلام) در مسجدالنبي و تعبير شيرينش امروز است
كه در راه اين سفرم .

گفتم شادي ، شادي‌ام قابل وصف نيست . شده‌ام مثل همان گُنگ خواب
ديده‌اي كه از گفتن عاجز است .

چقدر خوب ! پارسال ، شب ميلاد حضرت زهرا (سلام الله عليها) در حرم مطهّر امام رضا (عليه السلام) بودم و امسال اگر خدا بخواهد چنين شبي
را پشت قبرستان بقيع خواهم بود . به نظر من لطف خدا زمان و مكان نمي ؛ شناسد و
هرچه بيشتر در معرض اين لطف قرار بگيري ، بيشتر اقرار مي‌كني كه :

چگونه سوز خجالت برآورم بر دوست

كه خدمتي به سزا برنيامد از دستم

نمي‌دانم چگونه خدا را به خاطر لطف‌هاي بي‌نهايتش ؛ كه در حق من
كرد شكر كنم . در حالي‌كه شايستگي هيچ ؛ كدامشان را نداشتم . بي‌خود نبود كه مولانا
هم در معرض ريزش تندترين باران رحمت الهي بر دلش ، به اين بيت زيبا توسل جُست تا
خودش را خالي كند :

هر دم از اين باغ بري مي‌رسد

تازه‌تر از تازه‌تري مي‌رسد

و حكايت من هم نقل همين بيت است ؛ هرچند اصلاً خود را لايق آن
نمي‌بينم كه در ميان چنين جمعي بينشينم و خودم را زائر خانة خدابدانم .

همة اينها به كنار ، بهتر است خدا را كنار خانة خودش ، كعبه ،
يا در مسجد پيامبرش صدا بزنم و حرف‌هايي كه به قدر تمام عمرم در سينه‌ام جمع شده ،
برايش بگويم . حداقل جاي اين اميدواري هست كه اگر به‌خاطر بار سنگين گناه ، كه
سال‌هاست بر دوشم سنگيني مي‌كند ، لايق اين لطف نباشم ، به خاطر حضور در سرزمين نور و
خوبي‌ها دست رد به سينه‌ام نخواهد زد و اين پاسخ چه دعا باشد و چه نفرين ، مي‌تواند
برايم سرآغاز يك تحوّل باشد .

لحظه‌ها چه دير مي‌گذرند . هركس خودش را سرگرم كاري كرده است . يكي
قرآن مي‌خواند . ديگري ذكر مي‌گويد ، سومي براي بغل‌دستي‌اش از شهر و خانواده‌اش
مي‌گويد و باز آن طرف‌تر ديگري درِِ مزاح و شوخي را با ميهماندار هواپيما باز كرده
و در ميان اين جمع ، كسي كه ترجيح مي‌دهد تصوير رؤياي شيرينش را به هم نريزد منم ، كه
ساكت مي‌مانم و همچنان ذهنم را آمادة ثبت لحظات بيادماندني اين سفر مي‌كنم . اين
سكوت تا به آنجا مي‌رسد كه خيلي دير متوجه تاريكي هوا مي‌شوم . از شيشة كوچك هواپيما
مي‌شود خيابان‌هاي شهر و اتومبيل‌هاي متوقّف پشت چراغ قرمز را ديد . به جدّه
رسيده‌ايم . هياهوي بچه‌ها كم شده ، وسايلشان را جمع و جور مي‌كنند و هر از گاهي با
چشم‌هاي پراضطرابشان به منظرة بيرون مي ؛ نگرند .

صداي لرزان پيرزني كه چند رديف عقب‌تر از ما نشسته ، تلنگري است به
همة افكارم . اصفهاني است ، با صداي بلند به طوري ؛ كه همة مسافران رديف‌هاي عقب و
جلو صدايش را بشنوند ، مي‌گويد : براي سلامتي آقاي راننده صلوات ! به
دنبال اين مزاحِ به موقع اوست كه انفجار خنده همراه با صداي صلوات همه‌جا مي‌پيچد . تازه مي‌فهمم كه اهالي اصفهان ، هرجا كه باشند تا لب به سخن بگشايند ، همه متوجه
مي ؛ شوند كه اصفهاني است . به هر حال اين هم حُسن اين سفر است ، يك جمع صميمي و
آشنا ، بدون اين ؛ كه كسي با ديگري احساس غريبي كند ، مطمئن هستم كه همه براي
هم دعا خواهند كرد . . .


لذت ديدار

در فرودگاه جدّه‌ايم . تا به خود مي ؛ جنبيم و دور و برمان را
ورانداز مي ؛ كنيم ، هواي گرم جده به استقبالمان مي‌آيد و تا چشم برهم مي‌زنيم ،
لايه‌اي از رطوبت سنگين بر صورتمان مي‌نشيند . با اين ؛ كه هواي گرم و چسبناكي
است ، اما به دلم مي‌نشيند . تنها راه نجات از اين گرما ، پناه بردن به داخل
اتوبوس‌هاست . هواي خنك داخل اتوبوس و گرماي بيرون ، درست همان بلايي را سر شيشه‌هاي
اتوبوس آورده كه گرماي بخاري و سرماي زمستان بر سر شيشه‌هاي اتاق مي‌آورد . شيشه‌ها
عرق كرده از بيرون ، نمي‌شود آن ؛ ها را پاك كرد تا حداقل بين راه منظرة بيرون را
بتوان ديد . اين همه حساسيت براي آن است كه بتوانم حرم مطهر پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) را از بيرون مدينه ببينم . براي
همين جايي كنار شيشه پيدا مي‌كنم و مي‌نشينم . به هواي داخل اتوبوس عادت
مي‌كنم . بغل‌دستي‌ام خانمي است كه با همسر جانبازش آمده و او در رديف جلويي
ما نشسته است . سر حرف را باز مي‌كنم ، از تشنگي‌ام مي‌گويم و از گرميِ هوا . از
دانشگاه و رشتة تحصيلي و از اين سفر و ناباوري‌‌ام از اين ؛ كه الآن در راه
مدينه‌ام . او هم لابه‌لاي حرف‌هايش مي‌گويد : اين مرتبة سوم است كه به اين سفر
مي‌آيد . خوش به حالش ! روي پرسيدن ندارم كه چگونه از خدا خواستي كه اين همه دعوتت
كرده ! صداي آرام و دلنشين قرآن كه از راديو پخش مي‌شود وادار به سكوتم مي‌كند و
اين ؛ كه به صندلي تكيه بدهم و آرام انتظار لحظات ديدار را بكشم .

راه افتاده‌ايم به سمت مدينه . صداي قرآن قطع مي‌شود و به جايش صوت نواري به گوش مي ؛ رسدكه مصيبت زهرا و علي را مي‌خواند و چه دلنشين و گواراست ! در
آن وقت شب و در آن سكوت شبانه :

اي گل ياس علي

نخل احساس علي . . .

راننده هر چه هست ، شيعه يا سنّي ، مهم اين است كه مي‌داند مسافرانش
به هواي چه چيزي اين همه راه را آمده‌اند . هيچ ؛ كس حرف نمي‌زند . صداي اين نوار
همه را به دنياي خودشان فرو برده ، نمي‌دانم خوابند يا بيدار . فقط از خودم خبر
دارم و البته تنها چيزي كه در مورد خودم مي‌دانم اين است كه يك بغض سنگين و
بي‌سابقه از سر صبح امروز به ؛ سراغم آمده وهر بار به ؛ بهانه‌اي اجازه
نداده‌ام ؛ كه وقت و بي‌وقت جلو ديگران بتركد . حالا هم بر گلويم سنگيني مي‌كند . چقدر سخت شده نگه ؛ داشتنش ! ديگر نمي‌توانم . به خودم مي‌گويم : چه جايي بهتر از
اينجا و چه زماني بهتر از حالا ؟ ! كجاي دنيا شنيده‌اي كه ديگران به گرية اشتياقِ كسي
بخندند ؟ از كه خجالت مي‌كشي ؟ جاي گريه كردن همين‌جاست . به دنبال همة اين بهانه‌ها
مي‌زنم زير گريه . . . ديگر برايم مهم نيست كه كسي صداي گريه‌ام را مي‌شنود يا نه ! برايم مهم نيست كسي چشم‌هاي خيسم را مي‌بيند يا نه . هق‌هق گريه‌ام در نوحة شبانة
اتوبوس گم مي‌شود و اين اولين گريه‌اي است كه رها و آزادانه و به اندازة تمام عمرم
اشك‌ها را بيرون مي‌ريزم .

صورت خيسم را به شيشه مي‌گذارم . ماه بالاي سر مان است . او هم
به‌خوبي مي‌داند كه خداي يتيم‌نواز ، دختري را كه فكر مي‌كرد استطاعت رفتن به مكه را
ندارد ، با لطف و رحمت روز افزونش به اوج آرزويش رساند . چه ساكت و صبور است ! او هم
همراه من لحظه به لحظه به مدينه نزديك‌تر مي‌شود . نمي‌گذارم خواب به چشم‌هايم
بيايد ، مرتب سرك مي‌كشم تا از لابه‌لاي صندلي‌هاي جلو ، منظرة مقابل را ببينم . اما
نه ، باز هم بايد منتظر باشم ، هرچه باشد شيريني لحظه‌هاي انتظار بر سنگيني و دير
گذشتنش مي‌چربد و من مي‌مانم و انتظار و انتظار . . .

نوار خاموش مي‌شود . مدير كاروان مي‌ايستد و با انگشت طرفي را نشان
مي‌دهد و مي‌گويد : « ببينيد ، آن ؛ ها مناره‌هاي مسجدالنبي است » . نيم‌خيز مي‌شوم ،
چشم‌هاي خيسم را با گوشة چادرم پاك مي‌كنم تا شفاف‌تر ببينم . نگاهم مسير انگشتش را
دنبال مي‌كند ، مي‌رسم به يك نقطه . هاله‌اي از نور سفيدِ آميخته با عظمت ، مسجد و
مناره‌هايش را در بر گرفته . چيزي مانند بال فرشته‌ها . از نگاه كردن سير نمي‌شوم اما
كم‌كم دورنماي مسجد پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) در پشت پرده‌اي از اشك مات مي‌شود . گريه امانم نمي‌دهد . راحت‌تر از هميشه
مي ؛ گريم ، بي آن ؛ كه حتّي از كسي خجالت بكشم . به ياد مادرم مي‌افتم . چقدر لحظة خداحافظي گريه كرد ! خدايا ! نكند بي‌انصافي كرده‌ام و تنها آمده‌ام ؟
بغل‌دستي‌ام هر از گاهي نگاهم مي‌كند و با نگاه اوست كه كمي آرام‌تر مي‌شوم و در
خود فرو مي‌ريزم . به خودم مي‌گويم : « آرام‌تر ، دارد نگاهت مي‌كند ، حالا پيش خودش
مي‌گويد اين ديگر از كجا آمده ! » اما دوباره بي‌اهميت به همة اين افكار ، گريه و
گريه . . . .

سرم را بر صندلي جلو مي‌گذارم و صبورانه و سپاسگزارانه ، تمام مدت
را تا مدينه مي‌گريم . خدايا ! چقدر خوب و مهرباني ! هميشه لطف ، هميشه احسان و هميشه
توجه . فكر مي‌كنم يكي از گره‌هايي كه به پايم بسته شده باز مي‌شود . گرهي از جنس
تعلّقات و رنگ و بوها ، از جنس وابستگي‌هاي پوچ كه نمي‌گذاشت يك گام از آنچه هستم
فراتر روم ؛ بالاتر ، به سمت خلوص و تواضع . بايد باز شدن اين گره را به فال نيك
بگيرم . . . سرم را بلند از صندلي بر مي ؛ دارم . به داخل مدينه رسيده‌ايم . بايد
آمادة يك ديدار و حضوري سنگين‌تر باشم .


شوق بندگي

حضور در مسجدالنبي سراسر خاطره است ، اما آنچه كه جالب‌تر از هميشه
به نظر مي‌رسد ، اين است كه وقتي در صحن‌هاي وسيع مسجد در حال حركت باشي و مسيرت
ناخودآگاه با مسير گروهي از رجال متقاطع شود . بايد مطمئن باشي كه چون جزو اناث هستي
حق عبور با توست . بي‌درنگ از سرعتشان كم مي‌كنند تا تو اول بگذري و همين مطلب ، كه
فواصل و حريم‌ها رعايت مي‌شود ، ماية آسودگي خاطر است و احترامي اين چنين به خانم‌ها
نشان مي‌دهد كه آخرين مايه‌هاي تفكّر جاهلي رو به كمرنگ شدن گذاشته است . به ياد
ندارم در اين مدت در مسيرم مكثي كرده باشم كه اول رجال بگذرند . چراغ عبور براي
خانم‌ها هميشه سبز است . اما همة اين ؛ ها به كنار . اين همه حرف زدم تا برسم به
جايي كه زيباترين نمود از جلوه‌هاي هزارگانه و به‌ياد ماندني مسجدالنبي به بهترين و
واضح‌ترين شكل قابل مشاهده است . شوق بندگي هنگام اذان و شوق غيرقابل وصف جماعت در
بندگي حضرت حق .

به محض شنيده شدن صداي اذان ، كاسبي ؛ ها تعطيل مي‌شود . فوج
عظيمي از زن و مرد و كودك به سمت مسجد در حركت‌اند و چنان مشتاقانه و بي‌صبرانه
مي‌آيند كه گويي مي‌دانند براي انجام مهم‌ترين و اساسي‌ترين وظيفة عبوديت دعوت
شده‌اند . همة جهت‌ها به يك سو است و چه بد جلوه مي ؛ كند وقتي كسي هنگام
نماز ، به خلاف جهت از مسجد بيرون مي ؛ رود ! و چه زيبا است وقتي مي‌بيني اين همه
وفادار به آيين و شريعت محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) مشتاقانه روي از دنياي پرهياهويشان
برمي‌گردانند . چه زيبا
است كه انسان از كودكي در چارچوب آيين محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بار آيد . فضيلت بزرگي است ؛ آن هم زماني
كه آغازين تمرين‌هاي عبادي‌شان گزاردن نماز در مسجدالنبي باشد . با اشتياق ، دست در
دست پدر ، به سمت مسجد مي‌دوند . نفس‌نفس مي‌زنند و خسته نمي‌شوند . بي ؛ آن ؛ كه چشم‌هايشان از انعكاس نور آفتاب روي سنگ‌هاي سفيد مسجد اذيت
شود . پوست‌هايشان با آفتاب سوزان عربستان مأنوس است و ديگر نگران آفتاب سوختگي‌
نيستند . در ظهر شرعي عربستان و در آن گرما ، همراه با پدر گام بر مي‌دارند و به سمت
درهاي مسجد مي‌روند .

£££

همراه سيل خروشان مردم وارد مسجد النبي مي ؛ شوم . كنار درهاي
ورودي مأموراني گماشته‌اند . به يكي‌از آن ؛ ها سلام مي‌كنم . زني مشكي‌پوش است با
روبندي سياه ، كه تنها مي‌توان چشم‌هايش را ديد . پاسخ سلامم را چنين
مي ؛ دهد : « سلام ، خسته نباشي » . باورم نمي ؛ شود كه زبان فارسي را به اين خوبي
بداند .

داخل مسجد مي‌شوم . خنكاي هواي داخل ، تمام كلافگي‌ام از گرماي
بيرون را جبران مي‌كند . با يك نگاه گذرا ، سيري به سقف و ستون‌هاي مسجد
مي ؛ اندازم . خدايا ! چه عظمتي . ميان دو رديف ستون كه بايستي و سقف‌هاي روبه‌رويت
را بنگري ، چشمانت توان ديدن آخرين ستون ؛ ها را ندارد و ستون‌هاي سفيدِ برّاق كه
هر درخشش آن تو را بر آن مي‌دارد كه به سمتش بروي و دستي بر آن بكشي ، اما بايد
مراقب همه‌چيز بود . نكند فكر كنند كه به ستون متوسّل شده‌اي ! بي‌اختيار به ياد يكي
از ملتمسين دعا مي‌افتم كه خودش زماني به اين مكان مقدس آمده بود و از روي سادگي در
اجابت خواستة يكي از دوستان ، براي خودش و همسرش برنامه‌ريزي كرده بود كه در آن چند
روز كه مدينه‌اند ، ستون‌هاي مسجد را بشمارند ، اما ناموفق و دست‌خالي دور خودشان
چرخيده بودند . . . مسجد در حال پرشدن است . بايد جايي بنشينم و خودم را آمادة لذّت
بردن از اداي يك نماز ديگر در مسجدالنبي كنم .


عربي و فارسي ، مخلوط !

با دوستان قرار گذاشته ؛ ايم از نزديك‌ترين دري كه به روضة
مقدسه مي‌رسد وارد شويم ، ضمن آنكه مي‌دانيم اين امكان فقط بين ساعات 8 تا 11 صبح فراهم است . پس نبايد وقت را تلف كنيم . از جايي ؛ كه ما هستيم ، تقريباً
نيم‌دوري بايد زد تا نزديك روضة منوّره شد و اتفاقاً هيچ‌يك از ما سه‌نفر هم بلد
نيستيم كه از كدام در بايد وارد شويم . آنقدر وسيع است كه به محض ورود به شبستان
مسجد و گشت زدن در داخل آن ، با اطمينان كامل از اين ؛ كه راه جديدي
يافته ؛ ايم ، از همان در خارج مي‌شويم و وقتي روبه ؛ روي در مي‌ايستيم ،
تازه مي‌فهميم از همان دري كه داخل شده‌ايم ، به بيرون آمده‌ايم . اين‌جور گشتن
فايده‌اي ندارد . قرار مي‌گذاريم از انتظاماتي ؛ كه كنار درهاي مسجد ايستاده‌اند
بپرسيم . ناسلامتي دانشجوييم و حداقل چندكلمه سواد عربي داريم ! مي‌رويم جلو و سلام
مي‌كنيم :

ـ السلام عليك ، أين روضة النبي ؟

و او به راحتي جوابمان را مي‌دهد ؛ در حالي كه نگاه نافذش را به ما
دوخته :

ـ السلام عليك ، سمت راست ، مستقيم .

پس عربي خواندن و مبتدا و خبر را سرجايش گذاشتن ، كجا به دردمان
مي ؛ خورد ؟ ! اين كه فارسي هم حرف مي‌زند ؟ !

اما بدون اين ؛ كه به رويمان بياوريم ، مي‌پرسيم : باب چند ؟ ولي
اين بار به عربي پاسخ مي‌دهد : « خمس وعشرون » .

و بالأخره تكليف ما را معلوم نكرد كه فارسي حرف بزنيم يا عربي ؟
نمي‌دانم .

وارد روضةالنبي كه مي‌شوم حظّ مي‌كنم از آن همه احترامي ؛ كه به ظاهر
قرآن مي‌گذارند . چه زيبا و دل‌نشين تلاوت مي‌كنند . اينجا را چند ساعتي براي زنان
آزاد گذاشته‌اند اما با اين وجود حريم‌ها و طناب‌كشي‌هايي در دو طرف مسيرمان
كشيده ؛ اند كه كسي آگاهانه يا ناآگاهانه وارد محدوة رجال نشود و البته تعدادي
مأمور هم براي مواظبت از اين حريم‌ها گذاشته‌اند . اگر ذرّه‌اي قدم‌هايت به اين
مرزها نزديك شود ، با صداهاي مبهمي مثل صداي « پِش پِش » به دورتر رانده مي‌شوي . اين
را از آنجا مي‌گويم كه در ميان راه ، يكي از ما سه نفر جا ماند و تا آمديم پيدايش
كنيم ، صداي پِش پِش از سويي بلند شد و چند ثانية بعد سر و كلة دوست گم‌شده‌مان پيدا
شد . از قرار معلوم مسيرش را به داخل محدودة ممنوعه كج كرده بود و راهش را آنقدر
ادامه داد تا اين ؛ كه خودش را ميان مردان يا نزديك آنان ديد و تا آمد
برگردد ، با همان صوت و آواي ياد شده ، بازش گرداندند .

به هر جهت ، اين هم براي خودش زباني است ، يك راه نجات از سر و كلّه
زدن‌هاي بي‌مورد با حجاج و زائران . باز صد رحمت به آن مأمور كنار در ؛ همان خانم با
حجابي ؛ كه عربي را با فارسي مخلوط كرد و تحويلمان داد . اين يكي به گمانم زبان
جديدالتأسيسي است ، خاصّ زائران و به ؛ ويژه خانم‌ها ؛ عربي آميخته با « شبه جمله »
يا « صوت‌ » هاي مختلف كه البته فقط زماني مي‌تواني معنايش را بفهمي كه گوينده‌اش حضور
داشته باشد !


نسيم رحمت

به روضة مقدسه وارد مي‌شوم . اكنون در جايي ايستاده ؛ ام كه
قرن‌ها پيش پيامبر گرامي اسلام (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) گام نهادند و جاي جايش از بركت قدوم آن
بزرگوار و صحابي گرامشان متبرّك شده است . نگاهم به گنبد سبز مي‌افتد . دلم
مي‌ريزد ، چقدر نزديك به اين گنبدم ! خدايا ! كمكم كن باور كنم كه ديگر فرسنگ‌ها
با اين گنبد و مسجدش فاصله ندارم ؛ همان‌طور كه ياري ؛ ام كردي و خواستي تا آرزوي
ديرينه ؛ ام ، كه در حدّ تصوير تلويزيون بود ، به واقعيت تبديل شود . اينجا مي‌شود
نمازهاي دلچسبي خواند ، بدون دل‌ مشغولي‌هاي روزمره . احساس لذّت خوشايندي كه قابل
وصف نيست ، سر تا پايم را مي‌گيرد . تصوّر اين ؛ كه بتوانم خودم را جاي كساني احساس
كنم كه زماني اينجا بوده‌اند ، برايم خوشبختي مي‌آورد . خدايا ! شكرت ، بابت همه‌چيز . مي‌نشينم تا قدري آرامش و لذّت را كه يك‌مرتبه غافلگيرم كرده ، هضم كنم . اينجاكه من
نشسته‌ام ، سقف ندارد . به گمانم همان چادرهايي كه باز و بسته شدنشان را شنيده بودم ،
از جمله تدابيري است كه براي آفتاب و گرماي اين قسمت انديشيده‌اند . چيزي مانند همان
سقف‌هاي متحرك كه شب‌ها و سحرها براي نماز كنار مي‌روند و البته من هيچ‌وقت موفق
نشدم كنار رفتنشان را ببينم . چيزي كه هيچ‌وقت فراموشم نمي‌شود اين است كه يكي از
همين شب‌هاي به ياد ماندني براي اداي نماز مغرب و عشا به مسجدالنبي آمده بوديم . سه‌نفري نشستيم و تا هنگام نماز جماعت ، به انجام اعمال مستحبي پرداختيم . هر از گاهي
نگاهي به سقف‌ها و ستون‌ها مي‌انداختيم . چند دقيقه‌اي گذشت ، رفته‌رفته احساس كردم
نسيم خنكي به صورتم مي‌خورد ، اما از كجا ؟ معلوم نبود . باد ملايمي هواي يكنواخت
اطرافمان را به هم مي‌زد . دور و برم را نگاه كردم ، شايد بفهمم اين نسيم ملايم از
كجا مي‌آيد . نگاهم رسيد به سقف ، ديگر سقفي در كار نبود ! بي‌اختيار گفتم : بچه‌ها ! نگاه كنيد ، سقف نيست . سقف كو ؟ تا چند دقيقة پيش سر جايش بود ! از خودم
خنده‌ام گرفت ، يك‌دفعه به يادم آمد كه سقف‌هاي متحرك و كنار رفتنشان را از تصوير
تلويزيون ديده بودم اما اينجا موفق نشدم . خدا قسمتِ همه بكند ، بيايند و زير اين
سقف‌ها نماز بخوانند و مرا هم آرزو به دل نگذارد . چه خيالاتي ! از كجا معلوم ديگر
قسمتم شود ؟ تا خدا چه بخواهد و چه اراده كند .

به هر حال ، ديدن يا نديدن سقف مهم نيست ، مهم نسيم رحمت است كه آن
شب بر من وزيد و تمام وجودم را نوازش داد .


عطر بال جبرئيل (عليه السلام)

امروز تصميم گرفته‌ام كه از باب جبرئيل وارد روضةالنبي شوم ، از قرار معلوم تمام
برنامه‌هايم به هم مي‌ريزد . پيرمردي كنار در نشسته و از ورود به داخل جلوگيري
مي‌كند ، اما منعي براي خارج شدن از اين در نيست . مقابل در مي‌ايستم و از بالا تا
پايين آن را مي ؛ نگرم . اينجا همان راهي است كه جبرئيل امين (عليه السلام) از آن ؛ جا بر پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نازل مي‌شد و چقدر به‌جاست ناميدن آن
به چنين اسمي . جبرئيل فرشته‌اي كه قدر و منزلت محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) را بر آسمانيان اعلام مي‌كند و با
گذشتنش از اين باب و نزولش بر قلب مبارك پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) پايه‌هاي يك دين كامل را استوارتر و
محكم‌تر مي‌سازد . اينجا اگر گوش دل را باز كني ، صداي پرِ جبرئيل را مي‌شنوي . احساس
خوشبختي مي‌كنم از اين ؛ كه از دري مي‌گذرم كه روزي فرشتة امين خدا بال ؛ هايش
را در آن گشود و همه‌جا را از عطر بال‌هاي انبوهش پر كرد ، احساس زميني بودن
نمي‌كنم . فكر مي‌كنم اكنون جبرئيل از بالاترين جاي ، سدرةالمنتهي ، در حال مشاهدة ماست . از
عمق جان سلام مي‌دهم . خدايا ! عجيب است كه اين سفر درست زماني بايد نصيب من شود كه
موضوع پايان‌نامه‌ام را در مورد جبرئيل انتخاب مي‌كنم . دلم مي‌خواهد همين‌جا
بنشينم ، روبه ؛ روي همين در و چند صفحه‌اي از آن را برآمده از جان و دل بنويسم . حداقل جبرئيل در پايان‌نامه‌اي كه موضوعش مربوط به خود اوست ، دستي مي ؛ برد و
دعايي مي‌كند و دعاي مقرّبان هم كه مستجاب مي‌شود ، اين‌ها همه فكر و خيال است . . . .

صداي آزارندة پيرمردي كه جلو در نشسته ، فكرم را به هم مي‌ريزد . اجازة ايستادن نمي‌دهد . بايد بروم سمت راست . نزديك‌ترين راه براي وارد شدن است . باب
بلال . از كنارش مي‌گذرم و دستم را به در مي‌كشم . چه غبار سنگيني روي در نشسته ! فكر
مي‌كنم اين خوشبوترين غباري است كه مي‌شود در همة دنيا پيدا كرد . يك غبار متبرك
آميخته با عطر بال جبرئيل ، هرچه باشد ، اين در هم مجاور گذرگاه جبرئيل است و به هر
حال نصيبي هم از آن نرمه باد ملايم بال‌هاي جبرئيل و بوي خوش آن ؛ ها برده
است .


به قدر يك فاصله ، گمنامي

نيرويي مرا به سمت ضريح مقدس پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) مي‌كشاند ؛ عظمتي كه ابّهتش را در نماية
گنبد خضراي پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) نمايان
كرده ، اينجا صدچندان است . پشت به باب جبرئيل كه بايستي ، روبه رويت ضريح سبز
پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) است كه همه را به
نوعي ، به خود مي‌خواند . نمي‌گذارند كسي نزديك شود . با فاصله‌اي از ضريح نرده
گذاشته‌اند ، براي اين ؛ كه مانع نزديك شدن زائران به ضريح شوند . همه پشت نرده‌ها
جمع شده‌اند و براي خود دنيايي دارند . صداي گريه و زاري كه فقط و فقط از ناي و گلوي
يك ايراني سوخته دل بر مي‌خيزد ، فضا را پر كرده است . آرام‌آرام جلو مي‌روم . نمي‌دانم نزديك شدن به آرامگاه بزرگ‌ترين و كامل‌ترين انسان ، چه آدابي دارد . متواضع‌تر از هميشه ، در حالي‌كه قادر نيستم فكري براي لرزش زانوهايم بكنم ، جلو
مي‌روم . همه دست‌ها را به ؛ سمت ضريح درازكرده‌اند اما نرسيده به ؛ آن . من ؛ هم به ؛ جمع ؛ آن ؛ ها مي ؛ پيوندم اما ديگر فرصتي براي ترديد
و اين ؛ كه چه دعايي بخوانم برايم نمي‌ماند . تا مي‌آيم دهان باز كنم و حرف‌هايم
را بزنم صورتم غرق اشك مي‌شود ؛ اشكي از جنس همان اشك‌ها ؛ كه گرهي ديگر از
تعلّقات را از پايم باز مي‌كند .

به همان گريه راضي مي‌شوم ، بدون اين ؛ كه بدانم اسمش را چه
بگذارم ؛ گرية شوق ، گرية شكر ، گرية درد و غصه . . . اما آخرِِ همة اين گريه‌ها مي‌رسد
به گريه بر غربت زهرا (سلام الله عليها) كه
اين‌سو پدرش را اين‌گونه . . . و سوي ديگر كسي آن طرف‌تر و شايد همين نزديكي‌ ، خود
فاطمه و فرزندانش را . . . هرچند كوچه‌هاي بني‌هاشم خود به خود غربت زهرا را فرياد
مي‌زند و معدلتي مي‌طلبد كه قضاوت كنيم زهرا آن همه مصيبت چشيد و خم به ابرو نياورد
كه امروز اين چنين او را در محضر پدر بزگوارش گمنام ببينم ؟ !

من هم مثل خيلي‌هاي ديگر آرزو مي‌كنم اي‌كاش من هم زمان
پيامبر (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) بودم ! اما نه ،
معلوم نيست مايي كه امروز اين آرزو را مي‌كنيم آن زمان‌ها در رديف كدام گروه بوديم ،
موافق يا مخالف آن هم ميان جمعي ؛ كه اين‌چنين پدر و دخترش را تفاوت منزلت
قائل ؛ اند . سخن يكي را به جان مي‌خرند و قلب ديگري را با شكستن پهلويش
مي‌خراشند . پس بهتر همان كه امروز به همان اسلام تثبيت شده‌مان معتقد باشيم و با
خلوص اعتقاد زحمات به بار نشستة پيامبر خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) و خاندانشان را قدر بدانيم .

دلم مي‌خواهد جلوتر بروم . شايد ديگران هم همين فكر را
مي‌كنند ؛ چون هرچند دقيقه يك‌بار هجوم مي‌آورند و نرده‌هاي حائل ميان‌شان و ضريح را
چند سانتي‌متر به جلو مي ؛ برند . زن عرب كه مأمور حفاظت از اين فاصله است ، با
قيافه‌اي جدّي و خشن در مقابل اين فشار ، يك تنه ، مقاومت مي‌كند و با قدرت نرده را
به همراه جمعيت به سمت عقب فشار مي‌دهد و فقط وقتي قيافة جدي‌اش كمي خندان مي‌شود
كه براي رفع خستگي‌اش به گريه‌هاي جمعيت پوزخند مي‌زند ! چه فكري پيش خودش مي‌كند ،
نمي‌دانم !


دخيل بستن ممنوع

بيرون آمدن از باب جبرئيل حال و هواي خاص خودش را دارد ؛ مانند
همان احساسي ؛ كه لحظة مكث كردن مقابل ؛ آن دست مي‌دهد . احساس اين ؛ كه شگون
پرهاي جبرئيل مي‌گيردَت و انگار كه از آن بالا يا شايد در همين نزديكي‌ها نظاره‌گر
توست و تو تنها كاري كه بايد بكني اين است كه با تمام وجود عطري را كه در آن حوالي
پيچيده ، به خوردِ روحت بدهي . به دنبال راهي مي‌گردم تا خارج شوم . نگذاشتند از دري
كه آمدم بيرون روم . به زحمت از راه باريكي كه ميان جمعيت نشستة جلو در باز
شده ، مي‌گذرم و خودم را به كنار در مي‌رسانم ، چهارچوب در را آرام لمس مي‌كنم و باز
حضورم را زير سايه‌بان سبز پرهاي انبوه جبرئيل حس مي‌كنم .

خارج شدن از اين در هم صبر و حوصله مي‌طلبد . شلوغ است و نمي‌شود
بي‌ملاحظه نسبت به اين و آن گذشت . خانم مسني چند قدم جلوتر از من ، در حال بيرون
رفتن است . او هم ايراني است و از قرار معلوم از عواقب بوسيدن در و ديوار و دخيل شدن
به اين طرف و آن طرف بي‌خبر است . لحظه ؛ اي مكث كوتاه مي‌كند و بعد با سرعت خودش
را به در مي ؛ چسباند و چند بوسة پيدر پي و صدادار نثار در مي‌كند . با
اين كارش مرا راهي مشهد مي‌كند و درهاي حرم كه براي بوسيدنش بايد به صف ايستاد . بگذريم . او همچنان صورتش را با آرامش به در چسبانده بود كه مأموري از تيرة همان
مأموران خشن و جدّي و حتي قاطع‌تر از همة آنها ، متوجه اين صحنه ‌شد . جلو ‌آمد ، با
عصبانيت جمله‌اي گفت و با دست محكم او را پس ‌زد و به سمت بيرون هُل داد . زن بيچاره
كه تازه ‌فهميدم اصفهاني هم هست ، چشم‌هاي گرد شده از تعجّبش را اين‌طرف و آن‌طرف
مي‌گرداند و بي‌خبر از همه‌جا ، هاج و واج دور و برش را نگاه مي‌كند . ظاهراً هنوز
نفهميده تقصيرش چيست . سؤال نپرسيده‌اش را جواب مي‌دهم : « خانم ! اينجا نبايد در
را ببوسي . اين ؛ ها اعتقادي نسبت به اين جور اعمال ندارند » . ديگر معطل نمي‌مانم ،
مي‌آيم بيرون . مي‌خواهم ببينم بالاي درِ جبرئيل (عليه السلام) چه نوشته شده ، شايد بتوانم بخوانمش و
آن را به عنوان زينت ، در اوّلين سطرِ آغازين صفحة پايان‌نامه‌ام بنويسم . خواندنش
كمي سخت است ، اما كم‌كم چشمم به خواندنش عادت مي‌كند كه . . . خدا صبر بدهد ! يك دربان
ديگر بيرون نشسته ، يك پيرمرد با لباس سفيد بلند و يك عينك ‌خيلي آفتابي ! تنها زحمتي
كه مي‌كشد ، دست‌هايش را تكان مي‌دهد به نشانه اين ؛ كه آنجا توقف نكنم و دورتر
بروم . بسيار خوب ، مثل هميشه به روي چشم !


شادي غريبانه

روز قشنگي است . روز تولد فاطمة زهرا (سلام الله عليها) . خدايا ! چه لطفي برتر و بهتر از اين
مي‌توانست براي من باشد كه چنين روز زيبايي را در مدينه و پشت قبرستان بقيع باشم . اما جشن تولّد غريبانه‌اي است . با شمع‌هاي خاموش بقيع و شيريني‌هايي كه زائران بقيع
به يكديگر تعارف مي‌كنند . در عين شادي ، اشكي هم مي‌ريزند و در حين تبريك به هم ،
ملتمس دعا براي برآورده شدن حاجاتشان هستند . من هم بايد در اين شادي غريبانه سهيم
شوم . جعبة گزي را كه از ايران با خود آورده‌ام ، باز مي‌كنم . گزها را تكه‌تكه
مي‌كنم ، از صاحب مجلس اجازه مي‌گيرم و وارد اين ميهماني مي‌شوم . به همة كساني كه
پشت بقيع زيارتنامه و دعا مي‌خوانند ، گز را تعارف مي‌كنم و چه خوب از گز بادامي
استقبال مي‌شود ! هوا رو به تاريكي گذاشته ، چه معصومانه ! صداي زاري و گريه‌هاي آرام ،
فضاي معنوي خاص بقيع را دلنشين‌تر كرده و در كنار همة اين‌ها آه سرد و اشك گرم
زائران بقيع است كه با گره زدن انگشت‌هاي لرزان‌شان بر پنجره‌هاي سبز بقيع ،
زيباترين شادباش و تبريك را به فاطمة زهرا (سلام الله عليها) عرضه مي‌كنند . فكر مي‌كنم پذيرايي تنها
كافي نيست . بايد تبريكي هم بگويم . جلو مي‌روم ؛ جايي كه درست روبه روي چهار قبر غريب
باشم . چشم‌هايم را مي‌بندم تا اشك‌هايم بدون خجالت بيرون بريزند . صورت خيسم را به
پنجره‌هاي بقيع مي‌چسبانم . خدايا ! مپسند كه رشتة علايق و خاطراتم از هم بگسلد . در
زمزمة آرام خود فرو مي‌روم . . . مرد جواني از راه مي ؛ رسد و با صدايي بلند حضرت
زهرا (سلام الله عليها) را صدا مي‌زند . چه
آشفته و از خود بي‌خود است . حرف مي‌زند و گريه مي‌كند ؛ حرف‌هايي از جنس همان درد
دل‌هاي خالصانه و بي‌ريا ، كه تا جوابش را نگيرد آرام نمي‌شود و شايد زبان حال همة
پشت‌ در مانده‌هاي بقيع است . نمي‌دانم چه شد كه در گرية او شريك شدم ، شايد به
اين وسيله مرهمي بگذارم برهمة زخم‌هاي روحم كه تازيانه‌هاي گناه و سركشي عميق‌ترشان
كرده بود .

اين اوّلين باري است كه دانستم مي‌شود در شادي يك تولّد ، به جاي
آن ؛ كه هديه بدهم ، بهترين هديه را بگيرم . دانستم كه مي‌شود با شمع‌هاي خاموش هم
جشن گرفت ، به شرط اين ؛ كه شمع دلم را روشن كنم و اميدوار باشم كه هزار سال زنده
و روشن بماند . . . .


لحظه‌هاي بي‌رنگي

نماز كردم و از بي‌خودي ندانستم

كه در خيال تو عقد نماز چون بستم ؟

شنيدن كلمة « احرام » ، كمي هول به جانم مي‌اندازد . اضطراب از مُحرم
شدن ، از داخل شدن به لباس مقدس احرام ، از اين ؛ كه حواسم جمع باشد محرّمات را
انجام ندهم ، از كامل و صحيح به‌جا آوردن اعمال و مهم‌تر از همه ، تحمّل اولين ديدار ؛
با همة اين ؛ ها به مورد آخر كه فكر مي‌كنم ، به لحظة ديدار ، لذّت خوشايندش به همة
هول و اضطراب‌ها مي‌ارزد .

به مسجد شجره ( ذوالحُليفه ) رسيده‌ايم . اينجا همان جايي است كه
بايد آخرين گام را از دنياي خاكي و هوس آلودم بردارم و آخرين نقطه‌هاي ارتباط
با نفس را كور كنم . هرچند مي‌دانستم وقتي دوباره به همان دنيا باز گردم ، تمام
زحماتم هدر مي‌روند .

گويي لباس سفيد احرام ، پوششي است روي همة گناهانم و چه به سرم
مي‌آمد اگر گنا‌هانم هركدام به لباس احرام رنگ پس بدهد ! يك لباس رنگارنگ مثل همان
لباس‌هاي هميشگي كه دلبستة دنيايمان كرده . چه خوب رنگي براي لباس احرام
برگزيده ؛ اند ! رنگ سفيد . همه را مثل هم مي‌كند ؛ رنگ بي‌رنگي .

و چه خوب خدايي ا‌ست كه در ميان ميهمان‌هايش تفاوتي قائل نمي‌شود ؛
لباسي كه به تن همه مي‌آيد . به ضيافتي كه قرار است برويم ، اين لباس پسنديده‌ترين و
برازنده‌ترين پوشش است . حس مي‌كنم در لباس سفيد چهرة روحم نوراني و نوراني‌تر شده
است و چقدر درون اين لباس احساس افتخار مي‌كنم ؛ مانند خلعتي كه بزرگي به بنده‌اش
ببخشد . انگار از همة چيزهاي متعلّق به زمين كنده شده‌ام و فقط در يك انتظار
بي‌تابم . . . انتظار رسيدن به حرم . . . اما نه . چرا با اين همه شتاب ؟ چيزي مثل يك بار
سنگين ، مثل يك درد كهنه و بي‌درمان روي شانه‌هايم سنگيني مي‌كند كه طاقت كشيدنش را
ندارم و نمي‌دانم چرا اينجا وزنش چند برابر شده است ؟ مثل يك بار سنگين كه از فرط
سنگيني هر آن احتمال افتادنش مي‌رود . بايد همين‌جا در نخلستان شجره رهايش كنم ؛ شايد
تنهايي يك فرصت دوباره ؛ ام دهد تا در پاكي هواي شجره تنفس كند و خودش را بهتر
بشناسد . پس بايد نيت كنم ؛ مثل يك قول و مانند يك تعهد ؛ « لَبّيْك اللهمَّ لَبَّيْك ، لَبّيْك لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْك ، إنَّ
الْحَمْدَ وَالنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلك ، لا شَريكَ لَك
لَبَّيْك
»

اين اولين جمله‌اي است كه به زيبايي ، سكوتِ جمعمان را مي‌شكند و
از افكارمان بيرون مي‌كشد . تكرار اين عبارت همان حديث مكرر عشق است كه بارها در و
ديوار مسجد شجره و نخل‌هاي رفيعش شنوندة آن بوده‌اند ؛ جاودانه‌ترين آهنگِِ
بودن .

لبيك مي‌گوييم و مي‌رويم به سمت اتوبوس‌ها تا حركت كنيم به سمت
خانة دوست . هنوز دلم آرام نگرفته و گمان مي‌كنم از همان اضطرابي باشد كه از صبح در
جانم ريشه دوانده . به هر حال ، . . . « نازها زان نرگس مستانه‌اش بايد كشيد . »

بايد بدانم محضر دوست جايي نيست كه وجود داشتن و بودنم را ارزش و
بهايي نگذارند . پس بايد سعي ؛ كنم تمام آنچه را كه با عنوان « بودن » در سال‌هاي
بي‌خبري و غفلت به دنبالم كشيده‌ام همين‌جا ، كنار اين مسجد رهايش كنم . همة اين
فكرها ، خيالات و تصميماتي هستند كه در اين چند قدم به سراغ ذهنم آمده‌اند . قدم زدن
ميان اين جمع مُحرم و پاك ، لحظه به لحظه وجودم را پر مي‌كند . خدايا ! ممنونم . دلم
نمي‌خواهد به خاطر تمام چيزهايي كه روزي دوستشان داشته‌ام ، ذره‌اي از اين لذّت پا
پس بكشم . مي‌نشينم روي صندلي اتوبوس تا قدري اين لرزش تسكين پيدا كند . چشم‌هايم را
مي‌بندم و به فكر آدرس خانة دوست فرو مي‌روم .


لذتِ حضور

چه شكايت از فرافت كه نداشتم وليكن

تو چو روي باز كردي درِ ماجرا ببستي

رسيده‌ايم به مسجدالحرام ، پاك‌ترين نقطة زمين ، كه نداي كبريا و
جبروت الهي را از سنگ ‌سنگ آن مي‌شود شنيد .

سنگ‌هايش پيش از آن ؛ كه نمايانگر بناي يك مسجد باشند ، منادي
سادگي آميخته با عظمت‌اند . ديواري بلند و سنگي روبه روست كه هرچه به آن نزديك‌تر
شوي بيشتر مقابلش احساس ضعف و كوچكي مي‌كني . به پيشنهاد روحاني محترم كاروان ، همگي
روي سنگ‌ها ، مقابل در مسجدالحرام مي‌نشينيم و دسته‌جمعي زيارت آل‌يس را مي‌خوانيم . چه ورود زيبايي ! شايد اين كار نوعي التماس باشد يا نوعي درخواستِ توفيق براي ابرازِ
بندگيِ هرچه بهتر در محضر دوست . اينجا نقطة شروع است ؛ شروع يك تحوّل كه با سلام و
ارادت خالصانه به محضر مقدس امام عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف) شروع مي‌شود . همين كه بيرون مسجد كمي
درنگ مي‌كنيم كاملاً به‌جا و مناسب است . به هر حال بايد يك جوري آمادگي لازم براي
لحظة ديدار را پيدا كنيم كه نكند لذّت اين اوّلين ديدار از دستمان برود . مدتي
مي‌گذرد . همگي از جا بر ؛ مي‌خيزيم . سر پا مي‌ايستيم ، هركس زمزمه‌اي دارد و زير
لب دعايي مي‌خواند . قدم به قدم جلو مي‌رويم ، اما هيچ‌كس سعي نمي‌كند از ديگري سبقت
بگيرد و به صف اول برسد . اين حس مشترك ميان همة بچه‌هاي كاروان ، جالب و قابل ستايش
است . ‌نوعي همدليِ ناخودآگاه ، كه ضمن آن هيچ ؛ كس حرمت سكوت جمع را نمي‌شكند و
حالا رسيده‌ايم به آستانة مسجدالحرام . بايد كفش‌ها را در آوريم . اين جمله را كه
مي‌نويسم به ياد موسي (عليه السلام) مي‌افتم . او هم به سرزمين مقدسي وارد شده بود . پس مورد خطاب واقع شد كه : « فاخْلع نَعلَيك »
و اين كفش‌ها هميشه بزرگ‌ترين موانع هوس‌آميز ما انسان‌ها بوده‌اند . پس نبايد اذن
دخول به آن ؛ ها براي ورود به روشنايي‌ها داده شود . به داخل قدم مي‌گذاريم و من
هم ، با اوّلين قدم سنگيني دنياي بيرون را همانجا مي‌گذارم و به درون مي‌آيم . وارد
كه مي‌شوم ناخودآگاه بوي عطري خوش و از خود بي‌خود كننده ، كه در فضاي روحاني مسجد
پيچيده ، تمام وجودم را پر مي‌كند . خدايا ! بي ؛ خود نبود كه مي‌گفتند اينجا بهشت
زمين است . نيرويي در وجودم تشديد شده كه ناآرامي روحم و لرزش پاهايم را كمتر نه ، كه
بيشتر مي‌كند . اين نشانة نزديك شدن است . بالأخره رسيدم به جايي كه عقل و حسابگري
هيچ ؛ كدامشان مجال بروز ندارند . اينجا حرف ، حرفِ دل است و پاها به اختيار اوست
كه جلو مي‌روند . صداي پي در پي و يك‌نفس پرنده‌هاي كوچكي كه از اين ستون به آن ستون
مي‌پرند ، بيشتر از هر صداي ديگري درمسجد ، گوشم را پر مي‌كند . بهتر بگويم اوّلين
صدايي كه به محض ورود به مسجد به گوشم مي‌رسد ، همين صداهاست . شنيده‌ام اين ؛ ها
ابابيل ؛ اند ؛ از نسل همان جنود خدايي كه براي حفاظت از كعبه فرستاده شدند . چه
قيامتي كرده‌اند با سر و صدايشان زير اين سقف‌ها !

و حالا رسيده‌ام بالاي پله‌ها و البته به همراه ديگران . از پله‌ها
پايين مي‌رويم ، پله‌ها را كه يكي‌يكي به طرف پايين زير پا مي‌گذاريم ، در لحظاتي كه
چشم‌هايم را به سنگ‌هاي مقابل قدم‌هايم مي‌دوزم ، نكند لذّت اولين ديدار با يك نگاه
تدريجي و جستجوگر ، از بين برود . هرچند دلم نمي‌آيد و هر از گاهي دزدكي نگاهم را دور
مسجد مي‌اندازم اما خيلي زود خودم را جمع و جور مي‌كنم .

اكنون رسيده‌ام به جايي كه ديگر هيچ ستون و مانعي مقابل ديد نيست . سرم را بلند مي‌كنم و نگاهم به كعبه مي‌افتد ! آري ، اين خودِِ كعبه است . خداوندا ! اين خانة مقدس توست . چه پاك و بي‌آلايش ! و چه زيبا و دوست داشتني ! گرد آن مي‌چرخند ! خانه‌اي در نهايت سادگي با جامه‌اي سياه و يك ؛ دست . خدايا ! چه كنم و چه بگويم ؟
من بايد تمام عشقي را كه سال‌ها در آرزوي چنين روزي نگهش داشته‌ام به پايت بريزم . نگاهم را عميق‌تر مي‌كنم . شايسته‌ترين كار در اين لحظه براي بنده ، سجده است . به
سجده مي‌افتم . پيشاني‌ام را بر سنگ‌هاي خنك مي‌گذارم . خدايا ! شكرت و دعا و
دعا . . .

خنكاي سنگ‌هاي سفيد و خوشبوي حرم اضطرابي را كه ساعت‌ها رهايم
نمي‌كرد ، به ؛ راحتي و با مهرباني از وجودم بيرون مي‌كند . زماني كه
به ؛ خود مي‌آيي ، تازه مي‌بيني اينجا چه ضيافت باشكوهي برپاست ! خوان نعمت و
رحمت هر دو با هم گسترده است و به همة ميهمانان دندان مزد هم مي‌دهند . خدايا ! چه
روزهاي باشكوهي كه در اين ميهماني خواهم گذراند . جاي همة آرزومندان
خالي .

به سمت مطاف مي‌رويم . بايد طواف را آغاز كنيم . تعهّدم سنگين‌تر
مي‌شود و سنگيني بار امانتي كه آسمان‌ها و زمين از قبولش اِبا كردند ، چند برابر
مي ؛ گردد . خدا كند كه نيفتد . اين باور در وجود من و همة طواف كننده‌ها ريشه
دوانده كه گرد چند قطعه سنگ و تكه‌اي پارچه نمي‌گردم ، بلكه دور خداي خانه مي‌گردم
از سر شوق و از سر علاقه‌ام نسبت به او ، اما اين را هم خوب مي‌دانم كه « جهد
بي‌توفيق جان كندن بُوَد » .

كاملاً مراقبم كه بچه‌هاي كاروان را گم نكنم . هرچند طوافي كه در
آن آدم به حال خودش و در دنيايش باشد و خدايش را صدا كند و نخواهد كه مرتب حواسش را
جمع همراهي با بقيه كند تا گم نشود ، لذّت ديگري دارد .

به هر حال ، امشب اولين شب است . تازه ‌واردم و ناآشنا و
قانون وارد شدن به دريا رها شدن از قطره بودن است ، اگر خدا بخواهد از فردا دنبال گم
شده‌ام خواهم گشت .


نمايه‌هاي عشق و دلبردگي

آنچه بيش از همه در صفحة ذهن و خاطراتم مانده ، همان لحظة ورودم به
مسجدالحرام است و در پرتو اين خاطره و ياد درخشان ، عشق‌ورزيِ پروانه‌هاي كعبه ،
پاك‌ترين صحنه براي چشم‌هاي من است . زيباترين نماية عشق را در لحظة ورود به
مسجدالحرام و به خصوص قدم گذاشتن در مطاف مي‌توان ديد . به ياد ماندني‌ترين حديث
قرباني شدن . چيزي كه تا پايان عمر هميشه از آن به عنوان يك منظرة زندة عشق‌ورزي
پروانه‌ها ياد خواهم كرد . تا به حال بسيار خوانده و شنيده بودم كه پروانه به دور
شمع مي‌چرخد و آنقدر مي‌گردد و مي‌گردد تا در شعله بسوزد و فاني شود ، اما از نزديك
و با چشم نديده بودم . پروانه‌هايي ؛ كه به پردة كعبه نشسته‌اند ، خبر از يك دل
بي‌تاب و سودايي دارند . گاهي دور كعبه پرواز مي‌كنند و دوباره ضلع ديگري را انتخاب
مي‌كنند و بر آن مي‌نشينند و زيباتر از آن ، اين ؛ كه بعضي‌هايشان آنقدر
چرخيده‌اند كه پايين كعبه ، روي سنگ‌هاي سفيد ريخته‌اند و به گمانم مرده‌اند . فقط
خدا مي‌داند چند دور گشته‌اند تا فداي محبوبشان شده‌اند . دل ما هم مثل اين
پروانه‌هاست كه دور كعبة مقصود مي‌گردد . فكر مي‌كنم شمع و گشتن گرد آن ،
آموزه ؛ اي ابتدايي باشد براي پروانه‌هاي تازه‌كار كه در اول راه ؛ اند و
سبكباران ساحل‌هايند و بعضي‌هايشان هفت شهر عشق را گشته‌اند و آماده ؛ اند براي
فدا شدن‌ ، درست يك عمر جلوتر از بقية پروانه‌هاي دلخوش به شمع . اما دل من و دل همة
ما به شمع خوش نيست ، به كعبة عشقي رسيده‌ايم كه بايد بگرديم ، آنقدر كه تا از
خود فاني شويم و همة وجودمان بشود معشوق . مانند همان پروانه‌هاي از پا افتاده و فدا
شده ، اما هفت دور طواف مال ما آدم‌هاست . اگر قرار باشد تجلّي عشق حق فقط در سينة
انسان باشد و بس و بقية آفرينش و حتي ملائكه هم از آن بي‌نصيب باشند ، پس بايد تعداد
دور ما آدميان با تعداد طواف پروانه‌هاي عاشق هم متفاوت باشد . در طواف ما قراردادي
است و آن اين ؛ كه اگر قرار است به معرفتي دست پيدا كني ، با همان هفت دور گشتن و
حتي در آغاز اولين دور و يا نه ، در همان لحظة ديدار هم مي‌تواني به اين معرفت نائل
شوي و امان از وقتي كه ظرف وجودت را دنياي محدودت پر كرده باشد ، كه در اين صورت ،
اگر به تعداد نفس‌هاي عمرت هم بگردي آخرسر مغبون كه : « عشق بازانِ چنين ، مستحق هجران ؛ اند » .

و حالا كه اين فداكاري پروانه‌ها را مرور مي‌كنم ، مي‌بينم چقدر از
همه عقبم ! حتي از اين پروانه‌ها . پروانه‌هايي كه يا وارد ميدان نمي‌شوند و اگر وارد
شدند تا آخرش مي‌مانند و جانشان را مي‌بازند تا برنده شوند و انصافاً حقّ چنين
عشّاقي است كه با جامة كعبه هم‌نشين و دمخور باشند و اين هم‌نشيني با ارزش‌ترين
مدال لياقت آنهاست . . .


باران رحمت

عصر پنج‌شنبه ، لحظات غمگين و دل‌گيري است . گويي دل آسمان نيز
مانند دل من گرفته است . ابرها پشت در پشت‌اند و باد ملايم و خنك مي‌وزد و همة
خستگي‌هاي يك عمر را از تن آدم بيرون مي‌كند . تا امروز باران مكه را نديده‌ام . شنيده‌ام كه اگر در مسجدالحرام زير ناودان طلا باشي و باران ببارد و از ناودان
بريزد ، دعايي كه در آن لحظه مي‌كني مستجاب مي‌شود . اما حتماً چنين نيست كه
خداوند فقط دعاي آنان كه در داخل حِجر هستند را مستجاب كند . به يقين
فكر بيروني‌ها كه در گوشه و كنار مسجد پراكنده‌اند هم هست . داخل حِجر جمعيت پر است .

هرچه به غروب نزديك‌تر مي‌شويم و تراكم ابرها بيشتر مي‌شود ، داخل
حجر هم شلوغ‌تر . به گمانم همه مي‌خواهند هنگام بارش باران ، داخل حجر و زير ناودان
طلا باشند . من نيز به زحمت خودم را به آنجا مي‌رسانم . مأموري كنار حجر ايستاده و
تأكيد مي‌كند : « صلاة
ركعتين
» . سرم را به نشانة تأييد حرفش تكان مي‌دهم و داخل حِجر مي‌شوم . جايي
در روبه روي ناودان طلا مي ؛ يابم تا بتوانم دو ركعت نماز بخوانم . گويي نسيم
ملايم بهشتي است كه به صورتم مي‌خورد . اما بايد به هواي ديدن يار ، از بهشت هم گذشت
و شكر را بايد به ديدار منعم كرد نه نعمت او .

نم ‌نم باران آغاز مي ؛ شود . هواي مسجدالحرام را آنگاه كه
باراني است ، در هيچ جاي دنيا نمي‌توان يافت . هوايي پاك ، كه با عطر خدا آميخته است و
اين بهترين فرصت براي نفس كشيدن است . چشم‌هايم را مي‌بندم و صورتم را به سوي آسمان
مي‌گيرم . قطره‌هاي ريز و آهستة باران به صورتم مي‌خورند . براي چند لحظه فراموشم
مي‌شود كه كيستم . خدايا ! چقدر خوبي ! وقتي از همه دلسرد مي‌شدم و احساس مي‌كردم كه
فرسنگ‌ها با تو فاصله دارم ، به دلم مي‌انداختي كه زير باران بروم ، و صورتم را به
سمت آسمان بگيرم و دعا كنم . . .

نزديك اذان مغرب است . شرطه‌ها زياد شده‌ ، اطراف حجر ايستاده‌اند
تا هم مانع ورود زائران شوند و هم آنان را كه داخل ؛ اند بيرون بفرستند . نماز من
از حد « صلاة ركعتين » تجاوز
كرده ، حجر دارد خلوت مي‌شود . به احترام نمازي كه مي‌خوانم كاري به كارم ندارند . فقط
من مانده‌ام و دو سه نفر ديگر و اين همان آرزويي است كه به دل داشتم . دوست داشتم
زماني برسد كه حجر خلوت شود ؛ مانند صحنه‌هايي كه در تلويزيون ديده بودم . اما يكي از
شرطه‌ها بالاي سرم ايستاده و منتظر است نمازم تمام شود . ساكت است و حرفي نمي‌زند . سلام نماز را مي‌دهم و قبل از اين ؛ كه بخواهد بيرونم كند ، خودم آمادة رفتن
مي ؛ شوم . البته قبل از رفتن به بيرون حِجر ، كنار كعبه رفته ، پردة
كعبه را لمس مي‌كنم و مي‌بوسم و بعد به صف نمازگزاران مي‌پيوندم براي اداي
نماز مغرب .


صميمي‌تر از هميشه

تصميم دارم شب را تا صبح در حرم بمانم . شكي نيست كه صفاي ماندنِ
يك شب تا صبح در مسجدالحرام ، چيزي نيست كه بشود به اين راحتي‌ها از آن گذشت .

ساعت 12 شب است و هرچه به سمت نيمه‌شب پيش‌مي‌رود ، خواب بيشتر از
سرم مي‌پرد و چشم‌هايم بازتر مي‌شوند . در نيمه‌هاي شب و در سكوت تقريبي مسجدالحرام ،
بهتر مي‌شود كعبه را ديد . در چند قدمي كعبه بايستي ، چونان ذرّه‌اي ‌شوي گم شده در
درياي بندگي . اينجا عظمت و يكرنگي با هم آميخته‌اند و چه زيبا روي بندگي سفيد
مي‌شود ! تا چشم كار مي‌كند عظمت است و بزرگي . حتي سياهي جامة كعبه هم تمام
گنجايش چشم را پر مي‌كند . رنگ سياه پرده را كه مي‌بيني ، ناخودآگاه به ياد ضدّ
آن مي‌ ؛ افتي ؛ سفيدي ، يعني خودت ، يعني صاحب اين خانه و در نهايت مي‌رسي به شناخت
خود و باز وقتي سفيدي ساده و يك‌دست را مي‌بيني ، تو را به ياد جامة كعبه مي‌اندازد
و در امتداد اين تداعي به ياد صاحب‌خانه مي‌افتي ؛ زيباترين جلوة : « مََن عَرفَ نَفسَهُ فَقَد عَرفَ رَبَّه . . . » حال كه فكرش
را مي‌كنم مي‌بينم كه آن شب مي‌بايست بيشتر دقّت مي‌كردم ، نسبت به همه چيز ، حتي
نسبت به آسمان و آن‌وقت مي‌ديدم كه ستاره‌ها چه كم‌نورند و ساكت و اصلاً ناپيدا ! معلوم است كه مقابل نوري به آن وسعت كه شعاع‌هايش همة زمين و آسمان را پوشانده حرفي
براي گفتن ندارند . تمام سعي‌شان بر اين است كه از اين فضا فاصله بگيرند و در
گوشه‌اي به تماشا بنشينند . درست مانند شمعي كه مقابل آفتاب ابراز وجود نمي‌كند . به
هر حال اينجا حتي سياهي شب هم با سياهي شب‌هاي جاهاي ديگر متفاوت است . يك سياهي
عميق و پر معنا كه به فكر وادارت مي‌كند . يك شب صاف و آرام كه آدم را به ياد
خواب‌هاي عميق و غافلانة نيمه‌شب‌هاي وطن مي‌اندازد و به دنبالش شرم‌زدگي به سراغش
مي‌آيد و سعي مي‌كند حداقل اين شب‌ها را زنده نگه دارد .

جلوتر مي‌روم ، به كعبه نزديك ؛ تر مي‌شوم . جاي خلوت و
بي‌صدايي است . تنها صدايي كه مي‌آيد ، نواي مناجات‌هاي پوشيدة متوسّلين به حق است و
اين صدا همان رساترين آهنگِ بودنِ آدمي است . يك مناجات جاودانه كه اولين بارقه‌هايش
را در نماز مسجد كوفه و ظهر عاشوراي حسين (عليه السلام) از خود به‌جا گذاشت .

جلوتر مي‌روم ، صورتم را به پردة كعبه مي‌گذارم ، هرچند خود
را لايق چنين صميميتي نمي‌بينم .

چه بوي خوشي ! خوشبوتر از تمام عطرهايي كه بوييده‌ام . چه لذتي ! خدايا ! اين همه لذت اينجاست و ما بي‌خبر ؟ چقدر نزديكم به خدا و تنها حجابي كه ميان
من و اوست يك فكر است و آن اين ؛ كه چه دعايي بكنم و با همة اين احوال دعا مي‌كنم
و دعا و دعا . . . . حالا كه اين سطور را مي‌نويسم ، به نظرم مي‌رسد كه در آن لحظات
مي‌بايست يك هشدار تكانم مي‌داد . يك تلنگر به آنچه فكرم را در خودش محدود كرده بود
و ماحصل آن هشدار اين‌ كه ، اگر قرار باشد فكر كنم كه خدا فقط كنار كعبه صدايم را
مي‌شنود و نه در هيچ جاي ديگر و دور شدن از اين خانه را دوري از خدا بدانم ، آن‌وقت
چنين تفكري با { فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ
اللَّهِ
. . . } ( بقره : 115 ) فرسنگ ؛ ها فاصله دارد . پس بايد اين باور در من و همة زائران كعبه تبديل به يقين شود كه خدا هرجا كه هستيم
صدايمان را مي‌شنود و همه‌جا مي شود او را صدا كرد . مهم اين است كه با اخلاص صدايش
كني . . . .

صداي خشن و باصلابت مرد عربي ، كه شاخصه‌هاي ظاهري مردان عرب را
دارد ، رشتة دعا و توسلم را پاره مي‌كند . دست‌هايش را به قصد راندن و دور كردنم از
كعبه تكان مي‌دهد . معترض بود اينكه چرا مدت زيادي توقف كرده‌ام . چند قدمي را
با ديگران همراهي مي‌كنم و كم‌كم خودم را از حلقة طواف بيرون مي‌كشم و به همان جاي
هميشگي‌ام مي‌روم . روبه روي ركن يماني ، و جايي براي نشستن پيدا مي‌كنم . صداي زمزمة
آشنايي از آن نزديكي‌ها به گوشم مي‌رسد . در فاصلة كمي از جايي كه من نشسته‌ام ،
گروهي از زائران ايراني نشسته‌اند و دعاي جوشن كبير مي‌خوانند ، چه فرصت خوبي ! هر دم
از اين باغ بري مي‌رسد . . . من هم بايد با زمزمة صاف و زلالشان همراه شوم : « سُبحَانَكَ يَا لاَ إلَه
إِلاَّ أَنتَ . . .
» .


حديث وداع

روزها رو به آخر مي‌رسند وهرچه به پايان اين سفر نزديك مي‌شوم ،
دلبستگي‌ام به تمام آنچه اين چند روز به آن ؛ ها عادت كرده‌ام هم بيشتر مي‌شود . طواف ، گشتن و گشتن و با هر بار گشتن ، شروع از مرز خود و رسيدن به سرحدّ عشق الهي . نماز پشت مقام ابراهيم (عليه السلام) و
حرمت گذاشتن به سنتش . نماز داخل حجر اسماعيل . چشم دوختن به آسمان ، به اميد بارش
باران و شادي مضاعف از باريدنش ، همه و همه باعث مي‌شود كه جايي در اين مسجد پاك و
نوراني پيدا كنم و دلم را براي هميشه آنجا بگذارم . اي‌كاش مي‌دانستم در اين روز آخر
به خدا چه بگويم ! فكر مي‌كنم بهترين كلام در اين روز تشكر از خدا
باشد .

آن بغض آشنا بار ديگر سر به ناآرامي ؛ گذاشته است . مانعش
نمي‌شوم . مي‌تركد و تمام گره‌هاي واپس مانده در دلم را باز مي‌كند . براي آخرين بار
روبهروي كعبه مي‌ايستم . روبه روي ضلعي كه بشود مستقيم درِِ كعبه را ديد و باز براي آخرين دفعه با نگاهم در
مي‌زنم به اين اميد كه مثل هميشه دست رحمتي را به رويم بگشايد . . .

از مسجدالحرام بيرون مي‌آيم . كنار در كه مي‌رسم ، مأمور بازرسي كه
دركنار در روي صندلي نشسته متوجه گريه و چشم‌هاي خيسم مي‌شود . حالت گرية مصنوعي به
خودش مي‌گيرد ؛ يعني اين ؛ كه چرا گريه ؟ ! چيزي نمي‌گويم و مي‌گذرم . . . به او حق
مي‌دهم چرا كه وقتي تمام ايام عمرش را كنار اين در و آستان مي‌گذراند ، چه مي‌داند
كه دوري يعني چه ؟ شايد اگر قرار باشد او هم برود و نداند كه دفعة ديگري در كار هست
يا نه ، حال خودش از ما بهتر نباشد .

از مسجد الحرام به بيرون مي‌آيم . . . با يك راه جديد و اشتياقي بيش
از پيش . . . الآن كه اين سطور را مي‌نويسم مي‌فهمم كه اشتياق دوباره براي ديدار ، خيلي
لذت‌بخش‌تر از حضور هميشگي است ؛ چيزي شبيه به آنچه خواجه مي‌گويد :

گر ديگران به عيش و طرب خرّمند و شاد

ما را غم نگار بود ماية سرور

از دست غيبت تو شكايت نمي‌كنم

تا نيست غيبتي نبود لذت حضور

£££

اكنون بر اين مي‌انديشم كه دوري از حرم دوست ، فرصتي دوباره
است . براي انديشيدن و فكر كردن به تمام ارزش‌هايي كه پس از چند سال ، با يك ارادة
خالص و در طي يك سفر در وجودمان زنده شد . يك فرصت براي تجديد نظر در بهتر شدن
رابطه‌مان با خدا . يك رابطة صميمي و خاضعانه . پس اگر قرار باشد چند سطر براي دوست ،
براي خدا ، بنويسم ، چيزي جز اين نخواهد بود :

خدايا ! مهربانا ! تولد دوباره‌ام را مديون رحمت بي‌دريغ تو‌
هستم .

اي بنده نواز ، به نشان اين تولد ، شمع‌هاي نيم‌سوز و رو به خاموشيِ
وجودم را خاموش مي‌كنم و به جايش ، چلچراغِ فرستاده از بهشت زميني‌ات را روشن مي‌كنم
و زير نورش هم‌چنان مي‌خوانمت : يا أَرحَم الراحمين ، تا تو چه خواهي و مرغ دلم را در
دام كدام نغمة عشق اسير كني .

جبال در نظر و شوق همچنان باقي

گدا اگر همه عالم بدو دهند ، گداست

بلا و محنت امروز بر دل درويش

از آن خوش است كه اميد رحمت فرداست

« وَما تَوفيقي إلاّ بِالله »


| شناسه مطلب: 83500