خاطرات سرزمین وحی

میقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386 خاطرات سرزمین وحی پیروز سیف‌اله‌پور مطالبی که می ؛ خوانید ، مربوط به اردیبهشت 79 است . وقتی کلاس تمام شد ، راهیِ منزل بودم که اطلاعیه سفر زیارتی حج را بر روی تابلوی اعلانات دانشکده دیدم . مهم‌تری

ميقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386

خاطرات سرزمين وحي

پيروز سيف‌اله‌پور

مطالبي كه مي ؛ خوانيد ، مربوط به ارديبهشت 79 است . وقتي كلاس
تمام شد ، راهيِ منزل بودم كه اطلاعيه سفر زيارتي حج را بر روي تابلوي اعلانات
دانشكده ديدم . مهم‌ترين مطلبي كه به چشمم ‌خورد ، هزينة سفر بود كه در توان من نبود . وقتي به منزل رسيدم ، موضوع را با مادرم در ميان گذاشتم كه متأسفانه ايشان هم كمكي
نتوانست بكند . موضوع سفر را با پدرم در ميان گذاشتم و ايشان با كمال اشتياق مشكل من
را قابل حل تلقي كرد . از فرداي آن‌روز به دنبال مقدمات ثبت‌نام رفتم . وقتي موضوع را
با مسؤول مربوط در ميان گذاشتم ، اظهار داشتند كه مهلت ثبت‌نام به اتمام رسيده است . بي‌نهايت ناراحت شدم و همين امر باعث شد تا ايشان مرا به دفتر مركزي ثبت‌نام و
قرعه‌كشي واقع در دفتر فرهنگ اسلامي دانشكده راهنمايي كنند . من اميدوارانه و باشتاب
به‌سوي مقصد حركت كردم ، خوشبختانه هنوز قرعه‌كشي انجام نگرفته بود و به همين دليل و
با اصرار فراوان اسمم را در ليست قرعه‌كشي قرار دادند . قرار بر اين بود كه فرداي
همان روز در نمازخانه قرعه‌كشي انجام گيرد . روز قرعه‌كشي حدود يك ساعت به اذان ظهر
در نمازخانه حاضر شدم و با خدا راز و نياز كردم و از صميم قلب توفيق زيارت را از او
خواستم . بعد از نماز ، قرعه‌كشي آغاز شد . گروه‌هاي مختلف رشته‌هاي مختلف و سرانجام
گروه زبان‌هاي خارجه كه از ميان 18 نفر موردنظر تنها فرد حاضر من بودم .

متأسفانه در ميان 4 انتخاب ، اسم من نبود . از قرار معلوم اسم من
اصلاً در ميان قرعه‌ها نبود ، بلكه به‌طور اشتباهي در گروه‌هاي ديگر قرار گرفته بود . به همين منظور روحاني حاضر در مراسم ، خواست كه اسم من در ليست ذخيره‌ها قرار گيرد . بالاخره پس از چند روز مطلع شدم كه يكي از نفرات اصلي به دليل پاره‌اي از مشكلات
قادر به همراهي كاروان نيست . از اين‌رو در عمل نوبت به من مي‌رسيد . سرانجام
پس از روزها ، هفته‌ها و ماه‌ها انتظار ، مسؤول محترمي چنين اظهار داشت كه ما خود
مي‌دانيم چه كسي را جايگزين كنيم . واقعاً لحظات تلخ و دشواري بود و تحمّلش بس
طاقت‌فرسا . به اين نتيجه رسيدم كه خواست خداوند اين چنين بوده است و ما نيز بايد
راضي به رضاي خدا باشيم . روزهاي تلخي را پشت سر گذاشتم تا به سختي توانستم اين
موضوع را فراموش كنم .

اوايل فروردين‌ماه 1380 بود كه از دفتر بسيج دانشجويي پي‌گير سفر
حج شدم . مسؤولان اين بخش همچنان در انتظار اطلاعيه به سر مي‌بردند ، ولي من كه صبرم
لبريز شده بود ، خود به فكر اين افتادم كه از دفتر فرهنگ اسلامي كسب اطلاع كنم . از
قضا مراجعة من به اين بخش ، مصادف با آخرين روزهاي ثبت‌نام حج بود . ثبت‌نام مخصوص
افرادي بود كه سال پيش در ليست ذخيره‌ها بودند . ديدار مسؤولان و دست‌اندركاران دفتر
فرهنگ پس از يك سال در نوع خود براي هر دو طرف جالب بود . از فرداي آن روز تلاش خود
را در جهت فراهم نمودن هزينة سفر دوچندان كردم و زمان كاري خود را افزايش دادم . از
اواخر مردادماه با دوستان و آشنايان خداحافظي كرده و از آنان حلاليت
خواستم .

در تاريخ 12/5/80 براي وداع با درگذشتگان به همراه خانواده به
بهشت‌زهرا رفتم . در همين روز براي دريافت گذرنامه و مدارك ديگر به ساختماني واقع در
خيابان شكوه مراجعه كردم . رييس كاروان و تني چند از مسؤولان ، مدارك را تحويل
دانشجويان دادند و اعلام كردند كه متعاقباً تاريخ سفر را اطلاع خواهند
داد .

در تاريخ 13/5/80 به همراه مادرم براي خريد وسايل حج به بازار
تجريش رفتيم . خريد لباس احرام و التماس‌دعاي فروشندگان چه دل‌انگيز و زيبا و
وصف‌ناپذير بود . فرداي آن روز آرايشگاه رفتم و مانند حاجيان واقعي موهايم را كوتاه
كردم ( از تهِ ته ! ) ، شايد ديگر قسمت نشود ، شايد ديگر دعوت نشوم . ان‌‌شاءالله كه چنين
نباشد . من براي سفر حج مي‌رفتم ، مي‌بايست تعلّقات مادي و دنيوي خود را فراموش
مي‌كردم .

براي من خداحافظي از دوستان و آشنايان فقط براي مدت دو هفته نبود ،
احساسي عجيب داشتم . از خود بي‌خود بودم و از همه براي هميشه خداحافظي مي‌كردم . اين
عمل من برخي را متعجب و تعدادي را آزرده كرده بود و بعضي نيز از ديدگاه طنز به اين
مسأله مي‌نگريستند و اظهار مي‌داشتند كه من جنبة سفر را در سن پايين
ندارم !

تاريخ سفر هر روز به تعويض مي افتاد ، 15 مرداد . . . 16 مرداد . . . 17 . . . و بالاخره روز سفر :

جمعه 26/5/80

در اين روز هيجان و شور و شوقي فراوان بر من چيره شده بود . سرانجام روز موعود فرا رسيد . ولي باور كردن آن ، چه دشوار بود ! پس از غسل روز جمعه ،
آخرين وسايل را بسته‌بندي كردم . براي حركت به طرف فرودگاه لحظه‌شماري مي‌كردم . در
سال 14 : 45 دقيقه به همراه مادرم منزل را ترك كرديم . تقريباً در ساعت 15 : 30 دقيقه
بود ، پس از سپري كردن اوقاتي در فرودگاه و دريافت مدارك باقي‌مانده و كتاب دعا و
نوار از مديركاروان ، از مادرم خداحافظي كردم و به طرف سالن انتظار رفتم . دقايقي بعد
از آن ، براي پرواز به طرف هواپيما حركت كرديم . باوركردني نبود كه در حال ترك ايران
هستم ، آن هم به خاطر زيارت خانة خدا . اكنون ساعت 20 : 30 دقيقه است و من به اتفاق
دوستانم كه گويي سال‌هاست همديگر را مي‌شناسيم ، بر روي صندلي هواپيما نشسته‌ايم . بارها تكرار مي‌كردم كه اين يك رؤياست . پيش ؛ تر تصور مي‌كردم كه وقتي هواپيما
پرواز كند ، مي‌شود پذيرفت كه به زيارت كعبه مي‌روم ، ولي اكنون متوجه شدم كه حتي
زماني كه دست‌ها را روي خانه خدا گذاشتم و بر آن بوسه زدم ، باور كردني
نبود .

شنبه 27 مرداد :

در ساعت 7 به فرودگاه رسيديم و پس از تحويل چمدان‌ها سوار بر
اتوبوس شده ، و به‌سوي هتل حركت كرديم . ساعت 11 به اتفاق اعضاي كاروان راهيِ
مسجدالنبي شديم . وقتي وارد محوطه شديم روحاني كاروان شروع به صحبت كرد . حالتي عجيب
به اغلب زائران دست داده بود . اولين روز و اولين اوقات با اولين قطرات اشك مزيّن
شد . به داخل حرم وارد شدم . توقفي بر در خانة حضرت فاطمه كرديم و كماكان اشك
مي‌ريختيم ، ولي متأسفانه با مخالفت شديد . . . مواجه شديم . سپس به زيارت قبر پيغمبر
رفتم ، چه لحظاتي ! زبان از بيان آن قاصر است . نمازهاي يوميه را در اوقات خود به‌جا
آورديم آن هم با چه شور و حالي .

ان‌شاءالله روزي برسد كه با صداي اذان در ميهن عزيزمان ، همه به
طرف مساجد رهسپار شوند .

در ساعت 18 : 30 دقيقه اولين جلسة توجيهي كاروان را با روحاني و
مدير كاروان برگزار كرديم كه بسيار مف?د بود . ساعت 3 : 30 دقيقه بامداد ، در حرم
پيغمبر نماز شب را به‌جا آوردم كه بسيار دلنشين بود . بعد از نماز صبح به طرف
قبرستان بقيع حركت كرديم ، لحظاتي بس عرفاني ، روحاني و اشك‌آلود بود و با بارش شديد باران ، حال و هوايي دلچسب و زيبا به خود گرفت كه هيچ وقت فراموشش نخواهم
كرد .

بقيع همچون شهر مدينه مظلوم بود به هر طرف آن كه مي‌نگريستم ، اشك
بود و گريه ، زيارت ائمة بقيع عقده‌هاي دل را گشود . روحاني ، كه گويا از دل همه خبر
داشت ، با سخنان خود آنان را به‌خوبي تسكين مي‌داد و بارها ما را به ياد ملتمسين دعا
مي‌انداخت ، كه مبادا از طرف آنان نايب‌الزياره نشويم .

بعد از ظهر همان روز بار ديگر به زيارت مسجدالنبي رفتم و به نيت
تمام ملتمسين دعا و مشتاقان ، چند ركعت نماز به‌جا آوردم . لحظاتي كوتاه نيز در
بازگشت به هتل به بازارچه رفتم .

دوشنبه 29/5/80

در ساعت 2 شب بيدار شدم و به طرف قبرستان بقيع به راه افتادم و
چند صفحه‌اي قرآن تلاوت كردم ، قرائت قرآن در جوار مسجدالنبي حس و حال ديگري دارد . سپس جنب يكي از درهاي مسجدالنبي دو ركعت نماز به‌جا آوردم . پس از باز شدن در مسجد
به سرعت به طرف محراب حركت كردم و فقط توفيق اين را يافتم كه در صف دوم نماز قرار
گيرم . پس از اداي نماز شب و نماز صبح به همراه ديگر دوستانم به هتل بازگشتيم . توفيق
ديگري كه در اين سفر نصيبم شد ، حضور روحاني عزيز جناب آقاي قرائتي بود كه با سخنان
شيواي خود در طول سفر ، خاطرات خوبي را در ذهنِ نه‌تنها من ، بلكه ديگر زائران
به?جا گذاشت .

سه‌شنبه 30/5/80

مثل روزهاي قبل ، ساعت 3 صبح به طرف حرم حركت كرديم و
نمازهاي مربوط را به‌جا آورديم . مهم‌ترين خاطرة اين روز ، دعاي توسلي است كه
به همراه چندتن از زائران و روحاني كاروان ، در پايان شب ، در جوار قبرستان بقيع
برگزار كرديم . هنوز خاطرم هست كه روحاني كاروان با جمله‌هاي خود چگونه دوستان را
تحت تأثير قرار مي‌داد . ايشان فرمودند : جوانان ! اين شب ، ‌چهارشنبه ، در مدينه در
جوار بقيع و شب‌چهارشنبة بعد در مكه و شب‌چهارشنبة بعد در ايران هستيم . گفته‌هاي
ايشان هنوز تمام نشده بود كه گريه امانمان نداد .

چهارشنبه 31/5/80

در ساعت 7 صبح براي زيارت دوره آمادة حركت شديم ؛ مسجد فتح ، سلمان‌
فارسي ، قبا ، مسجد حضرت فاطمه و . . . .

در اين روز كل كاروان در يكي از اتاق‌هاي مشرف به مسجدالنبي گرد
هم آمده و مراسم عزاداري جهت شهادت حضرت فاطمه برگزار گرديد ، اين شب يكي از بهترين
خاطرات من بود .

پنج‌شنبه 1/6/80

در ساعت 2 : 30 دقيقه صبح به همراه يكي از دوستانم ، طبق قرار قبلي ،
ديگر دوستان را براي نماز صبح بيدار كرديم . هدف ما اين بود كه اتحادي از شيعه را در
صف دوم نماز به نمايش بگذاريم كه الحق والانصاف اين چنين گرديد . تقريباً 30 نفر از
دوستان به همراه خود ، در صف دوم ، نماز را بجا آورديم .

حسن ختام اين روز دعاي كميل و سخنان شيواي حاج آقاي قرائتي بود كه
خاطره‌اي زيبا را در ذهن ما برجا گذاشت .

جمعه 2/6/80

ساعت 6 صبح براي خواندن زيارت جامعه به طرف قبرستان بقيع حركت
كردم ، همچنين دعاي ندبه را در گوشة خلوتي از مسجدالنبي خواندم . لذايذ معنوي را با
تمام وجودم احساس مي‌كردم . خود را يكي از خوشبخت‌ترين انسان‌هاي روي زمين
مي‌دانستم .

قبل از نماز ظهر ، نماز جعفر طيار را با همه دشواري آن بجا آوردم و
حالا ديگر نوبت خداحافظي با پيغمبر و مسجدالنبي بود . وداعي تلخ و غم‌انگيز ! چگونه
مي‌شود از مدينه دل كَند . گر شوق ديدار كعبه نبود ، رفتن از مدينه بس دشوار
مي ؛ نمود .

£££

ساعت 4 بعد از ظهر آماده حركت به طرف مسجدشجره بوديم . وقتي به
آنجا رسيديم براي غسل آماده شديم . غسل از تمام گناهان .

غسل را به جا آورديم . لباس احرام را بر تن كرديم و نماز مغرب و
عشا را خوانديم . هرلحظه بر احساسم افزوده مي‌شد . از خود بي خود ، گريان ، لرزان و
پريشان شدم سخن از وصف آن قاصر است . الله اكبر .

خداوندا ! من كجا هستم ، مسجد شجره ، آماده براي لبيك ، براي زيارت ،
باورش كنم ؟ آيا رؤياست ؟ اگر خواب هستم بيدارم نكنيد ، گريه بود و گريه از تهِ دل ،
هق‌هق‌كنان لحظات سپري شد تا . . .

همة كاروان در گوشه‌اي از مسجد گردهم آمدند . قلبم به تندي
مي‌تپيد . روحاني فرمود : عزيزان ! در اين لحظه همه را ببخشيد تا خدا شما را ببخشد ،
كينه را دور بريزيد تا خدا مهر را جايگزين آن كند . شروع به گفتن لبيك
كرديم :

« لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ
لَبَّيْكَ ، لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ ، إِنَّ الْحَمْدَ وَ
النِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلْكَ ، لاَ شَرِيكَ لَك‏
لَبَّيْك
» .

و من همچنان گريه مي‌كردم . به داخل اتوبوس رفتم . دوستان من با من
صحبت مي‌كردند ، ولي من فقط گريه مي‌كردم .

اين چه توفيقي است كه خداوند نصيبم كرده ؟ ! من به كجا مي‌روم ، آيا
لايق آن هستم ؟ آيا مي‌توانم حرمت حج را نگه دارم ؟ ا? خدا?? كه مرا به خانه‌ات دعوت
كردي ، عنا?ت كرده ، به خودم وا مگذار . مي‌ترسم . وظيفة من بعد از اين بسيار دشوار
است . خدايا ! كمكم كن تا از امتحاناتت سربلند بيرون آيم .

اين‌ها همه فكرهايي بود كه در اتوبوس در حال گريه به ذهنم خطور
مي‌كرد تا اين ؛ كه خوابم برد .

شنبه 3/6/80

پس از ساعاتي ، به هتل رسيديم . وسايل را درون اتاق‌هايمان گذاشتيم
و به طرف مسجدالحرام حركت كرديم . پشت يكي از درهاي آن ، چند لحظه‌اي توقف كرديم تا
تمام كاروان با يكديگر وارد مسجد شويم . باور كردني نبود كه فقط چند گام تا خانة خدا
پيش رو داريم ، هنوز دقيقاً به خاطرم هست كه يكي از دوستان سجده‌كنان بر زمين و
به‌طور عجيبي شيوَن و گريه مي‌كرد .

وارد مسجد شديم . خيلي سعي كردم از لابه‌لاي ستون‌ها خانة خدا را
ببينم ، ولي نتوانستم ، تا اين ؛ كه ستون‌ها محو شدند ، آري كعبه ، خانة خدا ،
بُهت‌زده شده بودم . خشكم زد ، اشك‌هايم ياري ؛ ام نمي‌كردند ، آخر چرا ؟ سجده كرديم ،
صداي ناله و گريه بود . بغض گلويم را مي‌فشرد ولي اشكي در كار نبود .

چه خانه‌اي ، در عين سادگي زيبا و مجلّل ، باشكوه و باعظمت ! زبان و
كلام از بيان آن قاصر است . پس از لحظاتي ، حركت براي طواف شروع شد .

طواف و دعاي آن :

چقدر دلپذير ، خوشايند ، آرام‌بخش .

نماز طواف :

چه‌جايي بهتر از آنجا براي اداي نماز . وقتي دست‌ها را براي قنوت
بالا گرفته‌اي كعبه را مي‌بيني .

سعي صفا و مروه :

در عين دشواري ، دلچسب و باشكوه .

به ياد مادري كه براي نجات فرزند خود تقلا مي‌كرد . آري ما جا پاي « هاجر » گذاشتيم . تلاشي كه او انجام داد عملاً به هدفي كه مدنظر او بود نايل نيامد ،
اما يقين داريم كه پروردگار تلاش‌هاي مشروع آدمي را بي‌پاداش نمي‌گذارد . به همين
منظور با امداد غيبي اين كوشش به آب زمزم و جريان آن انجاميد .

سعي صفا و مروه در حقيقت اشارتي به اين مطلب است كه مسلمانان بايد
براي ادامة زندگي شرافتمندانة خود ، در تمام شؤون حياتي بكوشند .

تقصير :

كوتاه كردن قسمتي از مو و ناخن خود ، كه نشانة پيوستگي به حق است ؛
يعني انسان وقتي به اينجا رسيد ، احرام ، تلبيه ، طواف ، نماز و سعي را انجام داده است . در اينجا به قصور و تقصير خود پي مي‌برد .

طواف نساء و نماز
آن :

پس از تقصير ، هفت دور به نيت طواف نساء پيرامون كعبه چرخيديم و پس
از آن ، دو ركعت نماز ، پشت مقام ابراهيم به نيت نماز طواف نساء به جاي
آورديم .

فلسفة طواف نساء اين است كه زائران ، با طواف نساء اطاعت و وفاداري
خود را نسبت به حقوق همسر و خانواده ابراز مي‌دارند .

چه لحظة خوشايندي ! وقتي كه به يكديگر تبريك مي‌گفتيم و با نام « حاجي » يكديگر را صدا مي‌زديم . به طرف چاه زمزم رفتيم و لحظاتي را در آنجا به سر
برديم . پس از نوشيدن از آن آب گوارا ، براي خواندن نماز ، به محوطة مسجد آمديم . نماز
شب را به جا آوردم و با تمام وجود از آن لذت بردم .

در همان لحظاتي كه به همراه روحاني كاروان براي نماز صبح
لحظه‌شماري مي‌كردم ، ايشان فرمودند : عزيزان ! چشمي ؛ كه خانة خدا را مشاهده كرده ،
دستي كه خانة خدا را لمس كرده ، پايي كه بر روي مسجدالحرام گام نهاده ، نبايد مرتكب
گناه شود .

پس از اداي نماز صبح كه خيلي احساس خستگي مي‌كرديم ، به طرف هتل
رهسپار شديم .

بعد از ظهر ، بعد از نماز عصر براي نخستين‌بار به كعبه بوسه زدم ،
چه لحظة باشكوهي بود ، احساس آرامش عجيبي داشتم .

با جمعي از دوستان و همراه روحاني براي تلاوت قرآن بعد از نماز
عشا در گوشه‌اي از مسجدالحرام گرد هم آمديم . من نيز آياتي را تلاوت كردم . به همراه
بعضي از دوستان تا پاسي از شب به گفتگو مي‌پرداختيم كه متأسفانه باعث شد تا نماز
صبح روز بعد را در وقت خود بجا نياورم ، و همين امر سخت ناراحتم كرد . ولي باز از اين
مسأله پندي مي‌گيرم كه اگر قرار باشد غافل از ياد خدا باشيم مكه و مدينه مورد نظر
نيست ، چه‌بسا مؤمناني فرسنگ‌ها دورتر از خانة خدا ولي نزديك‌تر از زائران به خدا . من در مكه باشم ولي نماز را به وقت خود ادا نكنم ، از ديدگاه خودم اين كمال
بي‌معرفتي است ، اما افسوس و پشيماني سود? ندارد .

با تمام وجود اين مسأله را درس و پندي از خداوند منان مي‌دانم كه
باعث شد من به غرور خود پي‌ برده و تمام تلاش را در جهت رفع آن به‌كار
گيرم .

يك‌شنبه 4/6/80

براي طواف ، به نيت تمام ملتمسين ، به مسجدالحرام رفتم و روبه‌روي
هر ركن 2ركعت نماز خواندم . نماز زير برق آفتاب و در مسجدالحرام ، لذتي وصف‌ناپذير
دارد . بعد از آن ، ميان صفا و مروه ، بين دو چراغ سبز ، سورة انعام را خواندم . در اين روز پس از صرف شام براي حركت به طرف مسجد تنعيم و احرامي ديگر آماده شديم . نيت من طواف كردن و نايب‌الزياره شدن از طرف همة ملتمسين بود و در آنجا آرزوي زيارت
براي همة مسلمين داشتم . پس از لبيك گفتن به‌سوي مسجدالحرام حركت كرديم و اين‌بار به
تنهايي و با آرامشي بيشتر اعمال را انجام دادم .

دوشنبه 5/6/80

در اين روز ، در جلسة سخنراني جناب آقاي قرائتي شركت كردم . حضور
ايشان در كنار زائران و گفته‌هاي شيوايشان ، گرمابخش محفل معنوي جوانان
بود .

شب‌هاي مكه را در طبقة دوم براي قرائت قرآن به سر مي‌بردم ، لحظات
شيرين و دلپذيري بود ، به طور كلي بهترين روزهاي زندگاني را طي مي‌كردم .

سه‌شنبه 6/6/80

در اين روز زيارت دوره را در برنامة خود داشتيم كه در نوع خود
قابل توجه و تأمل بود . غار حِرا با عظمت و بزرگي خود بيانگر تلاش‌ها و شب‌
زنده‌داري‌هاي پيامبر بود . آري ، اين همانجاست كه به پيامبر گرامي وحي نازل
شد .

چهارشنبه 7/6/80

نيمه‌هاي شب ، در طبقة دوم ، در حال راز و نياز و قرائت قرآن بودم
كه ناگهان صداي گريه مسجدالحرام را فرا گرفت . پايين را نگاه كردم ، كارواني
جديد گويا از اصفهان ـ لهجة اصفهاني رييس كاروان اين موضوع را ثابت مي‌كرد ـ
همه سجده كرده بودند و مي‌ناليدند . و بالاخره همان چيزي كه روزها و شب‌ها به انتظار
آن لحظه شماري مي‌كردم . . .

بغضم تركيد و هق‌هق‌كنان گريه مي‌كردم . از تهِ دل . من نيز همانند
كاروان جديد گوش به سخنان روحاني مي‌دادم و مي‌گريستم . او مي‌گفت كجا هستيد جوانان ؟
توفيق كجا را يافتيد ؟ به چه افتخاري دست يافتيد ؟ چه بسا افرادي سال‌ها در انتظار
زيارت ، ولي شما در اوان جواني دعوت شده‌ايد . لحظات به‌ياد ماندني كه هرگز از ياد
نخواهم برد . خدا را شاكرم كه اين‌چنين آرامشي به من داد . بارها فكر مي‌كردم كه اگر
چشم‌هايم تا روز آخر ياري?ام نكند و ناله از دل بر نياورم چگونه تسكين يابم .

نماز شب را بجا آوردم . شروع به خواندن قرآن كردم ، در حالي‌كه طبقة
دوم را دور مي‌زدم ، بعد از ظهر به همراه كاروان دعاي توسل را خوانديم كه خاطره‌اي
زيبا در ذهن ما برجا گذاشت .

پنج‌شنبه 8/6/80

ساعت 2 شب براي بازديد از غار حِرا حركت كرديم . حدود يك ساعت بعد
به آنجا رسيديم ، در بالاي غار حرا و در جايي كه مناره‌هاي خانة خدا معلوم بود ، نماز
شب را به جا آوردم . به جرأت مي‌توان گفت دلچسب‌ترين نماز طول عمر خود را در آنجا
خواندم . اميد آن كه ايزد منان بار ديگر توفيق آن را به همگي ما عنايت كند ،
ان‌شاءالله .

لحظاتي با دوستان گفت وگو كرديم و بارها خداوند را شكر مي‌كرديم . پس از خواندن نماز صبح در غار حرا به هتل بازگشتيم .

جمعه 9/6/80

ساعت 1 شب به طرف مسجد حركت كردم . بله اين آخرين شبي است كه توفيق
خلوت با خدا را در خانه‌اش دارم . طبق روزهاي قبل ، پس از نماز شب و صبح به هتل
بازگشتم و مجدداً ظهرهنگام براي نماز به سمت مسجد حركت كردم . آخرين طواف را در كمال
آرامش و درحالي كه ازدحام جمعيت بسيار بود ، انجام دادم . زير ناودان طلا و پشت مقام
ابراهيم نماز به جا آوردم و براي آخرين بار به كعبه بوسه زدم . خداحافظي از مكه بس
دشوار است ، گام?ها را ?ك? پس از د?گر? برمي‌داشتم اما لحظه‌اي نمي‌توانستم چشم از خانة خدا بردارم . آيا
دوباره دعوت مي‌شوم ؟ آيا مي‌توانم حرمت اين زيارت را نگه دارم ؟ آيا گفته‌هاي روحاني
كاروان را آويزة گوش قرار مي‌دهم ؟

خداوندا ! اين توفيق را به من بده كه حرمت حج را نگه
دارم .

افتخار من و همسرم زيارت خانة خدا در دوران جواني است و ازدواجمان
را بركت همين سفر مي‌دانيم .

پيش از سفر كتاب‌ها و داستان‌هاي متعددي دربارة حج مطالعه كردم كه
يكي از زيباترين آنها داستان فردي بنام شبلي به نقل از امام جعفر صادق (عليه السلام) بود . مفهوم روايت اين است كه حج را با
تمام وجود انجام دهيد ، لبيك را از زبان تمام اعضا بگوييد ، غسل را براي پاكي از هواي
نفس انجام دهيد و بالاخره اين كه صرفاً حضور فيزيكي نداشته باشيد .

اميد آن كه خداوند حج ما را بپذيرد و زندگيمان به بركت همين زيارت
رنگ و بوي خدايي بگيرد ، باشد تا خداوند توفيق مجدد را نصيب همة عاشقان زيارت
گرداند . بهترين روزهاي زندگي را در طول عمر خود در اين سفر تجربه كردم و خداوند
منان را شاكرم كه اين حقير را به سوي خانه خود خواند ، اميد آن كه توفيق يابم حرمت
اين سفر را هر روز بيشتر از پيش نگه دارم ، ان‌شاءالله .


| شناسه مطلب: 83502