سفری از فرش تا به عرش
میقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386 سفری از فرش تا به عرش مهدی بدری مکه دوستان ! آنچه اینجا یافتم وصف ناشدنی است . همی گویم که دریافتم تنها راه کمال انسانی و رسیدن به آرمانهای اصیل انسانی ، عبودیت تام پروردگار و پیروی آگاهانه از
ميقات حج - سال پانزدهم - شماره شصتم - تابستان 1386
سفري از فرش تا به عرش
مهدي بدري
مكه
دوستان ! آنچه اينجا يافتم وصف ناشدني است . همي گويم كه دريافتم
تنها راه كمال انساني و رسيدن به آرمانهاي اصيل انساني ، عبوديت تام پروردگار و
پيروي آگاهانه از قرآن و اولياي اوست كه شاهراه سعادت و روشندليِ هر جنبندهاي
همين است و بس .
چه بگويم كه گر گدايي بر خوان سفرهاي رنگين بنشيند ، نداند چه
كند .
« اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ
بِنُورِك َ . . . »
گاهِ آن است دلا باز به خود باز آييم
بيرقِ شرع برآريم و ز غم باز آييم
عيد ما هر نفسِ ماست كه بر ما بخشد
شكر اين عيد چنين است برفتار آييم
همچو بلبل كه به بزم گل خود ميرقصد
اينچنين شور به سجاده و محراب آريم
زير تيغ طلبش رقصكنان بايد رفت
اين حديثي است كه سرلوحة كردار آريم
بهراستي چگونه توان سفري كرد كه اينگونه ، از ژرفاي چنين ضمير
آلوده بههر آلايندة باطلي زنگارها زدايد .
در اين بحرانكدة انسانيت ، كه سرفصلهاي تعاريف آن را واژگاني چون « بهيميت » ، « تظاهر » و « ناسپاسي » تشكيل ميدهد ، سفري بيانتها از فرش تا به عرش ؟ !
ابتداي سفر رسيدن به سرزميني بهسان سرزمين ذي ؛ طوي است ، بلكه
بسيار مبارك ؛ تر ، كه خود يك هدف و به نوعي شروع زندگي است .
آري ، اين همان وادي ذي ؛ طُوي است كه هر آزادمردي براي گرفتن
پارهاي از نور و روشنايي صراط مستقيمِ خود ، در اين مكان پا ميگذارد تا سره را از
ناسره و بيراهه را از راه بشناسد كه ناخودآگاه از مسير افلاكيان بر وادي خاكيان پا
نگذارد .
مكاني است كه از درگاه ملكوتي ؛ اش تلألؤ وحي از آن سرچشمه
ميگيرد . حكم خلافت انسان به او داده شده و عهدي بسان عهد روز ازل از او گرفته
ميشود .
آري ، انسان در انقياد عشق الهي ، امانتدار اسماي الهي
است .
و چه مبارك امانتي است شوق ديدار و تهنيت باد بر ما از آن عهدِِ
بسته در روزازل :
{ وَأَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَلا تَنْقُضُوا الأَْيْمانَ
بَعْدَ تَوْكِيدِها وَقَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلاً إِنَّ اللَّهَ
يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ } ( 1 )
سوگند به آسمان ، كه اين سوره در جواب بندهاي است كه بر عهد خويش
استوار ماند .
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ
الرَّحِيمِ
{ أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ * وَوَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ * الَّذِي
أَنْقَضَ ظَهْرَكَ * وَرَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ * فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً *
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً * فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ * وَإِلي رَبِّكَ
فَارْغَبْ } . ( 2 )
حج زمزمة عهد ماست و آنرا بر موسيصفتان ندا ميدهند .
و اما ما موسيزادگانِ فرعونستيز غريوِ لَبَّيك سر
ميدهيم .
گاه ؛ گاهي نسيم جبرائيلش كه تهنيت را بر عاشقان به ارمغان
آورد ، چنين زمزمه ميكند : اي انسان ، با چه لياقتي لَبّيك سر ميدهي ؟ ! اگر كريمترين
كريمان از درِ الطاف بيشائبهاش تو را ميخواند ، نكند كه پنداري لياقت چنين
ضيافتي را داري كه چنين لبيك ميگويي ، ميداني معناي لَبَّيك چيست ؟
يعني كه « آمدم و بر خواسته ؛ ات گردن نهادم » .
و تو اكنون در چه مقامي هستي كه پروردگارت را ، خالق كون و مكان را
اجابت كني ؟ ! زبان نگاهدار و اشكريز ، اين تنها كاري است كه از ادبت برآيد و لبيك
را با هزاران خفّت و شرمندگي بر زبان جاريساز كه اگر يعقوبصفتي از شوق اين لطف ،
از شدت گريستن ، نور چشمانش را از دست دهد ، جاي ملال نيست .
آري ، اينجا همان بلد الأمين است ، همان وادي
ايمن .
سرزمين ابراهيمها ، هاجرها ، نوحها ، موسي ها و اولياي خدا .
اينجاست كه بايد موساي ايمان با هارون جان همره شوند براي رها گردانيدن روح انساني
از سيطرة فرعونِغرور ،
هامانِ ريا ، قابيلِ حسد و قارونِ طمع .
وجود اقدسش بر صدق رسالتِ اين سفر معجزهاي عطا كرد ؛ عصاي
خلوص در دعا و توكّل ، كه اگر اين عصاي قدسي بر رود صلاة اقامه شود ، پردههاي مادي شكافته
خواهد شد و توان از ميان آن رَست و بر صراط مستقيمش هر لحظه از امارة نفس فاصله
گرفت و بر درگاهِ ملكوتياش وارد شد .
آري ، چنين است كه بايد خود را از تمامي غُل و زنجيرها و تعلقّات
مادي برهانيم تا الگويي را مشق زندگي كنيم . الگوي بِه زيستن ، بيتكلف شدن از هرچه
فكر را بدان مخروبه سازد ، سبكبار بودن و دلبسته نبودن . بايد از كوي وابستگي گذشت و
آنگاه گام در وادي بندگي نهاد . وادي با او بودن ، براي او بودن و جزئي از او بودن و
اشتياق به مرگ در راه او ،
« كه مرگ در راه او نغزترين ترانة بندگي است »
با اين باور كه دنيا مقدمهاي براي زنده شدن ، رها شدن و جاويد
ماندن است .
احرام ؛ و براستي چه نيكو سرلوحه ؛ اي است . احرام ، سرمشق است تا
خورشيد دل بداند كه از پسِ اين غروب بر سحرگاهي ديگر در افق لايتناهي آسمان ملكوتي
حضرتش چنان طلوعي خواهد داشت كه ديدگانش بر تشعشعات آن حيران بماند كه آن زندگي بر
سرزمين حقايق است ، همان زندگي جاودانه ؛ { جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ
تَحْتِهَا الأَْنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَذلِكَ جَزاءُ مَنْ
تَزَكَّي } . ( 3 )
و سرمشق است تا به انسان بفهماند مرگ پايان حديث زندگي در دنياست
و از پس آن ، حديثي سخت و جانفرساي خواهد بود ، اگر بر خويشتن باليديم و اگر از چنگال
جُغد شوم تكبّر در بيغولههاي جهالت نرهيديم . حديثي سخت كه استخوان به ناله درآيد و
اشكها هم مرهم آتش درون نشوند و بدانيم كه بايد برخاست و قدم زين دايره بيرون
نهاد . دايرة طفلان خاكباز كه در دل ليل و نهار ، فكر خويشتن را بر خشت و گِِل و سنگ
و مانند آن مشغول ساختهاند و دينارها و همسران خود را خدايان خويش تلقّي
نمودهاند .
طواف ؛ طواف سرمشق است
براي مشق ، رها گردانيدن ريسمانِ وابستگي از گردنهاي خود . چه نيكوست كه اثر پاي
ابراهيم را بر دل سنگ شدة جان حك كنيم كه بايد مقام ابراهيمي به دست طلايهداران
آرمان ابراهيمي در اقصي نقاط دنيا تجلّي كند .
بتابد بر زمان در آن حال كه بانگ « أَشهَدُ أَن لاَ إِلَه إِلاَّ الله » سر ميداد .
آري آزادهاي كه خواهد حلقة بندگي بر گوش نهد ، نيكوست خويشتنِ
خويش را به اينان سپارد ، بداند هرچه هست از اوست .
كه در نهايت تنها ثروت مادي انسان از متاع دنيا به اندازة درازا و
پهناي قامت اوست از زمين و كفن . اين است سرمشق احرام كه بايد آنرا بر انديشهها
مشق كرد . سرمشق است كه دينارهايمان ، بتهايمان نگردند و نزديكان و حطام دنيا ما را
از ياد اقدسش غافل نگرداند ؛ { وَلا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ
إِلي ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا
لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ وَرِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَأَبْقي } . ( 4 )
مُحرمي كه بر كعبه طواف ميكند ، ميخواهد براي خويش معمّاي جان
دادن پروانه براي شمع را معنا كند ، كه چه زيبا تفسيري است تعبير طواف . در تمنّاي
نور حقيقت بودن و جان دادن به بهاي رسيدن به نور رضا و خشنودياش .
سعي, سعي ميكنيم صفا
و مروه را . مضمون اين حركت چيست كه وجود با عظمتش آنرا در شعائر خويش قرار
داده ؟ و شايد در ميان اين دو كوه بايد براي اسماعيلِ فطرت خود در جستجوي زمزمي
باشيم كه در آن غسل ايمان كنيم .
تقصير ؛ و بايد تقصير
كرد ، از نزديكترين زيباييهاي بدن .
يعني خاليشدن ، هيچ شدن ، از دريا قطرهاي شدن و با دريا شدن و پي
بردن به درك مضموني چنين كه موج بر خود غرّه را دريا به ساحل ميزند . بر كجا
آمدهايم و طواف چه را ميكنيم ؟
طواف بيت عتيق ، خانة حبيب ، خانة آنكس را كه هر پاكدلي ، كه حتي
نام شريف محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم ) را بر اثر
عصيان جامعة تمدنزدة كافركيش خويش در گوش نشنيده ، دست نيازش را به سويش دراز نموده
و ميداند كه بايد از او خواست .
بر در خانهاش ، نه درون خانهاش ! خانه را ، نه صاحبخانه
را !
آري ، اين است پرتوي از انوار حج ، پيامي كه ابراهيم بر فراز آن سنگ
سر ميداد :
« يا أيهاالناس هو
مولاكم »
حال ميتوان دريافت كه حج اصلي چيست ؟
آيا حج ، رسيدن به خانة صاحبخانه است ؟ و يا رفتن به بزم صاحبخانه
است ( سير اليالله ) .
اين است كه پريشانحالي ، بر قافلهسالار حجاج گويد :
جلوه بر من مفروش اي ملك الحاج كه تو
خانه ميبيني و من خانه خدا ميبينم
در مكه حج به پايان نميرسد ، آغاز ميشود . كوششي براي حاجي شدن ،
حاجيِِ زندگي شدن ، حج نَفْس و حج نَفَس كردنِِ لحظههاي گرانبهاي اين سراي
آزمون .
همان معراجي كه رسول خدا به انسانهاي زمان تعليم داد .
آري ، رسول الله چنين حجي نمود ، حج ديدار صاحبخانه را ، پا گذارد
در حريمي ؛ كه ملائك با عظمتش ، توان سفر بدان را ندارند .
تو قدر خود بدان ، آدم ! كه تو نوري
تو جزئي از همان آثار آن طوري
تو قدر خود بدان آدم ! تو اكنون پرتو ربّي
خليفه بر زمين هستي ، نشان شوكت ربّي
مقامت بر فرشته هم فزون گردد ، اگر راهت تو بشناسي
تورا وعده بهشت آمد ، مقامت گر تو دريابي
مبارك خلقتي هستي ، كه احسنتت خدايت گفت
خجسته طلعتي هستي ، ملائك هم ثنايت گفت
اگر راه خدا رفتي ، تو برتر از ملكهايي
وگر غيرش گزيدي ره ، سيه روتر ز شبهايي
اين حج ، استطاعت ايمان خواهد . دراين حج ، نه سر كه دل
ميتراشند .
گرما از جنس آفتاب نيست ، گرماي آن سوز جگر دارد . شوق سوختن خواهد . زمزمي دارد كه آب آن زلالتر از اشك شوق عاشق است .
اين حج ابزار خواهد ؛ ابزاري كه از جنس حج باشد و آن را به هيچ
ديناري نتوان خريد .
چشمي كه از هر چه دونِ شأنِ اوست محفوظ باشد و خود را از ناپاكي
برحذر دارد .
با چشم پاك ميتوان پاكي را ديد و چشم آلوده را ياراي ديدن پاكي
نيست .
گوشي كه از هرچه لايق شنيدن نيست بركنار باشد ، سوگند به زمان ، اگر
زشتيها را نشنود ، به زودي زيباييها را خواهد شنيد .
زباني كه جز حقيقت نگويد و جز پاكي بر او جاري نشود ، كه اين راز
آموختن آواز بلبل از گُل است .
دست و پايي كه جز در طلب خشنودي ؛ اش ( خالق هستيبخش ) گام بر
ندارد شأن خويش شناسد و بر خلق ، كه عيال پروردگارند تعارض نكند .
و دلي مالامال از درد اشتياق و سوز هجران .
دلي كه شهوتهاي دنيا و تمامي لذتهايش او را اسير و مسحور
نكند . دلي كه درك كند زماني شاد است كه با اوست و لحظهاي كه از يادش غافل
است تنها است .
دلي كه احساس كند همگان او را براي نيازهاي مادي و عاطفي خويش
خواهند و تنها خدا و اولياي اوست كه انسان را براي انسان بودن خواهند ، براي تفسير
آية انسانيت .
دلي كه خلق را براي خدا دوست دارد نه براي مقاصد خويش .
و آخرين ابزار ، مركبي است به نام عشق ، كه شايد آن را بر كنار حوض
كوثر دل بفروشند ، به بهاي گنج اخلاص .
آري ، بايد درِ خانه را كوبيد تا مگر به ديدار صاحبخانه نايل
شد .
« عاشقان ، حجّتان مقبول »
مدينه
چو خفاشي به ديد خود كند تفسير حجت را
ترحم كن كه محتاج است در هر دم طوافت را
بسان سائلي هستم كه اندر سجده ميپويد
ره كامل عياران را نصيبم كن طوافت را
حقيري گر خطا گويد ز كج فهمي نشان دارد
تو اي هاديِ هر مهدي ، نِگر يكدم گدايت را
به شوق روي تو نثرم به خلقت مينمايانم
كه سعيي نو ، طوافي نو نمازي در جوارت را
مدينه شهر بيعت است . شهر قياس خود با « رَاسِخُونَ فِي العِلم » .
شهر پاك شدن و بر خطاهاي خويش واقف گرديدن . منزل وارستهترين
انسان تاريخ بشر و انسانهاي برتر زمين .
جايگاه يكي از چهار زن برتر ، چهار اسطورة انسانيّت ( فاطمة
زهرا (سلام الله عليها) ، يكابد ، مريم مقدس ،
آسيه ) . آري ، فاطمه (سلام الله عليها) ، اينجا
شهر بنت الرسول ، فاطمه است .
اينجاست كه نخل خشكيدهاي از هجر مقدسي شيون ميكند ( حنّانه ) و
حسرت لحظهاي برخورد با او را در سر ميپروراند . شهري كه ديوارها براي مقدسان حائل
نيست . شهر حقدها در برابر تقدّس و الوهيت . جاي پاي مقدسان و حرم ايشان .
شهر گريستن ! نه بر آنان .
گريستن بر خود ، از قياس افعال و افكارمان با زندگي قدسيِ
آنان .
واي برما بندگانِ خدا كه در سوگواريِ پيشوايانمان صاحب عزا را گم
كردهايم و هدف از گريستن را نميدانيم .
كه ابراهيمها عزادارند . نوحها ، ايوبها و خاتم آن ؛ ها محمد و
نيز علي ، حسين و باقرالعلوم و . . . : عزادارند ، بر ما و بر كردار ناپسندمان
ميگريند و اشكريزند كه چگونه مسلمانان قرباني بدعتها و اوهام شيطاني
گشتهاند .
ميگريند بر دوريمان از اتحاد ، كه چگونه هر ياغيصفتي انگيزة
تهاجم و تعرّض بر جان و مال و ناموس هر كشور اسلامي را در انديشة حيواني خويش
ميپروراند .
اشك مي ؛ ريزند بر عاري شدنمان از اخلاص ، كمرنگ شدن عاطفهها ،
معنويت ؛ ها و . . . تنها حاجي نميگريد ، بقيع هم ميگريد ، بر ظلم انسانها بر
خود ، بر فروختن بهاي نام انسانيت به متاعي ناچيز و تلف شدن گرانبهاترين ثروت آنان
به نام عُمْر ؛ { وَالْعَصْرِ * إِنَّ الإِْنْسانَ لَفِي خُسْرٍ * إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا
وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَواصَوْا
بِالصَّبْرِ } . ( 5 )
آري ، سوگند به زمان كه انسانِ ناصالح هميشه در زيان و خسران
است .
خسران لحظههاي عُمر ، كه عزاي واقعي پرتويي از اين آية قدسي
است .
ميگريند بر باورهاي نادرستمان .
ميگريند كه هنوز شمر صفتان زمانمان را نميشناسيم . نگذاريم
ديگربار دست ظالمان بر كودكان بيگناه مسلمانان و هر انسان ستمديدهاي دراز
شود .
ميگريند كه گوش داريم اما نميشنويم كه اولياي خدا در راه محبوب
خويش از عزيزترين بستگان خود ، كه بالاترين ثروت آنهاست ميگذرند و حال برخي از ما
جدايي از درهمي پول نتوانيم و بر توجيه بخل خويش خنجر بدگماني را بر دل ريش هزاران
محتاج دردمند فرو ميكنيم .
آري ، اين است شمّهاي از معناي گريستن در محضر
پيشوايانمان .
ميگريند كه چگونه يك انسان عمر خويش را عرصة تبختر مادي بر همنوع
و مجال تحكّم بر انسانها ميپندارد و بدعتهاي اجداد نامسلمان جاهل خود را تكرار
ميكند .
آري ، مدينه رازها در سينه انباشته ، بُغضها در گلو دارد ،
همدمي خواهد كه با او بگريد و بگويد :
ثانيهها ميگذرند در بستر زمان و من و تو ، اي دوست ، همچنان اسير
منجلاب غلفتيم .
آنگاه ؛ كه سر از عالم قبر برون آريم ، خواهيم دانست آنچه ؛ را
كه بايد ميدانستيم ، ميبينيم آنچه را كه بايد ميديديم .
ما مردمان ، آيا تا به حال تصوير موجودي خويش را در برابر آيينة
وجودي خويشتن مشاهده كردهايم ؟ اگر ميديديم چنين خيرهسر و غافل نبوديم و به
راحتي سر آسايش را بر بالشهاي مخملين نمينهاديم .
اكنون به جاي آيينه ، صفحهاي چركين و سياه را در دل مسحور و مملو
از تعلّقات مييابيم ؛ كه خود جاي سپاس است ؛ كه سيماي كريهمان را به ؛ تصوير
نميكشد ، كه بوزينه و گرگ و كفتار ( و حقيقت عمل را ) ديدن ملال آور ،
وحشتانگيز و اندوهناك است .
امروز بشريّتي ميگريند كه پا به جهالتي نو نهاده ،
ضدّ ارزش را ارزش و ناروا را روا ميپندارند . آري ، درندهخويي ، دوگانگي ، شهوت
پرستي و حرص ، جزئي از وجود آدم قرن نوين است .
هدف سخني بيمعناست . زندگي يعني همين به ظاهر خوشيها و عيشهاي
زودگذر و لحظهاي . حقيقت همين است كه ديده ميشود ، اما گاه ديدن هم ملاك باور
نميشود ؛ چرا كه پرده بر چشمها و گوشهاشان نهادهاند .
آري ، اين است تمدن امروز ! ارمغان تجدّد .
مقصود گله و شكوه نيست ، بلكه چون حقيقت و باوري است كه مي خواهم
در ميان اين ناباوريهاي خصمانه جاويد بماند و همواره منظور نظرم باشد تا مبادا زين
انديشه به درآيم كه ما آدميزادگان اگر با درك چنين حقايقي باز هم اسيرِ خوابيم و
يا مشغول ماليدن چشمهاي سِحر شدة خويش ، چقدر ابلهيم و چقدر فرومايه !
بهشت عدن جايگاه ماست ، ارزش ماست ، آن عزت و قرب چه شد ؟ جلال و
شوكتمان به كجا رفت ؟
مگر ما نه همانهاييم كه پروردگارمان اسماءالحسني را به ما تعليم
داد ؟ رازي آموخت كه بر فرشتگان مقرّب درگاهش نياموخت و همان فرشتگان بودند كه بر ما
سجده كردند !
آري ، آنها همانهايند ، بدون تغيير ، آنچه مبدّل گشت ما بوديم كه
همچون ابلهان هدف را رها كردهايم و دلباختة ابزار رسيدن به هدف
گشتهايم .
طلا را گذاشتهايم و در پي مطلاّ دويدهايم .
گمشدة راهي هستيم كه خود سازندة آن راهيم . چه مضحك است كه اين نقص
را بر گردن شيطان بيندازيم ؛
« خطاي خويش را كور دائم بر عصا بندد ! » ( صائب
تبريز )
كار شيطان « ايجاد » انگيزه است ، « تصميم » با ماست . اراده از ماست .
انسان ماييم . اگر چنان ذليليم كه تابع وساوس شيطانيم ، بهتر است نام مبارك و شريف
« انسان » را از خود دور سازيم و حيوان شويم و يا به وادي شياطين رويم و يا مسخ ، چون
بوزينگان گرديم ، بَل هُمْ
أَضَلّ .
دراين سراي « نبودن » و امانتسراي كالبدها لحظهاي بينديشيم به
جايگاه « بودن » و مقام خلود .
آري ، مسافر ! مدينه ضجّهها دارد مَحْرَم و مُحْرِمي .
يا ايّها الآدم كنون فكري به آن موعود كن
از عهد خود يارينما ، شرمي ز آن معبود كن
عهدي كه در روز ازل در قلب پاكت بسته شد
قالوا بَلاي خويش را چون لوحه ؛ اي محفوظ كن
اهريمنت نفست بود ، سستي چرا اي هوشدار
اين رخش بيافسار را با فكرتت مركوب كن
دنيا سراي فرصت و فرصت سراي كارها
حَيّ علي خيرالعمل در فعل خود منظور كن
خسران تو از لحظهها واماندن از معراج توست
رفتن به بزم كبريا بر خويشتن مقدور كن
در فطرت پاكت نگر ، دل از زخارف دور كن
اين از قفس آزاده را ، راهي به سوي نور كن
آن خاك پاك درگهش چون سرمهاي بر چشم كن
اين كيميا بر چشم زن رهيابي ؛ اش ميسور كن
چشم بصيرت واكن و راه اصيلش واشناس
اين موهبت را قدردان ، راهت زقهرش دوركن
دل همچو موسايت بدان ، قرآن چو وادي ذي طوي
نوري ز تقوايت گزين فرعون تن مغلوب كن
اي قافلهسالار تن ، درياب حال خويش را
از كوه عصيان درگذر ، عبرت زكوه طور كن
پي نوشتها
1 - نحل : 91
2 - سورة مباركة الشرح .
3 - طه : 76
4 - طه : 131
5 - عصر : 3-1