بخش 6
حج در آینه ادب فارسی
ميقات حج - سال شانزدهم - شماره شصت و يكم - پاييز 1386
حج در آينه ادب فارسي
كبوتر حجاز
آن شب زمين شكست و سراسر نياز شد
در زير پاي مرد خدا جانماز شد
كعبه خودش ميان جماعت بهصف نشست
آمد امام قبله و وقت نماز شد
درياچههاي آتشِ نمرود خشك شد
باران گرفت و خاك زمين دلنواز شد
كم كم نگاه رود به دريا رسيده بود
چون پستي و بلندي دنيا تراز شد
هر جا كه بود لات و هبل لال مينمود
وقتي زبانِ معجزه نور، باز شد
آيينهاي كه قد خدا ايستاده بود
پا بر زمين نهاد و زمين سر فراز شد
ديگر خدا براي زمين نامه مينوشت
با آن كبوتري كه رسول حجاز شد
رحمان نوازني
نام جاودان
بر فراز غرور گلدسته، نام او نام جاودانِ هنوز
از پسِ قرنهاي سر به فلك اوست سرمايه اذانِ هنوز
ناز پرورد خلوت ملكوت، فاتح سبز قله معراج
اوست تنها بشارت دمِ صبح به شب تار مومنانِ هنوز
شمعنه!...نام سردوتاريكيست بهتوكه درتمامقدمتخاك
پردهبردار هرچه شب بودي... آفتابي درآسمانِ هنوز
كهكشانها صحابيان تواَند، ابرها سخت سايبان تواَند
كفر حتي امان گرفته توست تا همين قرن بيامانِ هنوز
تو حديث تواتر نوري، سوره بيدريغ انگوري
با تو تأويل آيهها سهلاست، نزد ايمان نيمه جان هنوز
باش تا تيرگي جريمه شود، ماه ازهيبتات دو نيمه شود
آخر راه با تو نزديك است... شب چراغ نرفتگان هنوز!
از تو دلها بهعشق مجبورند، قوم ترديد زنده در گورند
رحمتت از زمانه دور مباد آخرين وحي مهربان هنوز!
سودابه مهيجي
سؤال
چه بگويم از تو محمد؟
مگر از تبار بلالم؟
منِ خوار و از تو سرودن؟!
چه كنم كه پيش تو لالم
تو پيامدار محبت
تو پيامدار هميشه
تو پيام سبز رسيدن
و منم كه ميوه كالم
پر از التماس و نيازم
كه دوباره دست بگيري
تو بزرگِ كشتي نوحي
و منم كه غرق زوالم
تو نماد سبز عروجي
پر و بال تو ابديت
منم آن كبوتر زخمي
كه هنوز بيپر و بالم
تو وَراي درك زميني
به زبان چگونه نشيني؟
تو حقيقتي تو يقيني
من اگر اسير خيالم
چه بگويم از تو محمد؟
چه بگويم از تو محمد!
به زبان روشنت اي كاش
بدهي جواب سؤالم
ميلاد عرفانپور
شكوفه قرآن
مثل بهار سر زد و قرآن شكوفه داد
با او تمام هستي باران شكوفه داد
ميآمد از قبيله مردان اهل عشق
آن شبكه غنچه غنچه عرفان شكوفه داد
آنقدر گرم بود نفسهاي پاك او
كهاحساس سرد و زرد زمستان شكوفهداد
آن شب كه مرد سبز خدا آفريده شد
گويي دوباره چهره انسان شكوفه داد
در سرزمين كفر به يُمن حضور او
باغي شد از خدا و بيابان شكوفه داد
دشت اميدواري دلهاي منتظر
باران سرود و باز فراوان شكوفه داد
آن مرد سبز، مرد خدا، مرد معرفت
آمد و شاخه شاخه ايمان شكوفه داد
مهرناز آزاد
شهر پيغمبر گلها
آفتابِ قدح و مشرق جام است اينجا
باده جز از لب دلدار، حرام است اينجا
اختر شوق فشان از مُژه بر درگه عشق
بارگاه كرم و رحمت عام است اينجا
منبر عاطفهها بنگر و محراب فروغ
راستي ماهِ رخ دوست، تمام است اينجا
گوهر اشك به دامان بقيع افشانيم
تربت پاك امامان هُمام است اينجا
در غروبي كه غمآويز بود قامتِ عشق
غربتِ فاطمه و چار امام است اينجا
شهر پيغمبر گلهاست، بزن ساغر نور
بلبل خاطرهها، مست مُدام است اينجا
$صائم& از جام ولا نوش، زلال صلوات
جاي تسبيح ومناجات و سلام است اينجا
صائم كاشاني
مَي خانه بعثت
عروس شعر شيدايي، به ياد يار ميرقصد
هزار از شوق گل، در دامن گلزار ميرقصد
زلال نور مينوشند، ياران طرب امشب
شراب بوسه در جام لب دلدار ميرقصد
لب جانان نميدانم، چه رمزي گفت با ساغر
كه در ميناي شادي، باده گلنار مي رقصد
نميدانمچه رازي در سه تار مطرباستامشب
كه مضراب دل شورآفرين، بر تار ميرقصد
مگر گلباده چل ساله ميريزند در ساغر
كه در ميخانه بعثت، در و ديوار ميرقصد
گل مهتاب ميرويد، به دشت ديده باور
به ياد يار، عاشق تا سحر بيدار ميرقصد
غزل با ناز ميخوانند ياران طرب امشب
غزال ذوق من صائم، به شوق يار ميرقصد
صائم كاشاني
ياد محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم )
در دلم هر لحظه با ياد تو توفان ميشود
زندگي سخت است اما با تو آسان ميشود
ياد اعجاز تو ميافتند از هر فرقهاي
يك زن بيروسري وقتي مسلمان ميشود
با كتاب تو سر سجاده، هنگام دعا
چشمهاي مادرم لبريز باران ميشود
مينشينم پاي اخبار جهان و باز هم
قبل از اعلام خبر نام تو عنوان ميشود
تو نباشي، پس چه چيزي بايد آرامش كند
يك پدر وقتي كه دور از واژه نان ميشود
بيگمان حتي خدا نام تو را آورده است
با نفسهايش كه گرم خلق انسان ميشود
تو همان حس غريبي كه تمام روزها
در دلم هر لحظه با ياد تو توفان ميشود
رضا نيكوكار
بوي تبسم
براي پيام آور وحدت حضرت محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم )
ميگفت: بريزيد به دريا گِلهها را
تا؛ بنده نماييد دل قافلهها را
اين شبه وَبا - قهر زميني - همهگير است
طفلانه مگيريد تب فاصلهها را
حتي بكشانيد به ايوان دل خويش
با بوي تبسم نفس چلچلهها را
تا كعبه جان را به تماشا بنشينيد
بايد كه بسازيد غم آبلهها را
ميگفت: علي (عليه السلام) نيست مگرجان محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم )
با او بسپاريد شب مرحلهها را
وقتي نسپرديم شب مرحله با حق
ديديم به چشمان بلا؛ زلزلهها را
ديديم كه دستان ستم يكسره ميريخت
در كاسه ارباب دنائت صلهها را
پرپر شده ديديم هزاران گُل &اميد$
وقتي كه شكستيم پرِ چلچلهها را
سيد فضل الله طباطبايي ندوشن (اميد)
تقديم به پيامبر صلح و دوستي
آن روزها كه در افق مكه سر زدي
با شش هزار آيه لبخند آمدي
قرآن درست در وسط سينهات شكفت
پر شد لب تو از گل ياس و محمدي
اي هيبت تو هيبت شمشير پس چرا
چنديست پيشازآنكه بجنگي مردّدي؟
برخيز و كوههاي جهان را به هم بزن
ديگر نگو به گوشه گرفتن مقيّدي
اين موج توستكه بهتلاطمرسيده است
تو آخرين تهاجم يك سيل ممتدي
حتي يهود هم به تو سوگند ميخورد
با اينكه كاسه - كوزهشان را به هم زدي
بايد كه اتفاق بيفتد نگاه تو
اما نه، تو بلندتر از هر چه بايدي
محمد مرادي