بخش 6

حج در آینه ادب فارسی


92


ميقات حج - سال شانزدهم - شماره شصت و يكم - پاييز 1386

حج در آينه ادب فارسي


92


كبوتر حجاز

آن شب زمين شكست و سراسر نياز شد

در زير پاي مرد خدا جانماز شد

كعبه خودش ميان جماعت به‏صف نشست‏

آمد امام قبله و وقت نماز شد

درياچه‏هاي آتشِ نمرود خشك شد

باران گرفت و خاك زمين دلنواز شد

كم كم نگاه رود به دريا رسيده بود

چون پستي و بلندي دنيا تراز شد

هر جا كه بود لات و هبل لال مي‏نمود

وقتي زبانِ معجزه نور، باز شد

آيينه‏اي كه قد خدا ايستاده بود

پا بر زمين نهاد و زمين سر فراز شد

ديگر خدا براي زمين نامه مي‏نوشت‏

با آن كبوتري كه رسول حجاز شد

رحمان نوازني‏


93


نام جاودان‏

بر فراز غرور گلدسته، نام او نام جاودانِ هنوز

از پسِ قرن‏هاي سر به فلك اوست سرمايه اذانِ هنوز

ناز پرورد خلوت ملكوت، فاتح سبز قله معراج‏

اوست تنها بشارت دمِ صبح به شب تار مومنانِ هنوز

شمع‏نه!...نام سردوتاريكي‏ست به‏توكه درتمام‏قدمت‏خاك‏

پرده‏بردار هرچه شب بودي... آفتابي درآسمانِ هنوز

كهكشان‏ها صحابيان تواَند، ابرها سخت سايبان تواَند

كفر حتي امان گرفته توست تا همين قرن بي‏امانِ هنوز

تو حديث تواتر نوري، سوره بي‏دريغ انگوري‏

با تو تأويل آيه‏ها سهل‏است، نزد ايمان نيمه جان هنوز

باش تا تيرگي جريمه شود، ماه ازهيبت‏ات دو نيمه شود

آخر راه با تو نزديك است... شب چراغ نرفتگان هنوز!

از تو دل‏ها به‏عشق مجبورند، قوم ترديد زنده در گورند

رحمتت از زمانه دور مباد آخرين وحي مهربان هنوز!

سودابه مهيجي‏


94


سؤال‏

چه بگويم از تو محمد؟

مگر از تبار بلالم؟

منِ خوار و از تو سرودن؟!

چه كنم كه پيش تو لالم‏

تو پيامدار محبت‏

تو پيامدار هميشه‏

تو پيام سبز رسيدن‏

و منم كه ميوه كالم‏

پر از التماس و نيازم‏

كه دوباره دست بگيري‏

تو بزرگِ كشتي نوحي‏

و منم كه غرق زوالم‏

تو نماد سبز عروجي‏

پر و بال تو ابديت‏

منم آن كبوتر زخمي‏

كه هنوز بي‏پر و بالم‏

تو وَراي درك زميني‏

به زبان چگونه نشيني؟

تو حقيقتي تو يقيني‏

من اگر اسير خيالم‏

چه بگويم از تو محمد؟

چه بگويم از تو محمد!

به زبان روشنت اي كاش‏

بدهي جواب سؤالم‏

ميلاد عرفان‏پور


95


شكوفه قرآن‏

مثل بهار سر زد و قرآن شكوفه داد

با او تمام هستي باران شكوفه داد

مي‏آمد از قبيله مردان اهل عشق‏

آن شب‏كه غنچه غنچه عرفان شكوفه داد

آنقدر گرم بود نفس‏هاي پاك او

كه‏احساس سرد و زرد زمستان شكوفه‏داد

آن شب كه مرد سبز خدا آفريده شد

گويي دوباره چهره انسان شكوفه داد

در سرزمين كفر به يُمن حضور او

باغي شد از خدا و بيابان شكوفه داد

دشت اميدواري دل‏هاي منتظر

باران سرود و باز فراوان شكوفه داد

آن مرد سبز، مرد خدا، مرد معرفت‏

آمد و شاخه شاخه ايمان شكوفه داد

مهرناز آزاد


96


شهر پيغمبر گل‏ها

آفتابِ قدح و مشرق جام است اينجا

باده جز از لب دلدار، حرام است اينجا

اختر شوق فشان از مُژه بر درگه عشق‏

بارگاه كرم و رحمت عام است اينجا

منبر عاطفه‏ها بنگر و محراب فروغ‏

راستي ماهِ رخ دوست، تمام است اينجا

گوهر اشك به دامان بقيع افشانيم‏

تربت پاك امامان هُمام است اينجا

در غروبي كه غم‏آويز بود قامتِ عشق‏

غربتِ فاطمه و چار امام است اينجا

شهر پيغمبر گل‏هاست، بزن ساغر نور

بلبل خاطره‏ها، مست مُدام است اينجا

$صائم& از جام ولا نوش، زلال صلوات‏

جاي تسبيح ومناجات و سلام‏ است اينجا

صائم كاشاني‏


97


مَي خانه بعثت‏

عروس شعر شيدايي، به ياد يار مي‏رقصد

هزار از شوق گل، در دامن گلزار مي‏رقصد

زلال نور مي‏نوشند، ياران طرب امشب‏

شراب بوسه در جام لب دلدار مي‏رقصد

لب جانان نمي‏دانم، چه رمزي گفت با ساغر

كه در ميناي شادي، باده گلنار مي رقصد

نمي‏دانم‏چه رازي در سه تار مطرب‏است‏امشب‏

كه مضراب دل شورآفرين، بر تار مي‏رقصد

مگر گلباده چل ساله مي‏ريزند در ساغر

كه در ميخانه بعثت، در و ديوار مي‏رقصد

گل مهتاب مي‏رويد، به دشت ديده باور

به ياد يار، عاشق تا سحر بيدار مي‏رقصد

غزل با ناز مي‏خوانند ياران طرب امشب‏

غزال ذوق من صائم، به شوق يار مي‏رقصد

صائم كاشاني‏


98


ياد محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم )

در دلم هر لحظه با ياد تو توفان مي‏شود

زندگي سخت است اما با تو آسان مي‏شود

ياد اعجاز تو مي‏افتند از هر فرقه‏اي‏

يك زن بي‏روسري وقتي مسلمان مي‏شود

با كتاب تو سر سجاده، هنگام دعا

چشم‏هاي مادرم لبريز باران مي‏شود

مي‏نشينم پاي اخبار جهان و باز هم‏

قبل از اعلام خبر نام تو عنوان مي‏شود

تو نباشي، پس چه چيزي بايد آرامش كند

يك پدر وقتي كه دور از واژه نان مي‏شود

بي‏گمان حتي خدا نام تو را آورده است‏

با نفس‏هايش كه گرم خلق انسان مي‏شود

تو همان حس غريبي كه تمام روزها

در دلم هر لحظه با ياد تو توفان مي‏شود

رضا نيكوكار


99


بوي تبسم‏

براي پيام آور وحدت حضرت محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم )

مي‏گفت: بريزيد به دريا گِله‏ها را

تا؛ بنده نماييد دل قافله‏ها را

اين شبه وَبا - قهر زميني - همه‏گير است‏

طفلانه مگيريد تب فاصله‏ها را

حتي بكشانيد به ايوان دل خويش‏

با بوي تبسم نفس چلچله‏ها را

تا كعبه جان را به تماشا بنشينيد

بايد كه بسازيد غم آبله‏ها را

مي‏گفت: علي‏ (عليه السلام) نيست مگرجان محمد (صلّي الله عليه وآله وسلّم )

با او بسپاريد شب مرحله‏ها را

وقتي نسپرديم شب مرحله با حق‏

ديديم به چشمان بلا؛ زلزله‏ها را

ديديم كه دستان ستم يكسره مي‏ريخت‏

در كاسه ارباب دنائت صله‏ها را

پرپر شده ديديم هزاران گُل &اميد$

وقتي كه شكستيم پرِ چلچله‏ها را

سيد فضل الله طباطبايي ندوشن (اميد)


100


تقديم به پيامبر صلح و دوستي‏

آن روزها كه در افق مكه سر زدي‏

با شش هزار آيه لبخند آمدي‏

قرآن درست در وسط سينه‏ات شكفت‏

پر شد لب تو از گل ياس و محمدي‏

اي هيبت تو هيبت شمشير پس چرا

چنديست پيش‏ازآنكه بجنگي مردّدي؟

برخيز و كوه‏هاي جهان را به هم بزن‏

ديگر نگو به گوشه گرفتن مقيّدي‏

اين موج توست‏كه به‏تلاطم‏رسيده است‏

تو آخرين تهاجم يك سيل ممتدي‏

حتي يهود هم به تو سوگند مي‏خورد

با اين‏كه كاسه - كوزه‏شان را به هم زدي‏

بايد كه اتفاق بيفتد نگاه تو

اما نه، تو بلندتر از هر چه بايدي‏

محمد مرادي


| شناسه مطلب: 83511