بخش 8

حج‌نامه

ميقات حج - سال شانزدهم - شماره شصت و سوم - بهار 1387

حج نامه

از ناظمي ناشناخته / رضا مختاري

سفرنامه‌هاي حج، به نظم و نثر، و فارسي و غير فارسي, بخش زيادي از ميراث مكتوب ما مسلمانان را تشكيل مي‌دهد و برخي كتابشناسي‌هاي سفرنامه‌هاي حج منتشر شده است؛ از جمله:

رحلة الرحلات: مكة في مائة رحلة مغربية و رحلة (دو جلد،‌ مؤسسة الفرقان/1426)

علاوه بر سفرنامه‌هايي كه جداگانه و به شكل كتاب يا رساله‌اي خاص نشر يافته‌اند؛ بخشي از سفرنامه‌هاي فارسي حج هم يكجا در مجموعه‌اي به نام «سفرنامه منظوم حج» و نيز در ميراث اسلامي ايران (دفتر پنجم، 1376) منتشر شده‌اند.

سفرنامه‌هاي منظوم حج نيز فراوان است كه برخي از آنچه نشر يافته،‌ عبارت‌اند از:

1. سفرنامه منظوم حج؛ از بانويي اصفهاني از دوره صفوي (به كوشش رسول جعفريان،‌ نشر مشعر، 1374 ش.)

2. سفرنامه منظوم؛ از حسين ابيوردي (همانجا).

3. سفرنامه منظوم؛ از احمد مسكين (همانجا، شايد مسكين را ناظم به عنوان وصف خود ذكر كرده باشد؛ نه اين‌كه «مسكين» شهرت وي و جزو نامش باشد. دقت شود)

4. سفرنامه منظوم؛ از محيي لاري (همانجا)

اثر حاضر

از اثر حاضر تنها يك نسخه سراغ داريم كه در كتابخانة مجلس شوراي اسلامي به شماره 8648 نگهداري مي شود و در الشريعه في استدراك الذريعه (ج1، ص136 ‌و 268) معرفي شده است.

ناظم اين مثنوي در هيچ جاي آن به نام خود اشاره نكرده است. بنابراين، معلوم نيست اين مثنوي اثر كيست و در چه زماني سروده شده و سفر در چه تاريخي بوده است. البته، از يك بيت آن مي‌توان استفاده كرد كه در عهد ناصرالدين شاه سروده شده است؛ آنجا كه پيش از رسيدن به عرفات مي‌گويد:

«جهان جمله گردد به آيين ما

بده فتح بر ناصر دين ما»

ناظم كه به يقين شيعه و ايراني است براي سفر حج، به رسم آن روزگار، ابتدا به مشاهد مقدس كاظمين، سامرا، كربلا و نجف رفته، آن‌گاه از راه جبل رهسپار مكه شده و روز بيست‌و پنجم ذي‌حجه راهيِ مدينة منوره گرديده، آنگاه از آنجا به شام رفته است. سفرنامه پس از وصف شام به پايان مي‌رسد و معلوم نيست از چه راهي وبه كجا بازگشته است.

بنابراين، اين حج نامه از كاظمين آغاز و به شام پايان يافته است.

شايد آگاهان اين فن، از روي بعضي قرائن، سال دقيق اين سفر را به دست آورند. نگارنده، نه كار چنداني در اين موضوع كرده‌ام و نه فرصت آن را دارم، ليكن چون تصويري از اين نسخه به دستم رسيد، با استنساخ فاضل گرامي جناب آقاي شيخ علي كبيري، به شكلي كه ملاحظه مي‌شود، آمادة نشر‌كردم.

چنانكه ملاحظه مي‌شود، به رغم رواني اين مثنوي، ‌برخي جاها هم قافيه تنگ آمده و رعايت نشده و همراه با تكلّف است؛‌ برخي قسمت‌ها هم قابل قرائت نبود كه نقطه چين شد و اغلاط فراوان، آن هم تا آنجا كه ميسور بود تصحيح شد.

به هر حال، براي اين‌كه اين اثر ـ كه به سهم خود زواياي بسياري از حج را به تصوير مي‌كشد ـ در اختيار علاقه‌مندان باشد،‌ به نشر آن اقدام گرديد و چه بسا با بررسي بيشتر و فحص و تتبّع در فهارس و سفرنامه‌ها، ناظم و زمان دقيق آن نيز مشخص شود.

گفتني است كه سراينده، اعمال منا و قرباني را پيش از رمي جمرة عقبه در روز عيد آورده، كه به يقين‌ اشتباه است و معلوم نيست اعمال را هم همينگونه، بر خلاف ترتيب به جا آورده‌اند يا در مقام گزارش سفر و سرودن چنين شده است.

حج نامه

[آهنگ سفر]

شكر لله بخت با ما يار شد

طالع خوابيده‌ام بيدار شد

از تفضّل‌هاي ربِّ بي‌نياز

عُقده‌ها از كارها گرديد باز

بار حج بستيم در روز سعيد

دل نهاده اندر آن راهِ بعيد

در نورديديم آن ره با گروه

دِه به دِه وادي به وادي كوه به‌كوه

[رسيدن به كاظمين]

تا به توفيق خداوند جهان

كاظميّين آمديم با همرهان

دل پر از شوق و زبان‌ها مدحْ گو

پس بر آن درگاه ماليديم رو

عرض كرديم حاجت خود با مراد

جان فداي آن امام و آن جواد

... عازم شديم آن راه را

بوسه داديم آستان شاه را

[عزيمت به سامرا]

زار و نالان از جوار آن دو شه

آمديم وارد شديم در سامره

سامره آن منبع نور و صفا

سامره آن معدن مهر و وفا

پايتختِِ حجّتِِ جان آفرين

ماية عيش همه روي زمين

وان امامان همامان كِرام

جمله نور واحد بدر تمام

تا رسيديم بر در آن بارگاه

چون گدايي در حضور پادشاه

مدتي ايستاده همچون بيهُشان

كي مرا با بخت خود بود اين گمان؟

اين بود جنّات عَدْنِِ كردگار

يا علي بن محمد را مزار

يا رب اين خواب است يا بيداري اسْت

عسكريين يا كه عرش باري اسْت

در طوافِ آن دو شاهِ انس و جان

كرده از آب دو ديده دُر فشان

عرضه كرديم آرزوهاي نهان

سر بماليديم پس بر آستان

پس شتابان جانب مه آمديم

جانب قبر حليمه آمديم

بانوي عظمي و خاتون زنان

سرنشين مسند باغ جِنان

پيش آن شه زادة عالي نَسَب

خاك بوسيديم از روي ادب

قبر نرجس بانوي با احترام

آن مه خلوت گه بزم امام

مادر صاحبْ امام انس و جان

روشنيِّ ديدة اهل جَنانّ

پس بگرديديم دور قبرشان

جان فداي آن جلال و قدرشان

جانب سرداب بنهاديم رو

بود در دل سال‌ها اين آرزو

چون بديديم آن زمان سرداب را

بي امامْ آن چاه و آن محراب را

سر زديم از دل برآورديم فغان

جان فدايت اي شه عصر و زمان

جان فدايت اي مهِ گردونْ سرير

مهر تابانْ مهديِ آفاق گير

از چه ره رفتي برون از مسكنت

لعنت حق تا ابد بر دشمنت

اي شه شمس امامت تا به كي؟

اي مهِ برج سعادت تا به كي؟

شيعيانت از فراقت دل كباب

خانة دل‌ها شد از هجرت خراب

پس ز ديده دُرْ فشانديم در رهش

وز مژه رُفتيم خاك درگهش

بوسه داديم آستانِِ شاه را

دل پر از غم برگرفتيم راه را

[عزيمت به كربلاي معلّي]

برفتيم با غم سوي كربلا

همان شهر پر محنت و پر بلا

چو ديديم آن روضة انورش

گرفته به بر كشتة اكبرش

نهاديم صورت بر آن قبر پاك

نموديم به‌تن جامه‌ها چاك چاك

كه اي شاه لب تشنة كم سپاه

اسير بيابان كرب و بلا

توئي زينت و زيب عرشِ خدا

جگر گوشة خاتم انبيا

گل گلشن ابن عمِّ رسول

ضياء دو چشم شريف بتول

بهشت برين از تو دارد صفا

مه آسمان از تو دارد ضياء

چه سان شد كه قدر تو نشناختند؟

چه سگ‌ها زكوفه برون تاختند

نه عقل و نه مهر و نه دين و حيا

زنا زاده و مرتد و بي حيا

چه محشر به پا كردند آن كوفيان

نيايد به وصف و نگنجد بيان

ز اوّل ببستند آب فرات

بر آن اهل بيتِ شه كائنات

ز هر سو فكندند تير جفا

بر انصار اصحاب اهل وفا

جوانان مَه روي گلگون عذار

همه غرق در خون صفِِ كارزار

چه سان نوحه كردي بر آن كشته‌ها

كه هر يك چو سروي فتاده ز پا

جدا دست عباس از پيكرش

چه سان بر نهادي به زانو سرش

علي اكبر آن يوسفِ صف شكن

به خون گشته غلطان در آن انجمن

چه سان بوسه كردي رخ انورش

رساندي به خيمه برِ مادرش

چو شه زاده قاسم به دشت بلا

... بيفكند از آن اشقيا

ز هر سو گرفتند او را ميان

تن نازك و زخم تير و سنان

چه سان خويشتن را رساندي برش

به خون غرقه ديدي رخ انورش

زدي ناله كاي مبتلاي محن

انيس دل و يادگار حسن

ز عباسِ مهْ روي نامْ آورت

چه گفتي به خيم برِ خواهرت

چه اصغر شد از تير اعدا خموش

چه سان كشته‌اش را نهادي به دوش؟

چه سان كردي از خود سكينه جدا

وصيت چه كردي به زين العبا [كذا!]

در آن دم كه افتادي از زين به خاك

برت آمد عبدالله آن نور پاك

چو بلبل برآورد از دل فغان

به حسرت بناليد كاي ناكسان

چرا مي‌كُشيد عمِّ ناميِّ من

عموي عزيز گراميّ من

نمود دست خود حايل آن مهربان

كه تا حفظ سازد تنِ ناتوان

جدا كردند آن پنجة انورش

بناليد سو مهربان مادرش

تو در زير شمشير و او زير تيغ

چه كردي در آن دم چه خوردي دريغ

فداي تنت اي غريب فريد

همه جنّ و انس و سياه و سفيد

برايت اگر خون ببارم كم است

ز بعد تو عيش همه ماتم است

از آنجا برفتيم با حال زار

به پابوس اصحاب شاه كبار

زيارت نموديم انصار او

به رنج و به محنت همه يار او

همان كوكبانِ سعادت قرين

سزاوار هر يك بهشت برين

لب تشنه گشتيد فدا [كذا] در برش

شماييد شايستة كوثرش؟!

سر و جان عالم فداي شما

چه مقدار دارد سر بي بها

برفتيم از روضة انورش

رسيديم برِ پاسپانِ درش

زيارت نموديم قبر حبيب

كه اي رازِ دل‌هاي مارا طبيب

هزار آفرين از جهان آفرين

به تو باد اي سرور پاكْ دين

چو نرد محبّت به دل باختي

پياده ز كوفه برون تاختي

چو پرانة شمعِ روي حسين

پريدي ز كوفه به كوي حسين

چو زد آتش كين بر آن شه، شرر

توجان را نمودي برايش سپر

نمودي به پيري تو جان را فدا

گرفتي جواني به دار بقا

***

از آنجا نهاديم رو در حرم

برِِ آن شهِِ با وفا و كرم

زيارت نموديم عباس را

علمدار شه زبدة ناس را

همان نور چشم شهِ خافقين

چراغ شب مهر روز حسين

اميد حرم پشت شاه و سپاه

بدادي دو دستت به راه خدا

همه اهتمامت ز لطف و كرم

كه آبي رساني بر اهل حرم

نه تدبير جنگ و نه در فكر جان

دلت در حرم در برِِ تشنگان

دو گوشت بر آواز آن مقتدا

كه باشد كجا آن شه بي سپاه

فشردي چه پاي يلي در ركاب

برآوردي آن دست چون بوتراب

به يك حمله آن قومِ از دين بري

برفتند چون مردم خيبري

چو پر كردي آن مشك ز آب حيات

برون آمدي تشنه لب از فرات

چو بر دوش افكندي آن مشك آب

برفتي سوي خيمه‌ها با شتاب

چو ديدند آن قوم بي نام و ننگ

كه بر تشنه‌كامان شده كار تنگ

ز هر سو رسيدند آن گمرهان

زدند زخم شمشير و تير و سنان

صد افسوس كان مشك دستِ تو بست

علي زين مصيبت به ماتم نشست

دو دست شريفت نمودن جدا

ز هر سو زدند بر سرت حربه‌ها

چو مظلوم ماندي تو در پشت زين

از اين غصّه لرزيد عرش برين

لب تشنه تن خسته و ناتوان

ز تير جفا خون ز چشمت روان

از اين غم بناليد خير النسا

ملايك بناليد اندر سما

چو افتاد دستت به روي زمين

شده شط گِل آلوده و دل غمين

بهشت برين از غمت شرمسار

كه كوثر نمي بايدم در كنار

ذبيح‌الله از جان شده بنده‌ات

كه صد همچون من گشته شرمنده‌ات

پس آنگه برش بوسه كرديم زمين

مدد خواستيم زان شه پاك دين

[عزيمت به نجف اشرف]

از آنجا برفتيم به سوي نجف

دل زائران پر ز شوق و شعف

رسيديم به پابوس آن شاه دين

همان لنگر آسمان و زمين

به تعظيمِ آن نقش بند سپهر

به زاري بسوديم رخساره چهر

زديم بوسه بر آستان درش

ستاديم چون شمع سوزان بَرَش

گرفتيم ضريح شهِ لافتي

وصيّ رسول و وليّ خدا

تويي ز ابتدا يار پيغمبران

در آخر به دست تو نار و جنان

فضاي جنان سبز ميدان تو

مهِ آسمان گوي چوگان تو

نه آدم نه نوح و نه جنّ و مَلَك

ز روي تو روشن بُدي نه فلك

چو نوح نبي ساخت آن كشتي‌اش

در آن دم تو بنمودي استادي‌اش

ز تو خواهم اي شاه با اقتدار

به محشر نباشيم ما شرمسار

رساني تو بي‌رنج و بي واهمه

كنيزان خود را برِ فاطمه

به پيش تو آورده‌ايم التجا

كه گردد قبول اين زيارات ما

شود حج ما و همه همرهان

ز لطفت قبول اي خداي جهان

دگر همرهانم كه هستند سفر

سلامت رسان همرهم سر به سر

كساني كه از ما بود در وطن

سلامت رساني در اينجا به من

پس آن گه زديم بوسه بر آستان

مدد خواستيم زآن شهِ انس و جان

ولي بودم آن روز همي در تعب

گهي لرز و گاهي چوآتش به تب

[عزيمت از نجف به سوي جبل]

به بيرون دروازه پشت نجف

زدند خيمه‌ها حاجيان هر طرف

همه خلق از ذوق آن حاجيان

شدند انجمن چون تماشائيان

نشسته به خيمه امير جبل

پس آن حمله داران كه هستند دغل

غروب از نجف با تب و حال زار

شديم با دو صد رنج و محنت سوار

بمانديم آن شب در آن خيمه‌ها

چو شد صبحِ صادق گرفتيم راه

شديم در چهارم از آنجا سوار

بر آن اشتران جَبَل كوه وار

بيابان بَرُّ و شترهاي تور

گهي آب پشگل گهي آب شور

الهي همان آب آن اُشتران

كني قسمت جملة دوستان

برفتيم منزل به منزل چو باد

نه از بوم و بر بود كس را به ياد

ز گرما نمانده به تنها توان

به دل حسرت جوي آب روان

نه آبادي شهر جز دشت و كوه

نموديم به سوي خداوند رو

به روز ده و دو در آن راه سخت

نمودار شد شهر آب و درخت

رسيدند وزيرانِ ميرِ رشيد

ز اهل جبل از سياه و سفيد

بزرگان و گردنكشان جبل

همه خويش را ساخته چون هُبل

همه گونه گون جامه رنگ رنگ

گرفته به كف نيزه‌هاي بلند

فرو كوفتند طبل شادي همي

تمامي غزل خوان به مدح نبي

رسيدند چو آن بد صفت مردمان

گرفتند همه حاجيان را ميان

ستاندند آن قوم ابليس خو

همه دور حجاج از چار سو

ز جمّالي و از اشتران ذلول

دل حاجيان گشته زار و ملول

چو محشر ستادند در آن آفتاب

كه يك يك نويسند به پاي حساب

هم اسم آن حاجيان سر به سر

نوشتند آن مردمِ كينه ور

از آنجا برفتيم گروه‌ها گروه

سوي منزل آن دم نهاديم رو

رسيديم جَبل صبح وقت نهار

همه خوشدل آنجا گرفتيم بار

شبش سرد آبش گوارا بسي

نه از مردمش ديد اذيت كسي

در آنجا بمانديم يك هفته، ما

گهي سير باغ و گهي سبزه‌ها

دگر از جبل باز بستيم بار

شترها سوي مكه با اقتدار

[رسيدن به مقيات]

تا به مُحرمگه رسيديم آن زمان

خرّم و خوشدل جميع حاجيان

خيمه‌ها برپا نموديم هر طرف

سر زپا نشناختي كس از شعف

لاله‌ها در خيمه‌ها افروختند

هر طرف خار مغيلان سوختند

مشك آبي هر كسي در بر گرفت

غسل كرد و زندگي از سر گرفت

جامة احرام بگرفته به كف

«لا شريك له» بلند از هر طرف

جامة احرام دوش انداختند

بيني ابليس بر خاك آختند

اوفتاد اندر ميانشان ولوله

يك كلام و يك لباس و يك دله

هر كسي با خالق خود در نياز

كف بكش [كذا] پيش خداي بي نياز

چوب ذمّامان چو بر طبلان رسيد

گشت صحرا از كفن پوشان سفيد

همچو صحراي قيامت سر بسر

كز مقابر بر كشد اموات سر

نالة‌ لبيك‌شان هر سو بلند

سر برهنه پا برهنه مستمند

جمله از شوق و شعف مجنون شدند

همچو سيل از كوه برهامون شدند

هر كسي ديدن رود شادان بود

خاصّه كان بيت الله رحمان بود

اي خوش آن مهماني آن راه دور

آن حرم، آن زمزم و آن آب شور

اي خوشا آن روز خوش، آن حال ما

شكر لله طالع اقبال ما

[طواف و سعي]

سوي كعبه يكسر نموديم رو

همه بسته احرام لبيك گو

چون بديديم كعبه مقصود خود

شكرها كرديم بر معبود خود

وه چه مسجد روضة خلد برين!

وه چه خانه، خانة جان آفرين!

وان حجر بخشندة نور بصر

انبيا و اوليا بگرفته بر

فوج فوج اندر طواف خانه اش

صد هزاران تن، همه پروانه‌اش

هر طوافش مرده را جان مي دهد

مجرمان را آب حيوان مي‌دهد

چون قيامت آن كفن‌هاشان به دوش

هر كسي از دل برآورده خروش

سنّي و شيعه شده با هم قرين

همهمه پيچيده تا عرش برين

گريه‌هاي شوق هر يك در گلو

با خداي خانه اندر گفتگو

رو نمودند صف به صف اندر مقام

در ركوع و در سجود و در قيام

در صفا و مروه بنهادند رو

جوقه جوقه دسته دسته هر گروه

با مطوِّف در دعا و در ثنا

گه به مردم گاه در كوه صفا

راه او گويا بود راه جنان

روح بخشد در تن هر ناتوان

از صفا وارد به منزل‌ها شديم

در تماشاي عمارت‌ها شديم

گهي خوابيدن و گاهي نشستن

به حب حب خوردن وفس‌فس شكستن

[عزيمت به منا در شب نهم]

به شام نهم چون ببستند بار

هزار اشتر از هر سويي در كنار

خروشان و جوشان نهادند رو

به سوي منا صدهزاران گروه

برفتند با صد هزاران نياز

پي طاعتِ خالق بي نياز

رسيدند بدان وادي دل فروز

ز شمع و چراغ و ز مشعل چو روز

زدند خيمه ها تنگ بر يكديگر

صبا را نبودي در آنجا گذر

خوش آن وادي خاكِ نيكو سرشت

تو گويي هوايش هواي بهشت

فزو نيش داده خداي جهان

عباتگه جمله پيغمبران

عبادتگه جمله شاهان ما

رسولِ امين و امامان ما

پس اول به لطف جهان آفرين

فتاديم سجده كنان بر زمين

ز هر خيمه بر درگه بي نياز

ستادند هر يك ز بهر نماز

نَبُد بندگان را جز اين آرزو

كه خشنود گردد خداوند ازو

ز تسبيح و تهليل اهل منا

ملايك فرود آمدند از سما

... خوردنيها بياراستند

بخوردند از هرچه مي‌خواستند

به بيتوته آن دم نهادند سر

به آرامگَه تا به وقت سحر

به صد ذوق از جاي برخاستند

دگر تخت و محمل بياراستند

زمين و زمان زُ اشتران گشت تنگ

ز بس محمل و هودج رنگ رنگ

نشستند بر جاي خود هر كسي

ز مكّي و شامي و مصري بسي

ز بطحا ز بصره ز حاج جبل

... ... خبيث و دغل

الهي به حقّ وصيّ رسول

نماند تني زان گروه جهول

نه لشكر بماند نه عسكر نه شاه

شود وارث تختشان، شاه ما

جهان جمله گردد به آيين ما

بده فتح برناصر دين ما

در و دشت و هامون پر از غلغله

ز يك سو قطار و ز يك سو يله

[عرفات]

رسيدند آن روز پيش از زوال

بر آن وادي رحمت ذوالجلال

گرفتند بار و زدند خيمه ها

دل حاجيان گشته از غم رها

چو فردوس از او دل شده شادمان

چو جنّت يكي نهر آبش روان

كه تا حاجيانش به فرخندگي

طهارت به جا آرن و بندگي

سر و تن بشستند به آب روان

رخ زرد و لب خشك و زاري كنان

چو محشر فكندند سرها به پيش

پشيمان ز افعالِ [ماضي] خويش

عرفات آن وادي محترم

كه بخشد گناهان خدا از كرم

نَبُد بندگان را جز اين آرزو

كه خشنود گردد خداوند از او

به عجز و نياز و به سوز و گداز

گهي در نماز و گهي در نياز

بسي خون فشاندند از ديده ها

خوش آن ناله‌ها و خوش آن ندبه‌ها

به يك ناله در پيش حق با نياز

به از طاعت سالها دراز

رَوَد روز و شبها به باطل بسي

كه تا همچون روزي ببيند كسي

چنين بود هنگامه ها تا غروب

كه ناگه برآمد صداهاي توپ

[به سوي مشعر]

ببستند بار و فُتادند راه

در و دشت و هامون ز مردم سياه

پِي طاعتِ خالق بي نياز

برفتيم با صد هزاران نياز

بحمد الله آن شب به از روز بود

به حاجي براز روز نوروز بود

شبِ عيدِ اضحي و دل شادمان

رسيده به مقصد همه حاجيان

در آنجا يكي محملِ با شكوه

شده روشن از وي بيابان و كوه

نوشته بر آن محمل زرنگار

كه محمل بود از رسول كبار

شده پيش رو شاميان را همه

چو شاهي به دنبال آن شه رمه

دگر محملي همه مهريان

به پشت سر او گروه زنان

ز شادي كشيدند همه هلهله

چو شيطان به دورش پر از ولوله

يكي روكش سرخ وزرين به سر

تو گويي برون آمده از سَقَر

در آن شب به رغم عدو هر زمان

به مدح علي بر گشوده زبان

ثنا خوانِ شاهنشه لافتي

شدند جملگي از سمك تا سما

جهان از مديحش پر از نور شد

تو گويي همه وادي طور شد

در آن شب برفتند به مشعر همه

دل شاد و خندان سراسر همه

ز محمل نهادند چو پا بر زمين

نَبُدْ جاي خالي به قدر نگين

زفانوس و مشعل به هر رهگذر

كه گويي چراغان شده دشت و در

همه اهل مشعر ز بيش و ز كم

نشستند چو صحراي محشر به هم

غذا خورده، آسوده گشتند دمي

وزان ريگ صحرا بچيدند همي

زماني چنان تا به وقت نماز

كه از خوابگه ديده گرديد باز

در آن وادي خوشتر از شهد ناب

برآمد به سر اهل مشعر ز خواب

[منا]

ز بعد فريضه برفتند راه

دگر باره خيمه زدند بر منا

ز هر سو شده طبل شادي بلند

برون رفته غم از دل مستمند

زدند هر طرف خيمة رنگ رنگ

ز توپ‌ها دريده دل خاره سنگ

ز يك سو بيامد شبان با رَمَه

خريدند از او گوسفندان همه

زبان را گشوده به مدح و ثنا

نمودند قربان به راه خدا

دگر مرد و زن برگرفتند راه

به همراه هر يك از آن ريگ‌ها

هوا گرم و مردم برون از شمار

رسيديم نزديك آن سنگسار

ز مردم به دورش شده انجمن

چه برنا چه پير و چه مرد و چه زن

يكي محشري گشته آنجا عيان

تو گويي تگرگ بارد از آسمان

جَمَره بود اسم آن تير بخت

ز هر سو زدند بر سرش سنگ سخت

ز گرما و از تابش آفتاب

فُتادم در آنجا نه طاقت نه تاب

چنان تنگ گرديد بر من نفس

كه بيرون رود مرغ روح از قفس

دگرباره از لطف پروردگار

كشيديم خود را ز يك سو كنار

برفتيم با زحمت و رنج‌ها

به جَمْره زديم هفت از آن سنگها

از آنجا نهاديم سوي خيمه، رو

ز گرما عرق‌ها روان همچو جو

رسيديم به خيمه در آن خستگي

گرفتيم ناخن به آهستگي

نموديم تقصير و گشتيم سوار

ز گرما نمانده به تن‌ها قرار

[بازگشت به مكه]

به توفيق آن خالق مهربان

به مكه رسيديم با همرهان

به راحت نشستيم به منزل دمي

نماند از عطش بر دهن‌ها نمي

پس آنگاه حاضر نمودند آب

نمودند غسل وضو با شتاب

به شادي نهاديم رو در حرم

همان مسجد و خانة محترم

فكنديم به دور حرم چون نظر

خلايق همه از پي يكدگر

ز هر سو رسيدند همي فوج فوج

زمين همچو دريا برآمد به موج

چو صبح قيامت بُد آن در نظر

پدر را نَبُد آگهي از پسر

چهل در درآن مسجد با صفا

ز هر سو گروهي رسيد از قفا

برفتيم آهسته تا پيش باب

نه جاي درنگ و نه پاي شتاب

همه همرهان گم شدند از نظر

نمانده به من تاب و طاقت دگر

زمين داغ، سرگشته راه عبور

نه راه طواف و نه جاي مرور

بگفتم الهي به حق نبي

به آن خانه‌زادت عليّ وليّ

الهي از اين غم نجاتم بده

تو توفيق سعي و طوافم بده

ز هر سو رسيدند ياران همه

مطوِّف، دگر آشنايان همه

موفق شديم بَر طواف و نماز

به توفيق بخشندة بي نياز

پس آنگَه برفتيم به كوه صفا

ز هر سو شده ذكر حق تا سما

ز جمعيت و كثرت بي شمار

نَبُد چاره جز آن كه گرديم سوار

چو شد سعي در هفت نوبت تمام

هوا گشت تاريك شد وقت شام

در آنجا به منزل برفتيم دمي

ز منزل به محمل نشستيم همي

[به سوي منا براي بيتوته]

دگر ره به سوي منا تاختيم

همه خيمة خويش را يافتيم

رسيديم در آن خاكِ مينو سرشت

ز خرگاه و خيمه شده چون بهشت

ز محمل برون آمديم در منا

نشستيم آسوده در خيمه‌ها

چه گويم دگر زانشب با صفا

شب بندگي و وداع منا

شب خرّمي بود و روز نكو

چو خورشيد تابان برآمد ز كوه

ز خيمه برون آمديم آن زمان

سوي مسجد خَيف گشتيم روان

چو آن مسجد پاك پروردگار

ثواب نمازش بود بي شمار

رسيديم در آن‌جا خوانديم نماز

به درگاه بخشندة بي نياز

درآنجا به منزل درآن وقت روز

ز گرما جگرها شده نيم سوز

به لطف خداي رحيم و غفور

رسيديم به خيمه از آن راه دور

ز گرما نمانده به كس اشتها

به حب حب نمودند همه اكتفا

[بازگشت به مكه و پايان اعمال]

چو شد ظهر از جاي برخاستند

دگر تخت و محمل بياراستند

منا شد پر از اشتر و ساربان

هياهوي عكّام خون خوارگان

سراسر نشستند به محمل همه

برفتند از آن پاك منزل همه

دگر حاجيان جمله از خاص عام

به مكه رسيدند به هنگام شام

رسيدند به مكه گرفتند بار

كه تا چون شود گردش روزگار

دو روز دگر روز عيد غدير

فكنديم سر، چون كنيزان به زير

[زيارت منزل حضرت خديجه(عا)]

برفتيم به درگاه آن محترم

همان بانوي بانوان حرم

ستاديم به درگاه زار و ملول

مطوِّف بخواند آن دم اذن دخول

پس آن گاه داخل شديم در حرم

زديم بوسه بر درگهش هر قدم

پي حرمتِ مادرِ فاطمه

ببستيم صف همچو مژگان همه

خديجه همان بانوي تا جدار

بخوابيده آنجا مهي شاهوار

ستاديم به دور ضريحش همه

فُتاده جدا از برِ فاطمه

ز ديده فشانديم چو ابر بهار

كشيديم ز دل نالة‌ زار زار

كه اي بانوي پاك نيكو سرشت

بزرگ بزرگان اهل بهشت

نبودي چه كردند با دخترت

شهيد جفا گشته تاج سرت

بگرييم برايش چو ابر بهار

سر و جان خود را نماييم نثار

دخيلِ تو اي بانوي محترم

نهي در قيامت چو شاهان قدم

گدايان خود را كني يك نظر

نمانَد به ما هولِ محشر ديگر

كنيزانِ خود را رهايي ز غم

به زهراي اطهر دهيمَت قسم

كه ما روسياهيم و شرمنده‌ايم

ز جان خادم حضرت فضّه‌ايم

[زيارت قبر حضرت آمنه و مدفونين قبرستان ابوطالب]

پس آنگَه زديم بوسه خاكِ درش

برفتيم سوي مادرِ شوهرش

بسوديم بر قبر او چهره‌ها

برِ خالق خود بسي شكرها

رسيديم به پا بوست اي آمنه

كه جان‌هاي عالم فدايت همه

ز فرزندت اي گوهر بي بها

شده از طفيلش دو عالم به پا

دگر پوشش قبر آن بانوان

تو گويي برون آمده از جنان

بُدي مَخْمل سبز و هم زرنگار

بر او دوخته لؤلؤ شاهوار

از آنجا برفتيم چون صد قدم

رسيديم به قبر بزرگ حرم

چه رفتيم در خانه با صفا

فروزان در آن خانه نور خدا

دو سيد در آن خانة محترم

دو صندوق، هر دو برابر به هم

بُد عبدالمطلب دگر ابن او

ابوطالب آن سَرورِ نامجو

بزرگانِ بطحا و نام آوران

پدر بر پدر پاك بگزيدگان

ز شاهان و ديگر ز پيغمبران

نيامد چو بوطالب اندر جهان

همان بس ز مدحِ شهِِ نامور

عموي رسول و علي را پدر

زديم بوسه آن قبر شاهانشهش

برون آمديم آن دم از خانه اش

از آنجا به منزل برفتيم باز

ستايش برِِ خالق بي نياز

چو شد صبح بيرون برفتيم دگر

رسيديم در آن كوچه نزد حجر

چو رفتي از آن كوچه خيرالأنام

همي كردي آن سنگ اورا سلام

زيارت نموديم سنگ شريف

يكي قبه [بُد] بر سرش بس نظيف

[زيارت خانه حضرت ابوطالب]

از آنجا برفتيم سوي آن سرا

علي كرده آن خانه نشو و نما

سرايي كه بوطالبِ نامدار

به سر برده آن خانه ليل و نهار

سرايي كه با زوجة اطهرش

هميشه نشانده محمد برش

سرايي كه آن بانوي محترم

همي راز گفتي به طفل شكم

شنيدم ز راوي كه آن پاك دين

به امّيد لطفِ جهان آفرين

خرامان شده سوي بيت الحرام

چو در بسته ديد آن مه خوشخرام

ز در بستن بيت شد دل غمين

دلش درد پيچيد آن نازنين

شده مضطرب بانوي نيكنام

كه شق گشت ديوار بيت الحرام

رساندي به گوشش ز هر سو سروش

كه بشتاب اي بانوي تيز هوش

صدايي برآمد كه اي فاطمه

مشو دل غمين و مكن واهمه

كه فرزند تو خانه زاد من است

ز خلق دو عالم مراد من است

رسد بهر او قابله از بهشت

نزيبد بدين ماه آن قوم زشت

در اين خانه نورش شود منجلي

كني ديده روشن به روي علي

چو روز دگر آن مه سرفراز

به رويش نمودند درِ بيت باز

برون آمد از خانه خورشيد وار

گرفته يكي ماهِ نو در كنار

ببردند به عزّت سوي خانه اش

بزرگان مكه چو پروانه‌اش

ملايك برفتند همراهِ‌ شاه

ز هر سو رسيدند سوي آن سرا

محمد رسيد آن زمان پر سرور

علي را گرفت و بيفزود نور

[زيارت مولد النبّي(ص)]

از آنجا برفتيم سراي دگر

كه قدرش بدي از همه بيشتر

سرايي كه عبدالله نامدار

به سر بردي آنجا به عزّ و وقار

حياطي مربّع بسي با صفا

كنار حياطش يكي چرخ چاه

اتاق بزرگي چو مسجد، در آن

كه عبدالمطلب نشستي در آن

اتاق دگر همچنان آينه

در آنجا بدي منزل آمنه

ميان اتاق قبّه‌اي همچو نور

گرفتي از او روشني كوه طور

ز مخمل زده دور او پرده ها

ز زر دوخته اندرو سروها

يكي سنّي آنجا ستاده برش

گرفتي دِرَم تا گشادي درش

درونش مصفا چو خلد برين

بدي نصب طشتي ميان زمين

كه آن طشت نور دو چشم تر است

تولّدگهِ جاي پيغمبر است

پس آن‌گه زديم بوسه طشت زمين

ثنا خوان شده بر رسول امين

[زيارت منزل حضرت خديجه(عا)]

از آنجا برفتيم با ياوران

سرايي كه بودي خديجه در آن

نهاده چو در هشت [؟] آن خانه پا

نشسته همه خادمان جا به جا

از آنجا سه پله برفتيم زير

حياطي بسي دلكش و دلپذير

ز مرمر همه فرش گشته زمين

در آنجا اتاقي چو خلد برين

ميانش يكي قبّه اي همچو ماه

تولدگهِ جاي خيرالنسا

همه پردة مخمل آويخته

به زر سرو و گل اندر و دوخته

به حسرت نشستيم در آنجا همه

كه اينجا بشستند تن فاطمه

در اين خانه حوّا رسيد از بهشت

دگر مريم پاكِ نيكو سرشت

به دامن نهادند تن انورش

نمودند لباس بهشي برش

از آنجا برفتيم اتاق دگر

خديجه نشستي و خيرالبشر

اتاق دگر بود آنجا عيان

درخشنده چون انجمِ آسمان

چو رفتيم در آن بيت عنبر سرشت

همه محو گشتيم از بوي مشك

بگفتند اين جاي آن سرور است

عبادتگهِ خاص پيغمبر است

يكي شير آبي به ديوار او

از آنجا گرفتي پيمبر وضو

دگر حوض پاكيزه در زير شير

در آنجا نشستي بشير نذير

همي بوسه كرديم آن خانه‌ها

بسي گريه كرديم چو ديوانه‌ها

از آنجا نهاديم رو در حرم

طواف همان خانة محترم

كشيديم ز دل نالة الفراق

برفتيم بر دل نهاديم داغ

[به سوي مدينة منوره]

دگر بيست و پنجم نموديم بار

ز مكه به شهر رسول كبار

ز مردم بجوشيد همه دشت و كوه

ز بطحا به يثرب نهاديم رو

گهي شادماني و گاهي ملول

ز دوري بيت و ز شوق رسول

در آن ره همه جويهاي روان

همه مردمش شيعه و مهربان

ز انگور و خرما و از ميوه‌ها

چه باغات پاكيزه و با صفا

عربهاي شيعه در آن مرز و بوم

همي خاوه گيرند ز سلطان روم

برفتند يكسر همه حاجيان

سواد مدينه شد آن دم عيان

چو ديديم آن گنبد اخضري

به از لذّت شاهي كشوري

رسيدن به آن خاكِ نيكو سرشت

به از رفتن يكسره تا بهشت

رسيديم به شهر و گرفتيم بار

به سجده فُتاديم برِ كردگار

نموديم غسل و وضو ساختيم

ز شوقش دل و جان خود باختيم

به تن‌ها نموديم رخت سياه

كه دارد عزا خاتم الأنبياء

زديم بر سر و صورتِ خود گلاب

برفتيم به پابوسِ‌ ختمي مآب

[زيارت حضرت رسول(ص)]

ستاديم و خوانديم اذنِ دخول

بر آن آستان ملايك نزول

پس اول به لطفِ جهان آفرين

فتاديم سجده كنان بر زمين

ز شوقِ نبي دل شده پر طرب

گشوديم به تكبير و تهليل لب

همي راه رفتيم و دل شادمان

بسي ياد كرديم از دوستان

بديديم چو آن دستگاه مهي

جلال و بزرگي و شاهنشهي

زمين همچو جنّت بزرگ و وسيع

ضريحش همان آسمان رفيع

بر آن روضه و آن ضريح و زمين

بخوانديم همي نام جان آفرين

ضريح شريعت رسول امين

چون آن كعبه بيت خداي مبين

تو گويي يكي بوده استادشان

همان يك نفر كرده بنيادشان

ز هر سو درآيد اگر صد نفر

به آن سو نباشد كسي را خبر

شود عقل حيران از آن بارگاه

كه اين عرش حق باشد اندر سما

و يا آن‌كه درخواب بينم چنين

بخوابيم در سير خلدِ برين

غلط گفتم از عرش بالاتر است

كه آن مدفن پاك پيغمبر است

بود زينت عرشْ سبطين او

كند فخر از گردِ نعلينِ او

همان فرش آن عرش خلد برين

ز نورش بياراست جان آفرين

گذشتيم هر دم ز پاي ستون

ستونش بدي از شماره فزون

ميان ستون‌ها چو بستان و باغ

نهاده به هر جا درخت و چراغ

رسيديم آن دم برِ منبرش

ستاديم گريان همه دربرش

زديم بوسه بر منبر پر بهاش

به ديده كشيديم آن پايه‌هاش

وز آنجا برفتيم با حال زار

رسيديم به محراب شاه كبار

از آنجا كه دنيا هميشه غمست

به هر خرّمي يك جهان ماتم است

به محراب و منبر شديم نوحه گر

..........

شديم زان مصيبت همه دل غمين

..........

از آنجا برفتيم با حال زار

..........

رسيديم ناگاه برِ قبرشان

..........

نموديم رو را به قبر بتول

الهي به پهلوي بنت رسول

..........

..........

..........

..........

از آنجا برفتيم زار و ملول

رسيديم به قبر شريف بتول

زيارت نموديم شاه حجاز

به سجده فتاديم بر بي نياز

تعالي الله از بخت بيدار ما

كه توفيق و اقبال شد يار ما

زيارت نموديم و مدح ثنا

گرفتيم ضريح شه انبيا

كه اي شاه باشد برِ تو عيان

همه راز و پنهانِ اين عاصيان

ز تو خواهم اي رحمت ذوالجلال

به صد روسياهي و صد انفعال

كني التفات اين كلام مرا

ز رحمت جوابِ‌ سلام مرا

شود لطفِ تو شاملِ حال ما

پسندد خداي تو اعمالِ ما

كه ما روسياهيم و شرمنده‌ايم

همه از طفيل شما زنده‌ايم

عباداتمان ناقص و ناقبول

به تو چشم اميدمان يا رسول

تو پيغمبر رحمت داوري

ز رحمت دمي سوي ما بنگري

دگر حجّ و آن عمرة راه دور

پذيرد به يمنِِ تو ربّ غفور

ز اولاد و اعقاب ياران ما

چه از دوست وز دوستداران ما

بخواهي تمامي به پرامُنت

رسد دست كوتاه ما دامنت

دگر حاجياني كه هستند رفيق

به ما مهربانند ويار و شفيق

به محشر فزوني دهي قدرشان

دو صد الف زايد دهي اجرشان

شده از طفيل تو دنيا بنا

كنند كسب نور از تو خورشيد و ماه

به قرآن ثناگوي خلاّق تو

ملايك همه محو اخلاق تو

به محضر دهي چشم خود گردشي

نماند به ما عاصيان رنجشي

نماند به عصيان كسي در گرو

كه دارد چنين سيدي پيشرو

زديم بوسه بر آستان رسول

برفتيم برِ قبر پاك بتول

در آنجا ضريح شريف بتول

بود زينت قبر پاك رسول

تو گويي يكي خرمن گل همه

نشسته به پيش پدر فاطمه

چنان برگرفته حسين اكبرش

گرفته برِ خود نبي دخترش

ولي قبر آن پادشاه زنان

زيارت كنندش دو جا در گمان

يكي نزد قبر شريف پدر

دوم در بقيع است نزد پسر

برفتيم چون خادمان خفيف

ستاديم نزد ضريح شريف

عرض كرديم اي شهِ خوبان سلام

بانوي با لطف و با احسان سلام

از سر قبر امامان آمديم

از سر كوي شهيدان آمديم

آمدم اينك من از كوي حسين

از برِ آن نخل دلجوي حسين

عقده‌ها اندر دلم بُد سال‌ها

بس كشيدم از فراقت ناله‌ها

سر نهم بر آستانت روي خاك

در حضورت جامه سازم چاك چاك

سر زنم بر زينبت زاري كنم

با تو بنشينم عزاداري كنم

بر آن شاه بي‌يار و بي‌ياورت

بنالم چو رعد بهاران برت

سر و جانِ‌ عالم به قربانِ تو

فداي تو و قبر پنهان تو

ندانم مها در كجا جويمت

همه راز دل در كجا گويمت

گمانم همان اسمِ اعظم تويي

به باغ جنان آن معظّم تويي

كجا بشنوم عنبرين بوي تو

كجا نالم از بهر پهلوي تو

بگريم بر آن بازو نيلي‌ات

..........

زدند از جفا صيحه بر روي تو

ز كينه شكستند پهلوي تو

بسي ناله كرديم همي در برش

زديم بوسه بر آستان درش

[زيارت بقيع]

برفتيم از آن آستان رفيع

سوي قبر آن سرورانِ‌ بقيع

برِ بقعة شاهِ‌ خوبان حسن

شده سنّي از بهر سيم انجمن

ستانند از زائرانش درم

پس آن‌گَه گشايند باب حرم

در آن روضه و آن مكان شريف

شده قبر خوبان عالم رديف

حسن زينت عرش ربِّ مجيد

علي نور چشم حسين شهيد

دگر باقر آن شاه با اقتدار

كه بنياد دين شد از او استوار

امام هدي رهبر عالمين

رفيق ره كربلاي حسين

شد آن مقتداي به غم مبتلا

در آنجا به طفلي اسير بلا

ز داغ حسينش شده دل كباب

چراغ اسيران به شام خراب

پدر پيش رويش اسير ستم

دل نازنينش شده پر ز غم

دگر جعفر آن رهنماي جهان

جهان شد از او همچو باغ جنان

فرازندة رايتِ احمدي

فروزندة شمع دين نبي

از او جلوه، شرع محمد گرفت

زمين سر به سر دين احمد گرفت

دگر فاطمه آن كشيده محن

عزيز رسول و انيس حسن

همان دختر رحمت كردگار

جلالش به محضر شود آشكار

دگر مادر شاه، بنت اسد

كه بگزيده او را خداي احد

كه قدرش ز عالم فزونتر بود

عروسش چو زهراي اطهر بود

همان بس كه آن بانوي نيكنام

بود اُمّ پاك ده و دو امام

ولي بود ايام رنج و تعب

محرّم عزاي شه تشنه لب

حضور حسن روز قتل حسين

فشانديم خونابه از هر دو عين

ز هر سو مصيبت نمودند به پا

ستاديم بر قبر زين العبا [د]

به هر جا ستاده يكي روضه خوان

چو بلبل برآورده از دل فغان

ز داخل جگر لخت لخت حسن

به ياد شهيدان خونين كفن

ز بيماريِ آن شهِ محترم

ز بي ياريِ بانوانِ‌ حرم

همه حاجيان همچو ابر بهار

كشيدند ز جان ناله‌هاي فكار

همه دل غمين و همه غم زده

بقيع حسن گشته ماتم‌كده

دل دشمنان گشته از كينه خون

شده روي‌ها زرد و سرها نگون

چو افعي فتاديم در پيچ و تاب

سيه رنگ درخون خود چون كباب[؟]

به توفيق پروردگار جهان

بسوديم چهره بر آن آستان

نموديم وداع امامان همه

دگر مدفن طاهر فاطمه

از آنجا ببرديم با خود دليل

برفتيم بر قبر پاك عقيل

گريستيم بر مسلم و كشتنش

به بازار كوفه كشيدند تنش

بدان ناله‌هايي كه آن شه كشيد

بر آن طفل‌هايش كه كردند شهيد

وز آنجا تن خسته و حال زار

برفتيم برِ بانوان كبار

چو آن بانوان هر دو تاج سرند

به صديقة طاهره خواهرند

.........

.........

زيارت نموديم بنات رسول

برفتيم از آن بقعه زار و ملول

رسيديم برِ قبر شه زادگان

از آن بقعه جاه و بزرگي عيان

براهيم و قاسم دو ابن رسول

برادر به خاتون محشر بتول

كه آن هر دو نزد رسول امين

برفتند ز دنيا به خُلد برين

شنيدم ز گويندة داستان

چو رفت مرغ روحش به سوي جنان

سپردند چو آن ماه را زير خاك

ز بهرش شد افسرده آن نور پاك

برفت جانب تربتش بي قرار

دُرْ افشان ز مژگان چو ابر بهار

ز رحمت نظر كرد آن كامياب

كه تابيده بر مدفنش آفتاب

از اين غصه افسرده گرديد سخت

نشانيد بر قبر پاكش درخت

كجا بودي اي شاه دنيا و دين

ببيني تن نازنين حسين

زيارت نموديم دو ابن نبي

از آنجا برفتيم گريان همي

گذشتيم از پيشِ‌ اهل قبور

يكي بقعه ديديم آنجا ز دور

به گودالي، آن بقعه مانند چاه

در آن بقعه پيچيده دود سياه

.........

.........

.........

.........

.........

.........

برفتيم به درگاه باب رسول

نموديم با شادماني نزول

فتاديم به پابوس شاه جليل

پدر بر پدر محترم تا خليل

به درگاه عبدالله كامكار

كز او در جهان نور حق آشكار

مهين بابِ شاهنشهِ نيكبخت

نكو اصل آن خسرواني درخت

سزد بر جهان سرفرازي كند

هم از ماسوي بي نيازي كند

خجسته چو فرزند او احمد است

كه فرخنده نور حق سرمد است

ز رجسش چه جان آفرين پاك كرد

پس آن‌گاه مدحش به «لولاك» كرد

ستاديم برِ قبرِ آن نامدار

ثنا خوانِِ باب رسول كبار

به قبر شريفش نهاديم رو

به مدحش زبان‌ها پر از گفتگو

ولي زار و جوشان و ديده پر آب

تو گفتي كه بينيم ما خود به خواب

از آنجا پس آنگاه برخاستيم

سوي راه دل‌ها بياراستيم

[زيارت شهداي احد]

شديم يكسر از شوقِ حمزه سوار

برفتيم به پابوس آن نامدار

رسيديم در آن وادي دردناك

همي آمدي بوي خونش ز خاك

زيارت نموديم عموي نبي

دگر گلرخان بني هاشمي

در اطراف آن حمزة پاك دين

همه قبرهاي شهيدان دين

ستاديم برِ قبر آن شهريار

ز ديده روان اشك بي اختيار

اُحد وادي‌ رنج و درد و بلا

كشيده از او كردة كربلا [كذا]

چنين گفت آن راوي خوش سخن

ز جنگِ اُحد وادي پر محن

ز كينه بياورد سفيانِ شوم

همه پهلوانان ز هر مرز و بوم

ز بطحا برون آمدند همچو گرد

به همره سپاه سليح و نبرد

وز آن سو مدينه رسيد اين خبر

به خدّام درگاه خيرالبشر

بفرمود تا اهل دين مبين

كمر تنگ بندند بر مشركين

پس آنگه سپه را بياراستند

ظفر از جهان آفرين خواستند

برفت در اُحد از مدينه رسول

ز هجرش به ناله برآمد بتول

همي ريخت خون جگر بر كنار

بناليد با ديدة اشكبار

نشست بر شتر همچو بدر تمام

روان در ركابش همه خاص و عام

علي آن شهنشاه نُصرت قرين

خرامان به پيشِ رسولِ امين

به فرمودة خاتمِ‌ انبيا

نمودند همه خيمه‌ها را به پا

شد از مَقْدمِ سيدالمرسلين

اُحد آن زمان همچو خُلد برين

سوي بارگه رفت خير الأنام

بفرمود بر دشتِ محنت مقام

چو آن شهريار ملايك سپاه

به فرمان ايزد در آن بارگاه

به نزديك كوه اُحد بنگريد

وزان دامنِِ دشت كوهي بديد

سپه را همه جاي بر جاي داد

به پيش اُحد با سپه ايستاد

وز آن سوي سفيان بياراست صف

زنان پيش صف داشت دف‌ها به كف

چو خورشيد آن شهريارِ نجف

حمايل يكي تيغ رايت به كف

به پهلوي او حمزة نامدار

چو شير گرسنه كه جويد شكار

سر ره گرفت آنكه بر اشقيا

عمِ مصطفي بود شير خدا

وليكن ز انبوهيِ موج‌ها

در آن بحر گشتند از هم جدا

ز هر سوي مركب برانگيختند

بر اعدايِ ملت درآويختند

ز هر سو به قصد نبي فوج فوج

چو بحري كه آيد ز هر سو به موج

چنين گفت راوي كه هند پليد

... بسي داد پند و نويد

كه امروز ما را يكي مشكل است

ز حمزه بسي كينه‌ها در دل است

به چشمش نيامد سپه سر به سر

كه هاشم نژاد است والا گُهر

كه هم نامدار است و فرخنده است

نبي را بسي دل به او زنده است

كشد تيغ تيز از كمر اين زمان

نه سفيان بماند نه سفيانيان

ندانم سرانجام ما چون بود

ز محنت دلم قطرة خون بود

مگر تو بدين كين شوي هم عنان

بدين دشمنانم سراري [؟] زبان

روي تو به افسون مكر و عناد

دهي خرمن عمر حمزه به باد

ز تو گر شود اين هنر آشكار

به راحت كنم دُرّ و گوهر نثار

تو را در جهان سرفرازي دهم

ز سيم و زرت بي نيازي دهم

چو بشنيد آن زنگي بد گهر

چو بت در برش بر زمين سود سر

پس آنگَه به پا خاست آن بد كنشت

به فرمان هند آن زنا كار زشت

كمر را ببست آن خطاكار تنگ

همي رفت تازان به ميدان جنگ

چه حمزه بدان سان به دست نبرد

بكوشيد هر سو چو مردان مرد

يكي شه سواري به دشت ستور

گريزان سپه از برش همچو مور

درخشان رخش همچو تابنده ماه

ملايك همه محوش اندر سما

گهي در يمين و گهي در يسار

برآورد از آن بت‌پرستان دمار

چو شيري كه افتد ميان رمه

فكندند به سفيانيان همهمه

چه ديد آن زمان زنگي نابكار

كه از هنده بودش دل اميدوار

يكي خشت رخشان گرفته به كف

چو روبه برون آمد از يك طرف

پس پشت سنگي نشت آن شرير

چو روبه كمين كرده بر نرّه شير

ز خود بي خبر ديد شه را به جنگ

بينداخت آن خشت از پشت سنگ

دريد از جگرگاه او تا به ناف

بغلطيد از اسب بر روي خاك

دريغا از آن سيد پاك دين

كه افتاد از زين به روي زمين

تن پاك حمزه شده غرقه خون

زمين گشته از خون او لاله گون

شتابان چو ابليس آن پُر حِيل

يكي آب گون تيغش اندر بغل

گرفت خنجر آب گون از ميان

به زاري فتادند سماواتيان

چو بر آن سيه روي چشمش فتاد

برآورد يكي آه سرد از نهاد

دم رفتن آن شاهِِ والا گُهر

بدان دست و خنجر فتادش نظر

ز ديده همي راند خونابِ زرد

لبي پر ز افغان دلي پر ز درد

چو شمر ستم پيشه آن دل سياه

بزد تيغ كين بر جگرگاه شاه

دريغا از آن سرور پاك دين

فُتاده رخ لاله گون بر زمين

نه ياري كه گيرد سرش در كنار

نه كس واقف از حال آن شهريار

چو گل پهلوي پاك حمزه دريد

جگر بندش از سينه بيرون كشيد

لبِ تشنه، تن خسته و ناتوان

ز پهلوي چاكش شده خون روان

به زاري بغلطيد بر روي خاك

خراميد روحش به فردوس پاك

فرو ريختند قدسيان از فلك

همه نوحه گر از سما تا سمك

همه انبيا دست محنت به سر

برآورده افغان ز جان بوالبشر

دريغا از آن شاه نيكو نهاد

كه آن سان به خاك سيه جان بداد

پس آن گاه وحشي برفت همچو باد

جگر را به هند جگرخواره داد

ز شادي گرفت آن زن بدگمان

كشيدش به دندان چو درندگان

جگر در دهانش شده چون حجر

فرو ماند از او آن زن بد سير

نديد آن زمان چاره در خوردنش

ز كينه بياويخت در گردنش

به وحشي بسي آفرين كرد ياد

همه زيور خود برِ او نهاد

در آن سوي، تنها شه انس جان

ز هر سو به گردش سپاه گران

كشيدند سفيانيان تيغ كين

به روي نبي سرورِ پاك دين

ز هر سو به قصد نبي فوج فوج

چو بحري كه آيد ز هر سو به موج

بدن ها ز تيغ ستم چاك چاك

همه غرقه در خون فتاده به خاك

همه پاك دينان فشردند پاي

بدادند جان را به راه خداي

روان شد روانشان به باغ بهشت

برِ لاله حور غلمان كشت [؟]

نمودند جهاد و گرفتند جنان

به فردوس اعلا شدند شادمان

عمر با ابابكر تازان به راه

گريزان برفتند از رزم گاه

مخالف نهادند رو بر فرار

ستاده نبي در صف كارزار

همه كينه جوي و همه خود پرست

به آزار او برگشادند دست

ميان سپه شهريار نجف

ز تيغش روان جوي خون هر طرف

علي يك تن و بت پرستان هزار

گرفته به كف جان براي نثار

در آن دم ز درگاه جان آفرين

ملايك به امداد سالار دين

ز بي طاقتي اذن درخواستند

همه تن پي رزم آراستند

و ز آن سو مدينه رسيد اين خبر

شهيد جفا گشته خيرالبشر

شده خون از اين غم دلِ مرد و زن

فتاده از اين غصّه آتش به تن

قيامت در آن روز شد آشكار

ز خيرالنسا رفت صبر و قرار

به چادر بپيچيده سر تا به پا

روان شد سوي سرور انبيا

صفيه به همراه خود برگرفت

به زاري همي ناله از سر گرفت

به همراه چندي دگر از زنان

چو انجم به دور مه آسمان

برفتند يكسر پراكنده مو

نهادند به دشت اُحد جمله رو

يكي پهن دشتي كه بر طرفِ آن

بيفروخت چون لاله در بوستان

پراكنده بودند اصحاب دين

فتاده تن حمزه بر دشت كين

صفيه چو ديد آن شه جان نثار

به چشمش چو شب روز گرديد تار

روان شد سوي رزمگه دردناك

چو سروي بديدش فتاده به خاك

فتاده ز كف تيغ و خُودش ز سر

دريده جگرگاه آن شير نر

روان سيل اشكش به روي چو ماه

ز حسرت نمودي بر آن شه نگاه

بسي نوحه‌ها كرد آتش فروز

همي گفت با سينة پر ز سوز

بر اين خواهرت گو چه درمان كند

كه مرگ تو را بر تن آسان كند

دريغا نبودم در آن دم برت

به زانو گذارم سر انورت

نَهم مرهمي بر تن خسته‌ات

رسانم نمي بر لب تشنه‌ات

به خون غرقه بينم رخ ماه تو

دريده ز خنجر جگرگاه تو

چو كشتند تو را اي شه نامور

ز جسم شريفت بريدند جگر

ازين غم همي خاك بر سر كنم

وزين خون تو زيب افسر كنم

تو رفتي مرا خوار بگذاشتي

دل از مهر يكباره برداشتي

ز ديده دُر افشان نموده نبي

وگر فاطمه بضعة احمدي

پس آنگه بفرمود خير الأنام

شهيدان اين رزمگه را تمام

برِ حمزه آريد (آييد) بهر نماز

كه شاه شهيد است اين سرفراز

شهيدان آن وادي پر بلا

همي بود هفتاد چون كربلا

همي اشك از چشم تر ريختيم

از آن خاك قبرش به سر بيختيم

برفتيم ز درگاه آن كامكار

بزرگ شهيدان والا تبار

[بازگشت به مدينه]

رسيديم به درگاه احمد همي

به ما كرده خود لطف حق همدمي

پي رخصت از درگه شاه دين

نهاديم بر خاك راهش جبين

به گفتم كه اي چرخ، خاك رهت

فلك كمترين پايه درگهت

... بنده راه تو جبرئيل

... پيغمبران از تو فخر خليل

به قبرت چو ما در طواف آمديم

... ولي بي خلاف آمديم

همي ماية آفرينش تويي

به گيتي همي چشم بينش تويي

كس از درگهت كي رود نااميد

به هر عقده لطف تو باشد كليد

يكي از تو ما را بود آرزو

سزد گر برآري تو اي نيك خو

كز اينجا بپوييم ما با شتاب

بسي پويه پو تا به شام خراب

سوي قبر فرّخ مه بانوان

همان دختر شاه روشن روان

بهين دخترش كش به روز شمار

بود ماية فخر بابِ كبار

كه فرخنده نامش همي زينب است

............

از اينان كه گويم نسازي عجب

كه گر او نَبُد با شه تشنه لب

بساط شهادت نبودش تمام

به بازار عشقش نمي شد خرام

اسيري او بود مرآت حق

نمايان از او گشت آيات حق

قضا چون به نام شه حق سرشت

شهادت به دشت بلا بر نوشت

به نام مهين بانوي نيكنام

اسيري نوشت اين چنين تا به شام

چو بر قبر او ما زيارت كنيم

همه درد دل‌ها حكايت كنيم

بماليم رخساره بر درگهش

به سر برفشانيم خاك رهش

الا اي نكو شاه آزاده خو

ز تو هست ما را همين آرزو

[وداع با مدينه]

دل پر غم و ديدة پر بكا

نموديم وداع رسول خدا

به عصر دهم ديدة اشكبار

ز شهر مدينه ببستيم بار

فتاده ره شام ويران به پيش

دل از دوري فاطمه گشته ريش

نشستيم برِ اشتر راه پو

سراسر بر هامون نهاديم رو

به همراه فرخنده محمل شديم

و با حاج شامات همدل شديم

دل از دوري بانوان بتول

پريشان و جوشان و زار و ملول

جدايي ز درگاه ختمي مآب

نوشتم من از سوز دل اين كتاب

اگر چند از اين راه دل ريش بود

ولي چون ره شام در پيش بود

حركت به سوي شام

به پابوسي دخت شاه نجف

ز شادي همه نقد جانها به كف

ز وادي به وادي ز هامون و كوه

برفتيم با حاجيان هم گروه

به آسودگي بد همه راه‌ها

مهيّا بدي پيش خرگاه ما

همه ره بريديم در روز و شب

وليكن نديديم در خود تعب

فراوان به هر سو همي آب بود

ز صافي همه درّ و خوشاب بود

بريديم ره را به آهستگي

نَبُد هيچ كس را به تن خستگي

.........

.........

ز بسياري سنيان شيعيان

به بحر جهانند چون دُر نهان

ولي مردمانش به هر منزلي

پي عيش هر يك بدش محفلي

جهان پر ز آوازة بزمشان

ولي حاج آسوده از لطمشان

ز ظلم و ستم خود نشانه نبود

جز از راستي در ميانه نبود

فراوان بد اندر فراز و نشيب

نشانِ خود از كارهاي عجيب

[ديدن محل خروج ناقة صالح]

اگر كوه و گر دشت هموار بود

شگفتي در آن راه بسيار بود

يكي منزل صالح كامكار

رسول جهان داور كردگار

يكي كوه بودي برافراشته

ز چرخ چهارم سرافراشته

كز او ناقه آورده بودي برون

شنيدي از او داستان‌ها فزون

همان نام او ناقةالله بود

در آن قوم بدبخت گمراه بود

كه چون خيرگي شد بر آن قوم طي

سرانجام آن، ناقه كردند پي

[ديدن محل عذاب قوم عاد و ثمود]

شگفتي دگر جاي عاد و ثمود

كه بر حيرت اهل بيتش فزود

ز هر سو فتاده همي بد به راه

سرانشان كه بُد جمله سنگ سياه

نمودند چون سركشي با خدا

خدا داده نيكو به آن‌ها جزا

چنان مردمان تنومند سخت

كه بالاي هر يك بدي چون درخت

همان خشم پروردگار غفور

برآورد از اينان بدين‌سان نفور

از آن‌ها به گيتي نشانه نماند

جز از نام بد در زمانه نماند

در آن دشت از آن ديو ساران زشت

بلا آنچنانشان به آتش سرشت

كه هر سو سر و پيكر عاد بود

كه خاك سيه بوده بر ياد بود (كذا)

چنين است هر كس كه سر بر كشد

ز اندرز خود پاي برتركشد

سرانجام خود سر به سنگ آيدش

از او دشمن و دوست تنگ آيدش

چنين است و بوده است آيين كار

بپرهيز اي دل تو از روزگار

در او چشم اميد بي حاصل است

بكارد همي هر كسي غافل است

بياموز آيين افتادگي

كه خوشتر بود صافي و سادگي

اگر سر برآري ز چرخ كبود

به خاك آردت عاقبت چرخ زود

سرم از چه اي دل پر از شور شد

كه گفتارم از مطلبم دور شد

خيالم سفرنامة حج بود

از اين راه رفتن ره كج بود

ز خواننده چون معذرت خواستم

به مطلب دگر لب بياراستم

بدان سان كه گفتيم در راه شام

همي بود ما را به خوبي خرام

همه خاك هامون درخشنده بود

گهي همچو ياقوت رخشنده بود

چو نصف ره اينگونه گرديد طي

بيامد ز شام آگهي پي ز پي

كه اكنون بزرگان بيايند پيش

ز شادي بياراسته جان خويش

بيايند با هديه خواسته

تُحَف‌هاي پاكيزه آراسته

[رسيدن به شهر معان]

از اين آگهي حاج خوشدل شدند

ز ره در زمان سوي منزل شدند

بدي اسم آن شهر نيكو معان

زدند عكس همه خيمة حاجيان

برفتند با عسكر و طبل و كوس

بياوردند آن هديه‌ها چون عروس

رسيدند شادان دل و نيك بخت

همي شادماني نمودند سخت

همه شادمان و همه با خروش

ز شادي به گردون درافكنده جوش

به شهري كه بد خوانده نامش معان

نمودند قسمت همي ارمغان

[عزيمت به سوي دمشق]

از آنجا ببستيم پس بار را

همي ياد كرده جهان دار را

سراسر سوي شام بنهاد سر

پر از سنبل و لاله در رهگذر

همي مانده بود پنج منزل به شام

كه تا چشم ديدي بيابان تمام

چمن بود يكسر همه كشتزار

فراوان بدي گندم بيشمار

به هامون بسي تخم يد كاشته

به هرگام صد خرمن انباشته

خرامان همي سوي ره تافتيم

چنين لطف از دادگر يافتيم

در آن ره يكي باغ نيكو سرشت

نمايان از او غرفه‌ها چون بهشت

به عهد جواني رسول امين

تجارت نمودي در آن سرزمين

نسيمش دل مرده را زنده كرد

همان خاره را لعل تابنده كرد

ز يمن قدومش چو باغ جنان

دل پير فرتوت گشتي جوان

به هر سوي رسته گل و لاله‌ها

ز بلبل در آنجا بسي ناله‌ها

ز خوبي همي ديدة نسترن

به سان دو چشم غزال ختن

زمين مشك ساي و هوا مشك بوي

روان هر طرف آب صافي به جوي

قد سرو هر سو بياراسته

ز مرغان بسي ناله‌ها خاسته

زمين چون زبرجد شده انجمن

به طَرفِ چمن گلبن و نسترن

بسي با صفا باغ و هم خانه بود

برش باغ فردوس ويرانه بود

همي نام آنجا قدمگاه بود

طواف ملك گاه و بيگاه بود

در آنجا بفرمود حضرت مقام

از آنجا برفته سوي شهر شام

ز شامي در آن خلق بسيار بود

به شادي شب و روزشان كار بود

وز آنجا ز شامي گروه‌ها گروه

رسيدند بر محمل باشكوه

وز آن پس از آنجا ببستيم بار

به تخت كجاوه سراسر سوار

ولي محمل شاه عالم پناه

نهادند ماند اندر آن جايگاه

كه فردا به صد حشمت و احترام

بيارند از آنجا سوي شهر شام

گذشتيم از آن منزل با صفا

ثناخوان همه بر رسول خدا

شديم و سوي شام كرديم رو

ز مردم، جهان گشته پر هاي و هوي

همه اهل شام از صغير و كبير

به بر جامه از پرنيان و حرير

رسيدند شادان دل و نيكبخت

همي شادماني نمودند سخت

شب نيمة ماه بُد از صفر

همه حاجيان رخت نيلي به بر

چو ديدند آن عشرت شاميان

شده خون دل از دو ديده روان

همه شيعيان را ز اندوه كين

به ياد اسيران سلطان دين

ز جمعيت مردم خاص و عام

همان شادي و كثرت و ازدحام

برابر تو گويي همي در نظر

اسيران آل محمد دگر

[رسيدن به دمشق]

برفتيم با ديدة پر ز آب

نموديم منزل به شام خراب

يكي منزلي دلكشِ دلپذير

نهاده به اطراف ايوان سرير

ز هر سو روان آب فوّاره‌ها

فرو ريخته گل ز ديوارها

مگو شام، بر گو تو صبح سفيد

چنين شهر كس در زمانه نديد

همه خانه‌ها همچو باغ جنان

بود جنّت شاميان اين جهان

نسيمش همه روح پرور بدي

زمينش ز يك قطعه مرمر بُدي

نبودي در آن قومِ شوم شرير

نه يك ره نشين و نه يك تن فقير

اگر شام باشد چو باغ ارم

دل شيعيان زان ارم پر ز غم

همه صبح ما شام تاريك بود

خرابه بدان خانه نزديك بود

چو آسوده گشتيم از رنج راه

سر و جامه و تن بداده صفا

[زيارت حضرت رقيه]

دلي پر ز ماتم پراكنده مو

به سوي خرابه نهاديم رو

چو رو سوي ويرانه بگذاشتيم

به دل تخم ماتم همي كاشتيم

به پابوس شه زادة خون جگر

كه جان را سپرد از فراق پدر

پس از اذن داخل به ايوان شديم

به قبر رقيّه ثناخوان شديم

در آن دم يكي آمد از همرهان

چو بلبل برآورد از دل فغان

كه اي دخترِ پاكِ شاه شهيد

خدا انتقامت كشد از يزيد

تو شه زادة نازپرور كجا؟!

ره شام و صد گونه جور و جفا؟!

برهنه سرت چون مه آسمان

تنت گشته نيلي ز نوك سنان

غزال شهنشاه جنّ و بشر

گرفتار قوم ضلالت اثر

گهي با طناب و گهي سلسله

پياده دوان پاي پر آبله

همي خواند از ديده مي ريخت آب

از آن روضه گرديد دل‌ها كباب

بر آن نور چشم رسول كبار

ز مژگان نموديم گوهر نثار

به ديده كشيديم از تربتش

همي ناله كرديم بر غربتش

پس آنگه گشوده دري پر ز غم

به ويرانة بانوانِ حرم

چنين گفت راوي به سوز و گداز

ز حال اسيران شاه حجاز

كه آن اهل بيت رسول امين

سراسر شده وارد آن زمين

همه بازوان بسته بر يكدگر

همه خسته و زار و خونين جگر

نه فرش ونه بستر نه راحت نه خواب

همه داغ ديده همه دل كباب

همه دست‌ها نيلي از چوب كين

ز خجلت گرفته به رخ آستين

در آغوش هر يك از بانوان

يتيمي رخ زرد و اشك روان

امام چهارم شهِ محترم

شده كشتي‌اش غرق طوفان غم

به زنجير و غل شاه گردون مدار

شكسته پر و بال زار و نزار

به نزديكِ در جاي بيمار بود

بدان بي كسان يار و غمخوار بود

بتول دوم اندر آن انجمن

از او گشته ويرانه بيت الحزن

يزيد زنا زادة بي حيا

نه شرم از رسول و نه خوف از خدا

خرابه ولي رشك خلد برين

شده منزل سيد ساجدين

به ظاهر خرابه به باطن جنان

شده مسكن بانوي بانوان

خرابه ولي ساكنانش ملك

شده روشن از پرتوش نُه فلك

شده منزل حجت كردگار

ز هر سو ملايك هزاران هزار

همي آيد از آن خرابه به گوش

تو گويي صداي فغان و خروش

عبارت پايان نسخه خطي: تمام شده كتاب حج نامه


| شناسه مطلب: 83535