جاهلیت در قرآن و تاریخ
میقات حج - سال هیجدهم- شماره شصت و نه- پاییز 1388 جاهلیت در قرآن و تاریخ علی گودرزی کلید واژه: جاهلیت ـ جاهلیت جَهلاء ـ جاهلیت اولی ـ نکاح شغار ـ حمیّت جاهلیت ـ تبرّج ـ معطّله ـ محصّله ـ بت ـ تندیس مدخل و ضروت بحث: جاهلیت، عنوان دورهای از ت
كليد واژه: جاهليت ـ جاهليت جَهلاء ـ جاهليت اولي ـ نكاح شغار ـ حميّت جاهليت ـ تبرّج ـ معطّله ـ محصّله ـ بت ـ تنديس
جاهليت، عنوان دورهاي از تاريخ عرب استكه داراي بار معنايي منفي است و از تاريكي، شرارت، حقد، كينه و ناداني حكايت ميكند و اسلام در پيآن دوران ظهوركرد و بخش مهمي از رسالت پيامبرخدا صلي الله عليه و آله و سلم در طي23 سال بعثت، در مبارزه و رويارويي با انديشههاي جاهلي آن عصر بوده و بيشترين چالشها را با پرورش يافتگان و حاميان فرهنگ منحط عصر جاهليت داشته است و نيز بسياري از آيات قرآن؛ چه به صراحت و چه با اشاره، ناظر به نگاه و تفكّر آن دوران بوده كه انديشة جاهلي و رفتار و كردار ناپسند آنان را به نقد كشيده و محكوم كرده است. پس اگر با اين نگاه به عصر جاهليت بنگريم، ضرورت بحث دربارة آن، روشن ميگردد.
افزون بر آنچه در قرآن و روايات، دربارة جاهليت آمده، مسلمانان نيز در كتب كلامي، تاريخي و تفسيري، در بارة آن بحثهاي مبسوطي داشتهاند و در رابطه با مظاهر مختلف عصر جاهلي اطلاعات سودمند و مفيدي به جا نهادهاند كه پژوهش و بررسي در بارة آنها ميتواند در تبيين آيات و روايات و بحثهاي تاريخي و عقايد، پژوهشگران را ياري نمايد و بيش از همه، عظمت و بزرگي كار پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را نشان دهد كه آن حضرت چگونه توانست تحوّلي عظيم را در جامعة جاهلي ايجاد كند و هويت مردمان پرورش يافته در محيط جاهليت را چنان دگرگون سازدكه از جمع آنان مرداني با هويت انساني ـ الهي بسازد و نه تنها سرنوشت جزيرة العرب را متحوّل كند كه در جهان بشريت تغييري در خور توجه ايجاد نمايد و مسير حركت تاريخ را تحت نفوذ خود در آورد؛ لذا تحقيق و پژوهش در بارة «مفهوم جاهليت در قرآن و متون تاريخي» براي آشكار كردن كار پيامبر اعظم، كاري بايسته و ضروري است:
جاهليت، برگرفته از «جهل» است، البته نه آن جهلي كه نقيض و مقابل «علم» ميباشد بلكه از جهل به معناي خيره سري و پرخاشگري و شرارت.
و در مقابل آن، اسلام به معناي تسليم است و طاعت خداي عزّ وجلّ و رفتار و كردار بزرگوارانه.
اشاره شد كه «جهل» داراي دو معنا است:
1. «جهل» در برابر «علم»، كه به معناي ناداني است.
2. «جهل» به معناي سبكي كه خلاف وقار وطمأنينه ميباشد.
اوّلي نقيض «علم» است و از همين رو، به بيابان بدون علامت و نشانه، «مجهل» گفتهاند و دومي داراي معناي اضطراب نا آرامي است، لذا به چوبي كه با آن آتش را به هم ميزنند «مجهل» ميگويند. [1]
برخي ديگر از لغت دانان چنين معنا كردهاند: جهل جهلاً وجهالةً: حماقت و بيخردي و ستمگري و خيره سري نمود و جاهل به معناي كم خردي وستيزه جويي كردن و عكس «مجامله» است كه خوش رفتاري و نرم خويي است.[2] و جهل با اين معنا، در مواردي از «قرآن» و «حديث» و «اشعار عربي» عصر جاهلي آمده و از قرينة مقابله همين معني حاصل ميشود:
1. در قرآن كريم آمده است:
(قالُوا أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً قالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ). [3]
«آيا ما را به ريشخند ميگيري؟» گفت: «پناه ميبرم به خدا كه [مبادا] از جاهلان باشم.»
قرآن در اينجا ريشخند را نشانة كم خردي و خيره سري دانسته و فرموده است:
(وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَي الأَْرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً). [4]
«و بندگان خداي رحمان، كسانياند كه روي زمين به نرمي (و فروتني) راه مي روند و چون نادانان ايشان را طرف خطاب قرار دهند، به ملايمت پاسخ ميدهند.»
در اين آيه، رفتاري چون «آرام راه رفتن» و «سخن ملايم گفتن» و «سلام» و «فروتني»، در برابر شرارت و پرخاشگري اهل جاهليت قرار گرفته است.
2. آنگاه كه ابوذر مادر كسي را دشنام داد و به زشتي ياد كرد، پيامبر به او فرمود: «إنّك أمرءٌ فيك الجاهلية» [5] در اين جملة حضرت، دشنام و پرخاشگري از خصوصيتهاي جاهليت شمرده است.
3. در شعر معلقه عمرو بن كلثوم از شعراي جاهلي آمده است.
أَلاَ لاَ يَجْهَلَنَّ أَحَدٌ عَلَيْنَا فَنَجْهَلَ فَوْقَ جَهْلِ الجَاهِلِيْنَا [6]
«هلا، كسي با ما سفاهت نورزد كه ما بيش از همه، خيره سري و شرارت خواهيم كرد.»
از همة اين شواهد پيدا است كه يكي از معاني جهل ـ تندي و خيره سري و بيخردي است.
از تفاسير ميتوان استفاده كرد كه عنوان جاهليت در قرآن، با بار مفهومي متفاوت، بر اعراب پيش از اسلام اطلاق شده است و در اينكه اين اصطلاح از چه زماني رايج شد، از«اين خالويه» نقل است كه اين كلمه از مستحدثات اسلام است[7] و به زمان قبل از بعثت گفته ميشود. [8] عسقلاني نيز در شرح بر صحيح بخاري اين معنا را غالب شمرده است.[9] از معاصران نيز برخي گفتهاند: با ظهور اسلام، اصطلاح جاهليت مطرح شد.[10] ليكن از اشعار به جاي مانده از دوران جاهليت بر ميآيد كه مردم آن عصر، از اين كه خود را جاهل و خيره سر واهل شرارت و جاهل بنامند، هيچ باكي نداشتند، هم چنانكه پيشتر گذشت، شاعر عهد جاهلي، عمرو بن كلثوم در معلّقه خود گفته است: أَلاَ لاَ يَجْهَلَنَّ أَحَدٌ عَلَيْنَا فَنَجْهَلَ فَوْقَ جَهْلِ الجَاهِلِيْنَا [11]
در اينكه آيا عصر جاهليت شامل يك مقطع زماني است؛ مثلاً 500 سال قبل از اسلام و آيا به محدودة معين جغرافيايي در جزيرة العرب گفته ميشود؟ يا اين كه جاهليت عبارت از آداب و رسوم و عقايدي است كه ميتواند در هر زمان و مكاني و در هر نژاد و مردماني يافت شود.
شك نيست كه جاهليت، با همة جنبههاي شرك آميزش و اخلاق مبتني بر عصبيت و خون خواري و تبهكارياش، به سالهاي قبل از اسلام گفته شده است. [12] قرآن نيز در چهار مورد، از عنوان جاهليت نام برده و دليل اين نامگذاري بر آن عصر را دو چيز شمرده است:
1. رواج بت پرستي و جهل در ميان مردم آن زمان.
2. رواج دشمني و خونريزي ميان عشاير و قبايل.
در تعيين محدودة زماني عصر جاهليتِ قبل از اسلام، در متون ديني هيچ اشارهاي نشده ليكن عدّهاي فاصلة زماني حضرت عيسي و بعثت پيامبر اسلام را، كه حدود پانصد و اندي سال است، دوران جاهليت قبل از اسلام شمردهاند.[13]
و نيز پژوهشگراني از عرب، كه اهل ادب بودهاند، در تحقيقات خود از شعر جاهلي، محدودة زماني آن را يكصد و پنجاه تا دويست سال پيش از هجرت دانسته و آن را عصر ظهور شعر جاهلي شمردهاند.[14]
به هر حال ميشود گفت جاهليت حالتي است كه عرب پيش از اسلام داشتند و نسبت به خدا، پيامبران، اديان يا معاد آگاهي نداشتند و بت ميپرستيدند و افتخار به انساب خود نموده و متكبر و خود خواه بودهاند.
مسيحيان نيز بر زمانهاي پيش از بعثت حضرت مسيح واژة جاهليت را اطلاق كردهاند و اين براي آن بودكه بگويندآنها از علم و ملكوت الهي دور بودهاند. [15]
به بخشي از تاريخ، «جاهليت اولي» گفتهاند. مقصود از جاهليّت اولي جاهليّت قديمي است كه آن را «جاهليّت جهلا» نيز ميگفتند و آن، زمان تولّد حضرت ابراهيم است كه زنان پيراهن مرواريد دوز به تن ميكردند و در ميان راهها خود را به مردان عرضه ميداشتند. برخي نيز گويند: دوران ميان آدم و حضرت نوح است. و عدّهاي هم گفتهاند مقصود جاهليّت زمان كفر پيش از اسلام است.
اگر چه برخي گفتهاند: «جاهليت اولي» در برابر «جاهليت پيشين» است نه «اولي» در برابر «ثاني»، ولي ز مخشري ميگويد: جاهليت اولي همان جاهليت قديم است كه به آن «جاهليت جهلا» ميگويند. و آن «زماني است كه ابراهيم در آن متولد شد. برخي نيز گفتهاند: فاصلة ميان آدم و نوح، جاهليت اولي است و جاهليت اخري فاصلة بين عيسي عليه السلام و حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم ميباشد. [16]
به هر حال ميشود گفت كه يكي از دورانهاي جاهليت، كه از آن، تعبير به «جاهليت جهلا»؛ يعني «جاهليت و ناداني سخت» شده، حدود پانصد سال قبل از بعثت پيامبر اسلام است در جزيرة العرب و دورانهايي نيز مانند آن در تاريخ بشر رخ داده و وجود داشته است و خلق و خويهايي از جاهليت نيز ميتواند بعد از اسلام وجود داشته باشد؛ چنانكه از «تعرّب بعد الهجرة» نهي شده است كه بعد از مسلماني و هجرت از بلاد كفر به بلاد اسلام، بدون عذر و بهانه به بلا و كفر برگردد. [17] يا اينكه بيابان نشيني با اعراب را برگزيند بعد از آن كه هجرت كرده باشد.[18]
پيشتر اشاره شدكه برخي مردمانِ عهد جاهليت، اگر چه بت ميپرستيدند، ليكن پرستش بتها را براي تقرّب به خدا انجام ميدادند و در عين حال داراي عقايدي بودند كه گذشته از بت پرستي، رنگ جاهليت نيز داشت و خداوند از آن به عنوان «ظن جاهليت» ياد ميكند و بقاياي آن انديشة جاهلي هنوز در برخي افراد تازه مسلمان باقي مانده بود و درگير و دار حوادث و پيشآمدها بروز ميكرد و خود را نشان ميداد؛ از جمله گروهي بودند كه بعد از شكست مسلمانان در جنگ اُحد، خداوند از آنان چنين ياد ميكند:
( وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجاهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَلْ لَنا مِنَ الأَمْرِ مِنْ شَيْءٍ قُلْ إِنَّ الأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ يُخْفُونَ في أَنْفُسِهِمْ ما لا يُبْدُونَ لَكَ يَقُولُونَ لَوْ كانَ لَنا مِنَ الأَمْرِ شَيْءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا... ).[19]
«... اما گروه ديگري در فكر جان خويش بودند (و خواب به چشمانشان نرفت.) آنها گمانهاي نادرستيـ همچون گمانهاي دوران جاهليت ـ دربارة خدا داشتند و ميگفتند: «آيا چيزي از پيروزي نصيب ما ميشود؟!» بگو: «همة كارها (و پيروزيها) به دست خداست!» آنها در دل خود، چيزي را پنهان ميدارند كه براي تو آشكار نميسازند، ميگويند: «اگر ما سهمي از پيروزي داشتيم، در اين جا كشته نميشديم!...»
و اين دسته از مسلمانان مردماني بودند كه خداوند آنان را به خودشان واگذاشته بود و جز خود به چيز ديگري نميانديشيدند و انديشهاي جز حفظ زندگي و حيات دنيوي خود نداشتند و از آن ميهراسيدند كه مبادا در چنبرة مرگ بيفتند و به دين و به چيزي روي نميآوردند مگر براي بهرهمندي از امور دنيوي و به اين ظن و گمان روي به دين ميآوردند كه عاملي شكست ناپذير است، چون خدا راضي به پيروزي و غلبه دشمنانش نميشود اگر چه از جهت ظاهري آنان تمام اسباب پيروزي و غلبة دشمنانش نميشود، اگر چه از جهت ظاهري آنان تمام اسباب پيروزي را داشته باشند و به هر حال اينان تا دين به سودشان است دين دارند و چون كار واژگونه شود و به هدف خود نرسد، بر ميگردند.
و اينكه به خدا گمان باطل دارند، از «ظنون» جاهليت است كه خداوند را به امري ميستايند و توصيف ميكنند كه ستايش و توصيف حق و درستي نيست بلكه از اوصافي است كه اهل جاهليت خدا را به آن ميستودند و آن گفتة آنان است: (هَلْ لَنا مِنَ الأَمْرِ مِنْ شَيْء) كه خداوند كار را به دست آنان اندازد و خداوند به پيامبر دستور ميدهد كه پاسخ دهد؛ (قُلْ إِنَّ الأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّه...)؛ زيرا آنان ميپنداشتند كه برخي امور به نفع آنان است ـ چه اسباب آن را فراهم كنند يا فراهم نكنند ـ ولي چون شكست خوردند و دستهاي كشته شدند در اين عقيده به ترديد افتادهاند.
روشن است آنچه آنان براي خود بر خدا لازم ميدانستند، چيره شدن و پيروزي بود و اين پندار را به جهت اسلام آوردن خود داشتند و گمان ميكردند كه دين در هر حال شكست ناپذير است و به دنبال آن دين داران هم شكست نميخورند چون بر خدا لازم است آنان را ياري كند، بدون هيچ قيد و شرطي و اين ظن و گمانِ ناحق و باطلي است و ظن جاهليت است... زيرا برخي مشركان جاهليت معتقد بودند كه خداوند خالق همه چيز است و براي هر صنف و دستهاي از حواديث؛ مانند رزق و حيات و... و براي هر نوعي از انواع هستي چون انسان، زمين و... ربّ و پروردگاري است كه هيچگاه در چيزي كه اراده كند شكست نميخورد، لذا اين ربّ ها و خدايان را ميپرسيدند تا روزيشان دهد و سعادتشان بخشد و از بديها و آسيبها حفظشان كند و خداوند سبحان را چون ملك و پادشاه بزرگي ميدانستند. كه هر دسته از رعيت و بخشي از حكومتش را به والي تام الاختياري سپرده كه هر چه ميخواهد در منطقه تحت نفوذش و حوزة حكومتش انجام دهد.
بههرحال هركس چنين گمان بردكه دينِ حق درظاهر و درآ غازِ كار شكست ناپذير است و پيامبركه نخستين دريافت كنندة آن از حق بوده و سختي آن را تحمل كرده، نبايد در دعوت مردم به دين، شكست بخورد يا اينكه كشته شود يا بميرد، چنين ظني در مورد خدا حق نيست و ظن جاهليت است و براي خدا شريك قائل شدن است كه پيامبر را «ربّ» بپندارد كه امر پيروزي و غنيمت يافتن را به او واگذار كرده باشد با اينكه خداوند شريك ندارد؛ «الأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّه». [20]
(وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لاَ تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الأُْولَي). [21]
«و در خانههايتان قرار گيريد و مانند روزگار جاهليّتِ قديم زينتهاي خود را آشكار مكنيد.»
تبرّج؛ يعني خود آرايي و آراستن و نماياندن بر ديگران؛ چون برج كه از دور معلوم و مشهود است و در اينجا به اين معنا است كه زن زينت خود را براي مردان اجنبي بنماياندكه اين كاري زشت است[22] و خويشتن آراستن و آراسته از خانه بيرون آمدن زنان.[23]
ولي آنچه در آيه از آن پرهيز داده شده، شيوة تبرّج جاهليت است؛ يعني آراستن به شيوة مردم جاهليت ممنوع است و اكنون بايد ديد كه مورّخان و مفسّران شيوة آراستن زنان جاهلي و بيرون آمدن از خانه را چگونه گزارش كردهاند: خود نمايي و برتري جويي ننماييد كه توجه ديگران را به خود جلب نماييد؛ يعني در مقابل اجنبي، به گفتار يا كردار و رفتار و حركت ناز و كرشمه ظاهر نشويد اين كار زنان جاهليت است. [24]
و طبرسي گفته است تبرج جاهليت كه نهي شده است يعني به شيوه و عادت زنان جاهلي از خانه خارج نشويد و زينتهاي خود را آشكار نكنيد چنانكه آنان كه آشكار ميكردند و برخي نقل كردهاند كه زنان جاهلي مقنعه بر سر ميافكندند ولي آن را گره نمي زدند و از زير آن زيور آلاتشان آشكار بود وبرخي گفتهاند تبرج جاهليت اولي: اين كه مردم جاهلي روا ميداشتند كه يك زن با همسرش و دوست همسر فراهم آيند و نيمه بالا تنه براي همسرش و نيمه ديگر براي دوستش [25]...
به هر حال اوضاع و احوال زنان و مردان در دوره جاهليت از اين هم اسفبارتر بوده است. چنانكه گفتهاند كه عرب زنانشان را با يكديگر مبادله و معاوضه ميكردند كه مردي همسرش را به ديگري ميداد كه در برابر آن همسر از او ميگرفت.[26] كه از آن به نكاح «بدلي» در جاهليت ياد شده است. [27]
و يا نكاح شغار داشتهاند كه در اسلام نهي شده است بدين گونه كه در زمان جاهليت دختر يا خواهر كسي را خواستگاري ميكردند و مهرش اين بود كه او نيز دختر يا خواهرش را به او بدهد و جز اين مهري نباشد[28] و به آن شغار گفتهاند به جهت برداشته شدن مهر[29] و در كتب حديث فقهي بابي در بطلان چنين نكاحي نگاشته شده است.[30]
(إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ...). [31]
«آنگاه كه كافران تصميم گرفتند دل به تعصب و ستيزه جويي جاهلي بسپارند...»
حميّه؛ يعني دفاع متعصبانه از خود، ستيزه جويي و ننگ و عار داشتن از چيزي، بيزاري و دلتنگي و خود بزرگبيني.
از ويژگيها و خصوصيات مردم جاهليت كه در قرآن از آن ياد شده، «حميّة جاهليت» است كه براي روشن شدن مفهوم و چگونگي ظهور و بروز آن در ميان مردم، لازم است فضا و وضعيتيكه موجب شد خداوند از آن به عنوان حميّة جاهليت ياد كرد، ترسيم شود تا اين شيوة اخلاقي و رفتاريِ جاهلي را بهتر بشناسيم.
در سال ششم هجرت، پيامبر به قصد «عمره» از مدينه عزم مكه نمود. چون بيم آن ميرفت كه قريش به جنگ با او برخيزند، پيامبر براي آن كه اعلام كند هدف زيارت دارد نه قصد جنگ، اوّلاًـ ابتدا فرمان داد كه ياران با سلاح كامل بيرون نيايند و تنها شمشير با خود همراه ببرند ولي نه آخته بلكه در غلاف باشد. ثانياً شتران قرباني كه همراه آوردهاند و به آن «هَدي» ميگويند «اِشعار» نمايد؛ يعني كوهان آن را خون آلود كند تا همگان بدانند كه براي عمره آمده است و سرجنگ ندارد و ثالثاًـ قلادههايي كه از نعل برگردن شتران آويختهاند تا معلوم شود براي زيارت آمدهاند. [32]
ليكن با همة اين تدابير، چون قريش از آمدن پيامبر آگاه شد، با زنان و كودكان در ذيطوي گرد آمدند و سوگند ياد كردند كه پيامبر را به مكه راه ندهند [33].
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در اقدام بعدي، دو نماينده نزد قريش فرستاد تا اعلام بدارد كه قصد جنگ ندارد و فقط براي زيارت خانة خدا آمده است، ليكن قريش مركب يكي را پيكرد و ديگري را بازداشت نمود[34] و همچنان در عزم خود اصرار ميكرد و قريش نيز چهار نماينده و سفير پي در پي براي مذاكره با پيامبر فرستاد و پيامبر به هر يك تفهيم كرد و اعلام نمود كه شترها را براي قرباني آورده است و علامت گذاري كردند و به قصد زيارت آمدند نه براي جنگ و با اينكه آنان به قريش گزارش دادند نپذيرفتند [35] و همچنان سوگند ميخوردند كه هرگز تن نخواهيم داد كه عرب بگويد محمد به زور وارد مكه شده است.[36]
به هر حال اين «حميّة جاهلي» و تعصب و ستيزه جويي و ننگ و عار داشتن از اين كه پيامبر وارد مكه شود و خود بزرگ بيني غلط قريش موجب گشت كه مانع از ورود پيامبر به مكه شوند و سرانجام كار به صلح حديبيه انجاميد.
و در مقابل اين تعصبِ تند و آتشين، اگر لطف و رحمت پروردگار در حق مسلمانان نبود سرانجام كار بسيار سخت و سنگين ميشد؛ چراكه چندين مورد خشونت و تعصب تند قريش، ميتوانست آتش خشم مسلمانان را بر انگيزاند، از جمله:
1. از اينكه مسلمانان از مدينه به قصد عمره آمده بودند و قريش مانع ايجاد كردند و در عرب سابقه نداشت كه كسي را به حرم راه ندهند، مسلمانان را سخت برآشفت.
2. هنگام انعقاد صلح برخي از مسلمانان چنان بر آشفتند كه به پيامبر گفتند: مگر تو پيامبر نيستي؟ مگر آنان مشرك نيستند؟ مگر ما مسلمانان نيستيم؟ پس چرا تن به ذلت بدهيم؟ بديهي است كه اينگونه سخنان ميتوانست آتش جنگ را شعلهور كند. [37]
3. همچنين در نوشتن صلح نامه وقتي به اين بند رسيدند كه: هر كس از قريش نزد محمد صلي الله عليه و آله و سلم برود او را به ايشان باز گردانند و هر كس از همراهان محمد صلي الله عليه و آله و سلم نزد قريش رفت او را بدو باز نگردانند. مسلمانان سخت بر آشفتند.
4. كار آنگاه سخت تر شد كه در پايان صلحنامه «ابوجندل» فرزند سهيل ابن عمرو ـ نمايندة قريش در نوشتن صلح نامه كه مسلمان شده بود ـ از زندان قريش گريخت و نزد مسلمانان آمد، سهيل ابن عمرو آنگاه كه سراغ فرزندش آمد و را ديد، گريبانش را گرفت و بر او ضربهاي زد و خطاب به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم گفت: اي محمد، پيش از رسيدن فرزندم قرار ما تمام شد. وي در اين هنگام ابو جندل را همراه خود ميبرد و او فرياد ميزد و مسلمانان را به ياري خود فرا ميخواند. [38] مسلمانان در اين صحنه نيز به خشم آمدند و به نگراني ايشان افزوده شد.
روشن است كه در اثر «حميّة جاهلي» يعني ستيزه جويي و تعصب بيش از حدّ قريش در ارتكاب چنين اموري، زمينة شعلهور شدن آتش جنگ ميتوانست فراهم آيد. خداوند ميفرمايد: (فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوي وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها)؛ [39] «خدا نيز آرامش خود را بر دل پيامبرش و مؤمنان فرو فرستاد و به تقوا الزامشان كرد كه آنان به تقوا سزاوارتر و شايستهتر بودند.»
به هر حال، كافران قريش مانع ورود مسلمانان به مكه شدند و اين كار آنان از روي تعصب وغرور و خود خواهي بود و در مقابل خشونت و تعصب شديد آنان، خداوند سكينه و قاري بر پيامبر و يارانش فرو فرستاد كه آرامش قلبي يافتند و از خشم كفار نهراسيدند و با اطمينان وآرامش برخورد كردند، بيآن كه جهالت و ناداني، آنان را برانگيزد. تقوا با آنان همراه شد و آنان سزاوار چنين تقوايي بودند؛ زيرا استعداد و قابليت دريافت اين موهبت الهي را داشتند و اين در اثر عمل صالحي بود كه انجام داده بودند.[40]
آنگاه كه چهل تا پنجاه نفر از مردان قريش دستور يافتند پيرامون لشكر اسلام نفوذ كرده، از اصحاب پيامبر كسي را دستگير كنند و مسلمانان همة آنان را دستگير نمودند و نزد پيامبر آوردند، با آن كه به طرف سپاه اسلام تير اندازي و سنگ پراني كرده بودند رسول خدا آنان را بخشيد و آزاد كرد و اين آرامش و وقار موجب شد كه مسلمانان هيچگونه اعتراضي از خود بروز ندهند.[41]
(أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ). [42]
«آيا حكم جاهليت را ميجويند براي مردماني كه اهل يقيناند، چه حكمي از حكم خدا بهتر است؟»
براي روشن شدن معناي «حكم جاهيت»، بايد به دو آية پيش از اين توجه و دقت شود كه عبارتاند از:
الف: (وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمَّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ...). [43]
«و اين كتاب [قرآن] را به حق بر تو نازل كرديم، در حالي كه كتب پيشين را تصديق ميكند، و حافظ و نگاهبان آنهاست. پس بر طبق احكامي كه خدا نازل كرده، در ميان آنها حكم كن! از هوا و هوسهاي آنان پيروي نكن! و از احكام الهي، روي مگردان! ...»
ب: (وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ وَ احْذَرْهُمْ...) [44]
«و در ميان آنها [اهل كتاب]، طبق آنچه خداوند نازل كرده، داوري كن! و از هوسهاي آنان پيروي مكن! و از آنها بر حذر باش...»
بعد از اينكه خداوند در دو آية پي در پي تأكيد ميكند بر طبق آن چه نازل شد، حكم كند و فرمان و دستور حكم خداوند اجرا شود، ميفرمايد «فَإِنْ تَوَلَّوْا...»؛ «اگر مردم رو گردان شدند و حكم خدا را نپذيرند...» زيرا احكام و شرايع نازل شده از جناب پروردگار حق است و احكام ديگر، جز حكم جاهليت و برخاسته از هواي نفس چيز ديگري نيست و آنان كه از حكم حق رو گرداناند، با اين كار خود چه ميخواهند؟! حكم جاهليت ميخواهند؟ درحالي كه هيچ كس نيكوتر از خدا حكمي ندارد.[45]
بنابراين، در احكام، هميشه امر دايراست بين سلب و ايجاب. اگر حكم نازل از جانب خداوند است، حق است. پس حكم مقابل آن، كه از جانب حق نيست، برخاسته از هوا و خواهش نفساني است و لذا در تفسير اين آيه از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود:
قاضيان چهار دستهاند: سه دسته در آتش و يكي در بهشت:
مردي كه دانسته حكم به ستم ميكند، در آتش است.
مردي كه ندانسته حكم به ستم ميكند، در آتش است.
مردي كه ندانسته حكم به حق ميكند، در آتش است.
مردي كه دانسته حكم به حق ميكند، در بهشت است.
و فرمود حكم دو گونه است: الف ـ حكم الله ب ـ حكم جاهليت، هر كس در مورد حكم خدا خطا كند به حكم جاهليت حكم كرده است.
و آية مورد بحث نيز به همين معنا دلالت دارد؛ زيرا حكم به ستم؛ چه دانسته و چه ندانسته ظلم است و همچنين كسي كه ندانسته حكم به حق كند، از نوع حكم بر اساس هوا و هوس است ـ و حكم جاهليت است ـ و قرآن از آن نهي كرد آنجا كه فرمود: (فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ) در اين آيه، از «متابعت و پيروي هواي نفس در حكم» منع فرمود و فرض مقابل آن، يعني «دانسته و از روي علم حكم به عدل كردن» حق است. روشن است كه «علم به حكم، شرط جواز حكم كردن است و گر نه جايز نبوده و پيروي از هوا خواهد بود كه به آن «حكم جاهليت» گفتهاند و آن در مقابل «حكم الله» است. [46]
اعراب عصر جاهلي را ـ كه پيامبرخدا بر آنان مبعوث شد ـ به دو گروه تقسيم كردهاند:
1. معطلة العرب 2. محصلة العرب
1 . معطله(كه اينان از نظر اعتقادي، به چندين گروه تقسيم شدهاند):
الف ـ اعرابي كه منكر خالق و معاد بودند و باور داشتند كه طبيعت زنده ميكند و دهر ميميراند و تنها به حيات دنيوي معتقد بودند. [47] چنانكه قرآن از آنان حكايت ميكند:
( وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْرُ وَ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَظُنُّونَ ).[48]
«آنان گفتند: «چيزي جز همين زندگي دنياي ما در كار نيست گروهي از ما ميميرند و گروهي جاي آنها را ميگيرند و جز طبيعت و روزگار ما را هلاك نميكند!» آنان به اين سخن كه ميگويند علمي ندارند، بلكه تنها حدس ميزنند (و گماني بيپايه دارند).»
ب ـ باور به خالق و پروردگار داشتند ليكن منكر معاد بودند؛ چنانكه قرآن از آن عقيده خبر داده است كه ميگفتند:
(وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ). [49]
«و براي ما مثالي زد و آفرينش خود را فراموش كرد و گفت: «چه كسي اين استخوانها را زنده ميكند در حالي كه پوسيده است؟!»
ج ـ اعتقاد به خالق و نوعي معاد داشتند ولي منكر پيامبران بودند و بت ميپرستيدند و ميپنداشتندكه آنها در قيامت شفاعتشان ميكنند و براي آنها حج ميكردند و قرباني ميكشتند و با نذر به آنها تقرب ميجستند و براي آنها احرام ميبستند و احرام ميگشودند و بيشتر عرب چنين بودند. همانطوركه خداوند از عقيدة آنان چنين گزارش داده است:
(وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الأَْسْواقِ). [50]
«و گفتند: «چرا اين پيامبر غذا ميخورد و در بازارها راه ميرود؟!»
و اين دسته از اعراب كه بسياري ازمردم جزيرة العرب را تشكيل ميدادند و بت ميپرستيدند، در اعتقاد به بت نيز با يكديگر اختلاف نظر داشتند و به دستههاي گوناگون تقسيم مي شدند:
الف ـ گروهي بتها را شريك باري تعالي ميشمردند و در «تلبيه» چنين ميگفتند:
«لَبَّيكَ اللَّهُمَّ لبَّيْكَ، لبَّيْكَ لاَ شَريكَ لَكَ إلاَّ شرِيكاً هُوَ لَكَ تمْلِكهُ وَ مَا مَلَك...» [51]
ب ـ برخي بتها را وسيلة تقرّب به خدا ميدانستند و آنها را شريك حق نميشمردند و لفظ شريك بر آنها اطلاق نميكردند؛(ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي). [52]
2 . محصله
محصله گروهي از عرب بودند كه به سه علم آگاهي داشتند: 1. علم انساب، تاريخها و علم اديان 2. علم تعبير خواب 3. علم قيافه شناسي. اين گروه به خداي يگانه و معاد ايمان داشتند و انتظار نبوت را ميكشيدند و خدا پرست بودند و از زشتيها پرهيز ميكردند؛ [53] از جملة آنان عبدالله ـ پدر پيامبر، عبدالمطّلب ـ جد پيامبر ـ و ابوطالب[54]ـ عموي آن حضرت بودند.
همچنين افراد زير نيز از اين گروه محسوب ميشدند:
1. زيد بن عمرو بن نفيل، كه بر ديوار كعبه تكيه ميكرد و ميگفت: مردم! پيش من آييد كه كسي جز من بر دين ابراهيم باقي نمانده است. [55]
2. عامر بن الظرب العدواني، كه از شعرا و خطيبان عرب بود و شراب را بر خود حرا م ميشمرد.
3. عمرو بن يزيد كلبي، كه اين هر سه در آرزوي آن بودند كه مدت عمرشان به دارزا انجامد تا پيامبر آيد و او را ببينند و به او ايمان آورند ولي پيش از بعثت مردند. [56]
4. ا مية بن ابي صلت ثقفي، وي از بت پرستي بيزاري جست و گفت: پيامبري خواهد آمد و وقت ظهور او نزديك است ولي بعدها پنداشت كه خود او پيامبر است! و چون رسول الله مبعوث شد و دعوت خود را آشكار كرد، بر او حسد ورزيد و ايمان نياورد و بي ايمان از دنيا رفت و چون شعر او را نزد پيامبر خواندند، فرمود: «آمَنَ لِسَانُهُ وَ كَفَرَ قَلْبُهُ». [57]
5 . قس بن ساعدة ايادي، كه از حكماي عرب بود و در اندرزهاي خود ميگفت: سوگند به خداي كعبه آنان كه هلاك شدند باز ميگردند و هركه مرد روزي زنده ميشود و از سخنان اوست:«كَلاَّ بَلْ هُوَ اللَّهُ الْوَاحِدُ لَيْسَ بِمَوْلُودٍ وَ لاَ وَالِد» [58]
پيامبرخدا صلي الله عليه و آله و سلم در مورد وي فرمود: من او را به ياد دارم و در بازار عكاظ ديدم كه به شتري سرخ موي نشسته و مردم را پند ميداد. [59]
برجستهترين ويژگي دوران جاهليت، شرك ورزي به خدا و پرستش بت بود. انحطاط فكري آنان به حدّي رسيد كه ساختة دست خويش ميپرستيدند! و اينان همانها بودند كه قرآن كريم خطاب به ايشان فرمود: (أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ)؛ [60] «آيا چيزي را ميپرستيد كه با دست خود ميتراشيد؟!»
همانگونه كه اشاره شد، بزرگترين خصلت جاهليت پيش از اسلام پرستيدن بت بود و از ميان آنان، انگشت شماري محصّله و پيرو دين حنيف بودند. به نوشتة اهل تاريخ و ملل و نحل، اكثر قريب به اتفاق اعراب بت ميپرستيدند[61] و بتها و اصنام در نزد بيشتر آنها، به عنوان واسطه و شفيع ميان انسان و خدا تلقّي ميشد. آنان گرچه خود از طريق نيايش اوثان و تقديم قرباني سعي در تقرّب به صانع عالم داشتند و بتها را نيز شفيع خود ميپنداشتند، اما اعتقاد به «الله» به عنوان خداي بزرگ و صانع جهان نيز در ميانشان رايج بود. همچنانكه قرآن از آن عقايد چنين ياد ميكند:
(وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَْرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ...) [62]
«واگر از آنها بپرسي: «چه كسي آسمانها و زمين را آفريده؟» حتماً ميگويند: «خدا!...»
همچنين قرآن كريم در شش جا[63] از باور آنان به خدا، ياد ميكند و در مورد تلبيه نقل شده ميگفتند: «اللَّهُمَّ لبَّيْكَ، لبَّيْكَ لاَ شَريكَ لَكَ، إلاَّ شرِيكٌ هُوَ لَكَ...» و اين نيز حاكي از اعتقاد آنان به «الله» بوده گرچه باور واعتقادي است شرك آلود.
در مكه و پيرامون آن، بيش از سيصد و شصت بت معروف و شناخته شده وجود داشته است، [64] به جز بتهايي كه در خانه نگهداري ميكردند ـ كه مورد تقديس و نيايش مردم و اقوام مختلف قرار ميگرفت و در قرآن كريم بهطور ايجاز نام تعدادي از بتان آمده است. در يك مورد، دستهاي از بتها را نام ميبرد كه از عهد قوم نوح عليه السلام باقي مانده بودند و بهصورت تنديسهايي مورد پرستش قبايل مختلف عرب قرار ميگرفتند و آنها عبارت بودند از:
ودّ، سُواع، يَغُوث، يَعُوق و نَسْر؛ (...وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً...)
نوح گفت: «پروردگارا! آنان نافرماني من كردند و كسي را پيروي نمودند كه مال و فرزندش جز بر زيان وي نيفزود و دست به نيرنگي بس بزرگ زدند و گفتند: زنهار! خدايان خود را رها مكنيد، و نه «وَدّ» را واگذاريد و نه «سُواع» و نه «يَغُوث» و نه «يَعُوق» و نه «نَسْر» را. [65]
«ودّ»، بت بني كلب بود به صورت و تنديس[66] مردي و در ناحية دومة الجندل قرار داشت.[67]
هشام كلبي گويد: مالك پسر حارث را گفتم ودّ را چنان به من بنما و توصيف كن كه گويي خود بدان مينگرم. گفت: تنديس و تمثال مردي بود از سترگ ترين مرداني كه ديده يا شنيده بودم و آراسته به دو جامة نگارين كه يكي را به ميان بسته و ديگري را به دوش گرفته است. شمشيري به كمر و كماني بر بازو، پيش روي آن نيزهاي و بر آن پرچمي افراشته و تير داني پر از تير برابر او نهاده. [68]
«سواع»، بت طايفة «همدان» و «هذيل» بود و به صورت زني بود كه در محلّي به نام «ينبع» در اطراف مدينه جاي داشت. [69]
«يغوث»، بت قبيلة مذحج بود و به صورت چون «اسبي» بود در تپهاي در ناحية يمن. [70]
«يعوق»، بت طايفة مراد و همدان بود و پيكرهاش چون «شيري»، در محلي بود به نام خيوان، ميان راه صنعا و مكه. [71]
«نسر»، بت طايفة حِميَر بود كه صورت كركس داشت، در محلي از سرزمين سبا. [72]
از شگفتيهاي حيات بشر اينكه گاه چنان به بيراهه ميرود و سرسختانه از باطل پيروي ميكند و بدان سر ميسپرد كه تناقض پيش ميآيد و تحليل آن بس مشكل مينمايد. قريش اين پنج بت را پرستش ميكردند چون مربوط به چهار مرد صالح و شايسته بود، [73] ولي همين قريش و عرب، تنديس «اساف» و «نائله» را نيز ميپرستيدند. در حالي كه آن دو، مرد و زني بودند كه درون كعبه فسق ورزيدند و مسخ شدند و آنها در كناركعبه نهادند تا مردمان عبرت بگيرند. چون مدتي بگذشت، پرستش آنان رواج يافت. يكي چسبيده به كعبه و ديگري بر سر چاه زمزم بود. [74]
قرآن كريم، جز اين پنج بت، از سه بت ديگر نام برده است كه آنها از اهميت بيشتري نزد مردم دوران جاهليت داشتهاند:
( أَ فَرَأَيْتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزَّي وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الأُخْري أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الأُنْثي تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزي إِنْ هِيَ إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُم ...).[75]
«به من خبر دهيد از لات و عزّي و منات، آن سوّمينِ ديگر. آيا [به خيالتان] براي شما پسر است و براي او دختر؟ در اين صورت، اين تقسيمِ نادرستي است. [اين بتان] جز نامهايي بيش نيستند كه شما و پدرانتان نامگذاري كردهايد...»
«لات»، بتي درناحية طائف بود وعرب بعد از پرستش بتِ منات، بهپرستشآن ميپرداختند و پرده داران «لات» از طايفة ثقيف بودند و بنايي بر آن ساختند و قريش و همة عرب، لات را بزرگ ميشمردند و نام آن را بر فرزندان خود مينهادند و پيامبر شخصي را فرستاد تا آن را ويران كند و به آتش بسوزاند.
«عزي»، اعراب جاهليت، اين بت بعد از لات و منات ميپرستيدند و آن در نخلة شاميه، درون وادي بوده است. بر آن قبهاي نهادند و از درون آن آواز ميشنيدند و آن نزد قريش بزرگترين بتها بود. به زيارتش ميرفتند و هديه برايش ميبردند و پيش آن قرباني ميكردند و آن درختي بود كه پيامبر خدا در سال فتح مكه خالدبن وليد را بخواند و بفرمود: سوي درختي برو كه در بطن نخله است و آن را ببر.
«منات»، بت طايفة هذيل وخزاعه بود و قريش و عرب همگي آن را بزرگ ميشمردند و در سال هشتم هجري پيامبرخدا علي عليه السلام را سوي منات فرستاد و او رفت و نگونسارش ساخت.[76]
نيزگفتهاند كه اعراب اين سه بت را دختران خدا ميدانستند، همچنانكه از آيه بر ميآيد كه حق تعالي آن را انكار ميكند. برخي گفتهاند: ما آنها را ميپرستيم چون دختران خدايند و سخن برخي اين بود كه: فرشتگان دختران حقاند و ما به صورت آنها بت ساختهايم.
چگونگي پيدايش و نفوذ بتپرستي ميان اعراب
چگونه شد كه مردم مكه و عرب از دين اسماعيل و ابراهيم عليها السلام ـ كه دين توحيد بود ـ به پرستش سنگ و بت و به حدّ شرك رسيدند؟ از گفتة مورّخان در اين زمينه، دو نكته به دست ميآيد:
1. به گفتة كلبي، عرب سنگهايي غبار آلود را در جايي نصب ميكردند و پيرامون آن، به حالت طواف ميگشتند و در كنارش قرباني ميكردند. اين سنگها را «انصاب» ميگفتند.[77]
اعراب شيفتة بتان بودند و برخي از آنان پرستشگاهي بنا ميكردند و برخي بتي برپا ميداشتند و كسي كه نميتوانست سنگي پيشاپيش حرم يا هرچيزي كه دوست ميداشت نصب ميكرد و گرداگرد آن به طواف ميپرداخت و اينگونه سنگها را انصاب ميناميدند. [78]
وچون فرزندان اسماعيل وجُرهم در مكه ساكن شدند و فرزندان بسيار يافتند و مكه بر آنان تنگ شد، برخي در پي معاش در شهرها پراكنده شدند و عبادت سنگ [79] براي نخستين بار در ميان فرزندان اسماعيل رايج گرديد و علتش اين بودكه هيچ كس از مكه كوچ نميكرد مگر اينكه به جهت تعظيم، سنگي از حرم را همراه ميبرد و هرجا وارد ميشد، آن سنگ را مينهاد و مانند كعبه بر پيرامونش طواف ميكرد.
اينكار رفتهرفته آنان را به پرستش آنچه دوست داشتند كشانيد و آيين ابراهيم و اسماعيل عليها السلام را كه برآن بودند، فراموش كردند.
ابن هشام در «السيرة النبويه» و ازرقي در «اخبار مكه» چنين گفتهاند: «إنّ أَوّلَ مَا كَانَتْ عِبَادَةُ الْحِجَارَةِ فِي بَنِي إسْمَاعِيلَ» معلوم ميشود پرستش سنگ، نخستين بار، به حسب دليلي كه ذكر ميكنند، در ميان فرزندان اسماعيل به وجود آمد كه همان «انصاب» باشد و سپس بت و صنم پرستي كه تنديس انسان يا حيوان بود، شكل گرفت.
2. تحوّلي ديگر در جامعة جاهلي و اعراب رخ داد كه آنان از انصاب پرستي به صنم پرستي پرداختند؛ يعني به سنگهاي ناموزون شكل و قيافه دادند و از آنها تنديس ساختند كه به آنها «وثن» ميگفتند.
وقتي بت از چوب و زر و سيم، به صورت انسان ساخته ميشد، آن را «صنم» ميگفتند و هرگاه از سنگ بود، «وثن» ميناميدندز [80]
گويند: اولين كسي كه بت را بر بام كعبه نصب كرد و مردم را به پرستش (و يا حد اقل تعظيم) آن دعوت كرد، عمرو بن لحي بود كه معاصر با شاپور ذو الأكتاف بوده، در آن ايام بزرگِ قوم خود در مكه بوده و با قدرتي كه داشته، پردهداري كعبه را به خود اختصاص داده بود، سپس سفري به شهر بلقاء كه در اراضي شام واقع شده بود رفت. در آنجا به مردمي برخورد كه بتهايي داشتند و آنها را ميپرستيدند. از ايشان وجه اين عملشان را پرسيد، گفتند: اين بتها ارباب ما هستند كه ما آنها را به شكل هيكلهاي عِلوي (آسماني) و اشخاصي (نيرومند) از بشر ساختهايم و با پرستش آنها از آن هيكلها ياري ميگيريم و باران طلب ميكنيم و آنها براي ما باران ميفرستند. عمرو بن لحي از ايشان خواست يكي از بتهايشان را به وي بدهند، ايشان هبل را به او دادند، عمرو هبل را با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب كرد. مردم را به پرستش آن دعوت نمود. البته بت اساف و نائله به صورت يك زن و شوهر نيز با او بود، مردم را دعوت كرد كه آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آنها به سوي خدا تقرّب بجويند.[81]
حديثي نيز از پيامبرخدا صلي الله عليه و آله و سلم در اين مورد نقل شده كه فرمود: او نخستين كسي است كه نصب «اوثان» در كعبه نمود و دين حنيف ابراهيم را تغيير داد و همة مورخان نصب بتان را از جمله «بت هبل» را به او نسبت دادهاند. به هر حال نصب تنديسها كار او بوده است؛ بهويژه اگر اين گفته درست باشد كه او و فرزندش حدود پانصد سال عهدهدار خانة كعبه بودهاند، [82] نسبت دادن نصب صنم به او و دگرگون ساختن آيين ابراهيم و اسماعيل عليها السلام به دست وي، امري طبيعي است، به ويژه آنكه هم حديث از پيامبر در مذمت وي وارد شده [83] و هم مطالبي در مورد نصب بتان در اطراف كعبه گذشت.
گذشته از بتهاي معروف اعراب و تعداد 360 بتي كه پيامبر در روز فتح مكه، در كعبه از جايشان فرو ريخت، گفتهاند در مكه خانهاي نبود مگر اين كه صنم و بتي در آن وجود داشت.
جبيربن مطعم گويد: چون روز فتح مكه منادي پيامبرخدا صلي الله عليه و آله و سلم ندا داد كه هركس به خدا و رسولش ايمان دارد، هيچ بتي در خانة خود رها نكند، مگر اينكه آن را بشكند و آتش بزند.
جبير ميافزايد: پيش از اين ميديدم كه دوره گردهايي، بتها را در مكه ميگردانيدند و مردم بَدَوي ميخريدند و به خانة ميبردند و مردي از قريش نبود مگر آن كه در خانهاش بتي بود كه چون داخل يا خارج ميشد، به جهت تبرك دست به آن ميكشيد. [84]
حاصل آن كه اگر بخواهيم تصويري محسوس و عيني از مفهوم جاهليت ارائه كنيم، بايد بگوييم مردماني غوطه ور در لجن زاري از عقايد و انديشههاي سخيف و آداب و رسوم پستِ سراسر زندگي خيره سري و غرور و تكبّر، گمان بد در حق خالق، لجوج تند و مصر در باطل، حمايتشان حميه جاهل، فرهنگ حكم باط ل، حاكم، فقط به شمردن انساب و اعقاب خود عالم، جز تعداد انگشت شماري «محصله»، تمامي معطله، هر كجا رو ميكردند در خانه و قبيله و كعبه رو در روي بتي آويخته. و تصويري بهتر از كلام امير بيان و درهم شكننده بتان علي عليه السلام در نهج البلاغه نميتوان يافت فرمود: او (پيامبر) را هنگامي فرستاد كه پيامبران نبودند، و مردماني در خواب دراز ميغنودند، اسب فتنه در جولان، كارها پريشان، آتش جنگ فروزان، جهان تيره، فريب دنيا به همه چيره، باغ آن افسرده، برگ آن زرد و پژمرده، از ميوهاش نوميد، آبش در دل زمين ناپديد، نشانههاي رستگاري ناپيدا، علامتهاي گمراهي هويدا، دنيا با مردم خود ناخوشروي و با خواهنده خود ترش ابروي، بارش محنت و آزار، خوردني آن مردار، درونش بيم، برونش تيغ مرگبار[85] ـ از عرب كسي كتابي نخوانده بود[86].
شهرها به نور هدايت او (پيامبر) روشن گشت از آن پس كه در گمراهي تيره بود و ناداني بر همه جا چيره در درشتخوئي و ستمكاري را همگان پذيره، مردم حرام را حلال ميشمردند، خردمند را خوار ميگرفتند ميزيستند بيداشتن پيامبر، ميمردند خدا نشناس وبيايمان [87].
[1] . مقايس اللغه.
[2] . المنجد، مادة «جهل».
[3] . بقره : 67
[4] . فرقان : 63
[5] . ابن اثير، النهايه في غريب الحديث، مادة جهل.
[6] . الزوزني، شرح المعلّقات السبع، ط قم، منشورات اروميه، ص127
[7] . لغت نامة دهخدا، «مادة جاهليت».
[8] . همان مدرك.
[9] . همان مدرك.
[10] . دكتر جواد علي، تاريخ مفصل عرب قبل از اسلام، چاپ بيروت، دارالعربي، ص27
[11] . الزوزني، شرح معلّقات السبع، چاپ ايران، قم، انتشارات اروميه، ص35
[12] . شوقي ضعيف، العصر الجاهلي، ترجمه: عليرضا ذكاوتي قراگوزلو، چاپ تهران، انتشارات امير كبير، ص47
[13] . حاج شيخ عباس قمي، سفينه البحار، مادة «جهل».
[14] . العصر الجاهلي، همان مدرك، ص46، تاريخ ادبيات زبان عربي، همان مدرك، ص35
[15] . دكتر جواد علي، تاريخ مفصل عرب قبل از اسلام، چاپ بيروت، داراحياء التراث العربي، ص27
[16] . حاج شيخ عباس قمي، سفينة البحار، مادة «جهل».
[17] . مجمع البحرين، طريحي، مادة عرب.
[18] . ابن اثير ، النهايه ـ مادة «جهل».
[19] . آل عمران : 154
[20] . علامه طباطبايي، تفسير الميزان، چاپ بيروت، مؤسسة الاعلمي، ج4، صص48 ـ 47
[21] . احزاب : 33
[22] . ابن اثير، النهايه، مصباح المنير، فيومي: مادة برج.
[23] . لسان التنزيل، ص10
[24] . مصطفوي ، حسن ، التحقيق في الكلمات القرآن الكريم.
[25] . طبرسي، مجمع البيان، بيروت، دار احياء التراث العربي، ج7 ـ 8 ، ص 356 ؛ شيخ عباس قمي، سفينة البحار، مادة
[26] . مجمع البيان، همان مدرك، ص367
[27] . شيخ صدوق، معاني الأخبار، چاپ قم، انتشارات جامعه مدرسين، ص270، صص276، 274
[28] . همان.
[29] . همان.
[30] . شيخ حر عاملي، وسايل الشيعه، چاپ تهران ـ الاسلاميه، ج14، ص229
في حديث عني النبي صلي الله عليه و آله و سلم في الحديث المناهي قال: و نهي أن يقول الرجل للرجل زوجتي اختك حتي ازوجك اختي ـ ج5
[31] . فتح : 26
[32] . ابن هشام، السيرة النبويه، چاپ بيروت، دار احياء التراث العربي، ج3، ص204 ؛ دكتر ابراهيم آيتي، تاريخ پيامبر اسلام، چاپ دانشگاه تهران 4
[33] . روضه الصفا، همان مدرك، ص271 ؛ ابن هشام، السيرة النبويه، چاپ بيروت، دار احياء التراث العربي، ج3، ص204 ؛ آيينة تاريخ پيامبر اسلام.
[34] . همان مدرك.
[35] . چاپ بيروت، دار احياء التراث العربي، ج3، ص325 ؛ رفيع الدين ابن اسحاق همداني، ترجمه سيرت رسول الله تهران، خوارزمي، ج2، ص 235، روضه الصفا، همان مدرك ص272
[36] . چاپ بيروت، دار احياء التراث العربي، ج3، ص325 ؛ دكتر آيتي، تاريخ پيامبر اسلام، ص 429 ؛ روضه الصفا، ص 271
[37] . دكتر آيتي، تاريخ پيامبر اسلام، ص 433
[38] . ابن هشام، السيرة النبويه، چاپ بيروت، دار احياء التراث العربي، ج3، ص204
[39] . فتح : 26
[40] . علامه طباطبايي، الميزان، چاپ، بيروت، موسسة اعلمي، ج18، ص289
[41] . سيرة ابن اسحاق، همان مدرك.
دكتر محمد ابراهيم آيتي، تاريخ اسلام، چ تهران، انتشارات دانشگاه تهران، ص420
[42] . مائده : 50
[43] . مائده : 48
[44] . مائده : 49
[45] . تفسير الميزان، چاپ بيروت، موسسه الاعلمي، ج4، ص355
[46] . تفسيرالميزان، همان مدرك، ص365
[47] . شهرستاني، الملل و النهل، چاپ بيروت، دارالمعرفه، ج2، ص235 ؛ ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، چاپ بيروت، دار احياء التراث العربي، ج1، ص118
[48] . الجاثيه : 24
[49] . ياسين : 78
[50] . فرقان : 7
[51] . هشام بن محمد كلبي، كتاب الاصنام، چاپ تهران، تابان، 1348، ص4 ؛ ابن ابي الحديد، همان مدرك، ص119
[52] . الزمر : 34
[53] . ملل و نحل، همان مدرك، صص 241 ـ 239
[54] . ابن ابي الحديد، همان مدرك ؛ ملل و نحل همان مدرك در مورد عبدالمطلب سخني مفصل دارد. الشريف مرتضي، رسائل، ط قم، ص224
[55] . ملل و نحل همان مدرك، ج2، صص242 ـ 241 ؛ الشريف مرتضي، رسائل، اقاويل العرب في الجاهليه، ط قم، دار القرآن، ص224
[56] . ابوالمعالي محمد الحسيني العلومي، متوفاي 490ق. بيان الأديان در شرح اديان و مذاهب جاهلي، ط تهران، 1348، ابن سينا، ص12
[57] . بيان الاديان، همان مدرك.
[58] . ملل و نحل، همان مدرك، ص242
[59] . بيان الاديان، همان مدرك.
[60] . صافات: 95
[61] . ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، همان مدرك، ج4، ص119؛ شهرستاني، ملل و نحل همان مدرك، ج2، ص236
[62] . الزمر : 38
[63] . الزمر، 38، عنكبوت، 61، 63ع لقمان، 25، زخرف، 9، 87
[64] . الازرقي، اخبار مكه، ط قم ؛ الشريف الرضي، ص120
[64] . نوح، 23 ـ21 (قالَ نُوحٌ رَبِّ إِنَّهُمْ عَصَوْني وَ اتَّبَعُوا مَنْ لَمْ يَزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ إِلاَّ خَسارا * وَ مَكَرُوا مَكْراً كُبَّارا وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً)
[66] . لسان التنزيل، ط تهران، انتشارات علمي ـ فرهنگي، و طبرسي، مجمع البيان، ج9، ص364، صورت بتها را چنين نقل كرده است: ودّ ـ صورت مردي ـ سواع صورت زني ـ يغوث صورت اسبي ـ يعوق صورت شيري ـ نسر به صورت كركس بود.
[67] . هشام كلبي، كتاب الاصنام، ترجمه سيد محمدرضا جلالي نائيني، ط تهران ابن سينا، صص70 و 71
[68] . همان، ص72
[69] . همان ، ص8
[70] . همان ، ص74 و ص9
[71] . همان ، ص74 و ص9
[72] . همان ، ص74 و ص9
[73] . در مورد چگونگي پيدايش اين پنج بت گفتهاند كه آنان مرداني صالح و شايسته بودند كه همه در يك ماه مردند و خويشان ايشان بر مرگشان سوگواري كردند. مردي پيشنهاد كرد كه ميخواهيد پنج پيكر بر مثال ايشان بسازم جز اين كه نتوانم بر آنها روح بدمم؟ گفتند: آري، پس پنج پيكر به صورت آن پنج مرد بتراشيد و آنها را تعظيم ميكردند تا قرن اول گذشت. سپس به پرستش آنها پرداختند و كفرشان بالا گرفت و ادريس پيامبر آنان را به يكتا پرستي خواند، تكذيبش كردند. نوح نيز 120 سال آنان را فرا خواند، نپذيرفتند و در اثر طوفان نوح آن بتها به سرزمين جده افتاد و بعدها كه «عمرو بن لحي» بر مكه چيره شد، آنها را يافت و در هنگام حج عرب را به پرستش آنان خواند و ميان قبايل عرب پراكنده كرد. تخليص از كتاب الاصنام، كلبي، ترجمه، سيد محمدرضا جلالي نائيني، ط تهران، ابن سينا، ص 70 و 66
[74] . همان مدرك، ص7 و ص34
[75] . نجم : 23 ـ 19 ؛ الاصنام، همان مدرك، صص27 و 16
[76] . طبرسي، مجمع البيان، ط بيروت، دار احياء التراث العربي، ج9، ص176
[77] . الاصنامع كلبي، همان مدرك، ص52 و ص41
[78] . همان.
[79] . همان مدرك، صص4 و 3 ؛ اخبار مكه ارزقي ص116 ؛ ابن هشام السيره النبويه، ط بيروت، ج1، ص76، محمد بن خاوند شاه بلخي، روضه الصفا، تلخيص دكتر عباس زرياب، ط تهران انتشارات امير كبير، ص 39
[80] . الاصنام، همان مدرك، صص68 ، ص7، و اخبار مكه ارزقي، همان مدرك، ص116، سيره ابن هشام، همان مدرك صص 77 و 76
[81] . ترجمه الميزان، ج3، ص481
[82] . اخبار مكه ارزقي، قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : هُو (عمرو بن لحيّ) أوّل مَن. نَصَبَ الأوثان و حول الكعبة و غير الخنيفة دين إبراهيم عليه السلام. ص101
[83] . اخبار مكه ارزقي، صص101 و123
[84] . همان.
[85] . نهج البلاغه، ترجمه دكتر سيد جعفر شهيدي، ط تهران، شركت سهامي، ص72، خطبه 89، ص96 و ص151
[86] . همان.
[87] . همان.