خفتگان در بقیع (7)

تاریخ و رجال خفتگان در بقیع (7) علی اکبر نوایی أَعَزَّ اصطباری و أجری دموعی وقوفی ضحی فی بقـاع البقیـع از صحابة راستین پیامبر خدا 9 که در بقیع آرمیده­اند، برخی در کنار و همراه آن حضرت بودند و پیش از رحلتش دنیا را وداع کرده، یا به شها

تاريخ و رجال



خفتگان در بقيع (7)

علي اكبر نوايي


أَعَزَّ اصطباري و أجري دموعي

وقوفي ضحي في بقـاع البقيـع

از صحابة راستين پيامبر خدا 9 كه در بقيع آرميده­اند، برخي در كنار و همراه آن حضرت بودند و پيش از رحلتش دنيا را وداع كرده، يا به شهادت رسيدند و تعدادي از آنان، سال­ها پس از رحلت پيامبر ­زيستند و همچنان راه و سيره و آرمان‌هاي آن حضرت را پاس داشتند و سرانجام اندكي از بزرگان ايشان، نسبت به اهل بيت : وفادار ماندند و راه انحراف نپيمودند.

در بخش­هايي كه گذشت (شماره­هاي70 ـ 65)، در بارة شرح حال آن شخصيت­ها پژوهش و بررسي كرديم. اكنون در بخش پاياني (هفتمين بخش) به بررسي زندگي چند تن ديگر از صحابة صادق مي‌پردازيم و به دليل قلّت منابع و ناپيدايي ذكر ياراني از اين دست در منابع و متون تاريخي و صعوبت بيش از حد يافتن اين شخصيت­ها در مطاوي تاريخي و به دليل غبار ضخيمي كه بر چهرة چنين ياراني كشيده شده، اين موضوع را با همين نوشتار به آخر برده و از شمارة آينده، در ادامة اين پژوهش، به ذكر و ياد كرد صحابه‌اي خواهيم ‌پرداخت كه بسياري‌‌ از آنان از نيمة راه برگشتند، برخي سكوت و انزوا پيشه كردند و گروهي باكمال تأسف، رو در روي حقيقت ايستادند و به قرباني فضيلت­ها كمر بستند و آرمان نبي گرامي را به فراموشي سپردند:

35. عبدالله ابن امّ مكتوم

نامش عبدالله فرزند عمرو است. او در مكه به دنيا آمد و در همان شهر ‌زيست تا آن­كه پيامبر خدا9 رسالت يافت و مبعوث گرديد. پس از شنيدن دعوت پيامبر، به جمع ياران آن حضرت پيوست و مسلماني برگزيد و شيفتة آيات وحي شد.

هجرت به مدينه

ابن امّ مكتوم، صحابي صادق پيامبر، همواره در كنار آن حضرت بود و چون آن گرامي، به مدينه هجرت كرد، ابن امّ مكتوم هم پس از چند روز، همراه با كاروان مهاجران، به مدينة النبي هجرت نمود و همواره صداقت و ارداتش به پيامبر را حفظ كرد و تا پايان عمر آن حضرت و پس از رحلت ايشان، ملازم آرمان‌هايش بود.

ابن امّ مكتوم، مؤذن پيامبر

پيغمبر خدا9 دو مؤذن داشت؛ 1. مؤذني مشهور و نامدار به نام «بلال بن رباح حبشي» 2. عبدالله ابن امّ‌ مكتوم؛

ـ «كَانَ لِرَسُولِ اللَّهِ9 مُؤَذِّنَانِ؛ أَحَدُهُمَا بِلاَلٌ وَ الآخَرُ ابْنُ أُمِّ مَكْتُومٍ وَ كَانَ ابْنُ أُمِّ مَكْتُومٍ أَعْمَي وَ كَانَ يُؤَذِّنُ قَبْلَ الصُّبْحِ». [1]

«پيامبر خدا9 دو مؤذن داشت؛ يكي از آن دو، بلال (ابن رباح حبشي) بود و دوّمي، عبدالله ابن امّ مكتوم كه نابينا بود وپيش از صبح (براي نماز شب) اذان مي‌گفت.»

ـ «وَ كَانَ ابْنُ أُمِّ مَكْتُومٍ يُؤَذِّنُ قَبْلَ بِلاَل بالصُّبْحِ وَ كَانَ يُؤَذِّنُ بِلاَل بَعدَ ابْنُ أُمِّ مَكْتُومٍ». [2]

«ابن امّ مكتوم پيش از بلال اذان مي‌گفت و بلال بعد از ابن ام مكتوم.»

در روايتي ديگر اينگونه آمده است كه در ماه مبارك رمضان پيامبر9 فرمودند:

«إِذَا أَذِنَ ابنُ أُمُّ مَكتُومٌ فَكُلَوا فَإنَّهُ يُؤَذِّنُ بِالَّليلِ وَ إِذَا أَذِنَ بِلاَلُ فَامسُكُوا» [3] .

«هرگاه ابن امّ مكتوم اذان گفت، بخوريد كه او در شب اذان مي‌گويد و هر گاه بلال اذان گفت امساك كرده و از خوردن باز ايستيد.»

در واقع، اذان ابن امّ مكتوم به معناي اعلام اين نكته بوده كه مردم بدانند دارند وارد صبح مي‌شوند، مواظب باشند كه بعد از او بلال اذان خواهد گفت.

به خوبي مي‌دانيم­كه شأن مؤذن در صدر اسلام، شأن والايي بوده و مقامي معنوي است­كه پيامبرخدا اين مقام معنوي را به افرادي مي‌دادند كه در نظر ايشان، براي اين امر، صالح و شايسته بودند و البته به معناي آن نيست كه ديگر صحابة صادق پيامبر، اين محبوبيت و جايگاه را نداشته‌اند؛ زيرا به افراد معدودي براي گفتن اذان نياز بوده است.

امامت بر مردم در نماز جماعت

عبدالله ابن امّ مكتوم، فردي نابينا بوده كه به دستور پيامبر9 بر مردم اقامة جماعت مي‌كرد؛ زيرا او هم داراي تقوا و ملكة عدالت نفساني بود و هم در نماز قرائتي زيبا داشت و از همين رو، هنگامي كه برخي از ياران پيامبر از ايشان در بارة امامت جماعت به وسيلة ابن امّ مكتوم پرسيدند: حضرت فرمود: «يَؤُمُّكُمْ أَقْرَؤُكُم‏» ؛[4] «بايد با قرائت‌ترين شما بر شما امامت كند.»

و آنگاه­كه افراد از پيامبر مي‌پرسيدند: آيا مي‌شود نابينا بر مردم اقامة جماعت كند؟ مي‌فرمود: « إِمَامَةُ ابنَ أُمّ ‌مَكتُوم فَضلٌ لَكُم »؛[5] «امامت ابن امّ مكتوم فضيلتي است بر شما.»

علاّمة حلّي در تذكرة الفقها اينگونه نگاشته است:

«أنّ النّبي ـ صَلَّي اللَّه عليه و آله ـ استخلف ابن أمّ مكتوم يؤمّ الناس و كان أعمي.

قال الشعبي: غزا النّبي ـ صلّي اللَّه عليه و آله ـ ثلاث عشرة غزوة، كلّ ذلك يقدّم ابن أمّ مكتوم يصلّي بالناس‏». [6]

«پيامبر خدا ـ كه درود خدا بر او وآلش باد ـ ابن امّ مكتوم را جانشين خويش ساخت تا بر مردم اقامة جماعت كند، در حالي كه نابينا بود. شعبي از قول پيامبر نقل كرده كه پيامبر درسيزده غزوه ابن ام مكتوم را پيش ‌انداخت تا براي مردم نماز جماعت بخواند.»

«قال ابن حجر، رواه جماعة من أهل العلم بالنسب والسيرة، أنّ النبي استخلف ابن أمّ‌ مكتوم ثلاث عشر مدّة في الأبواء وبواط، و ذي العشيرة و غزوته في طلب كرزبن جابر، و غزوة السويق و غطفان و غزوة أحد و حمراء الأسد و نجران و ذات الرقاع و في خروجه في حجة الوداع و في خروجه إلي بدر... و كان النبي9 يستخلفه علي المدينة، يصلّي بالناس عامّة غزواته، استخلفه علي المدينة في غزوة بني النضير و غزوة الخندق و في غزوة بني قريظة و غزوة بني لحيان». [7]

«ابن حجر و جماعتي از اهل علم كه دانش سيره و نسب را مي‌دانستند، نقل كرده‌اند كه پيامبر9 در سيزده غزوه ابن امّ مكتوم را جانشين خويش كرد؛ مانند ابواء وبواط و ذي العشيره و غزوه­اي كه پيامبر در جستجوي كرزبن جابر بود و غزوة غطفان و اُحُد، وحمراء الأسد و نجران و ذات الرقاع و نيز هنگام رفتن به حج وداع و در جنگ بدر او را براي امامت جماعت در مدينه جانشين خود كردند... و نيز پيامبر او را جانشين خويش مي‌ساخت تا در مدينه بماند و در تمام غزوه‌ها بر مردم امامت جماعت كند. همچنين او را در غزوة بني نضير، خندق، بني قريظه و غزوة بني لحيان جانشين خويش ساخت كه در مدينه بر مردم امامت جماعت كند.»

درسي از زندگي ابن امّ مكتوم

در منابع تاريخي نقل شده كه روزي ابن امّ مكتوم به خانة پيامبر رفت. زماني كه او وارد خانه شد، دو تن از همسران پيامبر در نزد پيامبر بودند. آن­ها پوشش و حجاب نگرفتند، پيامبر به آنان دستور داد كه حجاب خود برگيرند. آن دو گفتند: اي فرستادة خدا، او نابينا است! پيامبر پرسيد: آيا شما هم نابينا هستيد؟

«روته أمّ سلمة قالت: كنت أنا و ميمونة عند النبي ـ صلّي اللّه عليه و آله ـ فأقبل ابن أمّ مكتوم فقال: «احتجبا عنه» فقلنا: إنّه أعمي، فقال: «أ فعمياوان أنتما؟!». [8]

«امّ سلمه روايت كرده كه من و ميمونه نزد پيامبر بوديم و ابن امّ مكتوم وارد شد، پيامبرخدا فرمودند: حجاب خود برگيريد. گفتيم: او كه نابينا است، چه نيازي به حجاب است؟ فرمود: آيا شما هم نابينا هستيد؟»

در روايت ديگر آمده است:

«قَالَ رَسُولُ اللَّهِ9‏ لَهُمَا أُدْخُلاَ الْبَيْتَ. فَقَالَتَا إِنَّهُ أَعْمَي. فَقَالَ: إِنْ لَمْ يَرَكُمَا فَإِنَّكُمَا تَرَيَانِه‏». [9]

«پيامبر9 به ايشان (دو تن از همسرانش) فرمودند: وارد خانه شويد. آنان گفتند: ابن امّ مكتوم ما را نمي‌بيند. حضرت فرمودند: او شما را نمي‌بيند، شما كه او را مي‌بينيد.»

از اين ماجرا، به خوبي مي­توان فهميدكه زنان در مسألة حجاب، بايد نهايت دقت را بكنند و در هر حالي، خود را از نامحرم بپوشانند.

نزول آيات سورة عبس در بارة ابن امّ مكتوم

( عَبَسَ وَ تَوَلَّي، أَنْ جاءَهُ الأَْعْمي، وَما يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّي، أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْري ).[10]

«چهره درهم كشيد و روي برتافت، ازاين­كه نابينايي به­سراغ او آمده بود! تو چه مي‏داني شايد او پاكي و تقوا پيشه كند، يا متذكّر گردد و اين تذكّر به حال او مفيد باشد!»

«قال الطبرسي= في مجمع البيان: قيل نزلت الآيات في عبد الله بن أمّ مكتوم و هو عبد الله بن شريح ابن مالك بن ربيعة الفهري من بني عامر بن لؤي و ذلك أنّه أتي رسول الله9 و هو يناجي عتبة بن ربيعة و أبا جهل بن هشام و العباس بن عبد المطّلب و أبيا و أمية بن خلف، يدعوهم إلي الله و يرجو إسلامهم فقال: يا رسول الله أقرئني و علّمني ممّا علمك الله، فجعل يناديه و يكرّر النّداء و لا يدري أنّه مشتغل مقبل علي غيره حتّي ظهرت الكراهة في وجه رسول الله9 لقطعه كلامه...

فنزلت الآيات، و كان رسول الله بعد ذلك يكرمه و إذا رآه، قال: مرحباً بمن عاتبني فيه ربّي و يقول له: هل لك من حاجة؟ و استخلفه علي المدينة مرّتين في غزوتين»‏. [11]

«مرحوم طبرسي نقل كرده كه گفته شده، آيات اول سورة عبس، دربارة عبدالله ابن امّ مكتوم نازل شده است؛ در زماني كه پيامبر خدا9 با عتبه و ابوجهل بن هشام و عباس ابن عبدالمطّلب و امية بن خلف، گفتگو مي‌كرد تا آن­ها را ارشاد و هدايت كند و به اسلام فرا بخواند، كه در اين هنگام، عبدالله ابن امّ مكتوم وارد شد و گفت: اي پيامبر، بخوان بر من آنچه را كه بر تو نازل شده و آموزشم ده. اين سخن را مكرر با صداي بلند مي‌گفت و نمي‌دانست كه پيامبر مشغول گفتگو و ارشاد ديگران بود، كه نوعي كراهت در چهرة حضرت ظاهر شد، به خاطر آن­كه كلام رسول را قطع نمود. پس در اين هنگام اين آيات (آيات نخست سورة عبس) نازل شد. پيامبر بعد از اين ماجرا او را احترام مي­كردند و هرگاه ايشان را مي‌ديدند، مي‌فرمودند: درود بركسي كه خدا در بارة او به من عتاب كرد و خطاب به او (ابن امّ مكتوم) ‌فرمود: اي ابن امّ مكتوم، آيا حاجتي داري از من بخواهي؟ و پيامبر ابن امّ مكتوم را بارها به جاي خود بر مدينه جانشين ساختند.»

برخي از مفسران نقل كرده‌اند كه كراهت در چهرة حضرت رسول نبود بلكه در چهرة اميّة بن خلف بود كه نابينايي وارد شد و...

البته منظور ما اين نيست كه كراهت در چهرة چه كسي ظاهر شده، مراد آن است­كه آن فرد يا پيامبر مورد عتاب قرار گرفته؛ زيرا ابن امّ مكتوم زمينة پذيرش و هدايت داشته؛ چنانكه بعداً هم اين نكته نمودار شد و لذا پيامبر او را مورد تكريم و احترام قرار داد.

نابينايي، معلّم قرآن

ابن امّ مكتوم، حافظه‌اي قوي و سرشار داشت. با اين­كه چشمانش نمي­ديد، قرآن را حفظ بود و به افراد ديگر مي­آموخت و پيامبر خدا9 هم به ابن امّ مكتوم دستور دادند كه او قرآن را به ديگران بياموزد.

«بخاري به اسناد خود، از ابن اسحاق، از براء بن معرور آورده است كه مي‌گفت: از اصحاب نبيّ گرامي9 نخستين كساني­كه در مدينه بر ما وارد شدند، مصعب بن عمير و عبدالله بن امّ مكتوم بودند كه قرآن كريم را بر ما مي­آموختند و ما هم به سخنان آن­ها گوش فرا مي‌داديم و قرآن را از آن دو فرا گرفتيم.» [12]

بدرود زندگي

ابن امّ مكتوم، بعد از رحلت نبيّ گرامي9 تا سال13ق. در قيد حيات بود. تاريخ از زندگي او پس از رحلت پيامبر نقل چنداني ندارد، جز اين­كه در نقل­ها وارد شده كه او در جنگ قادسيه هم حضور داشت و اذان مي‌گفت و قرآن تلاوت مي‌كرد.

«و قد غزا ابن أمّ مكتوم، و كان يمسك الرآية في بعض حروب القادسية». [13]

«ابن ام مكتوم در جنگ­ها وغزوات حضور داشت و پرچم را در بعضي از جنگ‌هاي قادسيه به دست مي­گرفت.»

در هر حال، ابن امّ مكتوم، تا سال 23ق. در قيد حيات بود و خدمات فراواني را به اسلام كرد.

او در زمان خلافت عمر، زندگي را بدرود گفت و در جوار حق آرميد؛

«صَلَّي عَلَيهِ عُمَرُ بنُ الخَطّابُ وَ دُفِنَ بِالبَقِيعِ». [14]

«عمر بن خطاب بر جنازه‌اش نماز گزارد و در بقيع مدفون گرديد.»

نكتة قابل يادآوري اين است كه فردي نابينا اين همه محبوبيت مي‌يابد. معلّم قرآن و نيز جانشين پيامبر در مدينه در غياب او مي‌شود و در نماز امام مردم مي­شود و هرگز راه انحراف نمي‌رود و پيامبر بر او فوق العاده احترام مي‌گذارد.

36. قيس بن عاصم مِنقَري

قيس بن عاصم بن سنان بن خالد بن منقر بن عبيد بن مقاعس التميمي المنقري، كنيه‌اش، ابوعلي و يا ابوطلحه و يا ابوقبيصه بوده كه بيشتر مورخانِ نام­آور گفته‌اند: او همان ابوعلي، قيس بن عاصم منقري است.

«قدم في وفد بني تميم علي رسول الله ـ صَلَّي الله عليه ]وآله[ و سلّم ـ و ذلك في سنة تسع، فلمّا رآه رسول الله ـ صَلَّي الله عليه]وآله[و سلّم ـ قال: هذا سيد أهل الوبر. وكان ـ رضي الله عنه ـ عاقلاً حليماً مشهوراً بالحلم». [15]

«او (قيس بن عاصم) در سال نهم هجرت، با جمعي از بني تميم بر پيامبر خدا9 وارد شد، چون فردي عاقل و حليم و مشهور به حلم بود، پيامبر تا او را ديدند، فرمودند: هذا سيد اهل الوبر، اين مرد، آقاي انسان­ها است.»

تحريم شراب در عهد جاهليت

به اين دليل­كه فردي عاقل و خردمند بود و ضررهاي شراب را مي‌دانست، پيش از ظهور اسلام، خوردن شراب را برخود حرام كرد و ديگر لب و دهان خويش را بر آن آلوده نمي­ساخت و مي‌گفت: شراب زايل كنندة خِرد و انديشه است. تحريم شراب از اين رو بود كه او در دورة جاهليت تجارت شراب داشت، روزي به اندازه‌اي شراب آشاميد كه از خود بيخود شد؛ لذا در حال مستي گريبان ناموس خويش گرفت و بر وي سخنان بيهوده گفت و به ماه مي‌نگريست و ياوه مي‌گفت، چون به هوش آمد، ماجراي سخنان بيهوده‌اش را به وي گفتند. از كار خويش به شدّت نفرت يافت، همانجا شراب­ها را بريخت و افراد گماشته بر شراب را آزاد كرد، پول‌هاي كسب شده از راه تجارت شراب را به مستمندان داد و آن را بر خود تحريم كرد و سوگند خوردكه هرگز لب به شراب آلوده نسازد. او آنگاه اين اشعار را سرود:

رَأَيْتُ الْخَمْرَ صَالِحَةً وَفِيهَا

خِصَالٌ تُفسِدُ الرَّجُلَ الْحَلِيمَا

فَلاَ وَ الله أشربها صحيحا ً

وَلاَ أشفي بِهَا أبَداً سَقِيماً

وَ لاَ أعطي بِهَا ثَمَناً حَيَاتي

وَ لاَ أِدعٍو لَهَا أَبَداً نَدِيماً

فَإنَّ الخَمرَ تفضح شَارِبِيهَا

و تجنيهم بها الأمر العظيما العظيما [16]

«شراب چيز خوبي است ولي در آن خصوصيتي است كه مرد حليم را تباه مي‌كند.

به خدا سوگند، در حال صحّتم هرگز آن را نخواهم آشاميد و هرگز از آن به عنوان معالجه استفاده نخواهم كرد.

تا زنده‌ام پولي برايش هزينه نمي­كنم و همنشين خود را به آن نخواهم خواند.

زيرا شراب، آشامنده‌اش را رسوا مي­كند و منشأ خطرهاي بزرگي است.»

پند و اندرز پيامبر9 به قيس بن عاصم

انسان­هاي خردمند و با هوش همواره در پي كسب دانش و معرفت­اند و در هر مرتبه‌اي از دانش كه باشند باز هم مي‌كوشند تا از افراد لايق و انديشمند بهره ببرند. قيس كه خود مردي حكيم است، همين­كه به پيامبرخدا9 دست مي‌يابد، همواره در كنار آن حضرت قرار مي‌گيرد و ملتمسانه مي‌خواهد كه از شريعة علم نبي بهره گيرد. قيس در جلسة نخست پس از مسلماني‌اش، از محضر پيامبر خدا، تقاضاي پند و موعظه كرد.

«خليفة بن حصين گويد: از قيس بن عاصم منقري شنيدم كه مي‌گفت: بر پيامبرخدا9 وارد شدم كه در ميان جماعتي از بني تميم بود. از آن حضرت موعظه خواستم، فرمود: با آب سدر غسل كن. امرش را اطاعت كردم و به محضرش رفتم. بار ديگر عرض كردم: مرا موعظه‌ فرما تا به آن سود برم. پيامبر فرمود:

«يَا قَيْسُ، إِنَّ مَعَ الْعِزِّ ذُلاًّ، وَ إِنَّ مَعَ الْحَيَاةِ مَوْتاً، وَ إِنَّ مَعَ الدُّنْيَا آخِرَةً، وَ إِنَّ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ حَسِيباً، وَ عَلَي كُلِّ شَيْ‏ءٍ رَقِيباً، وَ إِنَّ لِكُلِّ حَسَنَةٍ ثَوَاباً، وَ لِكُلِّ سَيِّئَةٍ عِقَاباً، وَ إِنَّ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَاباً، وَ إِنَّهُ يَا قَيْسُ لاَ بُدَّ لَكَ مِنْ قَرِينٍ يُدْفَنُ مَعَكَ، وَ هُوَ حَيٌّ، وَ تُدْفَنُ مَعَهُ وَ أَنْتَ مَيِّتٌ، فَإِنْ كَانَ كَرِيماً أَكْرَمَكَ، وَ إِنْ كَانَ لَئِيماً أَسْلَمَكَ، لاَ يُحْشَرُ إِلاَّ مَعَكَ، وَ لاَ تُحْشَرُ إِلاَّ مَعَهُ، وَ لاَ تُسْأَلُ إِلاَّ عَنْهُ، وَ لاَ تُبْعَثُ إِلاَّ مَعَهُ، فَلاَ تَجْعَلْهُ إِلاَّ صَالِحاً، فَإِنَّهُ إِنْ كَانَ صَالِحاً لَمْ تَأْنَسْ إِلاَّ بِهِ، وَ إِنْ كَانَ فَاحِشاً لاَ تَسْتَوْحِشْ إِلاَّ مِنْهُ وَ هُوَ عَمَلُكَ». [17]

«بدان اي قيس كه با عزّت ذلّت و خواري همراه است و با زندگي مرگ، و با دنيا آخرت، و با هر چيزي حسابگري است و با هر چيزي مراقب و نگهباني است. هر حسنه‌اي را ثوابي است و هر گناهي را عقوبتي و هر مدتي را پاياني. اي قيس، براي تو ناچار رفيقي بايد در قبرت، در حالي كه تو مرده‌اي و او زنده است. اگر رفيق خوبي باشد، تو را گرامي مي‌دارد و اگر بد باشد، تو را تسليم نكبت و عذاب سازد. او جز با تو محشور نخواهد شد و جز با تو برانگيخته نمي­شود و جز دربارة تو از او نخواهند پرسيد و در قيامت جز با او مبعوث نشوي. پس همنشين قبر خود را قرار مده مگر امري صالح و نكو و شايسته، كه اگر خوب باشد نجاتت ‌‌دهد و اگر بد باشد براي تو منشأ ترس ‌شود. و آن، عمل و كردار تو است.»

در متن روايت آمده است كه قيس به پيامبر گفت: اي رسول گرامي، اگر اين سخنان شما به شعر درآيد، مطلوب است. فردي از صحابه به نام صلصال كه در گفتن شعر مهارت داشت، آن را اينگونه به شعر در آورد:


تَخَيَّرْ قَرِيناً مِنْ فِعَالِكَ إِنَّمَا

قَرِينُ الْفَتَي فِي الْقَبْرِ مَا كَانَ يَفْعَلُ يفعل

فَلاَ بُدَّ لِلإِنْسَانِ مِنْ أَنْ يُعِدَّهُ

لِيَوْمٍ يُنَادَي الْمَرْءُ فِيهِ فَيُقْبِلُ

فَإِنْ كُنْتَ مَشْغُولاً بِشَيْ‏ءٍ فَلاَ تَكُنْ

بِغَيْرِ الَّذِي يَرْضَي بِهِ اللَّهُ تَشْغَلُ‏

فَمَا يَصْحَبُ الإِنْسَانَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِهِ

وَ مِنْ قَبْلِهِ إِلاَّ الَّذِي كَانَ يَعْمَلُ

أَلاَ إِنَّمَا الإِنْسَانُ ضَيْفٌ لأَهْلِهِ

ُقِيمُ قَلِيلاً عِنْدَهُمْ ثُمَّ يَرْحَل [18]

«از كردار خويش، دوستي براي خود برگزين كه رفيق آدمي در گور (برزخ) همانا اعمال او است.

پس ناگزير، انسان بايد عملي را براي روز رستاخيز و روزي كه فراخوانده مي‌شود برگزيند.

پس اگر به­كاري سرگرم مي‌شوي، مراقب باش كاري باشد كه رضاي خدا در آن است.

پس پيش و پس از مرگ، جز عمل انسان، همنشينش نخواهد بود.

همانا آدمي در جمع خانواده­اش ميهماني بيش نيست كه اندكي در ميان ايشان درنگ و سپس به سراي آخرت كوچ خواهد كرد.»

قيس، حليم و بردبار

در تاريخ عرب، حلم و بردباري را به احنف بن قيس مثال مي‌زنند ليكن با اين حال وقتي از احنف بن قيس پرسيدند حلم را از كه آموختي؟ گفت: از قيس بن عاصم منقري. يك بار او را ديدم كه در روبه­روي خانه­اش تكيه به شمشير كرده و مردم را پند و اندرز مي‌داد. در اين ميان، كشته‌اي را با مردي كه دستهايش را بسته بودند، آوردند. به قيس گفتند: اين پسرِ برادر تو است كه پسرت را كشته است! اما به خدا سوگند، قيس نه تكيه‌اش را از شمشير گرفت و نه سخنش را قطع كرد، بلكه به سخنانش ادامه داد و بي­آنكه حواسش به هم بريزد و يا لكنتي به او دست دهد، سخنش را به پايان رساند. چون از سخنراني فارغ شد، متوجه پسر برادرش گرديد و گفت: پسر برادرم! بد كاري مرتكب شدي، خدايت را نافرماني كردي، رحِم و خويشاوندي خود را بريدي! تير خود را دربارة خودت به كار انداختي و افرادت را كم كردي!

سپس پسر ديگرش را طرف سخن قرار داد و گفت: بازوهاي پسر عمويت را باز كن و برادرت را به خاك بسپار و صد شتر دية برادرت را از مال من به مادرت تقديم كن؛ زيرا او از عشيره و فاميلي ديگر است.» [19]

حضور قيس در فتح مكه، حنين و طائف

پيش­تر اشاره شد كه قيس بن عاصم در سال نهم هجرت، به پيامبرخدا9 ايمان آورد، اما در عين حال، بسياري از مورخان نوشته­اندكه سال هشتم و قبل از فتح مكه رخ داده و لذا در فتح مكه هم شركت داشت و در حنين و طائف نيز با پيامبر خدا بود و در كنارش با دشمنان او جنگيد.

«وَكَانَ شَيخاً عَالماً حَلِيماً مُعَمّداً وَ شَاهد الفتح و الحنين و الطائف». [20]

«قيس، پيرمردي عالم، داراي حلم و سن زياد بود كه در فتح مكه و حنين و طائف نيز حضور داشت.»

همراه كاروان به دربار هِرَقل

در سال نهم هجرت، پيامبر9 چند نفر را به دربار هِرَقل فرستاد كه نامة پيامبر را به او برسانند و به اسلام دعوتش كنند، در ميان آن چند نفري كه به دربار هرقل رفتند. قيس بن عاصم منقري، فرد داناي حليم و بردبار بود.

«هنگامي­كه فرستادگان پيامبر، مقابل هرقل قرار گرفتند، هرقل بدون فرد مترجم گفت: چه كسي داناترين شما است كه از او پرسش­هايم را بپرسم؟ همة آنان، به قيس بن عاصم نگريستند. هرقل خطاب به قيس گفت: به حق ديني­كه داري، از معجزات پيامبرتان چه ديده‌اي؟

قيس در پاسخ وي گفت: در سفري با پيامبر بودم كه مردي عرب خدمت ايشان رسيد، پيامبر از او پرسيد: آيا گواهي مي‌دهي كه خدايي جز خداي عالم نيست و من فرستادة خدايم؟ مرد عرب گفت: چه كسي هست به آنچه كه مي‌گويي گواهي دهد؟ پيامبر به درختي كه در آن حوالي بود اشاره كرده، فرمودند: اين درخت گواهي مي‌دهد. پيامبر درخت را فراخواند و درخت نزديك آمد و سه بار پيامبر از او شهادت و گواهي خواست و درخت سه مرتبه به وحدانيت خدا و رسالت پيامبر گواهي داد. سپس پيامبر به درخت امر كردكه به جاي خود باز گردد و درخت بازگشت.

هرقل گفت: ما در كتاب خود خوانده‌ايم كه فردي از امّت پيامبر شما اگر گناهي كند، بر او يكي نوشته ‌شود و اگر عملي خير انجام دهد، ده ثواب برايش مي­نويسند. قيس گفت: آري، او پيامبر ما است كه اين آيه بر او نازل شد: (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلاَ يُجْزي إِلاَّ مِثْلَها). هرقل گفت: پيامبري­كه موسي به­وجود او بشارت داده، در روز قيامت گواه بر مردم وشاهد بر آن­ها است. قيس­گفت: آري، چنين است، قرآن هم فرمود: (يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً) «ما اي پيامبر، تو را شاهد، بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاديم».

نصايح قيس هنگام مرگ

قيس به هنگام مرگش، اين جملات را ـ كه براي هميشه و همة انسان­ها راهگشا است ـ خطاب به فرزندانش بيان كرد:

«يَا بَنِيَ خُذُوا عنّي، فإنّه ليس أَحد أَنصح لكم منّي، إِذا أَنا متّ فسوّدوا كباركم لاَ تسوّدوا صغاركم فيسفه الناسُ كِبَارَكم وتَهُونُوا عليهم وعليكم بإصلاح المال، فإنّه منبهة الكريم، ويُسْتَغني به عن اللئيم، وإِيّاكم و المسأَلة، فإنّها آخر كسب الرجل، فإذا متّ فلا تنوحوا عليّ...»

«فرزندانم! از من فراگيريد كه فردي مشفق‌تر و ناصح‌تر از خودم برايتان سراغ ندارم. هرگاه من مُردم، بزرگانتان را محترم شماريد و بر خود سيادت وآقايي دهيد، ولي افراد كم­مايه و كوچك را سيادت ندهيد كه مردم، بزرگان شما را سفيه و نادان مي‌پندارند و برحذر مي­دارم شما را از اين­كه چيزي از مردم بخواهيد كه آخرين كسب و تلاش شما خواهد شد. هرگاه مُردم، بر من نوحه و زاري نكنيد.»

فلمّا مات رثاه عبدة بن الطبيب بقوله:

عليك سَلامُ اللَّهِ، قَيْسَ بن عاصمٍ

و رَحْمَتُهُ ما شَاءَ أَن يَتَرَحَّما

فما كان قيس هلكه هلك واحد

و لكنه بنيان قوم تهدّما

هنگامي كه قيس از دنيا رفت، عبدة بن طبيب درباره‌‌اش چنين سرود:

«سلام ورحمت خدا بر تو اي قيس‌بن عاصم تا آن زمان­كه رحمتش شامل حال مخلوقات است.

مرگ قيس مرگ يك فرد نبود، بلكه مرگ او بنيان قومي را درهم ريخت.»

قيس، مدفون در بقيع

قيس بن عاصم، تا سال 20 هجرت در قيد حيات بود و در دورة خلافت عمر، خليفه دوم، بدرود زندگي گفت؛ «فَصَلَّي عَلَيهِ عُمَرُ وَ جَمَاعَةٌ مِنَ المُسلِمِينَ وَ دَفَنُوهُ فِي البَقِيعِ»؛ [21] «عمر با گروهي از مسلمانان بر او نماز گزاردند و در بقيع دفنش كردند.»

37. عبد الله بن عتيك

عبدالله بن قيس بن اسود، از طايفة بني سلمه، مردي انصاري و اهل مدينه است. او از نامداران مدينه و از صحابه و ياران با وفاي پيامبرخدا9 است.

عبدالله بن عتيك، با تبليغات مُصعب بن عمير، در جريان رسالت پيامبر قرار گرفت. او براي ديدن پيامبر9 به مكه رفت و آن حضرت را در عقبه ملاقات كرد و اسلام آورد.

ابن عتيك، مجاهدي انصاري

عبدالله بن عتيك، داراي روحية جهادگر و مبارز بود و از اين رو، در بيشتر جنگ‌ها شركت داشت و خود در سريّه­اي پيشگام بود و آرمان پيامبر را محقّق ساخت.

سريه­اي از سريّه‌ها، در تاريخ به نام عبدالله بن عتيك معروف است. اين سريّه، در منابع مختلف تاريخي ضبط گرديده و مورخان اتفاق نظريه دارند كه عبدالله بن عتيك در آن نقشي اساسي داشت و ابن ابي الحقيق را به قتل رساند.

در تاريخ آمده است بعد از قتل كعب بن اشرف، كه برضدّ پيامبر توطئه‌هاي فراوان داشت، جمعي از ياران آن حضرت به حضورش رفتند و گفتند:

«يا رسول الله، أَرسلنا إِلي ابن أَبي حُقَيْق، فأَرسل أَبا قتادة وأَبا عتيك وأَبيض بن الأَسود، وعبد الله بن أنيْس، وقال لهم: لا تقتلوا صبيا ولا امرأَة لا فذهبوا فدخلوا الدار ليلاً، وغلقوا علي كل قوم بابهم من خارج، حتي إِذا استغاثوا لم يستطيعوا أَن يخرجوا، ثم صعدوا إِليه في علية له إِليها عجلة فإذا هم به نائم أَبيضُ كأَنه القِرطاس، فتعاطوه بأَسيافهم فضربوه، فصرخت امرأته فهموا أَن يقتلوها، فذكروا نَهْيَ رسول اللّه ـ صَلَّي الله عليه]وآله[ وسلّم ـ لا تقتلوا امرأَةً ولا صبياً فنزلوا...» [22]

گفتند: اي فرستادة خدا، ما را به سوي ابن ابي حقيق بفرست، تا به قتلش رسانده و مسلمين را از شرّش برهانيم.

پيامبر9 ابا قتاده و ابن عتيك وعبدالله بن انيس را فرستادند وبه آن­ها فرمودند: نكشيد كودك و نه زني را، آن­ها شبانه رفتند وبه خانة ابن ابي حقيق وارد شدند. قبل از رفتن در خانة افراد آن محل را از پشت بستند، كه نتوانند خارج شده و فرياد بزنند و او را برهانند. سپس از ديوار پله‌ها بالا رفتند، ديدند كه خواب است. او را در خواب به قتل رساندند و با شمشير بر بدنش تاختند. همسرش فرياد زد، ارادة قتلش نمودند، اما ناگهان اين سفارش پيامبر يادشان آمد كه كودك و زن را نكشيد.»

توضيح اين نكته لازم است كه ابن ابي حقيق مخفيانه بر ضدّ پيامبر توطئه مي‌‌كرد و زمينه را براي جنگ و توطئة قريش بر ضدّ آن حضرت آماده مي‌ساخت. پس لازم بود شورش از دامن مسلمانان برطرف شود؛ لذا پيامبر9 اراده كرد و اصحاب ياد شده و در رأس آن­ها عبدالله بن عتيك رفتند و شرّ ابن ابي ‌حقيق را از پيامبر و اسلام كوتاه كردند. اين واقعه در سال ششم هجرت، در ماه رمضان رخ داد.

معروف شدن اين سريّه به «سرية عبدالله بن عتيك»، نشان از آن داردكه ابن عتيك، شجاعت و دليري فوق العاده‌اي داشته و پيامبر او را سردستة گروه انصار نمود تا بروند و شرّ ابن ابي‌الحقيق را برطرف سازند. در ديگر متون تاريخي، ماجراي سريّة ياد شده، مفصل آمده و نقش عبدالله بن عتيك به صورت پررنگي مطرح گرديده است كه در اين نوشتار به همين حد اكتفا كرديم و جهت يادآوري عظمت عبدالله بن عتيك، آن را كافي مي‌شماريم.

عبدالله بن عتيك، در نبرد بدر و اُحد و خندق و بسياري از نبردهاي ديگر شركتي فعال داشته و پيامبر بارها در سخنان خود از او به نيكي ياد كرده است.

ابن عتيك راوي پيامبر9

عبدالله بن عتيك، روايات فراواني را از قول پيامبر9 نقل كرده وهمين معنا، ملازمت و همراهي ايشان با پيامبر را حكايت مي‌كند كه در اينجا به نقل دو روايت مي‌پردازيم كه ابن عتيك از پيامبرخدا نقل كرده است:

1. «عَنِ ابْنِ جَابِرِ بْنِ عَتِيكٍ الأَنْصَارِيِّ عَنْ أَبِيهِ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ ]وآله[ وَسَلَّم إِنَّ مِنَ الْغَيْرَةِ مَا يُحِبُّ اللهُ ، وَمِنْهَا مَا يُبْغِضُ اللهُ ، فَأَمَّا الْغَيْرَةُ الَّتِي يُحِبُّ اللهُ ، فَالْغَيْرَةُ فِي اللهِ ، وَإِنَّ مِنَ الْخُيَلاَءِ مَا يُحِبُّ اللهُ ، أَنْ يَتَخَيَّلَ الْعَبْدُ بِنَفْسِهِ عِنْدَ الْقِتَالِ ، وَأَنْ يَتَخَيَّلَ عِنْدَ الصَّدَقَةِ ، وَأَمَّا الْخُيَلاَءُ الَّتِي يُبْغِضُ اللهُ ، فَالْخُيَلاَءُ لِغَيْرِ الدِّينِ». [23]

«از ابن عتيك انصاري نقل شده كه گفت: پيامبرخدا9 فرمود: نوعي از غيرت است كه خدا آن را دوست مي‌دارد و نوع ديگر را مبغوض مي‌شمارد، آن غيرتي را كه خداوند دوست ‌دارد، غيرت در راه خداست و غيرتي كه دشمنش مي‌شمارد، غيرت در غير راه خداست. فخر و تفاخر هم، چنين است؛ خداوند نوعي از آن را دوست مي‌دارد و نوع ديگر را دشمن؛ نوعي كه دوست مي‌دارد آنجا است كه انسان در ميدان جنگ و جهاد در راه خدا بر خود فخر و مباهات مي‌كند. (چراكه اداي تكليف كرده است) اما تفاخري كه در نزد خدا مبغوض است، تفاخر در غير راه خداوند است.»

2. «عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَتِيكٍ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ـ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ ]وآله[ وَسَلَّمَ ـ : مَنْ خَرَجَ مِنْ بَيْتِهِ مُهَاجِراً فِي سَبِيلِ اللهِ فَخَرَّ عَنْ دَابَّتِهِ فَمَاتَ أَوْ لَدَغَتْهُ حَيَّةٌ فَمَاتَ أَوْ مَاتَ حَتْفَ أَنْفِهِ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَي اللهِ». [24]

«از عبدالله بن عتيك نقل شده كه گفت: پيامبر خدا9 فرمود: هركس از خانة خود، در راه خدا و براي خدا خارج شود و از مركب خود بيفتد و بميرد و يا ماري او را نيش زند و بميرد و يا به مرگ ناگهاني گرفتار گردد، اجرش بر خداوند است.»

ابن عتيك، مدفون در بقيع

برخي از مورّخان؛ مانند خيرالدين زركلي نگاشته‌اند كه او در يمامه به شهادت رسيد، اما مورّخان نام آور ديگر؛ چون طبري، مقريزي، حاكم حسكاني و نيشابوري، نامش را در رديف كساني ثبت كرده‌‌اند كه در مدينه وفات يافت و در خلافت عمر از دنيا رفت و عمر بر جنازه‌اش نماز گزارد و در بقيع مدفون گرديد.

صالحي شامي در كتاب «سبل الهدي و الرشاد» آورده است:

«عبد الله بن عتيك بن قيس بن الأسود بن الحارث الأنصاري الأوسي، من أجلّة أصحاب الرسول، توفي في المدينة في خلافة عمر، فصلَّي عليه و دفنه في البقيع». [25]

«عبدالله بن عتيك بن قيس بن اسودبن حارث انصاريِ اوسي، از بزرگان صحابة پيامبر است. او در مدينه، در دورة خلافت عمر وفات يافت. عمر بر وي نماز گزارد و در بقيع دفنش كرد.»

38. حكيم بن حِزام

نامش حكيم بن حزام بن خويلد بن اسد بن عبد العزّي، قريشي اسدي است. او سيزده سال پيش از عام الفيل به دنيا آمد و يكصد و بيست سال عمر كرد. [26]

او در درون خانة كعبه متولّد شد و مادرش فاخته او را در آب زمزم غسل داد.

حاكم نيشابوري مي­نويسد: «و أُمُّه فاختة، بنت زهير بن أسد بن عبد العُزّي وكانت ولدت حكيماً في الكعبة و هي حامل فضربها المخاض و هي في جوف الكعبة فولدت فيها فغسله في حوض الزمزم و لم يولد قبله في الكعبة أحدٌ».

حكيم بن حزام برادر حضرت خديجة كبري، همسر گرامي پيامبرخدا9 است. او در عهد جاهليت از بزرگان اشراف و قريش بود. طبق نقل­هاي مكرّر تاريخي، دار الندوه، مركز مشورتي قريش، در اختيار وي بوده كه در دوران معاويه، آنجا را صد هزار درهم به وي فروخت و تمام قيمت آن را صدقه داد و ميان مستمندان و بينوايان مكه توزيع كرد.

ابن اثير در «اُسد الغابه» چنين نگاشته است:

«حكيم بن حِزام، پس از آن­كه دارالندوه را به معاويه فروخت، عبدالله بن زبير بر او طعنه زد و ايراد گرفت كه «بِعتَ مَكْرُمَةَ قُرَيشٍ؟» يعني عزّت و شرافت قريش را فروختي؟! وي در پاسخ گفت: «ذَهَبَتْ الْمَكَارِمُ إلاَّ التَّقْوَي» ؛ «جز پرهيزكاري، همة عزت­ها از بين رفته‌‌اند.» [27]

فتح مكه و مسلماني حكيم بن حزام

حكيم بن حزام در ماجراي فتح مكه مسلماني برگزيد و در شمار صحابة بزرگ پيامبر در آمد و پس از مسلماني، به مدينه مهاجرت شخصي كرد و در كنار پيامبر همواره ملازم آن حضرت بود؛ به گونه‌اي كه پرسش­هاي فراواني را از آن حضرت مي­كرد كه پرسش­هاي جالبي است و در مطاوي تاريخي و حديثي معروف است.

«حكيم، در بدر جزو لشكر قريش بود، ليكن به­گونة عجيبي گريخت و از كشته شدن نجات يافت كه پس از آن، سخت‌ترين و شديدترين سوگندش آن بود كه: «وَالَّذِي نَجَّانِي يَومَ بَدرٍ» ؛ «قسم به كسي كه در روز جنگ بدر مرا نجات داد.» [28]

پر واضح است كه اگر در جنگ بدر، به دست مسلمانان كشته مي‌شد، در حال شرك بود و ديگر توفيق مسلماني و تشرّف به اسلام را نداشت و از آن همه فيض و بركات باز مي‌ماند.

سخاوت و جود حكيم بن حِزام

حكيم بن حزام مردي بود با سخاوت و داراي طبعي بلند و روحي بخشنده و كريم. او به جهت شكرانة نعمت مسلماني‌اش، بعد از مسلماني و هجرت به مدينه، به حج رفت و صد شتر قرباني كرد و صد غلام را لباس احرام پوشاند تا در وقوف به عرفه آن­ها را آزاد كند. غلام‌ها را به مكه برد و در عرفه به گردن هر يك طوق طلايي افكند كه بر آن­ها اين جمله نقش شده بود؛«عُتَقَاءُ الله عَنحَكِيمِ بنِ حِزامٍ» [29] «اين­ها از سوي حكيم، آزاد شده‌هاي راه خدايند.»

از طبع بلند او همين بس كه در زمان ابوبكر و عمر، حتي از حق خود از بيت المال هم گذشت و نپذيرفت تا آن­كه عمر در ميان مردم اعلام كرد: مردم! شما گواه باشيد هرچه به حكيم اصرار مي‌كنم، حق خود را از بيت المال بستاند، نمي­پذيرد. او تا لحظة مرگ هم از كسي چيزي قبول نكرد.» [30]

حكيم بن حِزام و صلة رحم

از ويژگي­هاي بارز و برجستة وي، صلة رحم بود. حتي آنگاه كه بني­هاشم در كنار پيامبر9 بودند و در شعب ابو‌طالب در محاصرة اقتصادي به سر مي‌بردند و كسي جرأت نداشت با مسلمانان مراوده و داد و ستد داشته باشد و مشكلي را از آن­ها برطرف نمايد، حكيم بن حزام در چنين موقعيتي خطير و حساس، براي زندانيان و محصور شدگان شعب، غذا مي‌فرستاد و آنها را به­طور رايگان و به جهت صلة رحم، به مسلمانان و پيامبر9 تقديم مي­كرد.

در بحارالأنوار علامة مجلسي آمده است:

«روزي حكيم بن حزام براي مسلماناني كه در شعب محاصره شده بودند آذوقه مي‌برد، ابوجهل با وي برخورد كرد و پرسيد: كجا مي‌روي و اين آذوقه‌ها چيست؟ حكيم گفت: آن­ها را براي محمد و يارانش مي‌برم. ابوجهل اعتراض كرد و گفت: اين مخالفت با قراردادي است كه امضا كرده­اي، تو را رسوا خواهم كرد! جلوي او و آذوقه‌ها را گرفت وگفت: نمي‌گذارم آن­ها را به شعب ابو طالب ببري. از حكيم بن حزام اصرار و از ابوجهل منع و اعتراض... تا اين­كه كار به زد و خورد انجاميد. ابوالبختري كه از قريش بود، به پشتيباني از حكيم برخاست و گفت: ابوجهل! حيا نمي‌كني؟! اين مرد گندمي راكه از عمه‌اش پيش او بوده برايش مي‌برد و تو مانع اداي حق مي‌شوي؟ درگيري به آنجا رسيد كه ابوالبختري با استخوانِ ساق پاي شتر بر سر ابوجهل كوبيد و سر وي مجروح شد و خون جاري گشت. تمام اين ماجرا را حمزة بن عبدالمطّلب از نزديك مي‌ديدد، ليكن از خوف آن­كه مخالفت­ها شديدتر شود. دخالت نكرد.» [31]

در زندگي حكيم بن حزام، صلة رحم جايگاه خاصي داشت؛ چنانكه در مدينه همواره براي عمه‌هاي پيامبر هدايايي مي‌برد و به نوعي آن­ها را از نظر مالي تأمين و حمايت مي‌كرد؛ زيرا دوران مدينه دوران عسرت مسلمانان بود و عمّه‌هاي پيامبر از مكّه به مدينه مهاجرت كرده بودند. حكيم به آن­ها و به عموم بني‌­هاشم كمك مي­رساند.

او در دورة جاهليت نيز بسيار صلة رحم مي‌كرد. بعد ازآنكه مسلمان شد، از پيامبرخدا9 ‌پرسيد: اي فرستادة خدا، آيا اموري مانند صلة‌رحم، كه در عهد جاهليت انجام داده‌ام، برايم خيري دارد؟ پيامبر9 فرمود: «أَسْلَمْتَ عَلَي مَا أَسْلَفْتَ مِنْ خَيْرٍ»؛ [32] « آنچه در گذشته عمل خير انجام داده‌اي، نيكو و سالم است.»

و بدينسان پيامبر به وي اطمينان داد كه آنچه در گذشته و دورة جاهليت صلة رحم انجام داده، در نظر خدا نيكو و منشأ بركت است.

حكيم بن حزام، راوي پيامبر 9

از افتخارات بزرگ حكيم بن حزام آن است كه از پيامبر9 روايات فراواني را نقل كرد. براي نمونه به سه روايت كه ايشان از پيامبر نقل كرده، اشاره مي‌كنيم:

1. «رَوَي حَكِيمُ بْنُ حِزَام أَنَّ النَّبِيَّ9 نَهَي أَنْ تُقَامَ الْحُدُودُ فِي الْمَسَاجِدِ». [33]

«حكيم بن حزام نقل كرده كه پيامبرخدا9 از جاري شدن حدود الهي در مساجد نهي كردند.»

2. «و قد نهي رسول اللّه9 حكيم بن حزام عن بيع ما ليس عنده، فقال: لا تبع ما ليس عندك يعني ما لا تملك‏». [34]

«همانا پيامبرخدا9 حكيم بن حزام را نهي كردند از فروش چيزي كه در اختيارش نيست. پس فرمودند: آنچه را كه نزد تو نيست، نفروش؛ يعني چيزي را كه مالك آن نيستي.»

3. «عَنْ حَكِيمِ بْنِ حِزَامٍ قَالَ سَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ ـ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ]وآله[وَسَلَّمَ ـ فَأَعْطَانِي؟ ثُمَّ سَأَلْتُهُ فَأَعْطَانِي، ثُمَّ سَأَلْتُهُ فَأَعْطَانِي، ثُمَّ قَالَ­رَسُولُ اللَّهِ ـ صَلَّي­اللَّهُ عَلَيْهِ ]وآله[وَسَلَّمَ ـ : يَا حَكِيمُ إِنَّ هَذَا الْمَالَ خَضِرَةٌ حُلْوَةٌ، مَنْ أَخَذَهُ بِسَخَاوَةِ نَفْسٍ، بُورِكَ لَهُ فِيهِ، وَمَنْ أَخَذَهُ بِإِشْرَافِ النَّفْسِ لَمْ يُبَارَكْ لَهُ فِيهِ، وَكَانَ كَالَّذِي يَأْكُلُ وَلاَ يَشْبَعُ وَالْيَدُ الْعُلْيَا خَيْرٌ مِنْ الْيَدِ السُّفْلَي». [35]

«حكيم بن حزام گفت: از پيامبر9 درخواست كمك مالي كردم، عطايم كرد. بار ديگر درخواست كردم، باز عطايم كرد، بار سوم درخواست كمك كردم، باز هم عطا كرد. آنگاه فرمود: اي حكيم، اين مال، سبزه‌اي شيرين است، هركس آن را با سخاوت دريافت كند، بر او مبارك خواهد بود، و هر كس او را با نفسانيت و برتري جويي بخواهد، خداوند در آن بركتي قرار نخواهد داد و او همچون فردي خواهد بود كه بخورد و سير نشود و بدان كه دست فراتر و بخشنده، بهتر است از دستي كه امساك كرده و بخل مي‌ورزد.»

اگر به منابع فقهي و حديثي شيعه و اهل سنت رجوع كنيد، خواهيد ديدكه حكيم بن حزام در رأس راويان پيامبر9 است.

شنونده صدايي عجيب از آسمان

حكيم بن حزام، در جنگ بدر در سپاه كفر حضور داشته، او خود نقل مي‌كند كه در روز جنگ بدر، براي شكست سپاه اسلام اجتماع نموديم. اما واقعه‌اي عجيب ديدم و از آن روز در دلم اين نكته ايجاد شد كه پيامبرخدا9 از جانب خدا مورد تأييد قرار گرفته وبه نوعي مترصد فرصت بودم كه موقعيت برايم مهيّا شود تا به او ايمان بياورم:

« عَن حَكِيمُ بنٌ حِزام قَالَ: الْتَقَيْنَا فَاقْتَتَلْنَا، فَسَمِعْت صَوْتًا وَقَعَ مِنْ السّمَاءِ إلَي الأَرْضِ مِثْلَ وَقْعِ الْحَصَاةِ فِي الطّسْتِ وَ قَبَضَ النّبِيّ ـ صَلّي اللّهُ عَلَيْهِ ]وآله[ وَسَلّمَ ـ الْقَبْضَةَ فَرَمَي بِهَا فَانْهَزَمْنَا...». [36]

«از حكيم بن حزام نقل است كه گفت: در روز بدر گرد آمديم تا با پيامبر بجنگيم، ناگهان صدايي از آسمان شنيدم كه به زمين مي‌آمد؛ مانند افتادنِ سنگ‌ريزه‌ها در طشت. پيامبر از آن سنگ ريزه‌ها گرفتند و به سوي ما انداختند وما از ترس آن سنگ­ريزه‌ها گريختيم.»

پاسخ حكيم بن حزام به دعوت الهي

حكيم بن حزام، عمري طولاني داشت. بعد از رحلت پيامبر9 همواره در مدينه بود و تا سال 54 هجري، دوران حكومت معاويه، به دعوت الهي پاسخ گفت و از دنيا رخت بر بست. اهالي مدينه جمع شده، بر جنازه­اش نماز گزاردند و در بقيع دفنش كردند.

«حكيم بن حزام بن خويلد بن أسد بن عبد العزّي بن قصيّ القرشيّ الأسدي... وكان من المؤلّفة قلوبهم... وتوفّي سنة أربع وخمسين أيّام معاوية...». [37]

«حكيم بن حزام، فرزند خويلد، فرزند اسد بن عبد العزي، فرزند قصي قرشيِ اسدي است... و او از مؤلفة قلوبهم بود... در سال 54 ق. در دوران حكومت معاويه از دنيا رفت.»

حاكم نيشابوري در «المستدرك» آورده است:

«و حكيم بن حزام، مات بالمدينة سنة أربع و خمسين و هو ابن مأة و عشرين سنة و دفن بالبقيع». [38]

«حكيم بن حزام در سال54 هجرت در مدينه وفات يافت و جنازه‌اش در بقيع مدفون گرديد.»



[1] . بحار الأنوار، ج80 ، ص111

[2] . بهاء الدين محمد بن حسن بن محمد اصفهاني، معروف به فاضل هندي، كشف اللّشام، منشورات مكتبة المرعشي، 1405هـ . ج1، ص207

[3] . شيخ يوسف بحراني، الحدائق الناظره، ج7، مؤسسة النشر الاسلامي بقم، بي‌تا، ص338

[4] . همان، ج4، ص219

[5] . همان، ج4، ص220

[6] . جمال الدين ابن الحسن بن يوسف بن علي بن المطهر المعروف بحلّي، تذكرة الفقها، مكتبة الرضويه، بي‌تا، ص179

[7] . الشيخ علي الاحمدي الميانجي، مكاتيب الرسول، مركز تحقيقات الحج، 1998م. ص49

[8] . علامة حلّي، پيشين، ج2، ص573

[9] . سيد محسن حكيم، مستمسك العروة الوثقي، ج4، بي‌نا، بي‌تا، ص25

[10] . عبس : 4 ـ 1

[11] . محمد باقر مجلسي، بحارالانوار، ج17، داراحياء التراث العربي، 1983م. 1403ه‍ـ . ص78

[12] . سيد محمدباقر حجتي، كشف الفهارس، انتشارات سروش، 1370ش، ص132

[13] . عبد الرحمان بن محمد بن مخلوف الثعالبي، تفسير الثعالبي، ج5، بيروت، داراحياء التراث العربي، 1997م. ص254

[14] . ابن سعد، الطبقات الكبري، ج3، داراحياء التراث العربي، 1996م. ص214

[15] . ابن عبد البرّ ، الاستيعاب في معرفة الأصحاب، ج1 ، ص400

[16] . ابن اثير جزري، اسدالغابه، ج3، داراحياء التراث العربي، 1994م. ص224

[17] . حسن بن ابي الحسن ديلمي،‌ اعلام الدين في صفات المؤمنين، مؤسسة آل البيت، بي‌تا، ص332

[18] . همان، ص333

[19] . ابن اثير جزري، اسد الغابه، پيشين، ص229

[20] . معني معجزات الأنبيا، مركز الرساله، بي‌تا، ص239

[21] . ابن اثير جزري، اسد الغابه، ج4، ص322

[22] . ابو زيد عمر بن شبه النميري البصري، اخبار المدينة المنوره، ج2، ص463

[23] . محمد بن حبان، الهيثمي، موارد الظمآن، بي‌تا، بي‌نا، ص319

[24] . ابن عبدالله محمد بن احمد انصاري قرطبي، تفسير القرطبي، ج12؛ دار احياء التراث العربي، 1405ه‍ـ . ص89

[25] . محمد بن يوسف الصالحي الشامي، سبل الهدي و الرشاد، دارالكتب العلميه، بيروت، 1993م، ص95

[26] . ابن عبدالله حاكم نيشابوري، مستدرك، ج3، دارالمعرفه بيروت، لبنان، بي‌تا، ص483

[27] . ابن اثير جزري، اسد الغابه، ج5، داراحياء التراث العربي، 1994م. ص252

[28] . محمد علي عالمي، پيغمبر و ياران، ج2، انتشارات دانش قم، 1346، ص282

[29] . ابن اثير جزري، اسد الغابه، پيشين، ج2، ص40

[30] . محمد علي عالمي، پيشين، ص283

[31] . محمد باقر مجلسي، بحارالانوار، ج19، داراالكتب العلميه، بيروت، 1998م، ص19

[32] . أبو محمد علي بن أحمد بن سعيد بن حزم الأندلسي القرطبي الظاهري، المحلّي، ج10، دارالفكر، بي‌تا، ص201

[33] . ابو جعفر محمد بن حسن طوسي، الخلاف، مؤسسة النشر الاسلامي، 1417ه‍ـ . ص212

[34] . جمال الدين حسن بن يوسف، علي بن مطهر الحلّي، تذكرة الفقها، مكتبة المرتضويه، بي‌تا، ص128

[35] . ابي زكريا محي الدين النووي، شرح المهذب، دارالفكر، بي‌تا، ص246

[36] . مغازي واقدي، ج1، ص 96

[37] . اسد الغابه، ج1 ، ص278

[38] . ابو عبدالله الحاكم النيسابوري، المستدرك، دارالمعرفه، بيروت، لبنان، بي‌تا، ص483


| شناسه مطلب: 83616