زیارتگاهها و مقابر اهل سنت

142. مقبره ابوحنیفه ابوحنیفه نعمان بن ثابت کوفی (80-150ه‍ .ق)، فقیه و متکلم بزرگ اهل‌سنت و پایه‌گذار مذهب حنفی، از مذاهب چهارگانه اهل‌سنت است. اتفاق منابع بر آن است که ابوحنیفه، در خانواده‌ای مسلمان در شهر کوفه، بزرگ شده است. ام
142. مقبره ابوحنيفه
ابوحنيفه نعمان بن ثابت كوفي (80-150ه .ق)، فقيه و متكلم بزرگ اهلسنت و پايهگذار مذهب حنفي، از مذاهب چهارگانه اهلسنت است. اتفاق منابع بر آن است كه ابوحنيفه، در خانوادهاي مسلمان در شهر كوفه، بزرگ شده است. اما درباره گرويدن پدرانش به اسلام، بين روايات، اختلاف و ناهمگوني ديده ميشود. بر پايه كهنترين منابع، شرح حال وي، خاندان او با طايفه بني تيمالله بن ثعلبه، از قبيله ربيعه (از شاخههاي مهم قبيله بزرگ بكر ابن وائل) نسبت ولاء داشتند.[1] ابن عبدالبر نيز نقل كرده است كه ثابت، پدر ابوحنيفه، مملوك مردي از خاندان بنيقَفَل (شاخهاي از طايفه مزبور)، بوده است.[2] (تصوير شماره 231)
از عمر بن حمّاد، نوه ابوحنيفه، نقل شده است كه پدربزرگ ابوحنيفه، زوطي نام داشت و از اهالي كابل و مملوك بنيتيمالله بن ثعلبه بود كه بعداً آزاد شد و فرزندش ثابت، زماني به دنيا آمد كه او مسلمان شده بود. براساس روايت ديگري، ابوحنيفه، نامش عتيك ابن زوطره بود كه نام «نعمان» را براي خود برگزيد و پدر خود را «ثابت» ناميد. براساس نقل ديگري، زماني كه ابوحنيفه به دنيا آمد پدرش هنوز مسيحي بود و اسلام نياورده بود.[3]
كنار روايت عمر بن حماد، روايت ديگري نيز منسوب به برادرش اسماعيل بن حماد وجود دارد كه در آن، نسب ابوحنيفه، بهصورت «نعمان بن ثابت بن نعمان ابن مرزبان» آمده و ضمن تكيه بر پارسي بودن تبار وي، سوگند ياد شده است كه هيچيك از پدران او، هيچگاه در قيد بندگي نبودهاند. براساس اين روايت، نعمان ابن مرزبان، جد ابوحنيفه، در جشن نوروز يا مهرگان، به حضرت علي(عليه السلام) پالوده تقديم داشت و آن حضرت، ثابت و ذريه او را به بركت دعا كرد.[4] در اين روايت، به لحاظ نفي كلي بندگي جد ابوحنيفه و نيز در تبرك يافتن اين خاندان به دست حضرت علي(عليه السلام)، آثار مبالغه، آشكار است.[5] در برخي منابع قديميتر، نام و نسب وي، بهصورت «نعمان بن ثابت بن زوطي بن ماه» ياد شده است[6] كه ميتوان آن را تأييدي بر صحت روايت نخست دانست. (تصوير شماره 231)
ابوحنيفه از بسياري از فقيهان و عالمان كوفه، دانش آموخت. ولي استاد اصلي و ويژه او، حماد بن ابيسليمان (متوفاي 120ه .ق) بود كه مدت هجده سال در حلقه درسش شركت كرد و تا هنگام وفاتش، بهرهگيري از او را ترك نگفت. از ديگر شيوخ و اساتيد وي، از عامر شعبي، ابواسحاق سبيعي، عاصم بن ابيالنجود، قيس بن مسلم، سماك بن حرب، علقمة بن مرثد، عطية بن سعد عوفي، حكم بن عتيبه، قتادة بن دعامه و مالك بن دينار، ياد شده است.
او همچنين در زمان تحصيل (پيش از 114ه .ق) سفر يا سفرهايي به حجاز داشته و از شيوخ حرمين، دانش آموخته است. او در مدينه، مدتي در مجلس درس ربيعة بن ابيعبدالرحمان، از فقيهان اهل رأي حاضر شده و در مكه نيز مدتي ملازم مجلس عطاء بن ابيرباح (متوفاي 114 يا 115ه .ق) بوده است. همچنين در مدينه، از عالماني چون امام محمد باقر(عليه السلام)، عبدالرحمان بن هرمز اعرج، نافع مولاي ابنعمر، محمد ابن منكدر، ابنشهاب زهري و در مكه نيز از كساني، چون عمرو بن دينار و ابوالزبير مكي، بهره برد.[7] (تصوير شماره 232)
او در فاصله سالهاي 121-132ه .ق، يعني همزمان با آخرين سالهاي خلافت اموي، به عنوان فقيهي مخالف با فساد دستگاه حكومت، با ديدگاههاي اعتقادي خاص خود، بسيار مورد توجه جناحهاي مخالف حكومت، بهجز خوارج قرار گرفت.[8]
درباره ارتباط ابوحنيفه با شيعه، بايد ابتدا به روايات پرشماري اشاره كرد كه مناظراتي را بين ابوحنيفه و امام صادق(عليه السلام) و امام كاظم(عليه السلام) و عالمان امامي كوفه، چون محمد بن علي مؤمن الطاق، فضال بن حسن و هيثم بن حبيب صيرفي، دربردارند. در اين مناظرات، مسائل مختلف اعتقادي، از امامت، ايمان و قدر، مورد بحث قرار گرفته است.[9] در برخي روايات امامي، امام صادق(عليه السلام) از ابوحنيفه نكوهش كرده[10] و گاهي نيز وي، به عنوان فردي كمعلاقه به علي(عليه السلام)، معرفي شده است.[11]
البته بايد در نظر داشت كه ابوحنيفه، در فرصتهاي حضور خود در مدينه، از امام صادق(عليه السلام) بهره گرفته و روايات وي از ايشان، در جاي جاي مسانيد روايات او، ديده ميشود.[12] برخي از اين روايات، حكايت از روابط دوستانه بين ابوحنيفه و امام صادق(عليه السلام) دارد[13] و شيخ طوسي نيز او را در زمره اصحاب امام صادق(عليه السلام) برشمرده است.[14]
درباره رابطه ابوحنيفه با زيديه، بايد گفت كه همكاري صميمانه او با زيد بن علي و ابراهيم بن عبدالله محض، بهترين گواه بر روابط حسنه است؛ تا آنجا كه محمد بن جعفر ديباج، فرزند امام صادق(عليه السلام) و از امامان زيديه، ضمن ستايش از ابوحنيفه، عمل او را در ياري رساندن به زيد، دليل دوستي او به اهلبيت دانسته است.[15]
در جريان قيام زيد بن علي(عليه السلام)، در سالهاي 121-122ه .ق، ابوحنيفه، پنهاني او را ياري كرد و مال و سلاح، در اختيارش قرار داد.[16] زماني كه يزيد بن عمر بن هبيره در سال 129ه .ق، از جانب مروان دوم اموي، به فرمانروايي عراق منصوب شد، ابوحنيفه را به تصدي قضا و به روايتي، به نظارت بر بيتالمال فراخواند و ابوحنيفه با وجود فشاري كه ابنهبيره بر او وارد آورد، از پذيرش پيشنهاد او سرباز زد.[17]
افزايش فشار از جانب ابنهبيره بر ابوحنيفه، او را ناچار ساخت تا كوفه را ترك كند و به مكه بگريزد و دو سال باقيمانده از خلافت امويان را در آنجا بهسر برد.[18] او در اين فرصت، به تبليغ اعتقادات و آراي فقهي خود پرداخت و با ايوب سختياني، فقيه بصره كه در آن زمان، در مكه بهسر ميبرد، رقابت سختي داشت.[19]
پس از تأسيس خلافت عباسي و به حكومت رسيدن سفاح، ابوحنيفه به كوفه بازگشت.[20] اما با بهكار بستن حيلهاي لفظي، از بيعت كردن با سفاح طفره رفت.[21] برخي از نويسندگان مسلّم دانستهاند كه ابوحنيفه، خلافت عباسيان را منكر بود و هرگز با سفاح و منصور، بيعت نكرد.[22]
در سال 145ه .ق كه ابراهيم بن عبدالله محض در بصره، عليه خلافت منصور قيام كرد، ابوحنيفه اين قيام را تأييد نمود و مردم را به ياري ابراهيم ترغيب كرد و نامهاي به وي نوشت و در آن نامه، از او دعوت كرد كه به كوفه بيايد تا از ياري بيشتر وي، برخوردار شود.[23] با اين حال، پس از سركوب قيام ابراهيم، ابوحنيفه از تعرض منصور، در امان ماند.
در آخرين روزهاي زندگي ابوحنيفه، منصور او را به بغداد فراخواند و به دليلي كه دقيقاً روشن نيست، به زندان افكند و ابوحنيفه پس از مدت كمي، در زندان درگذشت.[24] زفر بن هذيل معتقد بود كه ابوحنيفه را در زندان، زهر خورانيدهاند[25] و در واقع، او مسموم از دنيا رفته است. پيكر ابوحنيفه پس از آنكه حسن بن عُماره بجلي، محدث كوفي، بر آن نماز گزارد، در قبرستان خيزران بغداد، دفن گرديد.[26] (تصوير شماره 233)
ميتوان مقبره ابوحنيفه را در كنار مقبره عبدالقادر گيلاني، دو زيارتگاه مهم اهلسنت در بغداد، به شمار آورد. درباره زمان ساخت بناي اوليه قبر ابوحنيفه، اطلاع دقيقي در دست نيست. اما ابنجوزي نوشته است كه تا پيش از ورود سلجوقيان به بغداد، سايباني بر قبر ابوحنيفه وجود داشت كه يكي از امراي تركمان، آن را ساخته بود. اما در سال 459ه .ق، شرف الملك ابوسعد مستوفي، از رجال سلجوقي، بناي قبلي را خراب كرد و روي قبر ابوحنيفه، گنبدي و كنار آن، مدرسهاي براي تدريس فقه حنفي بنا كرد.[27]
اين زيارتگاه در دوره عثماني، مورد توجه سلاطين عثماني بوده و بناي آن، بارها بازسازي شده است؛ از جمله در سال 941ه .ق، به دستور سلطان سليمان قانوني[28] و در سال 1048ه .ق، به دستور سلطان مراد عثماني[29]، بازسازي شده است. (تصوير شماره 234)
143. مقبره ابوسيفين
اين مقبره در مسجدي به همين نام، در محله طاطران، در سمت شرقي بغداد قرار دارد. بناي مقبره، شامل اتاق كوچكي به ابعاد تقريبي 3 × 5/3 متر است كه بر قبر، يك ضريح چوبي مشبك نصب شده و با پارچههاي سبزرنگ، پوشيده شده است.[30] اين مسجد را اداره اوقاف بغداد، در سال 1388ه .ق ـ 1968م، بازسازي كرده است.[31] (تصوير شماره 235)
درباره شخص مدفون در اين مسجد، اطلاع دقيقي در دست نيست و در منابع مختلف، اطلاعات ضد و نقيضي درباره وي ارائه شده و كراماتي نيز به وي، نسبت داده شده است. صاحب جامعالانوار نوشته است كه در هيچ كتابي، نام و زندگينامه و علت شهرت وي به كنيه «ابوسيفين» را نيافته است.[32] البته عبدالحميد عباده ميگويد:
مشهور آن است كه او از كساني است كه در جريان فتح بغداد به دست سلطان مراد عثماني، شركت داشت و در اين جنگ، كشته شد و به علت اينكه با دو شمشير ميجنگيد، به اين كنيه شهرت يافت.[33]
با اين حال، امروزه بر ديوار اتاق مقبره، نام وي «عبدالله مكاوي ملقب به ابوسيفين» درج شده است[34] و مشخص نيست اين نامگذاري، چگونه صورت گرفته است كه منابع متقدم، از آن بياطلاع بودهاند.
144. مقبره احمد بن حنبل
قبر منسوب به احمد بن حنبل، امروزه در مسجد عارف آغا، نزديك مسجد حسن پاشا در حيدرخانه، در سمت شرقي بغداد واقع است.[35] (تصوير شماره 236 و 237)
ابوعبدالله احمد بن محمد بن حنبل بن هلال بن اسد شيباني مروزي[36]، مشهور به «احمد بن حنبل»، مؤسس مذهب حنبلي، يكي از مذاهب چهارگانه بزرگ اهلسنت است. خاندان احمد، از اعراب ساكن خراسان بودند. جد وي، حنبل بن هلال، در زمان بنياميه، والي سرخس بود، اما بعد از داعيان و مبلغان عباسيان گرديد.[37] مادر احمد بن حنبل، زمانيكه وي را آبستن بود، از مرو به بغداد آمد و احمد در سال 164ه .ق، در بغداد متولد شد و در همانجا رشد كرد.[38]
او از نوجواني به مكتبخانه رفت و شروع به آموختن علم كرد و ابتدا در بغداد و سپس در سفرهاي خود به ديگر سرزمينهاي اسلامي، از جمله كوفه، بصره، حجاز، يمن و شام، نزد محدثان و راويان، به سماع حديث پرداخت. در زمان حيات وي در دوره مأمون، فتنه و اختلافي ميان علما، بر سر خلق يا عدم خلق قرآن پديد آمد كه مأمون بسياري از قاضيان و محدثان را وادار كرد كه به مخلوق بودن قرآن گواهي دهند.
اما احمد بن حنبل، زير بار نرفت و تصريح كرد كه قرآن، «كلام الله» است. براي همين، به دستور خليفه، او را زنداني كردند. در دوره معتصم نيز به علت ايستاد خود بر عقيده عدم خلق قرآن، اذيت و شكنجه گرديد؛ اما سرانجام از زندان آزاد شد. او در اوايل دوره متوكل نيز، ابتدا متهم به همكاري با علويان شد. اما بعد مورد احترام خليفه قرار گرفت.[39]
احمد بن حنبل از محدثان بزرگ اهلسنت است و كتاب «المسند» او، شامل سي هزار حديث است كه بزرگترين مجموعه حديثي اهلسنت، به شمار ميآيد. از آثار ديگر وي، ميتوان به مناقب علي بن ابيطالب(عليه السلام)، الناسخ والمنسوخ، الرد علي من ادعي التناقض في القرآن و كتاب الزهد، اشاره كرد. او مخالف علم كلام بود و بر حجيت عقل، خرده ميگرفت و در تكيه بر احداث، بسيار مبالغه ميكرد و اين، باعث شد در حق تمام صحابه پيامبر9، اعتقادي غلوآميز پيدا كند. او با آنكه براي حضرت علي(عليه السلام) مقام والايي قائل بود و در كتابهاي خود نيز فضايل بسياري را براي آن حضرت نقل ميكرد، اما دشمنان آن حضرت، از جمله معاويه را نيز ميستود و اين موضوع، باعث شد كه پيروان او، يعني حنبليها در طول تاريخ، در مقايسه با مذاهب ديگر اهلسنت، بيشترين دشمني را با شيعيان داشته باشند.[40]
ابنحنبل فرزنداني داشت كه چند تن از آنان، قاضي و محدث بودند. از آن ميان، فرزند وي عبدالله (213-290ه .ق) كه از محدثان مشهور و راوي بيشتر آثار پدرش بود، در قبرستان «باب التبن» (در شرق كاظمين امروزي و نزديك آستان كاظمين(عليهما السلام، دفن شد[41] و قبرش نيز زيارتگاه بوده است. سرانجام احمد بن حنبل در سال
241ه .ق، در سن 77 سالگي، در بغداد درگذشت و محمد بن عبدالله بن طاهر، بر وي نماز گزارد و مردم بسياري براي تشييع وي گردآمدند.[42]
241ه .ق، در سن 77 سالگي، در بغداد درگذشت و محمد بن عبدالله بن طاهر، بر وي نماز گزارد و مردم بسياري براي تشييع وي گردآمدند.[42]
براساس منابع تاريخي معتبر، بيترديد احمد بن حنبل در قبرستان «باب حرب» در سمت غربي، دفن شده است[43] و قبر وي، مدتها زيارتگاه اهلسنت بوده است؛ در حاليكه امروزه قبر منسوب به وي، در مسجد عارف آغا، سمت شرقي بغداد قرار دارد و بنابراين بهطور قطع، انتساب اين قبر به احمد بن حنبل، صحيح نيست و نميتوان
آن را پذيرفت.
آن را پذيرفت.
قبرستان «باب حرب»، يكي از قبرستانهاي مهم بغداد، در گذشته بوده است كه محل آن در شمال غربي شهر كهن بغداد كه آن را منصور عباسي در سمت غربي رود دجله بنا كرد، واقع بوده و امروزه تنها بخشي از آن، با نام قبرستان «هبنه» در شمال غربي كاظمين امروزي، باقي مانده است.[44]
در طول تاريخ، بزرگان و مشاهير فراواني در قبرستان باب حرب، دفن شدهاند و تعدادي از آنها كه از علماي حنبلي يا از دوستداران و طرفداران احمد بن حنبل بودند، وصيت ميكردند تا نزديك وي، به خاك سپرده شوند. از جمله شخصيتهاي مشهوري كه در اين قبرستان، دفن شدهاند، ميتوان به علي بن هلال، معروف به ابنبوّاب
(متوفاي 412 و به قولي 413ه .ق) خطاط مشهور و كاتب آلبويه در بغداد، اشاره كرد.[45]
(متوفاي 412 و به قولي 413ه .ق) خطاط مشهور و كاتب آلبويه در بغداد، اشاره كرد.[45]
مقبره احمد بن حنبل در طول تاريخ، بارها در جريان طغيان رود دجله، بر اثر بارندگيهاي شديد، به زير سيلاب فرو رفته و تخريب گشته و سپس بازسازي شده است كه از آن جمله، ميتوان به سيلابهاي بزرگ سالهاي 466 [46]، 554 [47]، 569 [48]، 614 [49] و 646ه .ق[50]، اشاره كرد. به علت گستردگي و فراواني اين سيلابها، امروزه قبور مشاهير موجود در اين قبرستان، از بين رفته است.
برخي گفتهاند كه به دنبال جاري شدن يكي از سيلابهاي رود دجله در سال 1937م، قبر احمد بن حنبل، درون آب رودخانه قرار گرفت و از اينرو، استخوانهاي پوسيده وي را به قبر كنوني در مسجد عارف آغا، منتقل كردند![51] اما مصطفي جواد، اين ادعا را نپذيرفته و گفته است كه قبر احمد بن حنبل، تا قرن يازدهم هجري، از بين رفته و در اين قرن، اثري از قبر وي، باقي نمانده بود.[52] همچنين پژوهشگران عراقي تأكيد دارند قبري كه در جريان سيلاب رود دجله در دورههاي اخير از بين رفت، قبر ابنحنبل نبوده است. بلكه قبر فرزند وي، عبدالله بن احمد بن حنبل بوده كه در قبرستان باب التبن، قرار داشته است.[53]
145. مقبره «ستّ زبيده» يا زمرد خاتون
اين مقبره كه در قبرستان معروف كرخي، در بخش غربي بغداد قرار دارد، يكي از مقابر مهم دوره اسلامي و از بناهاي معماري شاخص دوره عباسي، به شمار ميآيد كه تا به امروز، از گزند حوادث به دور مانده است. (تصوير شماره 238 و 239)
درباره شخص مدفون در اين مقبره، اختلافنظر و ديدگاههاي متفاوتي، وجود دارد؛ بهطوريكه اهالي بغداد، آن را به نام «ستّ زبيده» ميشناسند و مشهور نزد آنها چنين است كه اين مقبره، مدفن زبيده، دختر جعفر بن منصور دوانيقي عباسي است كه همسر هارونالرشيد و مادر فرزند و خليفه پس از وي، امين بوده است. اما بدون شك، اين باور نميتواند درست باشد؛ زيرا منابع تاريخي، به صراحت از وجود قبر زبيده در «مقابر قريش»، يعني محلي كه امروزه به آستان مقدس كاظمين تبديل شده است، سخن گفتهاند.[54] ضمن اينكه پدر وي، جعفر بن منصور و فرزندش، امين نيز در مقابر قريش، دفن شدهاند.
براساس ديدگاه ديگري، اين مقبره، مدفن زبيده خاتون، دختر سلطان بركيارق سلجوقي است[55] كه در سال 532ه .ق، درگذشته است؛ در حاليكه ابن جوزي، از وفات وي در همدان، سخن گفته است.[56] برخي ديگر نيز اين مقبره را فقط با استناد به
تشابه اسمي، مدفن زبيده دختر هارون جويني و همسر ظهيرالدين محمد بن حسن حنبلي
صرصري، دانستهاند.[57]
تشابه اسمي، مدفن زبيده دختر هارون جويني و همسر ظهيرالدين محمد بن حسن حنبلي
صرصري، دانستهاند.[57]
اما براساس ديدگاهي كه محمد سعيد راوي، مطرح كرده است[58] و پس از وي، مصطفي جواد و ساير پژوهشگران عراقي، آن را پذيرفتهاند،[59] صاحب اين مقبره، زمرد خاتون، مادر خليفه عباسي، الناصر لدين الله است كه در سال 599ه .ق، درگذشت و در آرامگاه خود، نزديك قبر معروف كرخي، به خاك سپرده شد.[60]
كنار او در اين مقبره، شخصيتهاي ديگري نيز دفن شدهاند كه از آن جمله، ميتوان به بنفشه، دختر عبدالله (متوفاي 598ه .ق)، كنيز خليفه عباسي المستضيء[61] و نيز ابوالحسن علي، ملقب به «ملك المعظم» (متوفاي 612ه .ق)، وليعهد الناصر عباسي[62] اشاره كرد.
گفتني است زمرد خاتون، كنار مقبره خود، مسجد و مدرسهاي نيز بنا كرده بود كه ساختمان آن، به مرور زمان، به ويرانه تبديل شد. در دوره عثماني، سليمان پاشا، والي بغداد، مصالح و بخشهاي باقيمانده از بناي ويرانه مسجد را در ساختن ديوار شهر بغداد، استفاده كرد و بدين ترتيب، از مجموعه معماري زمرد خاتون، تنها مقبره وي باقي ماند.
مقبره زمرد خاتون، از آجر ساخته شده و بناي آن هشت ضلعي به ارتفاع 5/9 متر است كه بر آن، گنبد مضرّس زيبايي به ارتفاع 30/13 متر به چشم ميخورد. اين گنبد، از نمونههاي برجسته گنبدهاي مضرس، به شمار ميآيد.
زيارتگاههاي صوفيان
146. زيارتگاه ابوبكر شبلي
اين زيارتگاه، داخل مسجدي به همين نام، نزديك مسجد و قبر ابوحنيفه در محله اعظميه، در سمت شرقي بغداد، واقع است. شبلي از عرفاي مشهور قرن سوم و چهارم است. كنيهاش را ابوبكر و نامش را بيشتر منابع، دُلَف بن جَحدَر[63]، و برخي نيز جعفر ابن يونس گفتهاند. از حسين بن يحيي شافعي، نقل شده است كه نام دوم را روي قبر وي، ديده بود.[64] او زاده بغداد و در آنجا بزرگ شده بود. اما اصل وي، از «اُسروشَنه» در ماوراءالنهر بود.[65] «سمعاني»، شبلي را منسوب به روستايي به نام «شبله»، از توابع اسروشنه دانسته است.[66] او در مجلس يكي از صوفيان، به نام «خير النسّاج»، توبه كرد و پس از او، به مصاحبت جنيد درآمد و از مريدان وي گشت. مذهبش را مالكي گفتهاند.[67] (تصوير شماره 240)
سمعاني نوشته است كه دايي شبلي، اميرالامرا در اسكندريه و پدرش نيز رئيس حاجبان خليفه عباسي، «موفّق» بود و او را به سمت والي دماوند، گماشته بود. اما شبلي پس از اينكه در بغداد در مجلس خير النسّاج توبه كرد، به دماوند بازگشت و به رد مظالم پرداخت و از مردم آنجا، حلاليت طلبيد.[68]
قاضي نورالله شوشتري، شبلي را همچون بسياري از بزرگان تصوف، از شخصيتهاي شيعه برشمرده و تلاش كرده است شواهدي براي اثبات نظريه خويش، ارائه
دهد؛[69] از جمله اين شواهد، حكايتي است كه ابوالفتوح رازي در تفسير خود، درباره شبلي نقل كرده است. براساس اين حكايت، شبلي در دست گرفتن پيامبر9 دستان امامعلي(عليه السلام) را در روز غدير، با داستان زليخا و يوسف، مقايسه كرده است كه تفصيل آن به شرح زير است:[70]
دهد؛[69] از جمله اين شواهد، حكايتي است كه ابوالفتوح رازي در تفسير خود، درباره شبلي نقل كرده است. براساس اين حكايت، شبلي در دست گرفتن پيامبر9 دستان امامعلي(عليه السلام) را در روز غدير، با داستان زليخا و يوسف، مقايسه كرده است كه تفصيل آن به شرح زير است:[70]
شبلي در روز غدير، نزديك يكي از معروفان شد از علويان و او را تهنيت گفت. آنگه گفت: «يا سيد تو داني تا اشارت در آن چه بود كه جدت دست پدرت گرفت و برداشت و سخن نگفت؟» گفت «ندانم». گفت: اشارت بود به آن زناني كه از جمال يوسف، بيخبر بودند و زبان ملامت در زليخا دراز كردند و گفتند: (امرأة العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبّا انّا لنريها في ضلال مبين) (يوسف: 30). او خواست تا طرفي از جمال يوسف، به ايشان نمايد؛ مهماني بساخت و آن زنان را بخواند و در خانه به دو در، بنشاند و يوسف را جامههاي سفيد پوشانيد و گفت: «براي دل من ازين درِ خانه در رو و به آن در، برون شو» و ايشان را گفت: من ميخواهم تا اين دوست خود را يك بار بر شما عرض كنم. براي دل من، هركسي با او مبرّتي كنيد». گفتند: «چه كنيم؟» هر يكي را كاردي و ترنجي به دست داد، گفت: «چون آيد، هركسي پاره ترنج ببرد و به او دهد». گفتند: «چنين كنيم». چون از در خانه درآمد و چشم ايشان بر جمال او افتاد، خواستند كه ترنج برند؛ دستها ببريدند و از دهش و حيرت، چون او برفت، گفتند: (حاشَ لِلهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ) (يوسف: 31). گفت: اين آن است كه شما زبان ملامت دراز كردهايد به سبب اين: (فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ) (يوسف: 32). رسول9 هم اين اشاره كرد و گفت: اين، آن مرد است كه اگر وقتي در حق او سخن گفتم، شما را خوش نيامد و زبان ملامت دراز كرديد. امروز بنگريد تا خداي تعالي در حق او چه فرمود، او را چه پايه نهاد و چه منزلت داد.
«عمادالدين طبري» نيز حكايتي شبيه همين نقل را در كتاب خود (كامل بهايي)، آورده است؛ با اين تفاوت كه ديدار شبلي را با نقيب سادات بغداد، دانسته است. سخن او در اينباره، چنين است:[71]
حكايت: شبلي در اصل، رئيسي بود از رؤساي ولايت دماوند و مردي عاقل بود. ملك مازندران او را به رسالت، به خليفه فرستاد. چون به بغداد رسيد و آن مشاهد علما بديد، در آنجا توبه كرد و از دنيا اعراض نمود. القصه شبلي، روزي پيش نقيب بغداد رفت و گفت: يا سيد! داني كه غرض مصطفي9 در اين حديث، چه بود كه دست پدرت گرفت و بر خلق، عرضه كرد؟»! گفت: «نه يا شيخ».
شبلي گفت: يا سيد! زليخا عاشق جمال يوسف شد و يوسف، از وي دوري ميجست و زنان مصر كه او را طعنه ميكردند، حاضر كرد و گفت من حال خود به شما نمايم و از براي هر زني، بالشي بنهاد و ترنجي و كاردي به دست هر يكي از ايشان داد و گفت پاره از اينجا ببريد و به من دهيد و شفاعت از يوسف كرد بسياري و سوگندها داد و او را گفت به حق تربيت و تعهد من تو را كه از خانه بيرون آيي و به آن خانه ديگر روي. يوسف از آنجا بيرون آمد، سر در پيش انداخته، به خانه ديگر رفت.
زنان جمله حائض شدند، چنانكه بالش سفيد سرخ شد به خون حيض و به عوض ترنج، دستها ميبريدند. پس گفتند: (ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاّ مَلَكٌ كَرِيمٌ) (يوسف: ٣١)
اين نه آدم است. بلكه فرشتهاي است بزرگ. يوسف، چشم بر هيچ زني نينداخت. زنان گفتند: «اگر او آدمي بودي، نظر بر حسن و جمال ما انداختي». زليخا گفت:
(فَذلِكُنَّ اَلَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ) (يوسف: 32) اين است آن كس كه شما مرا به جهت او، ملامت ميكرديد. رسول ما نيز به كرات و مرات، فضايل علي(عليه السلام) و مناقب او گفته بود، حساد و منافقان، طعنه ميزدند. روز غدير، بر خلق جلوه داد او را.
اين نه آدم است. بلكه فرشتهاي است بزرگ. يوسف، چشم بر هيچ زني نينداخت. زنان گفتند: «اگر او آدمي بودي، نظر بر حسن و جمال ما انداختي». زليخا گفت:
(فَذلِكُنَّ اَلَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ) (يوسف: 32) اين است آن كس كه شما مرا به جهت او، ملامت ميكرديد. رسول ما نيز به كرات و مرات، فضايل علي(عليه السلام) و مناقب او گفته بود، حساد و منافقان، طعنه ميزدند. روز غدير، بر خلق جلوه داد او را.
احوال و اقوال و اشارات عرفاني شبلي، به تفصيل در منابع تصوف نقل شده است.[72] با توجه به اين منابع، او شعر نيز ميسروده و ديوان اشعار منسوب به وي را «كامل مصطفي الشيبي» در سال 1386ه .ق، در بغداد، تصحيح و منتشر كرده است.
شبلي در سال 334ه .ق، در سن 87 سالگي از دنيا رفت و در بغداد به خاك سپرده شد.[73]
گفتني است محمد سعيد راوي، با بيان اينكه شبلي در قبرستان «باب حرب» در غرب دجله دفن شده، انتساب اين زيارتگاه را به شبلي، نپذيرفته است.[74] اما به يقين ادعاي وي، درست نيست؛ زيرا در منابع تاريخي، به دفن شدن يا وجود قبر وي در قبرستان خيزران كه منطبق با قبرستان اعظميه كنوني است، اشاره شده است.[75]
مسجد حاوي زيارتگاه شبلي، در دوره سلطان عبدالحميد دوم عثماني، به دست قاضي بغداد، حاج مصطفي چلبيزاده، بازسازي شده كه در دو كتيبه عربي و تركي (به ترتيب، مورخ 1318 و 1319ه .ق) به اين بازسازي، اشاره شده است. اما در بازسازي ديگري در سال 1962م، كتيبه عربي از جاي خود، برداشته شد.[76] عبدالحميد عباده، به وجود قبر «سعيد»، غلام شبلي، در اين مسجد اشاره كرده است كه در گوشه سمت راست قبر شبلي، واقع بوده است.[77]
147. زيارتگاه بشر حافي يا بشر حنفي
اين زيارتگاه، در محله اعظميه بغداد، نزديك مسجد و قبر ابوحنيفه و نزديك سمت شرقي رود دجله واقع است و براساس باور رايج ميان اهالي، مدفن بشر حافي است. ساختمان و گنبد روي اين قبر، از آثار يكي از واليان بغداد در دوره عثماني است و متصل به آن، مسجدي وجود دارد كه اداره اوقاف بغداد آن را در سال 1380ه .ق- 1961م، بازسازي كرده است.[78] (تصوير شماره 241)
ابونصر بشر بن حارث مَروزي، ملقب به «حافّي» (برهنه)، از عرفاي بزرگ قرون اوليه اسلامي است كه در نيمه دوم قرن دوم و اوايل قرن سوم هجري ميزيست. نسب او را بشر بن حارث بن عبدالرحمان بن عطاء بن هلال بن ماهان بن عبدالله (بَعبور) نوشتهاند.[79] گويند جد اعلاي وي، بعبور، به دست اميرمؤمنان علي(عليه السلام) اسلام آورد و حضرت، نام وي را عبدالله گذاشت.[80]
بشر در سال 150 يا 152ه .ق، در يكي از روستاهاي مرو كه نام آن را به اختلاف، «بَكِرد» يا «مابَرسام» نوشتهاند، به دنيا آمد.[81] در نوجواني، از مرو به بغداد رفت و در آنجا، به گروه فتيان (عياران) پيوست و از سرهنگان آنها شد.[82] روزي كاغذپارهاي را كه اسم خداوند بر آن نوشته شده بود، از سر راه برداشت و آن را پاك و خوشبو كرد. همان شب در خواب به او گفته شد كه چون نام خدا را از زمين برداشتي و معطر ساختي، خداوند نيز نام تو را در دنيا و آخرت، نيكنام ميسازد و همين خواب، سبب توبه او شد.[83]
اما براساس برخي از منابع شيعه، بشر حافي در ديدار با امام موسي كاظم(عليه السلام)، توبه كرده است. داستان توبه وي به نقل از علامه حلي در منهاج الكرامه، چنين بيان شده است:
روزي امام كاظم(عليه السلام) از كنار خانه بشر ميگذشت. آواز غنا و ساز شنيد و كنيزكي بر در خانه ديد. از او پرسيد كه اي كنيز! صاحب تو، آزاد است يا بنده؟ كنيز گفت: «آزاد است». حضرت(عليه السلام) فرمود كه راست گفتي؛ اگر او بنده ميبود، بندگي ميكرد و از خداي تعالي ترس ميداشت. پس آن كنيزك به داخل رفت و ماجرا را به بشر گفت. بشر، متنبه شد. پاي برهنه، از خانه بيرون آمد و به دنبال امام(عليه السلام) شتافت و وقتي به امام رسيد، خود را به پاي ايشان انداخت و توبه كرد. او از آن پس، همواره برهنه بود و ازاينرو به «حافي» ملقب گرديد.[84]
در منابع تصوف، از بشر نقل شده است كه او خود درباره لقبش، گفته است:
«آن روز كه با خدا آشتي كردم، پاي برهنه بودم و اكنون شرم دارم كه كفش در پاي كنم. زمين، بساط حق است و روا نيست كه بر بساط او، با كفش گام بردارم».[85]
«آن روز كه با خدا آشتي كردم، پاي برهنه بودم و اكنون شرم دارم كه كفش در پاي كنم. زمين، بساط حق است و روا نيست كه بر بساط او، با كفش گام بردارم».[85]
بشر حافّي، محدث نيز بود و نامش، در سند برخي احاديث منابع اهلسنت، به چشم ميخورد. او همراه مالك بن انس حج بهجا آورد و نزد او، به سماع حديث پرداخت.[86] او در فقه، پيرو مذهب سُفيان ثوري (متوفاي 161ه .ق) بود و از مجموع احاديث منقول از وي، مُسندي فراهم آورد.[87]
سرانجام بشر حافي در سال 227ه .ق، در بغداد، درگذشت.[88] گفتهاند اجتماع مردم در تشييع جنازه وي، چنان بود كه ساعتها طول كشيد تا جنازهاش به گورستان برسد.[89] مورخان بزرگ بغداد، نظير خطيب بغدادي و ابنجوزي، قبر وي را در قبرستان «باب حرب» كه احمد بن حنبل در آن دفن شده است، تعيين كردهاند.[90] علي بن ابيبكر هروي نيز به وجود قبر وي در قبرستان شونيزيه، اشاره كرده است.[91] (تصوير شماره 242)
به هر حال، هر دو قبرستان ياد شده، در سمت غربي بغداد قرار دارد. اما زيارتگاه فعلي منسوب به بشر حافي، در سمت شرقي بغداد قرار دارد. بنابراين مؤلفان و پژوهشگران معاصر بغدادي، انتساب زيارتگاه فعلي را به وي ناممكن دانسته و آن را مدفن شخص ديگري دانستهاند كه به علت تشابه اسمي، نام وي به بشر حافي، تحريف شده است.[92]
عماد عبدالسلام رؤوف، احتمال داده است كه صاحب اين قبر، يكي از اعلام اهلسنت، به نام بشر بن وليد بن خالد بن وليد كندي (متوفاي 238ه .ق) باشد.[93] اين شخص، شاگرد ابويوسف قاضي (شاگرد ابوحنيفه) بود و فقه را از او فراگرفت. در دوره مأمون عباسي، به مدت دو سال (از 208 تا 210ه .ق)، قاضي منطقه عسكرالمهدي در سمت شرقي بغداد بود. سپس از سال 210 تا 213ه .ق، عهدهدار قضاوت شهر «منصور» (شهر اوليه بغداد در سمت غربي دجله) گرديد.[94]
اين احتمال كه قبر منسوب به بشر حافي، قبر بشر كندي باشد، پذيرفتني نيست و منابع تاريخي، آن را تأييد نميكند؛ زيرا به گفته خطيب بغدادي، بشر كندي در سال 238ه .ق، در بغداد از دنيا رفت و در قبرستان بابالشام اين شهر، دفن گرديد.[95] اين قبرستان، در سمت غربي بغداد قرار داشته و امروزه از بين رفته است. اما امروزه محل آن، منطبق بر حد فاصل ميدان عبدالمحسن كاظمين تا منطقه عطيفيه است.[96]
از سوي ديگر، يونس السامرائي، مدفون در اين زيارتگاه را شخص ديگري، به نام «بشر حنفي» دانسته است كه از علماي حنفي معاصر تيمور لنگ بوده و در تاريخ غياثي، از وي ياد شده است.[97]
148. زيارتگاه بهاءالدين رَوّاس
محمد مهدي بن علي رفاعي صيادي، ملقب به بهاءالدين و مشهور به «رَوّاس»، از صوفيان بزرگ طريقه رفاعيه در سده سيزدهم هجري است. او در سال 1220ه .ق، در سوق الشيوخ، از توابع بصره به دنيا آمد. در كودكي به حجاز رفت و يك سال در مكه و دو سال در مدينه، زندگي كرد. سپس در سال 1238ه .ق، به مصر رفت و پس از سيزده سال اقامت در الازهر قاهره، در سال 1251ه .ق، به عراق بازگشت. او سفرهايي نيز به هند، ايران، كردستان، آناتولي و شام داشت؛ تا اينكه در سال 1287ه .ق، در بغداد
از دنيا رفت.[98] (تصوير شماره 243)
از دنيا رفت.[98] (تصوير شماره 243)
از وي، آثار و تأليفاتي بهجاي مانده كه از آن جمله است: «الحكم المهدويه» در نصيحت و موعظه، «رفرف العنايه» در تصوف، ديوان شعر «مشكاة اليقين»، ديوان شعر «معراج القلوب»[99]، و كتاب «بوارق الحقائق». بيشتر شهرت رواس، به علت آن است كه او، استاد و مربي ابوالهدي صيادي بود. ابوالهدي از صوفيان بزرگ و مشهور طريقه رفاعيه است كه در اواخر دوره عثماني، شيخالاسلام دربار سلطان عبدالحميد عثماني بود و براي انتشار طريقه رفاعيه، تلاشهاي گستردهاي انجام داد.
بهاءالدين رواس، در مسجد «دكاكين حبوب» كه بعدها با انتساب به خود وي، به نام «مسجد روّاس» ناميده شد، به خاك سپرده شد. اما در جريان تخريب اين مسجد، به منظور ايجاد خيابان «جمهوريه» بغداد، استخوانهاي پوسيده وي را به مسجد سلطان علي، منتقل كردند[100] و امروزه قبر وي، داخل اين مسجد، در فاصله كمي از قبر منسوب به سلطان علي، قرار دارد.
149 و 150. زيارتگاه بهلول دانا و بابا نانُك
قبرستان شونيزيه كه امروزه به نام «عُطَيفيه» شناخته ميشود، از قبرستانهاي تاريخي و مهم شهر بغداد است كه در آن، بسياري از علما و مشاهير و تعدادي از صوفيان قرون اوليه اسلامي، به خاك سپرده شدهاند. از زيارتگاههاي مهمي كه تا به امروز در اين قبرستان، باقي مانده، عبارتاند از: مزار منسوب به يوشع پيامبر(عليه السلام)، زيارتگاه جنيد بغدادي و سَريّ سقطي و زيارتگاه بهلول دانا و بابا نانُك.
از ديگر دفن شدگان در قبرستان شونيزيه، ميتوان از مشاهير زير ياد كرد:
1. حسن بن هاني، معروف به «ابونواس» (متوفاي 196ه .ق)، شاعر مشهور عرب كه اصالتاً از اهواز بوده است.
2. اوحدالدين كرماني (561-635ه .ق)، عارف بزرگ ايراني و شيخ الشيوخ بغداد پس از شهابالدين سهروردي.[101]
3. زكريا بن محمود قزويني (متوفاي 682ه .ق)، جغرافيدان بزرگ مسلمان و صاحب دو كتاب «آثار البلاد وأخبار العباد»، و «عجائب المخلوقات وغرائب الموجودات»، كه جنازهاش از واسط به بغداد منتقل و در اين قبرستان، به خاك سپرده شد.[102]
بهلول كوفي: بهلول، يكي از مشهورترين كساني است كه در اصطلاح با عنوان «عُقلاء المجانين» (فرزانگان ديوانهنما)، شهرت يافتهاند. او از اهالي كوفه بود و كنيهاش را ابووهيب و نام و نسبش را بهلول بن عمرو صيرفي گفتهاند.[103] حمدالله مستوفي، بهلول را عموزاده هارون الرشيد دانسته است[104]، اما دليل تاريخي دقيقي بر اين خويشاوندي، وجود ندارد. در منابع تاريخي، تنها اشاره شده است به اينكه هارون، بهلول را نزد خود خوانده است تا به سخنانش گوش دهد.[105] (تصوير شماره 244)
نخستين كسي كه از بهلول نام برده، جاحظ (متوفاي 255ه .ق) در البيان والتبيين است.[106] پس از وي، ابنقتيبه (متوفاي 276ه .ق) در عيون الاخبار و ابن عبدربّه (متوفاي 328ه .ق) در عقد الفريد، از بهلول ياد كردهاند.[107] حسن بن محمد نيشابوري (متوفاي 406ه .ق) در كتاب خود «عقلاء المجانين»، برخي از اخبار بهلول را گردآوري كرده است كه شايد بتوان اين اخبار را قابل اعتمادترين اخبار تاريخي از زندگي بهلول، به شمار آورد.
از ميان اديبان و نويسندگان شيعه نيز براي نخستين بار ابوسعيد آبي در فصل «نوادرالمجانين» از كتاب خود، «نثر الدر في المحاضرات»، برخي اخبار بهلول را گردآوري كرده است.[108] قاضي نورالله شوشتري نيز بهلول را از مريدان امام جعفر صادق(عليه السلام) دانسته و داستانهايي را درباره وي، نقل كرده است كه در آنها، بهلول ضمن مناظره با برخي از مخالفان شيعه، نظرات كلامي مخالف عقايد شيعه، از جمله رؤيت خدا و جبر در برابر اختيار را رد ميكند و از سب اهلبيت پيامبر9، دوري ميجويد.[109]
با استناد به اين داستانها، شخصيت بهلول مورد توجه ديگر علما و نويسندگان شيعه قرار گرفته و داستان گفتوگوهاي بهلول (از جمله مناظره وي با ابوحنيفه)، در منابع شيعي انتشار يافته است. تعدادي از كتب متأخر تراجم و رجال نيز از وي ياد كرده[110] و برخي از آنها، به جلالت و وثاقت وي، حكم كردهاند؛ از جمله، حائري مازندراني (متوفاي 1216ه .ق)، درباره بهلول گفته است: «از كتب تراجم و كتب ديگر، فضيلت و جلالت و علوّ مرتبت وي آشكار ميگردد».[111] سيد محسن امين نيز گفته است: «اخبار نشان ميدهد كه او، از اهل تشيع و موالات اهلبيت: بوده است».[112]
در قديميترين منابعي كه از بهلول ياد شده و نويسندگان آن، از اهلسنت ميباشند، شواهدي بر تشيع وي وجود دارد؛ از جمله جاحظ كه نخستين بار، برخي احوال بهلول را آورده، از تشيع وي، سخن گفته است. سخن او در اينباره چنين است:
از ديوانگان كوفه، بهلول است كه اظهار تشيع (دوستي و موالات امام علي(عليه السلام ميكرد. اسحاق بن صبّاح به او گفت: «خداوند در شيعه، امثال تو را افزون كند». او پاسخ داد: «بلكه ميان «مرجئه»، امثال من را افزون كند و ميان شيعه، امثال تو را بيشتر كند».[113]
ابنعبدربّه نيز نقل كرده است: «بهلول، اظهار تشيع ميكرد. روزي شخصي به او گفت: «فاطمه را دشنام بده و به تو يك درهم ميدهم». بهلول گفت: «بلكه عايشه را دشنام ميدهم و نيم درهم به من بده!».[114]
در كتاب «نثر الدر» ابوسعيد آبي نيز شواهد ديگري، دال بر تشيع بهلول، آمده است؛ از جمله، نقل شده است كه به بهلول گفتند: «وُزن أبوبكر وعمر رضي الله عنهما بالأمة فرجحا. فقال: كان بالميزان غبن».[115] همچنين خبر ديگري، نقل شده است كه به وضوح، نشاندهنده ارتباط و همنشيني بهلول با امام صادق(عليه السلام) است.[116]
درباره جنون و ديوانهنمايي بهلول و انگيزهاش از اين كار، ميان كتب تراجم شيعه و متون عرفاني، اختلاف نظر ميباشد و دو ديدگاه وجود دارد: براساس يك قول، اظهار جنون بهلول، به توصيه امام موسي كاظم(عليه السلام) براي صيانت نفس و رهايي بهلول از آزار خليفه عباسي و ايجاد گريزگاهي بوده است تا وي در مقامي قرار نگيرد كه او ناچار شود فتواي قتل امام(عليه السلام) را تأييد كند.[117]
اما در متون عرفاني، جنون بهلول و امثال وي، غيرارادي و به سبب غلبه سرمستي عشق الهي، توجيه شده است كه برخي سخنان آنان را ديوانهوار مينماياند. ابنعربي با ذكر شكل جمع نام وي (بهاليل)، بهلولِ تاريخي را نمونه مجنونهايي دانسته است كه بر اثر واردات قلبي، عقول خود را از كف ميدهند و در زمره مجذوبان الهي، درميآيند.[118] (تصوير شماره 245)
به گفته صفدي، بهلول در حدود سال 190ه .ق، از دنيا رفت.[119] امروزه قبر وي در قبرستان شونيزيه، در سمت غربي بغداد، واقع و داراي زيارتگاه است. كاظم پاشا در دوره اخير، زيارتگاه بهلول را در سال 1310ه .ق، بازسازي كرده است. امروزه بناي آن، شامل دو اتاق و يك حياط كوچك است كه در اتاق اول، قبر بهلول و در اتاق دوم، قبر بابا نانك قرار دارد.[120]
گفتني است نام بهلول، به متون فرقه اهل حق نيز راه يافته است و از شخصيتهاي بسيار مهم و مقدس آنان به شمار ميآيد؛ با اين تفاوت كه آنها، او را زاده دينور (ماه الكوفه) ميدانند و ازاينرو به نام «بهلول ماهي» ميشناسند. همچنين تاريخ و محل وفات وي را نيز در سال 219ه .ق، در تنگه گول چشمه سفيد، نزديك اسلامآباد غرب، بيان كردهاند.[121] بر اين اساس، افزونبر قبر بغداد، قبر ديگري نيز براي وي در قله كوه گول چشمه سفيد، وجود دارد كه از زيارتگاههاي «اهل حق» به شمار ميآيد.
زيارتگاه بابا نانُك (نانوك): اين زيارتگاه براي پيروان دين «سيك» از اديان هند، تقدس دارد و به مؤسس اين دين، به نام «بابا نانوك»، منسوب است. دين سيك، يكي از اديان التقاطي است كه چند قرن گذشته، در هند به وجود آمد. پيامبر و مؤسس اين دين، «گورو بابا نانك» است كه با درآميختن برخي از عقايد و انديشههاي اسلام و هندوييسم، دين سيك را به وجود آورد. بر ديوار متصل به اتاق زيارتگاه، كتيبهاي حاوي دو بيت شعر تركي و به تاريخ 927ه .ق وجود دارد و بيانگر آن است كه شخصي به نام «مراد»، مزار بابا نانوك را بازسازي كرده است.[122] (تصوير شماره 246)
به گفته عبدالحميد عباده، تا پيش از آنكه انگليس، خاك عراق را اشغال كند، در اين مكان، قبري وجود نداشت. اما سيكهاي هندي كه به عنوان سربازان ارتش انگليس در زمان اشغال عراق، در اين كشور بهسر ميبردند، به مقام بابا نانوك توجه خاصي نشان ميدادند. ازاينرو حدود يك سال پس از آغاز اشغال انگليس، خادم مزار قبر برجستهاي را در آنجا ايجاد كرد و آن را با پارچه سبزرنگي پوشانيد و از اين پس، بيشتر مورد توجه و زيارت سيكهاي هند قرار گرفت.[123]
151. زيارتگاه جنيد بغدادي و سَريّ سقطي
مقبره جنيد و سري سقطي، از مقابر قديمي بغداد و زيارتگاههاي معتبر اين شهر، به شمار ميآيد. براساس كتيبه كوچكي در اين زيارتگاه، رشيد پاشا كوزلُكلي، والي بغداد در دوره عثماني (ولايت: 1268-1273ه .ق)، بناي آن را در سال 1269ه .ق، بازسازي كرده است.[124] همچنين در سال 1398ه .ق ـ 1977م، وزارت اوقاف عراق، اين زيارتگاه را بازسازي كرده و توسعه داده است و گنبد هريك از قبر جنيد و سري سقطي را كه پيش از اين مستقل بوده تخريب كرده و روي آنها، يك گنبد بنا نهاده است.[125] اين زيارتگاه، شامل مسجد يا نمازخانه كوچكي است كه گنبد قبر جنيد و سري سقطي، در شمال آن واقع است. بر قبر جنيد، يك ضريح مشبك با پوششي از مس، نصب شده است و بر قبر سري سقطي، يك ضريح چوبي نسبتاً ساده قرار دارد. (تصوير شماره 247)
سري سقطي: ابوالحسن سَري بن مُغَلَّس سَقَطي، از بزرگان مشايخ تصوف در بغداد است. او دايي و استاد جنيد و شاگرد و مريد معروف كرخي بود.[126] در واقع، اهميت وي از آنروست كه او، واسطه انتقال آموزههاي معروف كرخي به جنيد و حلقه اتصال ميان اين دو، به شمار ميآيد. در منابع تصوف، اقوال حكمتآميزي از وي نقل شده و داستانهايي از زهد و عبادت وي، بيان شده است.
سري سقطي به سماع و روايت حديث نيز اهتمام ميورزيد. او از هُشيم بن بشير، ابوبكر بن عياش، علي بن غراب، يحيي بن يمان، يزيد بن هارون و ديگران، حديث روايت كرده است. جنيد بغدادي، ابوالعباس بن مسروق طوسي، ابوالحسين نوري، محمد بن فضل سقطي، ابراهيم بن عبدالله مُخرّمي و عباس بن يوسف شَكلي نيز، از او روايت كردهاند.[127]
از وي نقل كردهاند كه يك بار خدا را شكر كردم؛ اما براي آن، سي سال است كه خدا را استغفار ميكنم. از او علت را جويا شدند. او گفت كه در يكي از بازارهاي بغداد، دكاني داشتم. روزي بازار، آتش گرفت و به من خبر دادند كه دكان تو در آتش نسوخت و من خدا را شكر كردم. اما بعد از آن، پشيمان شدم كه چرا خود را از ساير مسلمانان، بهتر خواستم.[128]
سري سقطي در ماه رمضان سال 253ه .ق، در بغداد از دنيا رفت و در قبرستان شونيزيه به خاك سپرده شد و به گفته خطيب بغدادي، قبر وي، كنار قبر جنيد، آشكار و شناخته شده است.[129] (تصوير شماره 248)
جنيد بغدادي: از نخستين و بزرگترين صوفيان مسلمان، به شمار ميآيد كه در سده سوم هجري ميزيسته است. كنيه و نسب وي را به صورت «ابوالقاسم
جنيد بن محمد بن جنيد خزّاز قواريري» ضبط كردهاند.[130] گفته شده چون پدر جنيد، تاجر شيشه (قَوارير) و كار خود او دوختن ابريشم خام (خَز)، بوده است، جنيد را قواريري و خَزّاز خواندهاند.[131] او اصالتاً از نهاوند، اما محل تولد و رشد وي، بغداد بود.[132] از اينرو از وي با نسبت بغدادي و نهاوندي نيز ياد ميكنند.
جنيد بن محمد بن جنيد خزّاز قواريري» ضبط كردهاند.[130] گفته شده چون پدر جنيد، تاجر شيشه (قَوارير) و كار خود او دوختن ابريشم خام (خَز)، بوده است، جنيد را قواريري و خَزّاز خواندهاند.[131] او اصالتاً از نهاوند، اما محل تولد و رشد وي، بغداد بود.[132] از اينرو از وي با نسبت بغدادي و نهاوندي نيز ياد ميكنند.
از تولد، كودكي و خانواده جنيد، اطلاع چنداني در دست نيست. او در اوايل جواني، نزد ابوثور ابراهيم بن خالد كلبي، از فقهاي اهلسنت، فقه آموخت[133] و در بيست سالگي در حضور اين فقيه، بر مذهب وي فتوا ميداد.[134] با اين حال، او با چند تن از بزرگان تصوف، از جمله سري سقطي، حارث محاسبي و ابوجعفر محمد بن قصاب، مصاحبت و معاشرت نمود[135] كه از اين ميان، سري سقطي كه دايي جنيد نيز بود، بيشترين تأثير را در زندگي صوفيانه وي داشت و در واقع، واسطه انتقال تعاليم استاد خود، معروف كرخي، به جنيد به شمار ميآيد.
بسياري از بزرگان صوفيه، با جنيد معاصر بودند و او با تعدادي از آنها، معاشرت يا مكاتبه داشت كه از آن جملهاند: ابواحمد قَلانِسي، ابوحفص حَدّاد، ابوسعيد خَرّاز، ابوالحسين نوري، ابن عطاء آدمي، يوسف بن حسين رازي، يحيي بن معاذ رازي، ابومحمد رُوَيم و ابوبكر كتّاني. بسياري از مشايخ صوفيه را نيز در شمار شاگردان و مريدان جنيد نام بردهاند كه از آن جملهاند: ابومحمد جُريري، ابوبكر شبلي، حسين بن منصور حلاج، جعفر خلدي، ابوعلي رودباري، ابوبكر كتّاني، ابوالحسن مزين، ابومحمد مرتعش و ابويعقوب نهرجوري.[136] اما ابوبكر شبلي، جايگاه ويژهاي ميان مريدان جنيد دارد و بسياري از سلسلههاي صوفيه، سند و اجازه طريقتي خود را از طريق وي، به جنيد ميرسانند.
جنيد در مقايسه با ديگر صوفيان معاصر خود، نقش بسيار برجستهاي در شكلگيري انديشههاي عرفاني و تصوف عملي در اسلام دارد و بسياري از صوفيان و عارفان مسلمان در دورههاي بعد، در تأليفات خود، اقوال جنيد را نقل كرده و به آراي وي، استناد ورزيدهاند. با توجه به جايگاه ويژه جنيد ميان عارفان و صوفيان قرون نخستين اسلامي، در برخي منابع تصوف، از او با القابي، همچون سيد طايفه، پير طريقت، شاه طريقت، امام اهلالخرقه و تاجالعارفين ياد كردهاند و او را با عبارات و توصيفات عالي ستودهاند.[137]
درباره مذهب جنيد، اختلافنظر وجود دارد. پيشتر بيان شد كه او فقه را نزد ابوثور، آموخته بود و براساس آن نيز فتوا ميداد. اما بيشتر متأخران، از جمله سُبكي، ابن قاضي شهبه و خوانساري، معتقدند كه او بر مذهب شافعي، بوده است.[138] برخي از علما و نويسندگان شيعه نيز به طرفداري و دفاع از جنيد برخاسته و او را به تشيع منسوب ساختهاند كه از آن جمله ميتوان به سيد حيدر آملي و قاضي نورالله شوشتري اشاره كرد.
از ميان صوفيان نيز ابوالحسن غزنوي، معروف به هجويري، از جنيد نقل كرده است: «شيخنا في الاصول والبلاء علي المرتضى»؛ «شيخ ما در اصول و بلا كشيدن، علي مرتضاست».[139] عطار نيشابوري نيز از جنيد، نقل كرده است:
شيخ ما در اصول و فروع و بلا كشيدن، اميرمؤمنان علي [مرتضي(عليه السلام)] است، مرتضي را در گزاردن حربها، از او چيزها حكايت كردند كه كس طاقت شنيدن آن ندارد كه او اميري بود كه خداوند تعالي، او را چندان علم و حكمت كرامت كرده بود.[140]
او در ادامه افزوده است كه جنيد، چنين ميگويد:
اگر مرتضي، يك سخن به كرامت نگفتي، اصحاب طريقت چه كردندي؟ و اين سخن، آن است كه از مرتضي سؤال كردند: «خداي عزوجل را به چه شناختي؟» گفت: «بدان كه شناسا گردانيد مرا به خود كه او، خداوندي است كه او را شبه نيست و او را نتوان دريافت به هيچ وجهي و او را قياس نتوان كرد به هيچ خلقي كه او نزديك است در دوري خويش و دور در نزديكي خويش. بالاي همه چيزهاست و نتوان گفت كه تحت او، چيزي هست و او نيست از چيزي و نيست چون چيزي و نيست در چيزي و نيست به چيزي. سبحان آن خدايي كه او، چنين است و چنين نيست هيچ چيز از غير او». اگر شرح اين سخن دهد، به مجلّدها برآيد، فَهِمَ مَن فَهِمَ.[141]
جنيد در روز نوروز سال 297ه .ق، يا 298ه .ق، در بغداد درگذشت[142] و در قبرستان شونيزيه اين شهر، كنار دايي خود، سري سقطي، به خاك سپرده شد.[143]
152. زيارتگاه حبيب عجمي
اين زيارتگاه در مسجدي به همين نام، سمت غربي بغداد، در شمال جسر الشهدا (پل شهدا)، قراردارد.[144]
حبيب عجمي، از قدماي مشايخ صوفيه و از زاهدان نامدار بصره در اواخر قرن اول و اوايل قرن دوم هجري است. از زادگاه و تاريخ تولد وي، اطلاعي در دست نيست. ابنعساكر، كنيه وي را ابومحمد و نام پدرش را محمد، ثبت كرده است.[145] شهرت وي در برخي منابع، عجمي[146] و در برخي منابع ديگر، فارسي ذكر شده[147] كه نشاندهنده ايراني بودن وي است. نقل شده كه او زبان عربي را با لهجه غيرعربي، صحبت ميكرده است.[148]
گويند كه حبيب ابتدا در بصره، به رباخواري اشتغال داشت. اما در پي رويدادهايي متنبه شد و در مجلس حسن بصري، حضور يافت و به دست وي، توبه كرد. سپس اموال معاملان را پس داد و هيچ چيز برايش نماند و تا پايان عمر به انفاق و انعام نيازمندان، مشغول گشت.[149] در منابع تاريخي، كرامات و احوال عرفاني و اقوال حكمتآميز وي، به تفصيل بيان شده است.[150] گفتني است، بسياري از سلسلههاي تصوف، به واسطه وي، سند و اجازه طريقتي (اصطلاحاً خرقه) خود را به حسن بصري ميرسانند.
درباره سال درگذشت حبيب عجمي، ميان نويسندگان اختلافنظر وجود دارد و وفات وي را در سالهاي 119، 120، 125ه .ق و حتي حدود 140ه .ق، نيز ذكر كردهاند.[151] بدون شك انتساب قبري به حبيب عجمي در بغداد، نميتواند درست باشد؛ زيرا حبيب عجمي، بيشتر عمر خود را در بصره، زيسته و احتمالاً در همين شهر نيز از دنيا رفته است؛ زيرا در منابع زندگينامه او، به مهاجرت و وفات وي در محل ديگري، اشاره نشده است. ضمن آنكه در زمان حيات وي، هنوز شهر بغداد ساخته نشده بود و بنابراين احتمال وفات وي در اين شهر نيز منتفي است.
افزونبر اين، به گفته نُبهاني، حبيب عجمي در بصره، به خاك سپرده شده است[152] و ابنبطوطه نيز قبر وي را در بصره زيارت كرده و از سخن وي، چنين برميآيد كه قبر وي در آن زمان، داراي گنبد و زيارتگاه بوده است.[153] بنابراين قبر حبيب عجمي در بغداد را بايد قبر شخص ديگري دانست يا مزاري نمادين به شمار آورد كه صوفيان در دورههاي بعدي براي وي ساختهاند.
153. زيارتگاه حسين بن منصور حلاج
اين زيارتگاه، نزديك قبرستان معروف كرخي، در سمت غربي بغداد واقع است. حسين بن منصور حلاج كه اين زيارتگاه به او منسوب است، از صوفيان مشهور سده سوم و چهارم هجري و يكي از جنجاليترين چهرههاي تاريخ تصوف اسلامي، به شمار ميآيد. كنيهاش را ابومغيث و ابوعبدالله نوشتهاند. او اصالتاً از بيضاء فارس بود. اما در واسط و به قولي در شوشتر، بزرگ شد. سپس به بغداد آمد و با صوفيان، معاشرت كرد. او در بغداد، با تعدادي از مشايخ تصوف، از جمله جنيد بغدادي، ابوالحسين نوري و عمرو بن عثمان مكي، مصاحبت ورزيد.[154] (تصوير شماره 249)
حلاج داراي موافقان و مخالفان بسياري است و درباره شخصيت وي، از زمان كشته شدنش تا عصر حاضر، تناقض آراي بسيار گسترده و بيسابقهاي وجود دارد؛ تا جاييكه برخي، او را شياد و مدعي الوهيت و در عين حال برخي ديگر، او را شهيد عشق الهي دانستهاند. ميان خود صوفيان نيز درباره حلاج، اختلافنظر وجود داشته است. از ميان صوفيان متقدم و معاصر وي، چهرههاي مشهور و شناختهشدهاي، چون سهل بن عبدالله تستري و جنيد بغدادي، از منكران او بودهاند[155] و بسياري از آنان، او را به شعبدهبازي در عمل و كفر و زندقه در عقيده، متهم كردهاند. اما صوفيان ديگري، همچون ابوالعباس بن عطاء بغدادي، ابراهيم بن محمد نصرآبادي نيشابوري و محمد بن خفيف شيرازي، از او دفاع كردند و سخنانش را تدوين نمودند. از ميان آنان، ابنخفيف شيرازي، او را عالمي رباني برشمرده است.[156] ابراهيم بن محمد نصرآبادي نيز در حق وي گفته است: «اگر بعد از پيامبران و صديقان، موحدي باشد، همانا وي، حلاج است».[157]
سرانجام حلاج در روزگار المقتدر عباسي (مقتول 320ه .ق) و با توطئه وزير وي، حامد بن عباس، به جرم گفتن شطحيات، مانند «انا الحق» كه مفهوم حلول از آن برداشت ميشد، دستگير و زنداني گرديد و پس از محاكمه، به دار آويخته شد.[158]
او تا پايان حيات خود، فرائض ديني را بجا ميآورد و پايبند به آداب شريعت بود و همواره اهل زهد و تنسك و دنياگريزي بود.[159] خطيب بغدادي از سلمي، نقل كرده است: «زماني كه حلاج، زنداني شد، از پاشنه پا تا زانويش را با سيزده بند، بستند. با اين حال، او هر روز و شب، هزار ركعت نماز ميخواند!».[160]
درباره مقاومت و صبر و تحمل حلاج در زمان كشته شدنش، داستانها گفتهاند؛ از جمله نقل شده است: «زماني كه حلاج را شلاق ميزدند، او با ضربه شلاق، ميگفت: احد، احد». خطيب بغدادي نيز از سلمي، نقل كرده است: «زماني كه دست و پاي حلاج را قطع كردند، او هيچ چيز نگفت (صدايش درنيامد)!؟ و نيز گفتهاند: «اعضاي بدن او، يكي پس از ديگري قطع شد و رنگ او، تغيير نكرد».[161]
ابنجبير در سفرنامه خود (سال 580ه .ق)، به وجود قبر حلاج در بغداد، اشاره كرده است.[162] ابنطقطقي نيز از قبر حلاج در سمت غربي بغداد، نزديك قبر معروف كرخي، ياد كرده است.[163] با اين حال، پژوهشگران عراقي درباره انتساب اين قبر به حلاج، ترديد ورزيدهاند.[164]
پژوهشگر عراقي، عماد عبدالسلام رؤوف، در مقالهاي كه در شماره 513 روزنامه البلد (چاپ بغداد)، مورخ سي كانون الثاني (ژانويه) سال 1966 م، نوشته است، اين قبر را مدفن محمد بن احمد بن علي قطان، معروف به ابنحلاج (متوفاي 528ه .ق) دانسته است[165] كه به علت تشابه اسمي، بعدها به حسين بن منصور حلاج، انتساب يافته است.
ابنحلاج، شخص عابد و زاهدي بود كه مردم در زمان حياتش، به او تبرك ميجستند. او در محله «توثه» (نزديك قبر معروف كرخي)، در سمت غربي بغداد، سكونت داشت و پس از وفات، در قبرستان شونيزيه به خاك سپرده شد.[166]
154. زيارتگاه سراجالدين رفاعي
سراجالدين رفاعي، از صوفيان طريقه رفاعيه و از علماي زمان خود بود كه به گفته وتري، نامش، محمد بن عبدالله بود و نسبش، به شيخ احمد رفاعي ميرسد.[167] او تأليفاتي داشته است كه از ميان آنها، كتاب «صحاح الاخبار الفاطميه» در علم انساب، چاپ و منتشر شده است. از ديگر آثار وي نيز ميتوان از كتابهاي «سلاح المؤمن» در حديث، «البيان في تفسير القرآن» و «النسخة الكبري فيما خاض به اهل علم الحروف» و «جلاء القلب الحزين» در تصوف ياد كرد.[168] از او، اشعار و اقوال حكمتآميزي را در تصوف، نقل كرده و كراماتي را نيز به وي نسبت دادهاند.[169] به گفته وتري، او در سال 885ه .ق، در سن 92 سالگي، در بغداد از دنيا رفت و در صدريه اين شهر دفن شد و قبرش نيز زيارتگاه است.[170]
گفتني است مصطفي جواد، مدفون در اين زيارتگاه را شخص ديگري به نام سراجالدين عمر بن علي بن عمر حسيني قزويني شافعي (از علماي اهلسنت در نيمه اول سده هشتم هجري) دانسته است.[171] او در سال 683ه .ق، در قزوين به دنيا آمد و با پدرش، به واسط مهاجرت كرد. سپس در سال 700ه .ق، به بغداد آمد و نزد علماي اين شهر، به سماع حديث پرداخت. پس از چندي، به شهرت رسيد و امامت مسجد خليفه در بغداد، به وي واگذار شد؛ تا اينكه در سال 750ه .ق، در اين شهر از دنيا رفت و در مقبره خود، به خاك سپرده شد.[172]
اما با توجه به اينكه وتري در كتاب «روضة الناظرين وخلاصة مناقب الصالحين» و بسياري از ديگر كساني كه زندگينامه سراجالدين رفاعي را نوشتهاند، از جمله زبرجدي در كتاب «الدر الساقط في ترجمة اعيان و سادات واسط»، عاني در «قاموس العاشقين»، عزتپاشا در كتاب «العقود الجوهرية» و ابوالهدي صيادي در كتاب «طبقات السادة الرفاعية الاخيار»، مدفن وي را محله صدريه بغداد، ذكر كردهاند. ساير پژوهشگران عراقي، نظريه مصطفي جواد را رد كرده و انتساب اين زيارتگاه را به سراجالدين قزويني، نپذيرفتهاند.[173]
مقبره شيخ سراجالدين، امروزه شامل اتاق مربع شكل وسيعي است كه با آجر ساخته شده و داراي يك در كوچك و پنجرهاي كنار آن است. در بخش فوقاني نماي آن، كتيبهاي كاشيكاري، حاوي اسماء حسناي خداوند، وجود دارد. روي قبر، گنبد بزرگي وجود دارد كه با آجرهاي آبيرنگ پوشيده شده است و در ساقه آن، كتيبهاي قرآني، به چشم ميخورد.
155. زيارتگاه شهابالدين سهروردي
اين مقبره و زيارتگاه تاريخي و زيبا، در قبرستان ورديه، در بخش شرقي بغداد واقع است. شيخ شهابالدين سهروردي، برادرزاده ضياءالدين سهروردي، از بزرگان عرفاي قرن ششم و هفتم هجري است. خاندان سهروردي از سهرورد ايران (امروزه از روستاهاي استان زنجان) بودهاند و نسبشان به محمد بن ابوبكر ميرسد. پدر شهابالدين، از سهرورد به بغداد آمد و در اين شهر، فقه را نزد «اسعد ميهني» فراگرفت و در همانجا مجلس وعظ داشت. سپس منصب قضاوت را در شهر خود «سهرورد»، برعهده گرفت. اما در سال 539ه .ق، در آنجا به قتل رسيد.[174]
سهروردي در سال 539ه .ق، در سهرورد به دنيا آمد. در شش ماهگي از عمر خود، پدرش را از دست داد. از اينرو در نوجواني، با عموي خود ابوالنجيب ضياءالدين سهروردي، به بغداد آمد و نزد وي، اصول تصوف را فراگرفت و به سير و سلوك
عارفانه پرداخت.[175]
عارفانه پرداخت.[175]
شهابالدين سهروردي، از بزرگان عرفاي زمان خود بود و مريدان بسياري را تربيت كرد. معاصران وي، نظير ابننجار و ابننقطه، او را با عبارت «شيخ زمان خود» ستودهاند.[176] طريقت سهرورديه، از طرق مشهور تصوف كه بهويژه در هند و پاكستان انتشار وسيعي داشته، به وي منسوب است.
سهروردي در زمان خود، مورد اعتقاد عموم مردم و مورد توجه حكام و امرا بود. از سوي خليفه، چند بار به عنوان رسول و پيامآور، به شام و يك بار نيز به سلطان خوارزمشاه، فرستاده شد. همچنين به عنوان شيخ و متولي تعدادي از خانقاههاي صوفيان در بغداد، تعيين شد.[177]
تأثير وي در نشر و توسعه و توجيه و تنزيه تصوف، نه فقط از طريق مجالس وعظ و ارشاد و تربيت مريدان در محافل و رباطها و خانقاهها بود، بلكه تا حد زيادي نيز از طريق كتب و رسالاتي بود كه وي در شرح عقايد صوفيه و نقد آراء اهلبدعت، نوشته بود. اين آثار، شهرت بسياري را براي او آورد. از تأليفات او، ميتوان كتب و رسالات
زير را نام برد:
زير را نام برد:
«عوارف المعارف» در بيان معارف صوفيه كه از مهمترين كتب درسي صوفيه پس از سهروردي بهشمار ميآيد، رشف النصايح الايمانية في كشف الفضايح اليوانية كه آن را براي تنبّه برخي از جواناني نوشت كه به فلسفه اشتغال ميورزيدند، اعلام الهدي وعقيدة ارباب التقي (كه آن را در مكه تأليف كرد)، رسالة السير والطير، ارشاد المريدين واتحاد الطالبين، الرحيق المختوم لذوي العقول والفهوم، رساله وصية، جذب القلوب الي مواصلة المحبوب، الاسماء الاربعون، بهجة الابرار، رسالة في السلوك، الرسالة العاصمية، مناسك الحج، بغية البيان في تفسير القرآن.[178]
شيخ سهروردي در سال 632ه .ق، در بغداد از دنيا رفت و در قبرستان ورديه اين شهر، به خاك سپرده شد.[179]
مقبره، وي تا به امروز، در يكي از قبرستانهاي بخش شرقي بغداد، باقي مانده است و گنبد آن، از نمونههاي شاخص گنبدهاي مضرّس در عراق است. قدمت اوليه مقبره، از دوره عباسي متأخر است كه گويا بلافاصله يا پس از مدت كمي از درگذشت سهروردي، بر قبر وي، ساخته شده است. براساس كتيبهاي كه بر سردر مقبره وجود دارد، غياثالدين محمد، فرزند خواجه رشيدالدين فضلالله (وزير دوره ايلخاني) ساختمان مقبره را در سال 735ه .ق، بازسازي كرده است.[180]
در دورههاي متأخر، مسجدي به بناي اصلي مقبره، افزوده شده كه آن را علي رضا پاشا، والي دوره عثماني، در سال 1249ه .ق، بازسازي كرده است. اداره اوقاف بغداد نيز در سال 1321ه .ق، در دوره سلطان عبدالحميد عثماني، ورودي آن را بازسازي كرده و شبستان و ديوار مسجد در سالهاي 1337-1338ه .ق، بازسازي شده است.[181] مناره مسجد نيز در سال 1249ه .ق، ساخته شده و چند بار فرو ريخته و هر بار، بازسازي شده است.[182]
156. زيارتگاه صدرالدين حموئي
اين زيارتگاه در مسجد صدريه، در شرق بغداد قرار دارد و به «صدرالدين حموئي» منسوب است. او از محدثان و صوفيان بزرگ قرن هفتم هجري و صاحب كتاب گرانقدر «فرائد السمطين» است و از شخصيتهاي مشهور خاندان «حَمّوئي»
(از خاندانهاي مهم تصوف در قرون مياني)، به شمار ميآيد.
(از خاندانهاي مهم تصوف در قرون مياني)، به شمار ميآيد.
صدرالدين ابراهيم بن سعدالدين محمد بن مؤيد حَمّوئي جُوَيني، در سال644ه .ق، به دنيا آمد. سالهاي فراواني از عمر خود را به مسافرت گذراند و به شهرهاي بسياري، از جمله طوس، اسفراين، آمل، قزوين، ابهر، تبريز، خانقين، واسط، حله، كوفه، بغداد، دمشق، مكه و مدينه مسافرت كرد و در اين شهرها نزد صوفيان و عالمان بسياري، به سماع حديث پرداخت.[183]
صدرالدين حموئي، احاديث بسياري را كه در فضيلت امام علي(عليه السلام) و اهلبيت پيامبر9، در طول سفرهاي متعدد خود از عالمان اهلسنت و گاه علماي شيعه شنيده بود، در قالب كتاب گرانقدر خود با عنوان «فرائد السمطين في فضائل المرتضي والبتول والسبطين» گردآوري كرد. اين كتاب، يكبار به كوشش محمد باقر محمودي، تصحيح و منتشر شده است و يكبار ديگر نيز به كوشش سيد عبدالعزيز طباطبايي، تصحيح شده، اما اين تصحيح، منتشر نشده است.
همچنين صدرالدين ابراهيم حموئي، نقش درخور توجهي در اسلام آوردن ايلخانان مغول، در ايران داشت و به گفته مورخان، غازان خان مغول پدر الجايتو (سلطان محمد خدابنده)، در سال 694ه .ق، به دست وي اسلام آورد.[184]
او به قولي، در سال 722ه .ق، در عراق درگذشت.[185] اما به گفته ذهبي كه معاصر و شاگرد وي بود، در همين سال در خراسان از دنيا رفت[186] كه با توجه به ترجيح قول دوم، انتساب اين زيارتگاه به وي، محل ترديد است.
157. زيارتگاه ضياءالدين سهروردي
اين زيارتگاه در مدرسه نجيبيه، كنار مدرسه سليمانيه (از مدارس ديني دوره عثماني)، در محله ميدان، به فاصله كمي از رود دجله، در سمت شرقي بغداد قرار دارد.
شيخ ضياءالدين سهروردي، از عرفاي بزرگ خاندان سهروردي، به شمار ميآيد كه به منطقه سهرورد (از توابع زنجان)، منسوب بودند و نسبشان به محمد بن ابيبكر، يار باوفاي امام علي(عليه السلام) ميرسد. ابنخلكان، نام و نسب كامل ضياءالدين سهروردي را تا ابوبكر، چنين ذكر كرده است: ابوالنجيب عبدالقاهر بن عبدالله بن محمد بن عبدالله (معروف به عَمُّويه) بن سعد بن حسين بن قاسم بن علقمة بن نضر بن معاذ بن عبدالرحمان بن قاسم بن محمد بن ابوبكر. اما ابن نجار، از روي دستخط خود شيخ ضياءالدين، بهجاي علقمة بن نضر بن معاذ، نضر بن سعد ابن نضر را ذكر كرده است.[187]
او حدود سال 490ه .ق در سهرورد، به دنيا آمد. در بغداد، تدريس علوم ديني را آغاز كرد و در مدرسه نظاميه اين شهر، فقه را نزد اسعد ميهني، فراگرفت و پس از آنكه در فقه تسلط يافت، در فاصله 545 تا 547 ه . ق، به عنوان مسئول مدرسه نظاميه تعيين شد و خود در آنجا به تدريس پرداخت. سپس به تصوف گرويد و به حلقه ارادت شيخ احمد غزالي درآمد. به همين علت، مدتي كنج عزلت برگزيد و به تهذيب نفس و سير و سلوك پرداخت. سپس شروع به وعظ و ارشاد كرد و بسياري از مردم، به دست وي توبه كردند و به حلقه ارادتش درآمدند. او كنار دجله، در بغداد رباط، مدرسهاي ساخت.[188]
ابنخلكان با عبارت «شيخ زمان خود در عراق»، سهروردي را ستوده است[189] كه نشان از اهميت و جايگاه عرفاني ويژه وي در آن دوره دارد. او استاد و مربي برادرزاده خود، شيخ شهابالدين سهروردي است كه از عرفاي بزرگ قرن ششم هجري، به شمار ميآيد. همچنين او داراي دو فرزند، به نامهاي ابوالرضا عبدالرحيم (زنده در 560ه .ق) و ابومحمد عبداللطيف (534-610ه .ق) بوده است كه تاجالدين سبكي، هر دو را از فقهاي شافعي دانسته و نام برده است.[190]
از ضياءالدين سهروردي، اثري عرفاني به زبان عربي، با عنوان «آداب المريدين»، باقي مانده است كه موضوع آن اصول اعتقادات صوفيان، احوال و مقامات سالكان، آداب صوفيان در سفر و حضر و سماع و غير آن است. اين كتاب، از آغاز تأليف، مورد توجه صوفيه بوده و برادرزاده مؤلف، شهابالدين سهروردي نيز در نوشتن كتاب «عوارف المعارف» خود، اين كتاب را مبناي كار خود، قرار داده است.
ابوالمفاخر سيفالدين يحيي باخَرزي (586 ـ659 ه .ق) نيز در بخش دوم كتاب «اوراد الاَحباب» خود، از اين اثر، بهره فراوان برده است. متن كامل «آداب المريدين» را در سده هشتم هجري، عمر بن محمد بن احمد شيركاني، به فارسي روان، ترجمه كرده است. همچنين محمد يوسف حسيني، ملقب به گيسودراز، از عرفاي هند، در سال 813 ه .ق، آن را به فارسي ترجمه و شرح كرده و اين شرح و ترجمه، همراه با متن عربي آداب المريدين در سال 1358ه .ق ـ 1939 م در هند، چاپ شده است. در تهران نيز متن عربي آن، همراه با ترجمه فارسي عمر شيركاني، در سال 1363 ه .ش، به كوشش نجيب مايل هروي، چاپ و منتشر شده است.[191]
درباره مذهب وي، مشهور آن است كه خاندان سهروردي، مذهب شافعي داشتهاند و تاجالدين سبكي، نام چند تن ضياءالدين و دو فرزند و برادر و برادرزادهاش را در شمار فقهاي شافعي، آورده است. اما ابنجوزي در ذيل حوادث سال 547ه .ق، نوشته است كه در ماه رجب اين سال، سهروردي را دستگير و زنداني كردند و كتك زدند و همزمان با وي، دو تن ديگر را نيز دستگير كردند كه يكي از آنها، حيصبيص شاعر بود و ديگري، يكي از دوستان سهروردي، به نام «بديع» بود كه نزد او، يك لوح گلي حاوي اسامي دوازده امام يافتند و او را به اتهام تشيع، كتك زدند.[192] شيخ قاسم طهراني از اين حادثه، چنين نتيجهگيري كرده است كه ضياءالدين سهروردي، خود متهم به تشيع بوده است.[193]
ضياءالدين سهروردي سال 557 ه .ق، به قصد زيارت بيتالمقدس، به شام رفت. اما به علت درگيري ميان مسلمانان و صليبيان بر سر بيتالمقدس، پس از اقامت كوتاه مدتي در دمشق، به بغداد بازگشت و سرانجام در هفده جماديالثاني 563ه .ق، درگذشت و در رباط خود، به خاك سپرده شد.[194]
مدرسه نجيبيه تا دوره متأخري، به عنوان مدرسه علوم ديني، كاربري خود را حفظ كرده بود و تعدادي از علماي اهلسنت، در آن به تدريس ميپرداختند.[195] آخرين كسي كه در اين مدرسه به تدريس پرداخت، سيد اسماعيل واعظ بود كه پس از آن، تدريس در اين مدرسه، متوقف و تعطيل گشت. سپس اداره اوقاف بغداد، آن را به مدرسه راهنمايي و دبيرستان و چندي بعد، به يكي از ساختمانهاي اداري خود تبديل كرد. پس از تغيير و تحولات ديگري در كاربري مدرسه، سرانجام اين مدرسه، به ساختمان مؤسسه بيت الحكمه تبديل شد و امروزه، قبر شيخ ضياءالدين سهروردي، در يكي از حجرههاي آن، قرار گرفته است.[196]
برخي با استدلال به قول ابنخلكان كه محل رباط ضياءالدين سهروردي را در ساحل غربي دجله، دانسته است[197]، معتقدند كه بنايي كه امروزه قبر سهروردي در آن قرار دارد، رباط و مدرسه وي نيست و بنابراين قبر وي در اين بنا نيز به او، تعلق ندارد.[198] اما عماد عبدالسلام رؤوف، قول ابنخلكان را اشتباه و ناشي از سهو قلم وي، دانسته است.[199]
158. زيارتگاه عبدالقادر گيلاني
اين زيارتگاه، در محله «باب الشيخ»، در سمت شرقي بغداد واقع است و پس از زيارتگاه ابوحنيفه، مهمترين زيارتگاه اهلسنت در بغداد، به شمار ميآيد. عبدالقادر گيلاني (يا جيلي) از مشاهير عرفاي تاريخ اسلام است كه يكي از طريقتهاي مهم صوفيانه در جهان اسلام، يعني طريقت قادريه، به وي منسوب است. (تصوير شماره 250)
درباره نسب و نسبت وي، ميان پژوهشگران، اختلافنظر وجود دارد. مشهور چنين است كه او از جيلان (گيلان امروزي در ساحل درياي خزر، در شمال ايران) بوده است.[200] از اينرو نسبت وي را بهصورت معرّب، به صورتهاي مختلف كيلاني، جيلاني و جيلي ياد كردهاند.[201] برخي نيز در دوره متأخر، با استناد به اينكه نسبت عبدالقادر گيلاني در بسياري از منابع تاريخي، به صورت «جيلي»، ثبت شده است، او را منسوب به «جيل» دانستهاند كه نام روستايي نزديك مدائن در جنوب بغداد، بوده است.
با اين حال، شواهد و قراين متعددي، گيلاني بودن وي را تأييد ميكند و نظريه انتساب وي به جيل بغداد را غيرقابل پذيرش مينماياند. ذهبي، به صراحت، زادگاه وي را جيلان (گيلان) بيان كرده و به نقل از سمعاني، او را از اهل جيلان دانسته و سپس داستاني را نقل كرده است كه براساس آن، شيخ عبدالقادر، خود را از جيلان، معرفي كرده است.[202]
ياقوت حموي نيز در معجمالبلدان، ذيل كلمه جيلان، آورده است:
نام سرزمينهاي وسيعي در وراي طبرستان است... و نسبت به اين منطقه، جيلاني و جيلي است... و گفته شده است كه اگر به سرزمين نسبت دهند، جيلاني گويند و اگر به مردي از آنها نسبت دهند، جيلي گويند. جمع بسياري از اهل علم در هر رشتهاي، بهويژه در فقه، به جيلان منسوباند كه از آن جملهاند: ابوعلي كوشيار بن لباليروز جيلي... و ابومنصور باي بن جعفر بن باي جيلي فقيه شافعي... كه منصب قضاوت در بابالطاق [از محلات بغداد] را برعهده گرفت و... در اول محرم سال 452ه .ق درگذشت.[203]
بنابراين، نسبت جيلي به معناي منسوب به سرزمين گيلان، در آن زمان رايج و شناخته شده بوده و ورود فقهاي ديگري نيز به بغداد، پيش از عبدالقادر گيلاني، بيسابقه نبوده است. (تصوير شماره 251-252)
در ضمن همانگونه كه در ادامه، بيان خواهد شد، پدربزرگ مادري شيخ عبدالقادر، ابيعبدالله صومعي زاهد بوده است كه به نظر ميرسد، نسبت وي به «صومعه»، يعني به صومعهسراي كنوني (در استان گيلان، نزديك شهر رشت) بوده است؛ زيرا ما شخصيت ديگري نيز با اين نسبت، به نام ابوبكر محمد بن مخلد صومعي طبري ميشناسيم[204] كه وجود نسبت طبري، يعني انتساب وي به طبرستان (مازندران)، ميتواند قرينهاي بر انتساب وي، به صومعهسرا باشد.
همانند اختلاف موجود در نسبت شيخ عبدالقادر، در نسب وي نيز اختلاف نظر وجود دارد. ابنجوزي و نوه وي، سبط ابنجوزي، نسب وي را بهصورت عبدالقادر بن ابيصالح ذكر كردهاند.[205] اما ذهبي در سير اعلام النبلاء، بهصورت «عبدالقادر بن ابيصالح عبدالله بن جنگيدوست» آورده است.[206] ابنرجب در طبقات الحنابله، بهصورت عبدالقادر بن ابيصالح بن عبدالله بن ابيعبدالله بن عبدالله بيان كرده و نسب وي را به امام حسن مجتبي(عليه السلام) رسانده است[207] كه گويا در اين نسب، تحريف و اشتباهاتي، صورت گرفته است.
قطبالدين يونيني و ديگران، نسب وي را به ترتيب زير، به امام حسن مجتبي(عليه السلام) رساندهاند: عبدالقادر بن ابيصالح موسي بن عبدالله بن يحيي الزاهد ابن محمد بن داوود بن موسي بن عبدالله بن موسي الجون بن عبدالله محض ابن حسن مثني بن
امام حسن(عليه السلام) بن امام علي(عليه السلام).[208] در تعدادي از منابع نيز نسب وي، به همين شكل آمده است. اما «جنگيدوست» لقب موسي، پدر شيخ عبدالقادر، ذكر شده است.[209]
امام حسن(عليه السلام) بن امام علي(عليه السلام).[208] در تعدادي از منابع نيز نسب وي، به همين شكل آمده است. اما «جنگيدوست» لقب موسي، پدر شيخ عبدالقادر، ذكر شده است.[209]
علماي بزرگ انساب نيز در سيادت عبدالقادر گيلاني، تشكيك نموده و گفتهاند كه ادعاي سيادت وي را براي نخستين بار، يكي از نوادگان وي، به نام نصر بن عبدالرزاق بن عبدالقادر گيلاني، مطرح كرد. ابن طقطقي، مورخ و نسبشناس مشهور، در اينباره ميگويد:
اعلم ان بيت عبدالقادر الكيلاني المدفون بباب الأزج ينتسبون الى محمد بن داود بن موسى الثانى ابى عمر بن عبدالله بن موسى الجون ويروى عن نصر ابي صالح قاضي القضاة شعر منه: «نحن من اولاد خير الحسن». يعني: الحسن بن علي(عليه السلام) وإلى هذا التاريخ وهو شهر رمضان المبارك سنة ثمان وتسعين وستمائة لم تقم البيّنة الشرعية بصحّته فلذلك لم يلحق.[210]
ابنعنبه نيز مينويسد:
و گفتند كه از نسل عبدالله بن محمد بن يحيي مذكور، الشيخ الجليل الباز الاشهب[211]، صاحب الخطوات محييالدين عبدالقادر گيلاني و گفتند كه او: عبدالقادر بن محمد بن جنگيدوست بن عبدالله مذكور است. اما شيخ عبدالقادر، اين نسب را دعوي نكرد و نه فرزندان او، و ابتداي اين دعوي، از پسر پسرش، ابوصالح نصر بن ابيبكر بن عبدالقادر بود. والله اعلم.[212]
عبدالقادر گيلاني در سال 471ه .ق، متولد شد.[213] مادرش، فاطمه، دختر شيخ ابيعبدالله صومعي (گويا منسوب به صومعهسرا) و مكنا به امالجبار و ملقب به امالخير بود. گويند او زني پاك و شايسته بود و پس از اينكه عبدالقادر در كودكي، پدرش را از دست داد، او تربيت فرزند خود را برعهده گرفت.[214] امروزه در صومعهسراي گيلان، مزاري به نام بيبي فاطمه خيرالنساء وجود دارد كه برخي، آن را قبر مادر شيخ عبدالقادر گيلاني، دانستهاند.
پدربزرگ مادري وي، شيخ زاهدي بود كه از بزرگان مشايخ گيلان، به شمار ميآمد. گفتهاند او مستجابالدعوه بوده و كراماتي داشته است و هرگاه بر كسي خشمگين ميشد، بلايي بر سر آن شخص ميآمد.[215] شيخ عبدالقادر، در زمان حيات، با انتساب به جد مادري خود، به نام سبط ابيعبدالله الصومعي الزاهد، شناخته ميشده است.[216]
عبدالقادر گيلاني، در جواني به بغداد آمد و به سماع حديث پرداخت و نزد قاضي ابوسعد مُخرّمي، فقه را آموخت و با شيخ حَمّاد دبّاس، همنشيني نمود و از وي، اصول طريقت را فراگرفت.
او در مدرسهاي كه شيخ خود، ابوسعد مخرّمي، در منطقه باب الازج بغداد، بنا كرده بود، مجالس موعظه را آغاز كرد و مورد اقبال مردم قرار گرفت و بسياري از آنها نزد وي توبه ميكردند. به علت اينكه مدرسه او از حضور مردم پر ميشد و ديگر گنجايش آنها را نداشت، مدرسه را توسعه دادند و عامه مردم در اين كار شركت كردند. شيخ عبدالقادر تا پايان عمر، در اين مدرسه تدريس ميكرد و به موعظه مردم ميپرداخت.[217]
عبدالقادر گيلاني، مذهب حنبلي داشت و از وي با تعبير امام الحنابله[218] و شيخ الحنابله ياد كردهاند. با اين حال، او از مشاهير و بزرگان تصوف در زمان خود، به شمار ميآيد و او را با القاب و تعابير مبالغهآميزي، همچون سلطان المشايخ، قدوة العارفين[219]، غوث اعظم و باز اشهب ستودهاند. كرامات متعددي نيز به وي نسبت دادهاند؛ تا جاييكه عزالدين بن عبدالسلام دمشقي در اينباره گفته است: «لم تتواتر كرامات أحد من المشايخ الا الشيخ عبدالقادر فإن كراماته نقلت بالتواتر».
در دوره اخير، برخي صوفيان اهلسنت، وي را يكي از اقطاب چهارگانه تصوف برشمردهاند. سه قطب ديگر، عبارتاند از: احمد رفاعي، احمد بدوي و ابراهيم دسوقي. طريقت منسوب به وي كه به نام طريقت قادريه شناخته ميشود، از ديرباز تاكنون، در سرزمينهاي مختلف جهان اسلام، انتشار گستردهاي يافته است؛ بهگونهاي كه شايد كمتر طريقتي را بتوان در طول تاريخ تصوف اسلامي يافت كه بدينسان، از شمال آفريقا تا شبهقاره هند، گسترش يافته باشد.
سبط ابن جوزي، در بيان سلسله خرقه شيخ عبدالقادر، نوشته است كه او، خرقهاش را از دست شيخ خود، ابوسعد مُخرّمي، پوشيده است و او از ابوالحسن علي بن محمد قُرَشي و او از ابوالفرج طرسوسي و او از ابوالفضل عبدالواحد بن عبدالعزيز تميمي و او از پدرش عبدالعزيز و او از ابوبكر شبلي و او از جنيد بغدادي و او از سري سقطي و او از معروف كرخي و او از داوود طائي و او از حبيب عجمي و او از حسن بصري و او از امام علي(عليه السلام) پوشيده است. سپس سبط ابنجوزي افزوده است كه براي خرقه وي، طريق ديگري نيز تا امام رضا(عليه السلام) وجود دارد[220] كه قاعدتاً همان سلسله فوق تا معروف كرخي است كه به قولي، خرقه خود را از امام رضا(عليه السلام)، دريافت كرده است.
از عبدالقادر گيلاني، تأليفاتي بهجا مانده است كه از آن جمله، ميتوان به آثار زير اشاره كرد: الغنية لطالبي طريق الحق، فتوح الغيب، تحفة المتقين وسبيل العارفين، رسالة الغوثية، الفيوضات الربانية في الاوراد القادرية، الكبريت الاحمر، مراتب الوجود، معراج لطيف المعاني، يواقيت الحكم و غيره.[221]
او فرزندان زيادي داشته كه تعدادي از آنها، از فقها و اهل علم بودند كه از آن جمله، ميتوان از فرزندان زير ياد كرد:
عيسي (متوفاي 573ه .ق)، عبدالجبار (متوفاي 575ه .ق)، ابراهيم (متوفاي 592ه .ق)، عبدالوهاب (متوفاي 593ه .ق)، محمد (متوفاي 600ه .ق)، يحيي (متوفاي 600ه .ق)، عبدالعزيز (متوفاي 602ه .ق)، عبدالرزاق (متوفاي 603ه .ق) و موسي (متوفاي 618ه .ق).
عبدالقادر گيلاني در سال 561ه .ق، درگذشت و در مدرسهاي كه در آن به تدريس ميپرداخت، به خاك سپرده شد.[222]
159. زيارتگاه عبدالكريم جيلي
در محله الرشيد بغداد، نزديك مسجد و زيارتگاه سلطان سيد علي، در كوچهاي ميان دو خيابان سلطان سيد علي و خلفا، مسجدي قرار دارد كه در آن، قبري منسوب به عبدالكريم جيلي، از عرفاي بزرگ قرون مياني وجود دارد. پيش از توصيف مسجد و اعتبار انتساب اين قبر به جيلي، به معرفي اجمالي وي ميپردازيم:[223]
قطبالدين عبدالكريم بن ابراهيم جيلي كه به تأليفات و آرا و انديشههاي خود در زمينه عرفان نظري شهرت دارد، نسبش به شيخ عبدالقادر گيلاني، مؤسس طريقت قادريه ميرسد كه به زيارتگاه وي در بغداد اشاره كرديم.
عبدالكريم جيلي در قصيده النادرات العينيه، تاريخ ولادت خود را اول محرم سال 767ه .ق، ذكر كرده است. او مريد شيخ اسماعيل جَبَرتي (متوفاي 806 ه .ق)، از مشايخ برجسته يمن بود و با تربيت وي، به سير و سلوك پرداخت. او در طول حيات خود، به سرزمينهاي مختلف اسلامي، از جمله صنعاء، مكه، مدينه، غزه، قاهره، هند و نيز مناطق مختلف ايران، از جمله آذربايجان، شيروان، گيلان و خراسان سفر كرد. گويا در اين سفرها، به زبان فارسي آشنايي پيدا كرده و كتابي نيز به نام
«جنة المعارف وغاية المريد والعارف»، به فارسي نوشته است.
«جنة المعارف وغاية المريد والعارف»، به فارسي نوشته است.
عبدالكريم جيلي در عرفان نظري نيز طرفدار ابنعربي و پيرو مكتب وي بود و البته گرايش خود را به وي، مرهون ترغيب شيخ خود، جبرتي، ميداند. پيروي جيلي از ابن عربي و بهويژه مباحثي نظير وحدت وجود و حقيقت محمدي، در آثار باقيمانده از وي، كاملاً آشكار و روشن است. او تأليفات متعددي داشته است كه ميتوان آنها را براساس چهار موضوع اصلي، تقسيمبندي كرد:
1. در زمينه عرفان نظري: «الانسان الكامل في معرفة الاواخر والاوائل، الكمالات الالهية في الصفات المحمدية، قطب العجائب وفلك الغرائب» كه اثري از آن شناخته نيست، «شرح مشكلات الفتوحات المكية، امهات المعارف، مراتب الوجود وحقيقة كل موجود، الوجود المطلق، انسان عين الجود و كشف الغايات في شرح ما اكتنفت عليه التجليات».
2. در زمينه عرفان عملي و آداب سير و سلوك: «اربعون موطن، الاسفار عن رسالة الانوار، شرح اسرار الخلوة، جنة المعارف وغاية المريد والعارف (به زبان فاسي كه اثري از آن، شناخته نيست)، غنية ارباب السماع وكشف القناع عن وجوه الاستماع، عقيدة الاكابر، مسامرة الحبيب ومسايرة الصحيب، رسالة السبحات، مرآة العارفين، المناظر الالهية، منزل المنازل، النادرات العينية و السفر القريب نتيجة السفر الغريب».
3. در زمينه علم حروف و اسماء يا علم كيميا: «حقيقة الحقائق، الكهف والرقيم في شرح بسم الله الرحمن الرحيم و عيون الحقائق في كل ما يعلم من علم الطريق».
4. در زمينه تفسير قرآن و شرح روايات: «الناموس الاعظم والقاموس الاقدم (در چهل جزء كه فقط برخي از اجزاي آن، بهصورت نسخه خطي، باقي مانده است)، شرح حديث «ما وسعني ارضي ولا سمائي»، روضات الواعظين، قاب قوسين وملتقي الناموسين، سرّ النور المتمكن في معني قوله «المؤمن مرآة اخيه»، لسان القدر بنسيم السحر و الخضم الزاهر والكنز الفاخر في تفسير القرآن (يا الخضم الزاخر والكنز الفاخر)».
مشهورترين اثر جيلي، كتاب «الانسان الكامل في معرفة الاواخر والاوائل» است كه يكي از بهترين آثار عرفاني در موضوع انسان كامل، به شمار ميآيد و شروح گوناگوني بر آن نوشته شده است؛ از جمله «كشف البيان عن اسرار الاديان في كتاب الانسان الكامل وكامل الانسان»، تأليف عبدالغني نابلسي و «موضّحات الحال علي بعض مسموعات الدجّال»، تأليف احمد مدني انصاري. كتاب الانسان الكامل جيلي تاكنون چندين بار منتشر شده و «تيتوس بوركهارت» نيز آن را به فرانسوي، ترجمه كرده است.
«ابن اهدل» در «تحفة الزمن بذكر سادات اليمن»، سال وفات عبدالكريم جيلي
را 826ه .ق، و مدفن وي را شهر زَبيد يمن، ذكر كرده است. امروزه قبر وي، كنار شيخ و مراد خود، اسماعيل جبرتي در زبيد، باقي مانده است. بنابراين، انتساب قبري به جيلي در بغداد پذيرفتني نيست و در نتيجه، بايد قبر منسوب به وي، در مسجد عبدالكريم جيلي را قبري نمادين يا قبر شخصيت ديگري، به شمار آورد.
را 826ه .ق، و مدفن وي را شهر زَبيد يمن، ذكر كرده است. امروزه قبر وي، كنار شيخ و مراد خود، اسماعيل جبرتي در زبيد، باقي مانده است. بنابراين، انتساب قبري به جيلي در بغداد پذيرفتني نيست و در نتيجه، بايد قبر منسوب به وي، در مسجد عبدالكريم جيلي را قبري نمادين يا قبر شخصيت ديگري، به شمار آورد.
ساختمان قديمي مسجد جيلي در بغداد، داراي گنبد و شبستان و صحن وسيع و حجرههايي بود كه اداره اوقاف بغداد در در دهه 60 قرن گذشته ميلادي، آن را ويران كرد. سپس در بخشي از زمين آن، مدرسهاي ساخت كه به اجاره وزارت آموزش و پرورش درآمد. سپس در سال 1392ه .ق ـ 1972 م در بخش باقيمانده از زمين آن، مسجد جديدي ساخت كه قبر منسوب به عبدالكريم جيلي، درون حجرهاي در سمت راست كسي كه به مسجد وارد ميشود، قرار گرفت. در همين حجره، قبر ديگري نيز براي شيخ عبدالجبار قاضي (متوفاي 1338ه .ق) وجود دارد.[224]
160. زيارتگاه غزالي
اين زيارتگاه، در بخش شرقي بغداد قرار دارد و درباره شخص مدفون در آن، اختلافنظر وجود دارد. به گفته ثامر العامري، در حال حاضر به امام محمد غزالي، از علماي بزرگ اهلسنت منسوب ميباشد و براساس تصوير منتشر شده، روي ضريح، تابلويي وجود دارد كه نام وي، در آن نوشته شده است.[225] اما يونس السامرائي، آن را به شيخ احمد غزالي (برادر امام محمد غزالي)، منسوب دانسته است.[226]
با اين حال، انتساب اين زيارتگاه به هيچيك از اين دو برادر، نميتواند درست باشد؛ زيرا امام محمد غزالي در طوس وفات يافته و در آنجا، به خاك سپرده شده و شيخ احمد غزالي نيز در قزوين، از دنيا رفته و مزاري منسوب به وي نيز در اين شهر، باقي مانده است. ضمن آنكه در بيشتر كتابها و منابعي كه مساجد و زيارتگاههاي بغداد را معرفي كردهاند[227]، به وجود اين زيارتگاه، اشارهاي نشده است. البته به گفته يونس السامرائي، در وقفنامهاي به تاريخ 1186ه .ق، از زيارتگاه غزالي، ياد شده است. اما به شخص مدفون در آن، اشارهاي نشده است.[228]
گفتني است امام محمد و شيخ احمد غزالي، هر دو، مدتي در بغداد حضور داشتهاند. امام محمد غزالي، سالها در مدرسه نظاميه بغداد، به تدريس اشتغال داشته است و برادرش احمد نيز وارد اين شهر شده و با برخي از صوفيان مهم آن، نظير عبدالقادر سهروردي و ابوالبركات بغدادي، ديدار داشته و آنها از وي، تأثير پذيرفتهاند. با در نظر گرفتن اين مسئله و با توجه به اهميت اين دو برادر در تاريخ تصوف، به نظر ميرسد اين زيارتگاه، بهصورت نمادين، به يكي از اين دو، انتساب يافته است.
زيارتگاه غزالي، ميان قبرستاني قديمي قرار دارد كه در چند دهه اخير، به نام قبرستان غزالي، ناميده شده و در سال 1986م، وزارت اوقاف عراق، مقبرهاي با معماري جديد بر قبر ساخته است.[229] بر فراز اتاق، گنبدي وجود دارد و روي قبر نيز ضريح فلزي مشبك، نصب شده است.
161. زيارتگاه مشيوح عيثاوي
اين زيارتگاه، در قبرستان شيخ معروف (منسوب به معروف كرخي)، در سمت غربي بغداد قرار دارد. ساختمان آن، مستطيل شكل و از دو بخش تشكيل شده است كه شامل اتاق مقبره و سالن استقبال و پذيرايي از زائران است. روي قبر، يك صندوقچه چوبي و ضريح برنزي، نصب شده و با پارچههاي سبزرنگ، پوشيده شده است. بر فراز بنا نيز گنبدي با پوشش كاشيكاري آبيرنگ وجود دارد و نماهاي بيروني بنا، سنگكاري شده است. شيخ مشيوح عيثاوي، ملقب به ناطور العراق، از مشايخ صوفيه و وابسته به طريقه رفاعيه است. او از خاندان عيثاوي است كه خود را از سادات، به شمار ميآورند. براي وي، كراماتي نقل شده است و مردم به زيارت قبر وي، توجه دارند.[230]
162. زيارتگاه معروف كرخي
اين زيارتگاه، داخل مسجدي، ميان قبرستاني كه امروزه با انتساب به معروف كرخي، به نام شيخ معروف ناميده ميشود، در سمت غربي بغداد واقع است. اين قبرستان در گذشته، بهنام قبرستان بابالدير شهرت داشته است؛ زيرا نزديك آن، يك دير مسيحي، وجود داشته است. پس از به خاك سپردن معروف كرخي در اين مكان به مرور زمان، به يكي از قبرستانهاي بزرگ بغداد، تبديل شد.[231]
معروف كرخي، از صوفيان و عارفان بزرگ مسلمان در سده دوم هجري، به شمار ميآيد. او از كرخ بغداد (از محلات شيعهنشين بغداد) بود و ازاينرو به نسبت كرخي، شناخته ميشود.[232] كنيه وي را ابومحفوظ و نام پدرش را به اختلاف، فيروز، فيروزان و حتي علي نيز گفتهاند.[233] گويند پدر وي مسيحي بود و معروف در كودكي به دست امام رضا(عليه السلام) اسلام آورد.[234] همچنين در منابع تصوف آمده است كه او، دربان امام رضا(عليه السلام) بود.
ابوعبدالرحمان سلمي در اينباره مينويسد: «وكان معروف اسلم على يد علي بن موسى الرضا، وكان بعد اسلامه يحجبه فازدحم الشيعه يوماً على باب علي بن موسى، فكسروا اضلع معروف فمات ودفن ببغداد».[235]
البته در موضوع ارتباط معروف كرخي با امام رضا(عليه السلام)، شك و ترديدهايي وجود دارد؛ زيرا مشهور آن است كه امام رضا(عليه السلام)، سفري به بغداد نداشته و معروف كرخي نيز سفري به بيرون از بغداد، نداشته است. پس چگونه ممكن است معروف كرخي به دست امام رضا(عليه السلام) مسلمان شده يا نزد ايشان، درباني كرده باشد؟! شيخ قاسم طهراني در كتاب خود «معروف الكرخي»، ضمن بيان مهمترين اين اشكالات، تلاش كرده است تا به آنها پاسخ دهد و شواهدي بر ارتباط ميان معروف با امام رضا(عليه السلام)، ارائه دهد كه براي آگاهي بيشتر از جزئيات اين مباحث، خواننده را به آن كتاب، ارجاع ميدهيم. (تصوير شماره 253 و 254)
همچنين بسياري از علما و نويسندگان ديگر، از ارتباط معروف كرخي با امام رضا(عليه السلام) سخن گفتهاند؛ از جمله ابنخلكان در «وفيات الاعيان»، او را از مواليان امام رضا(عليه السلام) برشمرده است.[236] علامه حلي نيز در بحث امامت شرح تجريد، گفته است: «وَمَعْرُوفٌ الْكَرْخِيُّ أسْلَمَ عَلَى يَدَيِ الرِّضَا(عليه السلام) وَكَانَ بَوَّابَ دَارِهِ إلَى أنْ مَاتَ».[237]
از خود معروف نيز اقوالي نقل شده است كه نشاندهنده ارتباط وي با امام رضا(عليه السلام) است؛ از جمله از او نقل شده است:
روزي در كوفه بر مجلس ابنسَمّاك ميگذشتم كه مردم را چنين موعظه ميكرد: «كسي كه به تمام معنا، از وجود خويش، از خداوند اعراض كند، خداوند هم به جملگي از وي اعراض ميكند و كسي كه با دل خود به خداوند روي آورد، خداوند هم با رحمت خود به او روي ميآورد...». پس اين كلام وي، بر من نشست و به خداوند روي آوردم و آنچه را پيشتر بدان اشتغال داشتم، جملگي ترك گفتم؛ مگر خدمت مولايم علي بن موسي الرضا را. چون اين سخن را با مولايم در ميان گذاشتم، فرمود: «اگر اين اندرز را بپذيري، اين پند و موعظه تو را كفايت كند».[238]
همچنين از او، نقل شده كه گفته است:
اقْسِمُوا عَلَى الله برأسي واطلبوا حوائجكم فتعجب الناس من تزكية نفسه! فقال: انّي قلتُ ذلك لأني وضعتُ رأسي على باب الرضا(عليه السلام) مدةً.
به سر من سوگند ياد كنيد و حوايجتان را طلب كنيد. مردم تعجب كردند از اينكه او، اينگونه خود را تزكيه نفس ميكند. او گفت: «اينگونه گفتم، زيرا مدتي، سر خود را بر در خانه رضا(عليه السلام) گذاشتهام».[239]
ابنجوزي نيز در كتاب مناقب معروف كرخي، سخني از وي را آورده است كه نشاندهنده ارادت و اعتقاد وي، به امام علي(عليه السلام) است. سخن معروف چنين است: «... عَقَد رسولُ الله9 لنفسه ولِعَلي بن أبيطالب(عليه السلام)، فَخَلَطَه بدنياه وشاطَره العلم وخصّه بأشياء خصّه به جبريل(عليه السلام) من الدعاء والذكر والخلوة...».[240]
از معروف كرخي، سخنان حكمتآميز و اقوالي در زهد و سلوك عارفانه، نقل شده است كه در منابع تصوف، موجود است.[241] نويسندگان احوال و تراجم مشايخ تصوف، وي را از قدما و اجلاي مشايخ صوفيه، به شمار آورده و تقوا و ورع او را ستودهاند. به گفته آنان، او مريد داوود طائي و استاد سَري سقطي، بوده است.[242]
بسياري از عرفا و صوفيان، سلسله خرقه (اجازه طريقتي) خود را به معروف كرخي، و به واسطه وي، به دو طريق، به برخي از ائمه: رساندهاند. البته به يك طريق، معروف كرخي از داوود طائي و او، از حبيب عجمي و او، از حسن بصري و او، از امام علي(عليه السلام)، خرقه و اجازه طريقتي خود را دريافت كرده، اما به قول ديگري، او خرقه و اجازه خود را مستقيم از دست امام رضا(عليه السلام)، گرفته است.
معروف كرخي در سال 200ه .ق و به قولي، 201 يا 204ه .ق، از دنيا رفت.[243] قبر وي، از گذشته تا به امروز، همواره از زيارتگاههاي مهم و معتبر بغداد بوده است. به گفته برخي متصوفه، مردم بغداد، به زيارت قبر معروف كرخي، تبرك ميجستند و از قبر وي، طلب شفا مينمودند و آن را «ترياق مجرّب» (پادزهر يا دواي آزموده شده) ميدانستند.[244]
كراماتي نيز براي قبر وي، نقل شده است؛ از جمله، صاحب تاجالعروس، از صاغاني، چنين نقل كرده است:
قال الصاغاني: عَرَضَتْ لي حاجةٌ أعْيتْني وحيرتْني في سنة خمس عشرة وستمائة فأتيتُ قبره وذكرتُ له حاجتي كما تُذكر للأحياء مُعتقِداً أن اولياء الله لا يموتون ولكن ينقَلون من دارٍ الى دار وانْصرفتُ، فقُضيت الحاجة قبل أن أصل الى مسكني.[245]
صاغاني ميگويد: براي من در سال 615 ه .ق حاجتي پيش آمد؛ بهطوري كه مرا سرگردان نموده بود. من به نزد قبر معروف آمدم و حاجتم را به همانگونه كه براي اوصياء عرض ميشود، ذكر كردم و بازگشتم؛ در حاليكه معتقد بودم اولياءالله نميميرند. بلكه از خانهاي به خانه ديگر منتقل ميگردند. حاجت من، پيش از آنكه به منزل خود برسم، برآورده گشت.
درباره تاريخ ساخت مقبره معروف كرخي، اطلاع دقيقي در دست نيست. اما بيترديد، در نيمه قرن پنجم هجري، بر قبر وي، مقبرهاي وجود داشته است؛ زيرا ابناثير اشاره كرده است كه در سال 459ه .ق، مقبره معروف كرخي، دچار آتشسوزي شد. در نتيجه، خليفه عباسي، قائم بأمرالله، به ابوسعد صوفي، شيخ الشيوخ بغداد، دستور داد تا بناي آن را بازسازي كند.[246] اين بازسازي در سال
460ه .ق، به پايان رسيد و بنايي كه ساخته شد، همانند بيشتر بناهاي باقيمانده از آن دوران، از آجر و گچ بود.[247]
460ه .ق، به پايان رسيد و بنايي كه ساخته شد، همانند بيشتر بناهاي باقيمانده از آن دوران، از آجر و گچ بود.[247]
در سال 612ه .ق، ، ملك المعظم، فرزند الناصر خليفه عباسي، در مقبره زمرد خاتون، مادر الناصر، واقع در نزديكي قبر معروف كرخي دفن شد[248] و براي همين، الناصر در اين محل، مسجدي بنا كرد. اين مسجد در جريان طغيان رود دجله و به زير آب رفتن بغداد در سال 653ه .ق، خراب شد. سپس در سال 678ه .ق، به دستور شمسالدين محمد جويني، بازسازي شد.[249] امروزه در محل همين مسجد كه به علت بالا آمدن سطح زمين قبرستان، در دل زمين قرار گرفته، مسجد جديدي، ساخته شده است.
اين مسجد، بارها به دست چند تن از واليان عثماني، بازسازي شده است؛ از جمله، در دورههاي احمد پاشا در سال 1059ه .ق، ، عبدالرحمان پاشا در سال 1086ه .ق، عمر پاشا در سال 1100ه .ق و در دوره حسن رفيق در سال 1312ه .ق. همچنين اداره اوقاف بغداد در سال 1386ه .ق- 1966 م، آن را بازسازي كرده است. سپس در سال 1421ه .ق- 2001 م، آن را توسعه داده و بهطور كامل، نوسازي كرده و بخشهاي مختلف و مناره جديدي، به ساختمان آن، افزوده است.[250]
[7]. براي آگاهي بيشتر درباره شيوخ و تحصيلات ابوحنيفه، ر.ك: دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج5، صص380 و 381.
[9]. براي مثال، ر.ك: الامالي، الشيخ المفيد، صص22 و 26؛ رجال كشّي، ص190؛ الاحتجاج، ج2، صص 96 و 102 و 129 و 130 و 137 و 138؛ تاريخ بغداد، ج15، ص565.
[12]. براي مثال، ر.ك: جامع مسانيد الامام الاعظم، ابوالمؤيد محمد بن محمود الخوارزمي، ج1، ص388 و ج2، صص83 و 305.
[18]. جامع مسانيد الامام الاعظم، ج1، ص66؛ مناقب الامام الاعظم ابيحنيفة، محمد بن موفق المكي، ج2، ص24.
[59]. دليل خارطة بغداد المفصل، ص170؛ مراقد بغداد، ص98؛ العمارة العربية الاسلامية، الخصائص التنظيمية للمقرنصات، ص46.
[63]. طبقات الصوفية، ابوعبدالرحمن السلمي، ص337؛ رساله قشيريه، ترجمه ابوعلي حسن بن احمد عثماني، ص141.
[68]. الانساب، ج7، ص282. گفتني است امروزه در شهر دماوند، برج يا در واقع مقبره برجي شكل تاريخي زيبايي، از بناهاي معماري دوره سلجوقي وجود دارد كه به «برج شبلي» شناخته ميشود و آن را به همين شبلي نسبت ميدهند.
[72]. حلية الاولياء، ابونعيم اصفهاني، ج10، صص 366 و 375؛ طبقات الصوفية، صص 338 و 348؛ رساله قشيريه، ص141.
[79]. تاريخ بغداد، ج7، ص545؛ طبقات الصوفية، ص39؛ تاريخ مدينة دمشق، ج10، ص179؛ وفيات الاعيان، ج1، ص274.
[110]. روضات الجنات، ج2، صص 141 و 153؛ منتهي المقال، ج2، صص 180 و 183؛ تنقيح المقال، ج13، صص 121 و 130؛ قاموس الرجال، محمد تقي التستري، ج2، صص 410 و 412؛ اعيان الشيعة، ج3، صص 617 و 623.
[113]. البيان والتبيين، ص342. «ومن مجانين الكوفة بهلول، وكان يتشيّع، قال له إسحاق بن الصبّاح: أكثر الله في الشيعة مثلك. قال: بل أكثر الله في المرجئة مثلي، وأكثر في الشيعة مثلك».
[114]. العقد الفريد، ج7، ص166. «وكان البهلول هذا يتشيع، فقيل له: اشتُم فاطمة وأعطيك درهماً! فقال: بل أشتُم عائشة وأعطني نصف درهم».
[134]. صفة الصفوة، ج2، ص424؛ طبقات الشافعية الكبري، تاجالدين السبكي، ج2، ص260؛ طبقات الشافعية، ابنقاضي شهبة، ج1، ص31.
[149]. حلية الاولياء، ج6، ص149؛ صفة الصفوة، ج3، صص 315 و 316؛ تاريخ مدينة دمشق، ج12، ص47؛ تذكرة الاولياء، صص59 و 61.
[150]. حلية الاولياء، صص 149 و 155؛ صفة الصفوة، ج3، صص 315 و 321؛ تاريخ مدينة دمشق، ج12، صص 45 و 61؛ تذكرة الاولياء، صص 59 و 65.
[206]. سير اعلام النبلاء، ج20، ص439. نام جنگيدوست در تاريخ الاسلام به صورت تحريف شده يعني «جيليدوست» به چشم ميخورد. ر.ك: تاريخ الاسلام، ج39، ص86.
[211]. در متن كتاب چاپ شده، «البار الاشهر» آمده كه قطعاً تحريف «الباز الاشهب» (از القاب عبدالقادر گيلاني) است.
[223]. اين زندگينامه، خلاصه و گزيدهاي است از مدخل «جيلي، عبدالكريم» تأليف علياشرف امامي در: دانشنامه جهان اسلام، ج11، صص 581 و 585.
[227]. براي مثال: جامع الانوار في مناقب الاخيار؛ خير الزاد في تاريخ مساجد وجوامع بغداد؛ العقد اللامع بآثار بغداد والمساجد والجوامع.