ابن عمر

 فرزند خلیفه دوم، از راویان و محدثان شهر مکه   ابو‌عبدالرحمن عبدالله بن عمر بن خطاب بن نفیل بن عبدالعزی از طایفه عدی[1] یکی از طوایف نه چندان مهم قریش است. به گفته خودش آن‌گاه که پدرش در سال ششم بعثت مسلمان شد، او شش سال داشت.[2]

 فرزند خليفه دوم، از راويان و محدثان شهر مكه

 

ابو‌عبدالرحمن عبدالله بن عمر بن خطاب بن نفيل بن عبدالعزي از طايفه عدي[1] يكي از طوايف نه چندان مهم قريش است. به گفته خودش آن‌گاه كه پدرش در سال ششم بعثت مسلمان شد، او شش سال داشت.[2] به گفته برخي، او همراه پدرش اسلام آورد.[3] بر پايه اين گزارش، او متولد سال ششم بعثت است. برخي گفته‌اند: او در جنگ اُحد 14 ساله بوده است.[4] طبق اين گفته، او در سال دوم يا سوم بعثت زاده شده است. مادرش زينب بنت مظعون مادر عبدالرحمن و حفصه نيز بود.[5] برخي گفته‌اند: عبدالله و حفصه پيش از عمر اسلام آورده‌اند[6]؛ ولي خود او منكر اين تقدم است.[7] گروهي برآنند كه هجرت او پيش از هجرت پدرش بوده است.[8]

 

از نظر ظاهر شباهتي فراوان به پدرش عمر داشت.[9] ميان‌بالا و تنومند بود و موهايي بلند داشت كه آن را خضاب مي‌كرد و سبيل‌هايش را مي‌تراشيد.[10] برخي در زمان حياتش او را بخيل، متعصب و داراي لكنت زبان معرفي كرده‌اند.[11] نقش انگشتري او «‌‌‌‌عبدالله بن عمر» بود[12] كه نشان مي‌دهد توجهي ويژه‌ به خود داشته است.[13] در منابع از پارسايي و عبادتش سخن رفته‌ است. بر پايه روايتي، پيامبر(صلي الله عليه و اله) به همسرش حفصه، خواهر عبدالله، گفت: اگر برادرت شب زنده‌داري كند، مردي نيكو خواهد بود. از آن پس وي شب‌ها براي عبادت برمي‌خاست.[14]

 

اخباري درخور توجه از او در زمان حيات رسول خدا(صلي الله عليه و اله) نرسيده است. او را به سبب خردسالي از نبرد در غزوه‌هاي بدر[15] و احد بازداشتند.[16] به گفته خودش در 21 غزوه شركت داشت كه نخستين آن‌ها خندق بود. در شش غزوه غايب بود؛ زيرا پيامبر(صلي الله عليه و اله) به او اجازه حضور در آن‌ها را نداد.[17] از چگونگي شركت او در اين غزوه‌ها گزارشي در دست نيست. وي را از فراريان جنگ موته دانسته‌اند كه بر اثر آن در مدينه سخت سرزنش شد.[18] در فتح مكه حاضر بوده و چگونگي ورود پيامبر(صلي الله عليه و اله) به مكه و عملكرد ايشان در نابود‌كردن بت‌ها را گزارش كرده است.[19]

 

وي در زمان ابوبكر در جنگ‌هاي ردّه شركت داشت و چگونگي كشته شدن مسيلمه كذاب در سال يازدهم ق. را گزارش كرده است.[20] در همين جنگ، عمويش زيد بن خطاب به دست اصحاب مسيلمه كشته شد و عمر به گمان كوتاهي ورزيدن عبدالله، در صدد توبيخ او برآمد.[21] در دوره خلافت پدرش در برخي فتوحات و لشكركشي‌ها حضور داشت. بر پايه گزارش‌هاي تاريخي، در فتح خراسان و جرجان به فرماندهي سعيد بن العاص شركت داشته است.[22] گفته‌اند كه در فتح مصر نيز حاضر بوده است.[23] پدرش در دوران خلافت خود، براي او سالانه 5000 درهم مقرري از بيت المال قرار داد.[24] اين، مقداري بود كه به اصحاب بدر پرداخت مي‌شد[25]؛ اما او از اصحاب بدر نبود. ابن شبّه نقل كرده است كه عمر وي را به سبب ميگساري حد زد.[26]

 

كساني به عمر پيشنهاد دادند كه پس از خود، او را جزو شوراي گزينش خليفه گرداند؛ ولي عمر نپذيرفت وگفت: عبدالله قادر نيست درباره طلاق زنش تصميم بگيرد.[27] روايت شده كه او از اقدام برادرش عبيدالله كه زن و دختر ابولؤلؤ، قاتل عمر بن خطاب، را به ناحق كشت، خشنود گشت و خواهرش حفصه را كه مشوق عبيدالله در اين كار بود، دعا ‌كرد.[28]

 

عبدالله در روزگار عثمان در رخدادهاي سياسي حضوري بيشتر داشت. به سال 28ق. در فتح افريقيه، حد فاصل تونس و مراكش، تحت فرماندهي عبدالله بن سعد بن ابي‌سرح شركت داشت.[29] آورده‌اند كه عثمان مي‌خواست به وي منصب قضاوت دهد، ولي او نپذيرفت.[30] با گسترش دامنه اعتراض‌ها ضدّ عثمان در سال 35ق. خليفه كساني را براي بررسي اوضاع به شهرهاي مختلف فرستاد و از جمله او را روانه شام كرد.[31]

 

هنگامي كه خانه عثمان در مدينه در محاصره معترضان بود، وي به عثمان پيشنهاد كرد تا از طريق علي (عليه السلام)  با مخالفان گفت‌و‌گو كند.[32] همو از شاهدان نگارش توافقنامه ميان عثمان و معترضان بود.[33] هنگامي كه معترضان به خانه عثمان هجوم آوردند، وي نزد عثمان بود؛ اما پيش از كشته شدن خليفه آن‌جا را ترك گفت.[34] گزارش شده كه پس از مرگ عثمان، آن‌گاه كه كسي عهده‌دار خلافت نمي‌شد، عده‌اي نزد وي آمدند و از او خواستند تا خليفه شود؛ ولي وي نپذيرفت.[35]

 

در مدينه از اندك كساني بود كه با علي(عليه السلام)   بيعت نكرد[36] و آن را به هنگامي واگذاشت كه همه مسلمانان بيعت كنند.[37] بر پايه گزارش برخي منابع، علي(عليه السلام)   ولايت شام را به وي پيشنهاد كرد و او نپذيرفت[38] و سپس از مدينه بيرون رفت و در مكه سكنا گزيد.[39] هنگام احتضار از اين كار خود پشيمان گشت و گفت: تنها اشتباه من اين بود كه در كنار علي(عليه السلام)   با گروه ستمگر نجنگيدم.[40]

گزارش شده كه طلحه و زبير پيش از جنگ جمل و هنگامي كه عبدالله در مكه بود، خلافت را به او پيشنهاد كردند و او سر باز زد.[41] گزارشي از دعوت به همكاري طلحه و زبير، نه بيعت با او، در مكه خبر مي‌دهد. وي در پاسخ، خود را يكي از مردم مدينه دانست كه اگر برخيزند، او هم برمي‌خيزد و اگر قعود كنند، او هم قعود خواهد كرد. بدين سان، از آنان كناره گرفت[42]و نيز مانع همكاري خواهرش حفصه با طلحه و زبير شد.[43]

 

معاويه با آگاهي از بيعت نكردن عبدالله با علي(عليه السلام)  ، در نامه‌اي او را شايسته خلافت قلمداد كرد. عبدالله در پاسخ او نوشت كه با علي(عليه السلام)  مخالفتي ندارد.[44] گر چه اين گزارش او را بي‌ميل به كسب خلافت نشان مي‌دهد، معاويه در زمان خلافت خود مدعي بود كه ابن عمر به خلافت مايل است؛ ولي به عللي صلاحيت آن را ندارد.[45]

 

به سال 37ق. در ماجراي حكميت، عمروعاص به ابوموسي پيشنهاد كرد تا علي(عليه السلام) و معاويه خلع شوند و خلافت به عبدالله بن عمر سپرده شود.[46] گويا اين پيشنهاد در رأي ابوموسي مؤثر افتاد؛ زيرا عبدالله داماد وي بود. او با اعلان توافق خلع علي(عليه السلام)  و معاويه، اميد داشت دامادش به خلافت رسد.[47] عبدالله رخدادهاي پس از مرگ عثمان و جدال بر سر خلافت را فتنه مي‌دانست و مدعي بود كه در فتنه از كسي حمايت نمي‌كند و پشت سر هر كه پيروز گردد، نماز مي‌گزارد.[48] شواهد تاريخي نشان مي‌دهند كه اين رويكرد سياسي را تا پايان زندگي ادامه داد. بر پايه همين ديدگاه، پس از شهادت علي(عليه السلام)  با معاويه بيعت كرد؛ ولي از برخي گفته‌هايش برمي‌آيد كه با منش شاهانه او موافق نبود.[49] نيز برخي منابع از او در نكوهش معاويه روايت‌هايي نقل كرده‌اند.[50]

 

گزارش شده كه به سال 49ق. در نبرد قسطنطنيه كه يزيد بن معاويه نيز حاضر بود، شركت داشت.[51] او از عملكرد زياد بن ابيه، والي معاويه در كوفه، انتقاد مي‌كرد و مرگ او را از خدا مي‌خواست.[52] عبدالله بن عمر نخست از مخالفان خلافت يزيد بود.[53] هنگامي كه معاويه در مدينه براي يزيد از وي بيعت خواست، او نپذيرفت و همراه حسين بن علي(عليه السلام، عبدالرحمن بن ابي‌بكر و عبدالله بن زبير مدينه را به سوي مكه ترك كرد.[54]

 

معاويه در پي آنان براي مذاكره به مكه رفت. او در پاسخ معاويه گفت: خواه مردم با يزيد بيعت كنند يا نكنند، گوشه مي‌گيرم و به عبادت مي‌پردازم. به هر چه مسلمانان رضايت دهند، من نيز راضي خواهم بود. بدين گونه، معاويه او را رها كرد.[55] گفته‌اند كه معاويه 000/100 درهم برايش فرستاد و از وي براي بيعت با يزيد دعوت كرد. او گفت: معاويه همين را از من مي‌خواست. در اين صورت، دين خود را ارزان مي‌فروشم.[56] اما هنگام بيعت با يزيد گفت: اگر در آن خيري باشد، خشنودم و اگر بلايي باشد، صبر مي‌كنم.[57]

معاويه بر بستر مرگ، خطاب به يزيد، ابن عمر را شخصيتي نيكو خواند كه از مردم سخت مي‌هراسد و به اطاعت و عبادت خداوند انس گرفته و ترك دنيا كرده و سيره پدرش را در پيش گرفته است.[58] پس از مرگ معاويه، يزيد از والي مدينه خواست تا از ابن عمر بيعت بگيرد.[59] هنگامي كه درخواست يزيد را با او در ميان گذاشتند، با اكراه گفت: اگر ديگران بيعت كنند و جز من كسي نماند، من هم بيعت خواهم كرد.[60] اگر بيعت او با يزيد در زمان معاويه درست باشد، اين كار نوعي تجديد بيعت به شمار مي‌رود. در غير اين صورت، گزارش ياد شده جاي تأمل دارد.

عبدالله از مخالفان عزيمت امام حسين(عليه السلام) به سوي كوفه بود و آن را نقض جماعت و يكپارچگي مسلمانان مي‌دانست و سه بار در ديدار با ايشان كوشيد از اين كار مانع شود.[61] وي با خلع يزيد به دست مردم مدينه نيز موافق نبود و با استناد به روايتي از رسول خدا(صلي الله عليه و اله) آن را درست ندانست.[62] همو با نوشتن نامه‌اي به يزيد، زمينه آزادي برادر همسرش، مختار ثقفي را از زندان ابن‌ زياد فراهم ساخت.[63] اين از توجه يزيد به خواسته‌هاي وي حكايت دارد.

 

پس از مرگ يزيد، در همايش جابيه به سال 64ق. كه براي انتخاب خليفه برگزار شد، از گزينه‌هاي خلافت بود؛ اما به جهت ضعف شخصيت از او حمايت نكردند[64] و مروان بن حكم به خلافت رسيد. بر پايه برخي گزارش‌ها، پيش از همايش جابيه، مروان از عبدالله خواسته بود به شام رود تا از مردم برايش بيعت بگيرد؛ ولي او نپذيرفته بود.[65]

 

پس از سيطره عبدالله بن زبير بر حجاز و اعلان خلافت، ابن‌ عمر با وي بيعت نكرد[66] و او را ياغي و طغيانگر خواند[67] و تا پايان زمامداري وي، از او و برادرش مصعب انتقاد نمود.[68] هنگامي كه عبدالملك بن مروان به خلافت رسيد، او با فرستادن نامه‌اي با وي بيعت كرد[69] و محمد بن حنفيه را نيز به بيعت با او تشويق ‌كرد.[70]

 

در ذي‌حجه سال 73ق. حَجاج از سوي عبدالملك بن مروان شهر مكه را كه در اختيار عبدالله بن زبير بود، در محاصره گرفت. ابن زبير مانع ورود حج‌گزاران براي طواف مي‌شد. حجاج با منجنيق به كعبه حمله كرد؛ به گونه‌اي كه براي حاجيان امكان طواف و سعي باقي نماند. با ميانجيگري عبدالله بن عمر، حجاج اين كار را متوقف كرد. در برابر، ابن زبير نيز امكان طواف و سعي را فراهم نمود. چون موسم حج پايان يافت، حجاج سنگباران كعبه را از سر گرفت.[71]

 

نحوه بيعت تحقيرآميز ابن عمر با حجاج در منابع تاريخي آمده است. پس از تصرف مكه به دست حجاج، ابن عمر شبانه براي بيعت نزد او رفت. حجاج از او پرسيد: چرا اين‌گونه شتاب كردي؟ وي اين روايت را از رسول خدا(صلي الله عليه و اله) خواند: هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد، به مرگ جاهلي مرده است. حجاج گفت كه دستش مشغول است و پايش را دراز كرد تا او با آن بيعت كند. وي نيز با پاي حجاج بيعت نمود. حجاج با احمق خواندن او گفت: ابن عمر شبانه در پي بيعت است؛ اما بيعت با علي(عليه السلام) را ترك كرد.[72]

 

ابن عمر شاهد بود كه عبدالله بن زبير به دست حجاج به دار آويخته شد.[73] وي از اين كه شاميان در قتل ابن زبير شادي مي‌كردند، ناخرسند بود.[74] حجاج در يكي از خطبه‌هايش براي مردم مكه گفت: ابن‌ زبير كتاب خدا را تحريف كرده است. ابن عمر كه حضور داشت، گفت: دروغ مي‌گويي. او و تو و هيچ كس ديگر نمي‌تواند كلام خدا را تحريف كند. در اين هنگام، حجاج با تهديد، او را بي عقل خواند.[75] اختلاف نظرش با حجاج باعث شد به دستور وي، هنگام ازدحام جمعيت در مراسم حج، نيزه‌اي مسموم به پشت پايش فروكنند. حجاج هنگام عيادت او گفت: چه كسي به تو ضربه زد؟ وي پاسخ داد: تو؛ زيرا حمل سلاح را در مكاني كه اين كار در آن حرام است، فرمان دادي.[76]

 

ابن عمر به سال 73/74ق. در مكه درگذشت.[77] هنگام مرگ 84[78] يا 87 ساله بود.[79] حجاج بر او نماز گزارد[80] و در گورستان مهاجران در فخّ، نزديك مكه دفنش نمودند.[81] برخي منابع به جاي فخّ منطقه ذي‌طُوي‌ٰ *[82] و المُحَصّب*[83] را نام برده‌اند. ازرقي در سده سوم قبر او را در اذاخر در قريه خرمان[84] نزديك مكه دانسته است. وي را عابد و پرهيزگار[85] و صوفي منش[86] معرفي كرده‌اند. با وجود اين، او را در لباس‌هاي بسيار گرانبها هم ديده‌اند.[87] وي مي‌كوشيد از درگيري‌هاي مسلمانان دوري گزيند و از همين روي، اطرافيانش به وي اعتراض مي‌كردند.[88] بر پايه گزارش‌هاي تاريخي، شخصيتي ثابت و متعادل نداشته و به‌ ويژه در رويكردهاي سياسي و اجتماعي، رويكردي يگانه نداشته است. گزارش شده كه در نامه‌هايش به ديگران، حتي خليفه وقت، نام خود را مقدم مي‌داشت. آن‌گاه كه مي‌خواست با عبدالملك بيعت كند، نيز در نامه‌اي خطاب به او نام خود را مقدم كرد.[89] گفته‌اند حتي اگر براي پدرش نامه مي‌نوشت، آغازش چنين بود: از عبدالله بن عمر به عمر بن خطاب.[90]

 

او 16 فرزند داشت: ابوبكر، ابوعبيده، واقد،‌ عبدالله،‌ عمر، حفصه، و سوده كه مادرشان صفيه، دختر ابوعبيده ثقفي، خواهر مختار ثقفي بود؛ عبدالرحمن كه مادرش ام علقمه بود؛ سالم، عبيدالله،‌ حمزه، ‌زيد، عايشه، ‌بلال، ‌ابوسلامه، ‌و قلابه كه مادرانشان كنيز بودند.[91] پس از خود، از ميان فرزندانش به عبدالله وصيت كرد.[92]

 

در صحابه از كساني است كه به نقل روايت توجهي ويژه داشته[93] و بخش عمده‌اي از احاديث مورد استناد اهل‌ سنت، به نقل از اوست. به گفته زبير بن بكار، ابن عمر آنچه را از رسول خدا(صلي الله عليه و اله) شنيده بود، حفظ مي‌كرد و هنگامي كه در جلسه غايب بود، از حاضران درباره گفتار و رفتار ايشان جويا مي‌شد.[94] برخي گزارش‌ها از دقت نظر او در ضبط و نقل احاديث پيامبر(صلي الله عليه و اله) حكايت دارند.[95]

 

قدرت حافظه او همانند پدرش عمر، بسيار ضعيف بود. سوره بقره را در هشت سال حفظ كرد[96] و پدرش عمر آن را در 12 سال به حافظه سپرد.[97] به گزارش منابع روايي، او نوشته‌هايي داشته كه پيش از حضور يافتن نزد مردم آن‌ها را مطالعه مي‌كرد و گاه از كتاب براي مردم متن مي‌خواند.[98] درباره فروتني علمي او گفته‌اند: اگر چيزي از او مي‌پرسيدند كه بدان علم نداشت، به صراحت مي‌گفت: نمي‌دانم.[99] معاويه[100] و حجاج[101] مدعي بودند كه او از گفتار فصيح و بيان شيوا بي‌ بهره است.

 

ابن حنبل در مسند خويش او را در زمره اصحابي آورده كه بيشترين روايت‌ها را از پيامبر(صلي الله عليه و اله) نقل كرده‌اند. او بيش از 2600 روايت از پيامبر نقل كرده است.[102] نووي مي‌گويد: او يكي از شش صحابه‌اي است كه بيشترين روايت را از رسول خدا(صلي الله عليه و اله) نقل كرده‌اند.[103] در مسند شافعي 2630 حديث و در دو صحيح بخاري و مسلم 168 حديث به صورت مشترك و در بخاري 81 و در مسلم 31 حديث به صورت انفرادي از ابن عمر نقل شده است.[104] او از پيامبر(صلي الله عليه و اله)، امام علي(عليه السلام)‌، ابوبكر،‌ عمر، عثمان، ابوذر، معاذ بن جبل، رافع بن خديج، ابوهريره، بلال، صُهَيْب، زيد بن ثابت، ابن مسعود، حفصه، عايشه و ابن عباس روايت نقل كرده است.[105] عبدالله بن عباس، جابر بن عبدالله و بسياري از بزرگان تابعين مانند حسن بصري و ابن شهاب زهري از وي نقل روايت كرده‌اند.[106] نيز فرزندانش و كساني مانند عبدالله بن دينار، سعيد بن مسيب، سعيد بن جبير، طاووس، مجاهد، و عكرمه را از ناقلان روايت او دانسته‌اند.[107]

 

ابن عمر در فضيلت مسجدالحرام، مسجدالنبي و مسجدالاقصي روايت‌هايي از پيامبر(صلي الله عليه و اله) نقل كرده است.[108] از بازسازي كعبه به دست قريش[109] و شمار ستون‌هاي آن نيز خبر داده است.[110] همچنين درباره تعيين ميقات‌هاي حج و عمره از جانب رسول خدا(صلي الله عليه و اله)[111] و نحوه پوشش حاجيان در احرام، روايت نقل كرده است.[112] او پيوسته در مساجدي كه پيامبر(صلي الله عليه و اله) نماز گزارده بود، نماز مي‌نهاد و هنگام سفر، همان جا توقف مي‌كرد كه رسول خدا(صلي الله عليه و اله) توقف كرده بود.[113]

 

شعبي از تابعين مي‌گويد: ابن عمر در حديث ورزيده بود؛ اما در فقه اين‌گونه نبود.[114] با اين حال، مورخان او را از دوره خلافت عثمان در شمار فقها نام برده‌اند.[115] آورده‌اند كه وي 60 سال در مسائل فقهي فتوا مي‌داده است.[116] به ويژه در موسم حج موضوعات ديني را براي مردم مطرح مي‌كرد و فتوا مي‌داد.[117] وي به رأي و اجتهاد اعتقاد نداشت.[118] او تنها راوي روايتي است كه بر پايه آن پيامبر(صلي الله عليه و اله) فرموده است: اگر كسي در دين به رأي خود سخني گويد، او را بكشيد.[119]

 

گزارش شده است كه ابن عمر خود را به كتاب خدا اعلم مي‌دانست[120]؛ اما به نظر مي‌رسد در مكه تحت‌ الشعاع جايگاه علمي ابن عباس بوده است.[121] خود او نيز بدين امر واقف بود و در بسياري موارد آن‌گاه كه از او سوال مي‌شد، پرسنده را به ابن عباس رجوع مي‌داد و به اعلم بودن او اقرار داشت.[122] برخي از ديدگاه‌هاي فقهي را به او نسبت داده‌اند. مثلاً بوسيدن و لمس كردن زن را ناقض وضو مي‌دانست و شافعيان در اين مورد از او پيروي كرده‌اند.[123]

 

گفته‌اند او تا پايان زندگي در هيچ سالي حج را ترك نكرد.[124] عبدالملك بن مروان در دوران خلافتش با توجه به آگاهي وي از اعمال حج، به حجاج بن يوسف ثقفي، حاكم حجاز، دستور داد تا در اين زمينه با عبدالله مخالفت نكند.[125] در مجموع او را عالم به مناسك حج دانسته‌اند.[126] درباره مناسك حج روايت‌هايي نقل كرده است؛ از جمله گزارش‌هايي مبسوط درباره حج گزاردن رسول خدا(صلي الله عليه و اله).[127] محتواي برخي روايت‌هايش درباره اجراي مراسم حج، حاكي از تفحص و پيگيريِ او در چگونگي حج گزاردن رسول خدا(صلي الله عليه و اله) است. براي نمونه از كساني كه با پيامبر(صلي الله عليه و اله) وارد كعبه شده بودند، پرسيد: پيامبر(صلي الله عليه و اله) در چه مكاني نماز گزارد؟[128] وي در عرفات، در موقف پيامبر(صلي الله عليه و اله) وقوف مي‌كرد.[129] از او روايت‌هايي در فضيلت طواف[130] و چگونگي بيتوته در منا رسيده است.[131] نيز از جملاتي كه رسول خدا(صلي الله عليه و اله) در تلبيه تكرار مي‌كرد، گزارش داده است.[132]

 

بر پايه روايت‌هايي، او حجرالاسود و ركن يماني را مي‌بوسيد و بدان‌ها دست مي‌كشيد؛ اما با ركن‌هاي ديگر چنين نمي‌كرد. وي دليل اين كار را رفتار پيامبر(صلي الله عليه و اله) مي‌دانست.[133] به باور او، اين استلام* باعث ريزش گناهان است.[134] در هر نوبت طواف، حتي در صورت ازدحام جمعيت، همين كار را انجام مي‌داد.[135] ذكرهايي هنگام استلام حجرالاسود از او نقل شده است.[136] بر خلاف ديدگاه پدرش[137] تمتع در حج را جايز مي‌دانست و مي‌گفت: خدا و رسول او به اين كار امر كرده‌اند.[138]

 

او بزرگ‌ترين فرزند عمر بود.[139] عمر به حفصه وصيت كرد و حفصه پس از خود به عبدالله و وي به فرزندش عبدالله به همان امور كه پدرش سفارش كرده بود، وصيت نمود.[140]

 

… منابع

اخبار عمر و عبدالله بن عمر: علي الطنطاوي و ناجي الطنطاوي، دار المناره، 1428ق؛ اخبار مكه: الازرقي (م.248ق.)، به كوشش رشدي الصالح، مكه، مكتبة الثقافه، 1415ق؛ الاستيعاب: ابن عبدالبر (م.463ق.)، به كوشش البجاوي، بيروت، دار الجيل، 1412ق؛ اسد الغابه: ابن اثير علي بن محمد الجزري (م.630ق.)، بيروت، دار الكتاب العربي؛ الاصابه: ابن حجر العسقلاني (م.852ق.)، به كوشش علي محمد و ديگران، بيروت، دار الكتب العلميه، 1415ق؛ انساب الاشراف: البلاذري (م.279ق.)، به كوشش سهيل زكار و رياض زركلي، بيروت، دار الفكر، 1417ق؛ الايضاح: الفضل بن شاذان (م.260ق.)، به كوشش الحسيني الارموي، دانشگاه تهران، 1363ش؛ البداية و النهايه: ابن كثير (م.774ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1408ق؛ تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير: الذهبي (م.748ق.)، به كوشش عمر عبدالسلام، بيروت، دار الكتاب العربي، 1410ق؛ تاريخ طبري (تاريخ الامم و الملوك): الطبري (م.310ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1417ق؛ تاريخ المدينة المنوره: ابن شبّة النميري (م.262ق.)، به كوشش شلتوت، قم، دار الفكر، 1410ق؛ تاريخ اليعقوبي: احمد بن يعقوب (م.292ق.)، بيروت، دار صادر، 1415ق؛ تاريخ خليفه: خليفة بن خياط (م.240ق.)، به كوشش سهيل زكار، بيروت، دار الفكر، 1414ق؛ تاريخ مدينة دمشق: ابن عساكر (م.571ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، دار الفكر، 1415ق؛ تقريب التهذيب: ابن حجر العسقلاني (م.852ق.)، به كوشش مصطفي، بيروت، دار الكتب العلميه، 1415ق؛ تهذيب الاسماء و اللغات: النووي (م.676ق.)، بيروت، دار الفكر، 1996م؛ تهذيب الكمال: المزي (م.742ق.)، به كوشش بشار عواد، بيروت، الرساله، 1415ق؛ الدر المنثور: السيوطي (م.911ق.)، بيروت، دار المعرفه، 1365ق؛ سبل الهدي: محمد بن يوسف الصالحي (م.942ق.)، به كوشش عادل احمد و علي محمد، بيروت، دار الكتب العلميه، 1414ق؛ سنن ابن ماجه: ابن ماجه (م.275ق.)، به كوشش محمد فؤاد ، بيروت، دار احياء التراث العربي، 1395ق؛ سير اعلام النبلاء: الذهبي (م.748ق.)، به كوشش گروهي از محققان، بيروت، الرساله، 1413ق؛ صحيح البخاري: البخاري (م.256ق.)، بيروت، دار الفكر، 1401ق؛ صحيح مسلم بشرح النووي: النووي (م.676ق.)، بيروت، دار الكتاب العربي، 1407ق؛ صفة الصفوه: ابوالفرج الجوزي (م.597ق.)، بيروت، دار الفكر، 1413ق؛ الطبقات الكبري: ابن سعد (م.230ق.)، بيروت، دار صادر؛ عبدالله بن عمر: محيي الدين مستو، دمشق، دار القلم، 1412ق؛ فتح الباري: ابن حجر العسقلاني (م.852ق.)، بيروت، دار المعرفه؛ الفتوح: ابن اعثم الكوفي (م.314ق.)، به كوشش علي شيري، بيروت، دار الاضواء، 1411ق؛ فتوح البلدان: البلاذري (م.279ق.)، به كوشش صلاح‌ الدين، قاهره، النهضة المصريه، 1956م؛ الكامل في التاريخ: ابن اثير علي بن محمد الجزري (م.630ق.)، بيروت، دار صادر، 1385ق؛ الكني و الالقاب: شيخ عباس القمي (م.1359ق.)، تهران، مكتبة الصدر، 1368ش؛ المجموع شرح المهذب: النووي (م.676ق.)، دار الفكر؛ المجموعة الكاملة لمؤلفات السيد محمد باقر الصدر: بيروت، دار التعارف، 1408ق؛ مروج الذهب: المسعودي (م.346ق.)، به كوشش اسعد داغر، قم، دار الهجره، 1409ق؛ المسترشد: الطبري الشيعي (م.قرن4)، به كوشش محمودي، تهران، كوشانپور، 1415ق؛ مسند احمد: احمد بن حنبل (م.241ق.)، بيروت، دار صادر؛ مسند الشافعي: الشافعي (م.204ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه؛ المعارف: ابن قتيبه (م.276ق.)، به كوشش ثروت عكاشه، قم، شريف رضي، 1373ش؛ المعرفة و التاريخ: الفسوي (م.277ق.)، به كوشش اكرم الامري، بيروت، الرساله، 1401ق؛ المنتظم: ابن جوزي (م.597ق.)، به كوشش محمد عبدالقادر و ديگران، بيروت، دار الكتب العلميه، 1412ق؛ ميزان الاعتدال في نقد الرجال: الذهبي (م.748ق.)، به كوشش البجاوي، بيروت، دار المعرفه، 1382ق؛ نهاية الارب: احمد بن عبدالوهاب النويري (م.733ق.)، قاهره، وزارة الثقافة و الارشاد القومي، 1412ق؛ وقعة صفين: ابن مزاحم المنقري (م.212ق.)، به كوشش عبدالسلام، قم، مكتبة النجفي، 1404ق.

 

سيد علي رضا عالمي

 

 
[1]. الطبقات، ج4، ص142؛ انساب الاشراف، ج10، ص446؛ الاستيعاب، ج3، ص950.

[2]. الطبقات، ج3، ص270.

[3]. الطبقات، ج4، ص142.

[4]. الطبقات، ج4، ص143.

[5]. الطبقات، ج4، ص142؛ ج3، ص265؛ تاريخ طبري، ج2، ص564.

[6]. سير اعلام النبلاء، ج3، ص209.

[7]. الاستيعاب، ج3، ص950.

[8]. اسد الغابه، ج3، ص227.

[9]. الطبقات، ج4، ص145.

[10]. نك: الطبقات، ج4، ص176-181؛ البداية و النهايه، ج9، ص7.

[11]. المعرفة و التاريخ، ج1، ص492؛ سير اعلام النبلاء، ج3، ص219.

[12]. الطبقات، ج4، ص176؛ فتح الباري، ج10، ص276.

[13]. عبدالله بن عمر، ص21.

[14]. الطبقات، ج4، ص147؛ انساب الاشراف، ج10، ص447.

[15]. الكامل، ج2، ص136.

[16]. الكامل، ج2، ص151.

[17]. تاريخ طبري، ج2، ص207.

[18]. البداية و النهايه، ج4، ص283.

[19]. البداية و النهايه، ج4، ص336، 347.

[20]. تاريخ طبري، ج2، ص280؛ الكامل، ج2، ص364-365.

[21]. تاريخ طبري، ج2، ص280؛ الكامل، ج2، ص366.

[22]. تاريخ طبري، ج2، ص607-608.

[23]. تاريخ الاسلام، ج5، ص455.

[24]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص153.

[25]. تاريخ دمشق، ج13، ص238.

[26]. تاريخ المدينه، ج3، ص842.

[27]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص160؛ الطبقات، ج3، ص343؛ تاريخ طبري، ج2، ص580.

[28]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص161؛ الطبقات، ج3، ص356.

[29]. فتوح البلدان، ج1، ص267.

[30]. نهاية الارب، ج6، ص264؛ اخبار عمر، ص579.

[31]. تاريخ طبري، ج2، ص648؛ الكامل، ج3، ص155.

[32]. الفتوح، ج2، ص410.

[33]. الفتوح، ج2، ص411.

[34]. الفتوح، ج2، ص425.

[35]. تاريخ طبري، ج2، ص699.

[36]. تاريخ طبري، ج2، ص699؛ الفتوح، ج2، ص441؛ مروج الذهب ج2، ص353؛ ج3، ص15.

[37]. الكامل، ج3، ص191.

[38]. انساب الاشراف، ج10، ص446.

[39]. سير اعلام النبلاء، ج3، ص224.

[40]. اسد الغابه، ج3، ص228-229؛ سير اعلام النبلاء، ‌ج3، ص231-232.

[41]. الفتوح، ج2، ص452-453.

[42]. تاريخ طبري، ج3، ص470؛ الكامل، ج3، ص208.

[43]. تاريخ طبري، ج3، ص8 .

[44]. وقعة صفين، ص71-73؛ الفتوح، ج2، ص529.

[45]. المعرفة و التاريخ، ج1، ص265.

[46]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص190؛ تاريخ طبري، ج3، ص106.

[47]. نك: مروج الذهب، ج2، ص397.

[48]. الطبقات، ج4، ص149-151.

[49]. نك: تاريخ يعقوبي، ج2، ص232-233.

[50]. وقعة صفين، ص217-218.

[51]. الكامل، ج3، ص458-459.

[52]. الكامل، ج3، ص493.

[53]. تاريخ طبري، ج3، ص248.

[54]. الفتوح، ج4، ص336.

[55]. الفتوح، ج4، ص340.

[56]. المعرفة و التاريخ، ج1، ص492.

[57]. تاريخ خليفه، ص164.

[58]. الفتوح، ج4، ص349-350.

[59]. تاريخ طبري، ج3، ص269؛ الفتوح، ج5، ص10.

[60]. تاريخ طبري، ج3، ص272؛ الكامل، ج4، ص17.

[61]. انساب الاشراف، ج3، ص374؛ الفتوح، ج5، ص25.

[62]. البداية ‌و النهايه، ج8، ص236، 238، 255.

[63]. الفتوح، ج5، ص145-146؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص258؛ تاريخ طبري، ج3، ص433-434؛ الكامل، ج4، ص169.

[64]. تاريخ طبري، ج3، ص382؛ الكامل، ج4، ص148.

[65]. تاريخ دمشق، ج31، ص185-186.

[66]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص247.

[67]. تاريخ دمشق، ج31، ص193.

[68]. تاريخ طبري، ج3، ص494؛ الكامل، ج4، ص278.

[69]. الطبقات، ج4، ص152؛ سير اعلام النبلاء، ج3، ص231.

[70]. الطبقات، ج5، ص111؛ تاريخ دمشق، ج54، ص251.

[71]. الكامل، ج4، ص350-351.

[72]. الايضاح، ص71-75؛ المسترشد، ص177؛ الكني و الالقاب، ج1، ص363.

[73]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص267-268.

[74]. الكامل، ج4، ص356-357.

[75]. تاريخ الاسلام، ج5، ص466.

[76]. الكامل، ج4، ص363.

[77]. الاستيعاب، ج3، ص952؛ تاريخ دمشق، ج31، ص83؛ المنتظم، ج6، ص137.

[78]. المعارف، ص186.

[79]. تاريخ دمشق، ج31، ص85؛ الكامل، ج4، ص363.

[80]. الطبقات، ج4، ص187؛ تاريخ الاسلام، ج5، ص467.

[81]. الطبقات، ج4، ص142؛ المعارف، ص186؛ سير اعلام النبلاء، ج3، ص231.

[82]. الطبقات، ج4، ص142؛ تاريخ دمشق، ج31، ص88؛ ج6، ص137؛ الاستيعاب، ج3، ص952.

[83]. تاريخ دمشق، ج31، ص88.

[84]. اخبار مكه، ج2، ص209-210، 289.

[85]. سير اعلام النبلاء، ج3، ص235.

[86]. الطبقات، ج4، ص150، 165-166، 171-173.

[87]. سير اعلام النبلاء، ج3، ص212.

[88]. سير اعلام النبلاء، ج3، ص228.

[89]. الطبقات، ج4، ص152؛ تاريخ دمشق، ج31، ص194.

[90]. الطبقات، ج4، ص153.

[91]. الطبقات، ج4، ص142.

[92]. المعارف، ص186؛ انساب الاشراف، ج10، ص455.

[93]. الاصابه، ج4، ص156؛ تقريب التهذيب، ج1، ص516.

[94]. الاصابه، ج4، ص160؛ اخبار عمر، ص588.

[95]. الطبقات، ج4، ص144؛ تاريخ الاسلام، ج5، ص458.

[96]. تاريخ دمشق، ج31، ص160.

[97]. الدر المنثور، ج1، ص21.

[98]. سير اعلام النبلاء، ج3، ص238؛ تاريخ الاسلام، ج5، ص460.

[99]. الطبقات، ج4، ص144؛ المعرفة‌ و التاريخ، ج1، ص264.

[100]. المعرفة و التاريخ، ج1، ص492.

[101]. صفة الصفوه، ج1، ص249.

[102]. مسند احمد، ج2، ص2-158.

[103]. تهذيب الاسماء، ج1، ص263.

[104]. سير اعلام النبلاء، ج3، ص238.

[105]. نك: الاصابه، ج4، ص156-157؛ سير اعلام النبلاء، ج3، ص204؛ تهذيب الكمال، ج15، ص333.

[106]. تاريخ دمشق، ج31، ص79؛ نك: سير اعلام النبلاء، ج3، ص204-208؛ الاصابه، ج4، ص156.

[107]. تاريخ دمشق، ج31، ص79-80؛ تاريخ الاسلام، ج5، ص455.

[108]. صحيح مسلم، ج4، ص125؛ سنن ابن ماجه، ج1، ص452؛ سبل الهدي، ج12، ص352.

[109]. صحيح مسلم، ج4، ص97.

[110]. مسند احمد، ج2، ص138.

[111]. صحيح البخاري، ج2، ص141؛ صحيح مسلم، ج4، ص6.

[112]. صحيح البخاري، ج2، ص145.

[113]. اخبار عمر، ص588.

[114]. الطبقات، ج3، ص303؛ اسد الغابه، ج3، ص228.

[115]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص177.

[116]. المعرفة و التاريخ، ج1، ص491؛ الاستيعاب، ج3، ص951.

[117]. المعرفة‌ و التاريخ، ج1، ص491.

[118]. عبدالله بن عمر، ص149.

[119]. تهذيب الكمال، ج12، ص253؛ ميزان الاعتدال، ج1، ص202؛ تاريخ الاسلام، ج17، ص191.

[120]. المعرفة و التاريخ، ج1، ص492.

[121]. نك: الاصابه، ج4، ص127.

[122]. الاصابه، ج4، ص127؛ الدر المنثور، ج1، ص159.

[123]. المسند، ص11، 29-30؛ المجموع، ج2، ص31.

[124]. تاريخ دمشق، ج31، ص122؛ الاصابه، ج4، ص160.

[125]. تاريخ دمشق، ج31، ص122.

[126]. الاستيعاب، ج3، ص951.

[127]. مسند احمد، ج2، ص14، 50، 54، 139؛ صحيح البخاري، ج2، ص162.

[128]. مسند احمد، ج2، ص138؛ صحيح مسلم، ج4، ص96.

[129]. الاصابه، ج4، ص160.

[130]. اخبار مكه، ج2، ص3.

[131]. اخبار مكه، ج2، ص172.

[132]. صحيح البخاري، ج2، ص147؛ صحيح مسلم، ج4، ص7.

[133]. مسند احمد، ج2، ص17؛ اخبار مكه، ج1، ص329-332.

[134]. مسند احمد، ج2، ص3؛ اخبار مكه، ج1، ص331.

[135]. مسند احمد، ج2، ص33، 59؛ اخبار مكه، ج1، ص332-333.

[136]. اخبار مكه، ج1، ص339.

[137]. نك: مسند احمد، ج1، ص52؛ ج3، ص363؛ قس: ج2، ص151.

[138]. مسند احمد، ج2، ص151.

[139]. تاريخ دمشق، ج31، ص83-84.

[140]. الطبقات، ج4، ص184.