ابوسفیان
سرسلسله امویان سفیانی و از سرسخت‌ترین دشمنان پیامبر(صلی الله علیه و اله) در مکه کنیه و نام و نسب او ابوسفیان / ابوحنظله صخر بن حرب بن امیة بن عبد شمس اموی است.[1] مادرش صَفیه دختر حَزَن هلالیه، عمه میمونه همسر پیامبر(صلی الله علیه و اله)
سرسلسله امويان سفياني و از سرسختترين دشمنان پيامبر(صلي الله عليه و اله) در مكه
كنيه و نام و نسب او ابوسفيان / ابوحنظله صخر بن حرب بن امية بن عبد شمس اموي است.[1] مادرش صَفيه دختر حَزَن هلاليه، عمه ميمونه همسر پيامبر(صلي الله عليه و اله) بوده است.[2] بنا بر سخن مشهور 10 سال پيش از عام الفيل در مكه زاده شد.[3] بر اين اساس، تولد او را بايد در حدود سال 560م. دانست.
دورههاي زندگي
زندگي ابوسفيان را ميتوان به شش دوره قسمت كرد كه پيدايش اسلام آن را در معرض تلاطم قرار داده است:
1. پيش از بعثت پيامبر(صلي الله عليه و اله) (560 ـ610م.)
ابوسفيان در روزگار جاهليت از صاحب رأيترين اشراف و بازرگانان قريش بوده است.[4] او با ديگر مردان قريش به سفرهاي تجاري ميرفت. با عباس بن عبدالمطلب، عموي پيامبر(صلي الله عليه و اله) نيز دوستي و آمد و شد داشت. به گفته ابن عباس، هنگامي كه آن دو براي بازرگاني به يمن رفته بودند، خبر بعثت پيامبر(صلي الله عليه و اله) با نامه حنظله پسر ابوسفيان به آنان رسيد.[5] در روايتي از هيثم بن عدي نقل شده كه ابوسفيان با گروهي از قريش و ثقيف به قصد بازرگاني به عراق در قلمرو ساسانيان رفته است.[6] او بازرگانان را با سرمايه خود تجهيز ميكرد و اموال قريش را به سرزمينهاي غير عربي ميبرد.[7]
ابوسفيان از رهگذر بازرگاني ثروتي انبوه فراهم آورد؛ چنانكه خانه فرزندان جحش، مهاجران مسلمان، را بدون رضايت آنان به 400 دينار از علقمة بن حارث خريد.[8] وي در مكه چندين خانه داشت[9] و خانه اصلي او ميراث پدرش حرب و به گزارشي، متعلق به شيبة بن ربيعه بود. اين خانه در زمان فاكهي به خانه ريطه يا رائطه دختر ابوالعباس معروف بوده است.[10] خانه خديجه همسر پيامبر(صلي الله عليه و اله) در همسايگي همين منزل بوده است.[11]
در روزگار جاهليت، مقام قيادت يا رهبري جنگجويان از عبدمناف به عبد شمس، سپس به اميه، حرب و سرانجام به ابوسفيان رسيد.[12]
بعدها وي در غزوههاي احد و احزاب بر ضد اسلام عهدهدار همين سمت بود.[13] نيز پرچم سياه عقاب در آغاز ظهور اسلام نزد وي بوده است.[14] او خط را از پدرش آموخت[15] و به شعر و ادب دلبستگي داشت. با آن كه شعرهاي فراواني از او نمانده، برخي او را در حد شاعران عهد جاهليت شمردهاند.[16] آنان شعري از ابوسفيان را شاهد ميآورند كه در آن، شهر «صِلاح» (از نامهاي مكه پيش از اسلام)را نفوذناپذير دانسته است.[17]
2. از بعثت پيامبر(صلي الله عليه و اله) تا هجرت به مدينه (610-623 م.)
در اين دوره، ابوسفيان از اصليترين دشمنان اسلام و پيامبر(صلي الله عليه و اله) شناخته ميشود.[18] پيشينه اين دشمني به دوران دعوت مخفيانه پيامبر(صلي الله عليه و اله) بازميگردد. در آن دوره، ابوسفيان با گروهي از مشركان قريش، مسلماناني را كه پنهاني نماز ميگزاردند، دشنام داد و سعد بن ابيوقاص تازه مسلمان، با استخوان شتر يكي از مشركان را زخمي كرد.[19] پس از هجرتِ شماري از مسلمانان به حبشه، ابوسفيان، عمرو بن عاص و عمارة بن وليد را با هدايايي نزد نجاشي فرستاد تا زمينه بازگرداندن آنان را به مكه فراهم سازد.[20] در همان حال، جاذبه قرآن و اسلام، او و ديگر سران شرك را به خود جذب ميكرده است.[21]
هنگامي كه سران شرك در مكه از تسليم پيامبر(صلي الله عليه و اله) نا اميد شدند، كوشيدند هوادارانش را از او دور سازند. از همين رو، ابوسفيان و ابوجهل از ابوطالب خواستند تا محمد(صلي الله عليه و اله) را به آنان بسپارد و به جاي او عُمارة بن وليد را به فرزندي بپذيرد.[22] در آستانه هجرتِ پيامبر(صلي الله عليه و اله) به مدينه پس از بيعت عقبه دوم، ابوسفيان و ديگر اشراف قريش در دار الندوه گرد آمدند تا درباره شيوه برخورد با پيامبر گفتوگو كنند. اين روز را بعدها «يوم الزحمه» خواندند.[23] ابوسفيان هنگام هجرت پيامبر(صلي الله عليه و اله) به مدينه، سُراقة بن مالك، قيافهشناس مَدلِجي، را فرستاد كه ردّ پاي پيامبر را تا غار تعقيب كند.[24]
3.از هجرت پيامبر(صلي الله عليه و اله) به مدينه تا صلح حديبيه (1-6ق.)
در اين دوره، نام ابوسفيان بيشتر در سفرهاي تجاري و رويارويي قريش با مسلمانان ياد شده است. وي در آن دوره، براي مبارزه با گسترش اسلام تلاش فراوان كرد. او در هشتمين ماه هجرت[25] با 200 مشرك قريشي در بطن رابغ ميان مدينه و جحفه[26]، در محلي به نام ثنية المرء، با شماري از جنگجويان مسلمان زير فرمان عبيدة بن حارث روبهرو شد. برخي امير مكيان را در آن رخداد مكرز بن حفص پنداشتهاند؛ اما بيشتر مورخان، از جلمه واقدي و طبري، ابوسفيان را سركرده اين دسته دانستهاند.[27]
در رخدادي كه به جنگ بدر انجاميد، ابوسفيان با 70 سوار، كارواني تجاري را رهبري ميكرد. پيش از آن، در همان حال كه كاروان را از شام به حجاز بازميگرداند، خبرها را جستوجو ميكرد؛ زيرا بيم داشت كه مسلمانان بر او بتازند. او در سرگين چارپايان منطقه بدر، هسته خرما يافت و به آمدن سواران يثربي پي برد. از همين رو، مسيرش را تغيير داد[28] و با آگاه شدن از ورود مسلمانان به بدر، شتابان از معركه گريخت. سپس كسي را نزد سپاه قريش فرستاد و از آنان خواست تا به مكه بازگردند. اما ابوجهل بر جنگ تا نابودي مسلمانان پاي فشرد. سرانجام در كنار آبهاي بدر جنگي رخ داد كه به شكست قريش و كشته شدن و اسارت شمار درخور توجه سران شرك انجاميد. حنظله پسر ابوسفيان در شمار كشته شدگان و عمرو پسر ديگرش در زمره اسيران بودند.[29]
ابوسفيان اگر چه نميتوانست در جنگ بدر حضور داشته باشد، پس از بازگشت شكست خوردگان قريشي از بدر عهد كرد كه تن نشويد و خود را نيارايد[30] تا هنگامي كه با محمد نبرد كند.[31] او و همراهانش در ذي قعده سال دوم ق.[32] بيابان نجد را پيمودند تا به سر قنات كوه نَبيت[33] رسيدند. ابوسفيان مهمان سلام بن مشكم*، خزانهدار يهوديان بنينضير، شد و اخبار مدينه را دريافت كرد.[34] آنگاه مرداني را به اين شهر فرستاد. آنان نخلستاني كوچك را در ناحيه عُرَيْض آتش زدند[35] و با كشتن معبد بن عمرو انصاري[36] و همپيمانش، در مردم مدينه هراس افكندند. رسول خدا(صلي الله عليه و اله) آنان را تا قرقرة الكدر دنبال كرد. ابوسفيان و يارانش شتابان گريختند و براي سبككردن بار خود، كيسههاي آرد خويش را در كشتزارهاي اطراف مدينه رها ساختند. از اين روي، اين غزوه را «سويق» نام نهادند.[37]
قريش كه پس از جنگ بدر از نا امن شدن راه بازرگاني خود به شام در هراس بود، راه عراق را برگزيد. پيامبر(صلي الله عليه و اله) در جمادي الثاني سال سوم ق.[38] زيد بن حارثه را به آبگاه قِرده در نجد[39] در مسير راه جديد آنان فرستاد. ابوسفيان در اين كاروان، باري سنگين از نقره حمل ميكرد. بازرگانان قريش مردي از بنيبكر بن وائل به نام فرات بن حيان را استخدام كرده بودند تا آنان را راهنمايي كند. ابوسفيان و صفوان بن اميه در تغيير مسير تجاري قريش نقش فراوان داشتند. در اين نبرد غنايم بسيار نصيب مسلمانان شد.[40]
جنگ احد از رخدادهايي بود كه ابوسفيان در آن نقشي مهم داشت. انديشه برپايي اين جنگ به شكست قريش در بدر بازميگردد. پس از آن كه كاروان تجاري ابوسفيان (عير) و سپاه جنگي قريش (نفير) به مكه بازگشتند، برخي از مردان قريش همچون عكرمة بن ابيجهل، صفوان بن اميه، عبدالله بن ابيربيعه و ديگر بازماندگان كشتگان بدر نزد ابوسفيان رفتند و همگي بر آن شدند كه از بازرگانان مكه بخواهند تا با سرمايهاي كه در كاروان دارند، جنگي با محمد(صلي الله عليه و اله) را تدارك كنند.[41] قريش و وابستگان آن همچون قبايل كنانه و تهامه گرد هم آمدند.[42] اين لشكر به رهبري ابوسفيان[43] در شوال سال سوم ق. در دامنه كوه احد موسوم به «عينين[44]» فرود آمد.
آنان چارپايان خود را در كشتزارهاي صَمْغَه، زميني نزديك اُحد، رها كردند.[45] پرچمداري قريش در اين جنگ با بنيعبدالدار بود كه ابوسفيان در برانگيختن آنان نقش فراوان داشت.[46]در اين نبرد، ابوسفيان تا پاي مرگ پيش رفت. او در مصاف با حنظلة بن ابيعامر بر زمين افتاد؛ اما پيش از آن كه حنظله او را بكشد، ضربه شداد بن اسود به زندگي حنظله پايان داد.[47]
جنگ احد به سبب سرپيچي از فرمان پيامبر(صلي الله عليه و اله) به شكست مسلمانان انجاميد. مُثْلهكردن پيكر حمزه عموي پيامبر(صلي الله عليه و اله) در اين جنگ از كارهاي هند همسر ابوسفيان بود.[48] گويا يكي از علل بازگشت سپاه قريش به مكه پس از شكست مسلمانان، شايعه قتل پيامبر(صلي الله عليه و اله) بوده است. در برخي گزارشها آمده كه ابوسفيان پس از جنگ هنوز در پي آسيب رساندن به پيامبر(صلي الله عليه و اله) بوده و مسلمانان به فرمان رسول خدا، در برابر پرسش او از زنده بودن يا نبودن ايشان سكوت كردهاند.[49]
روايتهاي حاكي از اعتقاد استوار ابوسفيان به بتپرستي، بيشتر به همين جنگ مربوط ميشود. او پيش از جنگ از هبل ياري جست[50] و در همين نبرد، دو بت بزرگ را با خود آورد.[51] وي در پايان جنگ، علي(عليه السلام) را به لات و عُزّيٰ سوگند داد كه آيا محمد(صلي الله عليه و اله)كشته شده است[52] و سپس شعارهاي مشركانه سرداد.[53] او به اوس و خزرج پيغام داد كه دست از ياري عموزادهاش بردارند و انصار به او پاسخي درشت دادند.[54] ابوسفيان به سواران عبدالقيس كه راهي مدينه بودند، گفت اين پيغام را به محمد برسانند كه براي كندن ريشه مسلمانان بازميگردد. رسول خدا(صلي الله عليه و اله) فرمود: خداوند ما را بس است. و اين آيه نازل شد: {الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَد جَمَعُوا لَكُم فَاخشَوهُم فَزَادَهُم إِيمَانًا وَقَالُوا حَسبُنَا اللهُ وَنِعمَ الوَكِيلُ}. (آلعمران/3، 173) سپس جنگجويان زخمي و خسته مسلمان، در ركاب پيامبر(صلي الله عليه و اله) تا حمراء الاسد قريشيان را دنبال كردند و به مدينه بازگشتند.[55]
ابن عباس به نقل از پيامبر(صلي الله عليه و اله) ميگويد: خدا ترس را بر دل ابوسفيان افكند تا به مكه بازگشت.[56] وي كه پسرش عمرو در بدر به اسارت مسلمانان درآمده بود، براي رهايي او فديه نپرداخت تا هم خسارت جاني و هم مالي تحمل نكرده باشد. او آن قدر درنگ كرد تا سعد بن نعمان سالخورده دوست بنيعمرو بن عوف از انصار مدينه براي عمره رهسپار مكه شد. سپس به رغم تعهد قريش براي عدم تعرض به حاجيان و عمرهگزاران، او را به گروگان گرفت و به بنيعمرو پيغام داد كه براي آزادي او راهي بجويند.[57]
در سال چهارم ق. قبايل عَضَل و قاره با نيرنگ، شش مسلمان را براي تعليم قرآن و شريعت دعوت كردند؛ ولي به هدف امتيازخواهي از قريش چهار تن از آنان را كشتند و دو تن را به قريش سپردند تا به خونخواهي از كشتگان خود بكشند. اين حادثه به «رجيع» يا سريه مرثد بن ابيمرثد غنوي[58] معروف است. يكي از مسلمانان دستگير شده، زيد بن دَثِنه بود. صفوان بن اميه با يكي از موالي خود به نام نسطاس او را از حرم بيرون برد تا بكشد. گروهي از قريش، از جمله ابوسفيان، براي تماشاي قتل او گردآمدند. زيد پيش از اعدام، وفاداري خود را به پيامبر(صلي الله عليه و اله) تأكيد كرد و موجب شگفتي ابوسفيان شد. ابوسفيان از وي پرسيد: آيا دوست داري به جاي تو محمد كشته ميشد؟ وي گفت: دوست ندارم در خانه باشم و خاري به بدن محمد(صلي الله عليه و اله) بخَلَد.[59]
مدتي بعد، پيامبر(صلي الله عليه و اله) به قصد رويارويي با سپاه ابوسفيان عازم بدر شد. ابوسفيان پس از جنگ احد چنين قراري نهاده بود.[60] او نيز با گروهي از مكه حركت كرد تا به مجنّه* از ناحيه مرّ الظهران رسيد[61]؛ ولي از تصميم خود بازگشت؛ زيرا انديشيد كه قريش با وجود خشكسالي و كمي امكانات، توانايي جنگ با مسلمانان را ندارد.[62] در همان سال و به روايتي در سال ششم ق.[63] پيامبر(صلي الله عليه و اله)، عمرو بن اميه ضمري و سلمة بن حريس انصاري[64] را مأمور كشتن ابوسفيان كرد[65]؛ اما آن دو توفيق نيافتند.[66]
همسر ابوسفيان، هند دختر عتبه، نيز در شمار چهار زني بود كه پيامبر(صلي الله عليه و اله) فرمان كشتن آنان را داده بود؛ اما او سرانجام اسلام آورد.[67] احتمالاً پس از حادثه رجيع، ابوسفيان به گروهي از قريش گفت: آيا كسي محمد را كه در بازارها راه ميرود، نميكشد؟ سپس مردي از اعراب را به سراغ پيامبر(صلي الله عليه و اله) فرستاد؛ اما او نتوانست به هدفش برسد و ناگريز شد كه واقعيت را آشكار كند.[68]
شايد راهاندازي جنگ بزرگ احزاب در سال پنجم ق. ناشي از آن باشد كه ابوسفيان كوشيد با جمعآوري مال بيشتر و صرف آن در جنگ، ريشه اسلام را بركند؛ اما منابع، سران يهود بنينضير را محرّكان اصلي اين جنگ ميدانند. آنان پس از رانده شدن از مدينه، به مكه رفتند و قريش را براي هجوم به مدينه برانگيختند.[69] ابوسفيان براي اطمينان يافتن از همراهي يهوديان يكتاپرست با خود، آنان را واداشت تا در برابر بتان قريش سجده كنند.[70] نقش ابوسفيان در اين لشكركشي، جز فرماندهي لشكر قريش[71]، دسيسه براي تحريك سران بنيقريظه، تنها قبيله يهودي باقي مانده در مدينه، همچون حُيَي بن اَخطب* براي شكستن پيمان خود با مسلمانان بود[72] تا شايد پس از رويارويي با مانعي به نام خندق، بتوانند به هدف خود برسند. اما با تدبير پيامبر(صلي الله عليه و اله) و اقدام نعيم بن مسعود نومسلمان، اتحاد بنيقريظه و احزاب از هم گسست.[73] بنا بر اين، ابوسفيان ناچار شد لشكرِ ناكام احزاب را بازگرداند.[74]
در چنين اوضاعي بهترين گزينه براي قريش به رسميت شناختن مسلمانان و بستن پيمان صلح بود؛ كاري كه سال بعد در حديبيه انجام شد. (← صلح حديبيه) از آن پس نقش اسلامستيزانه ابوسفيان به تدريج كاهش يافت. به رغم آن كه قرارداد حديبيه را صلح ميان پيامبر(صلي الله عليه و اله) و ابوسفيان ميدانند[75]، در اين ماجرا چندان سخني از وي به ميان نيامده است. حتي افراد خانواده او نيز از دشمني آشكار خود با پيامبر(صلي الله عليه و اله)كاستند.
4. از صلح حديبيه تا فتح مكه (6-8ق.)
در اين مدت، ابوسفيان با وجود دشمني با پيامبر(صلي الله عليه و اله) نميتوانست كاري به زيان اسلام و مسلمانان انجام دهد؛ زيرا پيروزيهاي پياپي اسلام، افزايش پيوسته شمار مسلمانان و كاهش عدد مشركان، او را در وضعيت انفعال قرار داده بود. پس از صلح حديبيه، پيامبر(صلي الله عليه و اله) نامههايي به پادشاهان كشورهاي همسايه جزيرة العرب نگاشت.[76] ابوسفيان ادعا كرده كه هنگام رسيدن نامه پيامبر(صلي الله عليه و اله) به دست قيصر روم كه در شام به سر ميبرده است، وي به قصد بازرگاني در آنجا بوده و با قيصر در غزّه[77] يا ايلياء[78] ديدار كرده و به پرسشهاي او درباره پيامبر(صلي الله عليه و اله) پاسخ داده است.[79]
اما آرامش ميان قريش و مسلمانان چندان دوام نيافت. پس از آنكه قريشيان، بر خلاف عهدنامه حديبيه، بنيبكر بن عبدمناة را در رويارويي با خزاعه همپيمان مسلمانان ياري دادند، عمرو بن سالم و بديل بن ورقاء، رفيق ابوسفيان، و گروهي ديگر از بزرگان خزاعه به حضور پيامبر(صلي الله عليه و اله) شتافتند و از او ياري خواستند. پيامبر(صلي الله عليه و اله) به اين درخواست پاسخ مثبت داد. قريش در آن هنگام خود را ضعيف ميديد. از اين رو، ابوسفيان سراسيمه رهسپار مدينه شد.[80] او در عسفان به بديل برخورد و به رغم انكار او دانست كه از نزد پيامبر(صلي الله عليه و اله) ميآيد.
وي در مدينه نتوانست با پيامبر(صلي الله عليه و اله) گفتوگو كند؛ اما با شماري از افراد خانواده و اصحاب ايشان گفتوگو كرد. دخترش ام حبيبه، ابوبكر، عمر، علي بن ابيطالب(عليه السلام) و فاطمه (سلام الله عليها) از كساني بودند كه ابوسفيان ملتمسانه با آنان گفتوگو نمود.[81] دخترش ام حبيبه به دليل شرك و نجاست پدرش اجازه نداد كه وي بر زيرانداز پيامبر(صلي الله عليه و اله) بنشيند.[82] اين گفتوگوها براي ابوسفيان نتيجهاي نداشت. پيشنهاد علي(عليه السلام) به ابوسفيان را خود قريشيان نوعي بازي دادن او ارزيابي كردند. علي(عليه السلام) به شوخي او را فرمان داد كه يكجانبه قرارداد را تجديد كند و به سرزمين خود بازگردد.[83]
آنگاه سپاه 000/10 نفري اسلام رهسپار مكه شد؛ رخدادي كه قريش و خزاعه نيز آن را انتظار ميكشيدند. قريش[84] از اين امر بيمناك[85] و خزاعه به آن اميدوار بودند. ابوسفيان، بديل بن ورقاء و حكيم بن حزام از مكه بيرون آمدند تا خبري به دست آوردند.[86] با رسيدن مسلمانان به مَر الظهران، دل عباس بن عبدالمطلب تازه مسلمان، به حال قريش سوخت. او بر شهباء، استر سفيد رنگ پيامبر(صلي الله عليه و اله)[87] سوار شد تا از قريش بخواهد كه براي امان خواستن اقدام كنند. او در اطراف مكه صداي ابوسفيان و بديل بن ورقاء را شنيد كه درباره آتشهاي انبوه افروخته اطراف گفتوگو ميكردند.[88]
وي ابوسفيان را از حقيقت ماجرا آگاه كرد و او را بر پشت مركب خود نشاند و شتابان راهي اردوگاه مسلمانان شد.[89] مسلمانان با ديدن عموي پيامبر(صلي الله عليه و اله) كه بر استر او نشسته، خويشتنداري كردند. عمر بن خطاب كوشيد كه اجازه اعدام ابوسفيان را از پيامبر(صلي الله عليه و اله) بگيرد[90] و اين نشان ميدهد كه حكم اعدام او تا آن زمان هنوز بر جا بوده است. اين رخداد براي ابوسفيان نوعي زبوني به شمار ميآيد و بلاذري از آن با تعبير «اسارت ابوسفيان به دست مسلمانان» ياد كرده است.[91]
عباس براي ابوسفيان از پيامبر(صلي الله عليه و اله) امان گرفت و بامداد روز بعد او را نزد رسول خدا(صلي الله عليه و اله) برد تا اسلام بياورد.[92] واقعي يا غير واقعي بودن اسلام او از ديرباز مورد اختلاف شرح حالنويسان بوده است.[93] به روايت بلاذري، وي در روز اسلام آوردنش از پيامبر خواست اجازه دهد تا به مكه بازگردد و مردم را به اسلام فراخواند[94]؛ اما پيامبر(صلي الله عليه و اله) به اين درخواست اعتنا نكرد و به عباس فرمان داد كه ابوسفيان را بر فراز تپهاي ببرد تا شكوه سپاه اسلام را ببيند.[95]
اين اقدام نشانه آن است كه پيامبر(صلي الله عليه و اله) ايمان آوردن ابوسفيان را به رغم اسلام آوردنش تأييد نكرده؛ چنانكه قرآن نيز ميان دو مفهوم «اسلام» و «ايمان» فرق نهاده است. (حجرات/49، 14) او كه دعوت ديني پيامبر(صلي الله عليه و اله) را تلاش بنيهاشم براي كسب وجاهت سياسي در ميان قبايل عرب ميپنداشت، در آن روز با عباس از گسترش پادشاهي برادرزادهاش سخن گفت.[96] پاسخهاي نامتناسب او به پرسشهاي پيامبر(صلي الله عليه و اله) در لحظه اسلام آوردن، گواهي روشن بر كراهت او از پذيرش اسلام است؛ رفتاري كه حتي دوستش عباس را به خشم آورد.[97] او از پيامبر پرسيد: با لات و عُزّي چه كنم؟[98] در روايتي از پيامبر(صلي الله عليه و اله) نقل شده كه چون ابوسفيان منت نهاد كه به رسالت او شهادت داده است، فرمود: اين را به زبان ميگويي، نه با دل.[99] با اين همه، اهل سنت او را در زمره صحابه به شمار ميآورند[100]؛ چنانكه بستي او را در شمار نامآوران صحابه مكه شمرده است.[101]
در ماجراي فتح مكه، مهمترين امتيازي كه پيامبر(صلي الله عليه و اله) به درخواست عباس[102] و در واكنش به ترس شديد ابوسفيان[103] به وي داد، آن بود كه خانه وي را مكان امن قرار داد[104]؛ كاري كه از آن پس، ضرب المثل امنيت و بخشايشگري پس از قدرت شد.[105] وي و خاندانش را پس از فتح مكه «طليق» خواندند[106] و اين عنواني تحقيرآميز بود كه از سخن پيامبر(صلي الله عليه و اله) برآمده است: «اذهبوا فأنتم الطلقاء».[107]
5. از فتح مكه تا رحلت پيامبر (8-11ق.)
گويا در بيشترين بخش اين دوره، ابوسفيان در مدينه به سر ميبرده است.[108] ورود او به مدينه همراه سپاهي بود كه از نبرد طائف فراغت يافته بود؛ زيرا چند روز پس از فتح مكه، قبيله ثقيف* از هوازن آماده نبرد با مسلمانان شد. آنان در نخستين رويارويي در درّه حنين نزديك ذوالمجاز* با مسلمانان به جنگ پرداختند.[109] قريشيان نومسلمان، از آن جمله ابوسفيان و فرزندانش، در شمار شركتكنندگان در اين جنگ بودند. پيامبر(صلي الله عليه و اله) سهم درخور توجه از غنايم اين جنگ را به او بخشيد تا دل او و ديگر نومسلمانان را به اسلام گرم سازد.[110]
پس از عقبنشيني ثقيف به طائف، مسلمانان آن شهر را محاصره كردند. در جريان اين محاصره، ابوسفيان و مغيرة بن شعبه به آنجا وارد شدند تا زناني از قريش و بنيكنانه را كه در آنجا بودند، با خود ببرند تا به اسارت درنيايند؛ هر چند آنان از آمدن خودداري كردند.[111] مشهور است كه ابوسفيان در اواخر زندگي بينايي خود را از دست داد.[112] برخي از راويان نابينايي او را به جنگ طائف ربط داده و كوشيدهاند تا فضيلتي براي او ثابت كنند.[113] اما بعيد است كسي كه غنيمتهاي فراوان به عنوان «مؤلفة قلوبهم*» دريافت ميكند، به چنين جايگاهي دست يابد.
در منابع از گفتوگوهاي تند ميان ابوسفيان و برخي از بزرگان صحابه در اين دوره سخن رفته است. در يكي از آنان سلمان، صهيب* و بلال او را دشمن خدا دانستند و هشدار دادند كه هنوز شمشير را از گردن او برنداشتهاند و چون ابوبكر بر سخن آنان خرده گرفت، پيامبر(صلي الله عليه و اله) وي را از خشم گرفتن بر اين سه صحابي پرهيز داد.[114]
برخي از راويان كوشيدهاند رابطه او را با پيامبر(صلي الله عليه و اله) در اين دوره گرم و صميمانه جلوه دهند. در صحيح مسلم آمده است كه ابوسفيان از پيامبر(صلي الله عليه و اله) سه چيز خواست: ازدواج ايشان با دخترش ام حبيبه، انتخاب پسرش معاويه به عنوان كاتب و برگزيدن خود او به اميري لشكر براي جنگيدن با كافران.[115] ذهبي اين روايت را ناخوشايند دانسته است[116]؛ زيرا تقاضاي تجديد عقد پيامبر(صلي الله عليه و اله) با ام حبيبه، نامعقول است.[117] زرعي نيز به ادله مختلف اين خبر را قاطعانه رد كرده است؛ از جمله به اين دليل كه قطعي نيست ابوسفيان لشكر مسلمانان را در جنگي فرماندهي كرده باشد.[118] او حتي در همين دوره، يك بار با اهانت به بنيهاشم، پيامبر(صلي الله عليه و اله) را از خود سخت رنجاند. او ايشان را در ميان بنيهاشم به گُلي در ميان گنداب[119] يا گياهي خوش عطر در ميان خاكروبه تشبيه كرد.[120]
نام ابوسفيان در شمار شاهدان قرارداد صلح پيامبر(صلي الله عليه و اله) با مسيحيان نجران در سال نهم ق. ياد شده است.[121] شايد همين دستمايه شده تا برخي ادعا كنند پيامبر(صلي الله عليه و اله) وي را عامل خود بر نجران و پسرش يزيد را حكمران تيماء قرار داده است.[122] آنان براي اثبات اين مدعا به شعري از شاعري گمنام استناد كردهاند:
كذاك قد ولّي أباسفيانٍ
خَربن حربٍ بعد ذا نجرانا[123]
ابن حجر موضوع ولايت ابوسفيان بر نجران را اثباتپذير نميداند و به نقل از واقدي ميگويد: اصحاب ما آن را انكار ميكنند.[124] يعقوبي عامل پيامبر(صلي الله عليه و اله) بر نجران را فروة بن مَسيك مرادي دانسته است.[125] پس از آن كه گروهي از بنيثقيف در سال نهم ق. به مدينه آمدند تا با شرطهايي اسلام بياورند و پيامبر(صلي الله عليه و اله) هيچ يك از شش شرط آنان را نپذيرفت، ايشان ابوسفيان و مغيرة بن شعبه را به طائف فرستاد تا بت لات را ويران كنند.[126] ابوسفيان از بيم آن كه او را همچون عروة بن مسعود ثقفي تيرباران كنند، مغيره را پيش انداخت. مغيره طلاها و زينتهاي آن بت را نزد ابوسفيان آورد. پيامبر(صلي الله عليه و اله) به ابوسفيان فرمان داد تا با آنها خونبهاي ابن مسعود را بپردازد.[127]
6.از رحلت پيامبر(صلي الله عليه و اله) تا مرگ ابوسفيان (11-31ق.)
پس از انتخاب ابوبكر به خلافت از سوي گروهي در سقيفه بنيساعده، ابوسفيان به ايفاي نقش پرداخت. آن هنگام او در مدينه بود و از انتخاب ابوبكر ابراز ناخشنودي كرد.[128] ابوسفيان اعتراض خود را نزد علي(عليه السلام) و عباس اينگونه بيان كرد: چگونه اجازه دادهاند اين كار به يكي از كم بهاترين و اندك شمارترين بطون قريش سپرده شود؟ او وعده داد اگر آنان بخواهند، لشكري انبوه گرد آورد تا اين ريسمان را بگسلد.[129] علي(عليه السلام) با يادآوري دشمني ديرينه او با اسلام و مسلمانان، سخن وي را فتنهانگيز خواند.[130] اما مخالفت او با ابوبكر سرانجام با انتخاب پسرش يزيد به حكمراني شام[131] به دوستي مبدل شد. گزارشي نشان ميدهد كه خود ابوسفيان نيز از كسب مقام بي نصيب نماند و ابوبكر در گيرودار جنگهاي موسوم به «ردّه*» او را به ولايت منطقهاي مرزي ميان حجاز و نجران گماشت.[132]
از كارهايي كه در دوره كوتاه حكمراني ابوبكر به ابوسفيان نسبت دادهاند، شركت در جنگهاي شام بر ضد روميان است. از مجموع گزارشها برميآيد كه وي تنها در نبرد يرموك حضور داشته و در اين رخداد نيز نقش نظامي ايفا نكرده است. آنچه در اين جنگ به او نسبت دادهاند، فراخواندن مسلمانان به خصوص پسرش يزيد[133] به جهاد با ايراد خطابه[134]، دعاكردن[135]، داستانسرايي[136] و مشورت دادن به ابوعبيدة بن جراح[137]، سردار سپاه، بوده است.
ابوبكر و عمر در آغاز با اعزام سران مكه، به ويژه ابوسفيان و غيداق بن وائل، موافق نبودند؛ اما آنان جامه رزم پوشيده، به مدينه آمدند و اجازه حضور در جنگ را از خليفه گرفتند.[138] شايد خبر فتوحات شام، قريش تجارتپيشه[139] را به طمعانداخت تا از قافله عقب نمانند و كوشيدند با زبانبازي، سران مسلمانان را از خود خشنود سازند. نيز احتمال ميرود كه حضور ابوسفيان همراه همسرش هند در اين معركه، براي همراهي با فرزندانشان، يزيد و معاويه، بوده است.[140]
در دوره 10 ساله خلافت عمر، ابوسفيان با او ارتباط داشته است. خليفه هم جانب ابوسفيان و فرزندانش را رعايت ميكرد و هم گاه دشمني ديرين خود را با او آشكار ميكرد؛ چنانكه در جريان فتح مكه و پيش از اسلام آوردن ابوسفيان، عمر تنها كسي بود كه بر كشتن وي اصرار داشت.[141] در يك نوبت، او همراه سهيل بن عمرو به مدينه آمد و از عمر اجازه ديدار خواست؛ ولي عمر ديرتر از فقراي مسلمان آنان را پذيرفت. اين كار خليفه موجب گلهمندي آن دو شد. عمر گفت: شما نيز دير اسلام آورديد![142]
عمر حتي از اين كه در مكه به ابوسفيان فرمان جابهجايي سنگي را داد و او اطاعت كرد و بدين ترتيب بر او سروري يافت، خداوند را شكرگزار بود[143]؛ هر چند هند پاسخي تند به او داد.[144] عمر، ابوسفيان را ستمگري سابقهدار و غصبكننده زمينها ميدانست و اين را به خود او نيز ميگفت.[145] بنا بر اين، مواردي كه از احترام عمر به ابوسفيان روايت شده، رعايت شأن قبيلهاي و خانداني او بوده است.[146] شايد از همين روي، وي عتبه پسر ابوسفيان را به حكومت طائف[147] گمارده است.
گويا پس از فتح مكه و حتي پس از درگذشت پيامبر(صلي الله عليه و اله) تغييري در زندگي و معيشت ابوسفيان و ديگر اشراف قريش رخ نداده و آنان همچنان به بازرگاني پرسود ادامه دادهاند. طبري گزارش داده كه هند همسر ابوسفيان 4000 دينار از خليفه دوم وام گرفت تا به سرزمين بنيكلب (شام) برود و آنجا به بازرگاني پردازد. در همان حال ابوسفيان و پسرش عمرو در دمشق نزد معاويه رفتند و معاويه 100 دينار به پدر و برادرش داد كه البته عمر آنها را بازپس ستاند.[148] پس از تأسيس ديوان، ابوسفيان نگران شد كه مردم داد و ستد را رها سازند و به درآمد عطاياي ديوان تكيه كنند. او اين نگراني را به عمر نيز گوشزد كرد.[149] رابطه ابوسفيان با عثمان صميمانه بود.[150] او از اين كه فردي از بنياميه قدرت را به دست گرفته، خشنود بود[151] و بنياميه را اندرز ميداد كه اين فرصت را از دست ندهند.[152] عثمان نيز او را در شمار نزديكترين افراد خود قرار داد.[153] او حتي ميخواست مالي را كه عمر از عمرو پسر ابوسفيان گرفته و به بيت المال انتقال داده بود، به وي بازگرداند؛ ولي ابوسفيان به ادله سياسي نپذيرفت.[154]
مرگ ابوسفيان
نميتوان تاريخ دقيق مرگ ابوسفيان را تعيين كرد. بيترديد او در يكي از سالهاي خلافت عثمان در مدينه و شايد در شام[155] درگذشته است. سال مرگ او را به اختلاف از 31 تا 34ق. و سن او را از 68 تا 88 سال نوشتهاند.[156] اگر ابوسفيان 10 سال پيش از عام الفيل زاده شده و در سال 31ق. مرده باشد، سن او هنگام مرگ 94 سال بوده است. اگر در سال 34 يعني يك سال پيش از قتل عثمان درگذشته باشد، هنگام مرگ 97 سال داشته است. اما به هيچ يك از اين سخنان نميتوان اعتماد كرد. عثمان بن عفان اموي در محل نگهداري جنازهها، و به گزارشي پسرش معاويه، بر پيكر او نماز گزارد.[157] اين خبر بر پايه همان سخن است كه او در مدينه يا شام درگذشته است. اگر معاويه بر جنازه او نماز گزارده باشد، پيداست كه در شام مرده است. البته بيشتر مورخان برآنند كه وي در مدينه درگذشته است. سخاوي تصريح كرده است كه ابوسفيان را در بقيع به خاك سپردند.[158] گفتهاند كه دخترش ام حبيبه نيز در تجهيز پيكر او شركت كرده است.[159]
منابع
الآحاد و المثاني: ابن ابيعاصم (م.287ق.)، به كوشش فيصل، رياض، دار الدرايه، 1411ق؛ اثبات صفة العلو: ابن قدامة المقدسي (م.620ق.)، به كوشش البدر، كويت، الدار السلفيه، 1406ق.؛ اجتماع الجيوش الاسلاميه: ابن قيم الجوزي (م.751ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1404ق؛ الاحتجاج: ابومنصور الطبرسي (م.520ق.)، به كوشش سيد محمد باقر، دار النعمان، 1386ق؛ اخبار مكه: الازرقي (م.248ق.)، بيروت، دار الاندلس، 1416ق؛ اخبار مكه: فاكهي (م.275ق.)، به كوشش ابندهيش، بيروت، دار خضر، 1414ق؛ الاستيعاب: ابن عبدالبر (م.463ق.)، به كوشش البجاوي، بيروت، دار الجيل، 1412ق؛ الاصابه: ابن حجر العسقلاني (م.852ق.)، به كوشش علي محمد و ديگران، بيروت، دار الكتب العلميه، 1415ق؛ الاغاني: ابوالفرج الاصفهاني (م.356ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1407ق؛ البداية و النهايه: ابن كثير (م.774ق.)، بيروت، مكتبة المعارف؛ بلاغات النساء: احمد بن ابيطاهر طيفور (م.280ق)، قم، الشريف الرضي؛ تاريخ الامم و الملوك: الطبري (م.310ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1407ق.؛ تاريخ الخلفاء: السيوطي (م.911ق.)، به كوشش محمد محيي الدين عبدالحميد، مصر، مطبعة السعاده، 1371ق؛ تاريخ خليفه: خليفة بن خياط (م.240ق.)، به كوشش سهيل زكار، بيروت، دار الفكر، 1414ق؛ تاريخ اليعقوبي: احمد بن يعقوب (م.292ق.)، بيروت، دار صادر، 1415ق؛ التحفة اللطيفه: شمس الدين السخاوي (م.902ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1993م؛ تفسير القمي: القمي (م.307ق.)، به كوشش الجزائري، قم، دار الكتاب، 1404ق؛ الثقات: ابن حبان (م.354ق.)، به كوشش سيد شرف الدين، بيروت، دار الفكر، 1395ق؛ ثمار القلوب: الثعالبي النيشابوري (م.429ق.)، به كوشش محمد ابوالفضل، قاهره، دار المعارف، 1965م؛ جامع البيان: الطبري (م.310ق.)، به كوشش صدقي جميل، بيروت، دار الفكر، 1415ق؛ جمهرة خطب العرب: احمد زكي صفوت، بيروت، المكتبة العلميه، 1985م؛ الحجة الذاهب الي تكفير ابيطالب: سيد فخار بن معد موسوي، قم، سيد الشهداء، 1410ق؛ حلية الاولياء: ابونعيم الاصفهاني (م.430ق.)، بيروت، دار الكتاب العربي، 1405ق؛ الدرر: ابن عبدالبر (م.463ق.)، به كوشش شوقي ضيف، قاهره، دار المعارف، 1403ق؛ ذخائر العقبي: محب الدين الطبري (م.694ق.)، قاهره، 1356ق؛ الرياض النضره: محب الدين الطبري (م.694ق.)، به كوشش الحميري، بيروت، دار الغرب الاسلامي، 1995م.؛ زاد المعاد: ابن قيم الجوزيه (م.751ق.)، به كوشش الارنؤوط، بيروت، الرساله، 1407ق؛ سير اعلام النبلاء: الذهبي (م.748ق.)، به كوشش گروهي از محققان، بيروت، الرساله، 1413ق؛ السير و المغازي: ابن اسحاق (م.151ق.)، به كوشش محمد حميد الله، معهد الدراسات و الابحاث؛ السيرة الحلبيه: الحلبي (م.1044ق.)، بيروت، دار المعرفه، 1400ق؛ السيرة النبويه: ابن كثير (م.774ق.)، به كوشش مصطفي عبدالواحد، بيروت، دار المعرفه، 1396ق؛ السيرة النبويه: ابن هشام (م.8-213ق.)، به كوشش محمد محيي الدين، مصر، مكتبة محمد علي صبيح و اولاده، 1383ق؛ شذرات الذهب: عبدالحي بن عماد (م.1089ق.)، به كوشش الارنؤوط و العرقسوسي، بيروت، دار الكتب العلميه، 1413ق؛ شرح نهج البلاغه: ابن ابيالحديد (م.656ق.)، به كوشش محمد ابوالفضل، دار احياء الكتب العربيه، 1378ق؛ صبح الاعشي: احمد بن علي قلقشندي (م.821ق.)، به كوشش يوسف علي طويل، دار الفكر، دمشق، 1987م؛ صحيح ابن حبان بترتيب ابن بلبان: علي بن بلبان الفارسي (م.739ق.)، به كوشش الارنؤوط، الرساله، 1414ق؛ صحيح مسلم: مسلم (م.261ق.)، بيروت، دار الفكر؛ الطبقات الكبري: ابن سعد (م.230ق.)، بيروت، دار صادر؛ الطرائف: ابن طاووس (م.664ق.)، قم، مطبعة الخيام، 1399ق؛ عيون الاثر: ابن سيد الناس (م.734ق.)، بيروت، مؤسسة عزالدين، 1406ق؛ غاية السؤول: عمر بن علي ابن الملقن (م.804ق.)، به كوشش عبدالله بحر الدين، بيروت، دار البشائر الاسلاميه، 1993م؛ فتوح البلدان: البلاذري (م.279ق.)، به كوشش صلاح الدين، قاهره، النهضة المصريه، 1956م؛ فتوح الشام: ابوعبدالله محمد بن عمر واقدي، يبروت، دار الجيل؛ الفصول المختاره: المفيد (م.413ق.)، قم، كنگره شيخ مفيد، 1413ق؛ قصص الانبياء: الراوندي (م.573ق.)، به كوشش عرفانيان، الهادي، 1418ق؛ الكامل في التاريخ: ابن اثير علي بن محمد الجزري (م.630ق.)، بيروت، دار صادر، 1385ق؛ كفاية الطالب اللبيب: عبدالرحمن سيوطي، بيروت، دار الكتب العلميه، 1985م؛ مسائل الامام احمد: احمد بن حنبل (م.241ق.)، به كوشش فضل الرحمن، دلهي، الدار العلميه، 1988م؛ مشاهير علماء: به كوشش مرزوق علي، دار الوفاء، 1411ق؛ معجم البلدان: ياقوت الحموي (م.626ق.)، بيروت، دار صادر، 1995م؛ معجم الصحابه: عبدالباقي بن قانع (م.351ق.)، به كوشش صلاح بن سالم، مكتبة الغرباء الاثريه، 1418ق؛ معجم ما استعجم: عبدالله البكري (م.487ق.)، به كوشش مصطفي السقا، بيروت، عالم الكتاب، 1403ق؛ المعين في طبقات المحدثين: الذهبي (م.748ق.)، بيروت، دار الكتب العلميه، 1419ق؛ المقتني في سرد الكني: الذهبي (م.748ق.)، به كوشش محمد صالح، المدينه، مطابع الجامعة الاسلاميه، 1408ق؛ مناقب آل ابيطالب: ابن شهر آشوب (م.588ق.)، به كوشش گروهي از اساتيد، نجف، المكتبة الحيدريه، 1376ق؛ نظام الحكومة النبويه: عبدالحي كتاني فاسي، بيروت، دار الكتاب العربي؛ النهايه: ابن اثير مبارك بن محمد الجزري (م.606ق.)، به كوشش الزاوي و الطناحي، قم، اسماعيليان، 1367ش؛ نوادر الاصول: محمد بن علي الترمذي (م.360ق.)، به كوشش عبدالرحمن، بيروت، دار الجيل، 1992م؛ وقعة صفين: ابن مزاحم المنقري (م.212ق.)، به كوشش عبدالسلام، قم، مكتبة النجفي، 1404ق.
رضا كردي
[1]. المقتني، ج1، ص277.
[2]. الاصابه، ج3، ص333.
[3]. الاصابه، ج3، ص333.
[4]. التحفة اللطيفه، ج1، ص454.
[5]. كفاية الطالب، ج1، ص166.
[6]. الاصابه، ج5، ص254.
[7]. الاغاني، ج6، ص359.
[8]. الطبقات، ج4، ص102؛ عيون الاثر، ج1، ص228.
[9]. اخبار مكه، فاكهي، ج3، ص278.
[10]. اخبار مكه، فاكهي، ج4، ص8 .
[11]. اخبار مكه، فاكهي، ج4، ص32.
[12]. اخبار مكه، ازرقي، ج1، ص115؛ النهايه، ج4، ص119.
[13]. السيرة الحلبيه، ج1، ص24.
[14]. السيرة الحلبيه، ج2، ص734.
[15]. صبح الاعشي، ج3، ص14.
[16]. الفصول المختاره، ص248.
[17]. معجم البلدان، ج3، ص419.
[18]. نك: الطبقات، ج1، ص201؛ تاريخ طبري، ج2، ص187.
[19]. الكامل، ج2، ص60.
[20]. ذخائر العقبي، ص208.
[21]. السيرة النبويه، ابن كثير، ج1، ص505.
[22]. الحجة الذاهب، ص354.
[23]. تاريخ طبري، ج1، ص566.
[24]. ثمار القلوب، ص120-121.
[25]. نك: معجم ما استعجم، ج7، ص657.
[26]. معجم ما استعجم، ج2، ص625.
[27]. نك: تاريخ طبري، ج2، ص11.
[28]. الطبقات، ج2، ص13، 24.
[29]. الدرر، ص111.
[30]. الطبقات، ج2، ص30.
[31]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج2، ص559؛ السيرة النبويه، ابن كثير، ج2، ص540.
[32]. تاريخ طبري، ج2، ص51.
[33]. معجم ما استعجم، ج4، ص1295.
[34]. تاريخ طبري، ج2، ص50.
[35]. معجم البلدان، ج4، ص114.
[36]. تاريخ طبري، ج2، ص51.
[37]. تاريخ طبري، ج2، ص50.
[38]. تاريخ طبري، ج2، ص54.
[39]. معجم ما استعجم، ج3، ص1018.
[40]. الطبقات، ج2، ص36؛ تاريخ طبري، ج2، ص55.
[41]. الطبقات، ج2، ص37.
[42]. تاريخ طبري، ج2، ص58.
[43]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص47.
[44]. معجم البلدان، ج4، ص114، 174.
[45]. معجم البلدان، ج3، ص424.
[46]. تاريخ طبري، ج2، ص64.
[47]. تاريخ طبري، ج2، ص69.
[48]. تاريخ طبري، ج2، ص71.
[49]. حلية الاولياء، ج1، ص38.
[50]. النهايه، ج3، ص294.
[51]. تاريخ طبري، ج2، ص62.
[52]. تفسير قمي، ص117.
[53]. الطبقات، ج2، ص47-48؛ حلية الاولياء، ج1، ص38-39.
[54]. تاريخ طبري، ج2، ص64، 195.
[55]. السيرة النبويه، ابن كثير، ج4، ص177.
[56]. جامع البيان، ج4، ص177.
[57]. تاريخ طبري، ج2، ص42؛ الاصابه، ج3، ص73.
[58]. الطبقات، ج2، ص55.
[59]. الطبقات، ج2، ص55؛ تاريخ طبري، ج2، ص79.
[60]. تاريخ طبري، ج2، ص71.
[61]. السير و المغازي، ج3، ص296.
[62]. الطبقات، ج2، ص59-60؛ تاريخ طبري، ج2، ص87.
[63]. المقتني، ص177.
[64]. الطبقات، ج2، ص94.
[65]. تاريخ خليفه، ص77.
[66]. تاريخ طبري، ج2، ص79؛ السيرة الحلبيه، ج3، ص187.
[67]. تاريخ طبري، ج2، ص161.
[68]. الطبقات، ج2، ص94.
[69]. الطبقات، ج2، ص65.
[70]. تاريخ طبري، ج2، ص91.
[71]. تاريخ طبري، ج2، ص90.
[72]. الطبقات، ج2، ص67.
[73]. تاريخ طبري، ج2، ص97.
[74]. الطبقات، ج2، ص69.
[75]. غاية السؤول، ص164.
[76]. تاريخ طبري، ج2، ص128.
[77]. تاريخ طبري، ج2، ص128-130.
[78]. الآحاد و المثاني، ج1، ص369.
[79]. معجم الصحابه، ج2، ص19؛ الاغاني، ج6، ص367.
[80]. اخبار مكه، فاكهي، ج5، ص208-209.
[81]. تاريخ طبري، ج2، ص154.
[82]. الدرر، ص212.
[83]. فتوح البلدان، ج1، ص42.
[84]. فتوح البلدان، ج1، ص42.
[85]. الدرر، ص214.
[86]. تاريخ طبري، ج2، ص156.
[87]. مسائل الامام احمد، ص111.
[88]. تاريخ طبري، ج2، ص157.
[89]. اخبار مكه، فاكهي، ج5، ص210-211.
[90]. الدرر، ص216.
[91]. فتوح البلدان، ج1، ص43.
[92]. السيرة النبويه، ابن هشام، ج4، ص863.
[93]. سير اعلام النبلاء، ج4، ص106.
[94]. فتوح البلدان، ج1، ص43.
[95]. الطبقات، ج2، ص135؛ تاريخ طبري، ج2، ص158؛ معجم ما استعجم، ج3، ص957.
[96]. تاريخ طبري، ج2، ص158؛ مناقب آل ابي طالب، ج1،ص179.
[97]. نك: تاريخ طبري، ج2، ص157.
[98]. اخبار مكه، فاكهي، ج5، ص211.
[99]. قصص الانبياء، ص293.
[100]. نك: المعين، ص28؛ الاصابه، ج3، ص333.
[101]. مشاهير علماء الامصار، ص44.
[102]. الثقات، ج2، ص47؛ الاستيعاب، ج4، ص1679.
[103]. صحيح مسلم، ج5، ص172؛ الطرائف، ج2، ص390؛ صحيح ابن حبّان، ج11، ص75.
[104]. الاصابه، ج3، ص333.
[105]. ثمار القلوب، ص29.
[106]. وقعة صفين، ص29؛ مناقب آل ابي طالب، ج2، ص361.
[107]. زاد المعاد، ج5، ص66.
[108]. نك: التحفة اللطيفه، ج1، ص454.
[109]. تاريخ طبري، ج2، ص165.
[110]. تاريخ طبري، ج2، ص165؛ نك: الاصابه، ج3، ص413.
[111]. تاريخ طبري، ج2، ص172.
[112]. مسائل الامام احمد، ص325؛ نك: التحفة اللطيفه، ج1، ص545.
[113]. سير اعلام النبلاء، ج2، ص106؛ شذرات الذهب، ج1، ص37.
[114]. سير اعلام النبلاء، ج2، ص106.
[115]. شذرات الذهب، ج2، ص37.
[116]. سير اعلام النبلاء، ج7، ص137.
[117]. سير اعلام النبلاء، ج2، ص221.
[118]. زاد المعاد، ص102.
[119]. نوادر الاصول، ج1، ص331.
[120]. اثبات صفة العلو، ص74؛ اجتماع الجيوش الاسلاميه، ص56.
[121]. الطبقات، ج1، ص358؛ فتوح البلدان، ص78.
[122]. زاد المعاد، ج1، ص121.
[123]. نظام الحكومه، ج1، ص245.
[124]. الاصابه، ج3، ص333.
[125]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص122.
[126]. تاريخ طبري، ج2، ص180؛ معجم البلدان، ج5، ص4؛ البداية و النهايه، ج3، ص193.
[127]. تاريخ طبري، ج2، ص181.
[128]. الاستيعاب، ج3، ص974؛ تاريخ الخلفاء، ص67.
[129]. الرياض النضره، ج2، ص178.
[130]. تاريخ طبري، ج2، ص237.
[131]. تاريخ طبري، ج2، ص237.
[132]. فتوح البلدان، ج1، ص123.
[133]. فتوح الشام، ج1، ص212.
[134]. جمهرة خطب العرب، ج1، ص205.
[135]. سير اعلام النبلاء، ج2، ص106.
[136]. تاريخ طبري، ج2، ص336.
[137]. فتوح الشام، ص165، 171-172.
[138]. فتوح الشام، ص68.
[139]. نك: معجم ما استعجم، ج2، ص615؛ معجم البلدان، ج3، ص7؛ البداية و النهايه، ج2، ص227.
[140]. نك: فتوح البلدان، ص160؛ شذرات الذهب، ج1، ص37.
[141]. تاريخ طبري، ج2، ص157.
[142]. شذرات الذهب، ج1، ص30.
[143]. اخبار مكه، فاكهي، ج3، ص255.
[144]. بلاغات النساء، ص208.
[145]. اخبار مكه، فاكهي، ج4، ص100.
[146]. نك: سير اعلام النبلاء، ج2، ص107.
[147]. التحفة اللطيفه، ج2، ص238.
[148]. تاريخ طبري، ج2، ص576-577.
[149]. فتوح البلدان، ج3، ص560.
[150]. سير اعلام النبلاء، ج2، ص107.
[151]. الاغاني، ج6، ص307.
[152]. تاريخ طبري، ج2، ص576؛ الاغاني، ج6، ص371؛ الاحتجاج، ج1، ص409.
[153]. شرح نهج البلاغه، ج17، ص227.
[154]. تاريخ طبري، ج2، ص576.
[155]. فتوح البلدان، ج1، ص160.
[156]. الاستيعاب، ج2، ص715؛ سير اعلام النبلاء، ج2، ص107؛ نك: شذرات الذهب، ج1، ص37.
[157]. التحفة اللطيفه، ج1، ص454.
.[158] التحفة اللطيفه، ج1، ص454.
[159]. فتوح البلدان، ج1، ص160.