شیعه و غلوّ به مقام ائمه
v محمدباقر فرضی غلوّ در لغت، به معنای گذشتن از حد، افراط، ارتفاع و زیاد شدن آمده است.[1] این واژه از فعل «غَلَا - ‌یَغْلُو» است که اگر افزونی در نرخ و قیمت باشد، می‏گویند: «غَلَاء» به معنای گرانی هزینه زندگی. چنان&
v محمدباقر فرضي
غلوّ در لغت، به معناي گذشتن از حد، افراط، ارتفاع و زياد شدن آمده است.[1] اين واژه از فعل «غَلَا - يَغْلُو» است كه اگر افزوني در نرخ و قيمت باشد، ميگويند: «غَلَاء» به معناي گراني هزينه زندگي. چنانكه درباره زيادهروي در جاه و مقام باشد، غُلُوّ ناميده ميشود و همچنين در بلند پرتاب كردن تير نيز، غلو گويند. به مايعي كه به جوش آمده و در حد خود نگنجد، غَلَيان گفته ميشود. افعال همه اين معاني «غَلَا - يَغْلُو» است.[2]
بدين ترتيب، غلوّ يعني خروجِ هر چيز از حد و مرز و اندازه آن. قدر هر چيز عبارت است از مقدار و حد و هندسهاي كه از آن تجاوز نميكند؛ نه از جهت زيادي، نه از جهت كمي و نه هيچ جهت ديگر. خداي تعالي در اين باره ميفرمايد:
(وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ) (قمر: 49)
پس براي هر چيزي در خلقتش حدي است محدود كه از آن تجاوز نميكند، و در هستياش صراطي است كشيده شده كه از آن تخطي نميكند، و تنها در آن راه سلوك مينمايد.[3]
با توجه به تعريف لغوي واژه غلوّ، اين لغت مفهومي فراگير از حيث مصداق و كيفيت دارد، يعني هم شامل هر شيء و شخص ميشود و هم شامل هر نوع خروج و تجاوز از حد و مرز.
غلوّ در اصطلاح، عبارت است از اينكه انسان عقايد و شخصيتهاي محترم خود را - خواه ديني، سياسي، اجتماعي و... - از حد واقعي و انسانيشان بالاتر ببرد يا به آنان و هر چيز ديگر، صفتي بالاتر از حد خود نسبت دهد. نوبختي ضمن گزارش فرقههاي غلات، انتساب الوهيت يا نبوت يا فرشته بودن را به امامان شيعه از جمله عقايد غاليانه آنان برشمرده است.[4]
اما اين واژه در كلمات بزرگان دين، تعريف كاربردي اختصاصي آن باتوجه به جنبه تاريخياش درمورد كساني است كه نسبت به رهبران ديني خود از اندازه فراتر رفتند و آنان را از حدود بندگي خارج كردند. شيخ مفيد، غُلات را گروهي از متظاهران به دين اسلام دانسته است. به گفته وي، آنان گمراه و كافرند و ديگر ائمه نيز آنان را كافر و خارج از اسلام دانستهاند.[5] علامه مجلسي نيز در معرفي مظاهر غُلوّ مينويسد:
غُلوّ درباره پيامبر و پيشوايان، اين است كه آنان را خدا بناميم يا در عبادت و پرستش، ايشان را شريك خدا بينگاريم يا آفرينش و روزي را از آنِ آنان بدانيم يا معتقد شويم خدا در آنان حلول كرده است يا بگوييم آنان بدون الهام از جانب خدا از غيب آگاهاند يا امامان را پيامبر بدانيم يا اينكه تصور كنيم شناخت و معرفت آنان، ما را از هر نوع عبادت خدا بينياز ميسازد و تكاليف را از ما برميدارد.[6]
تبيين اهميت موضوع
از آنجا كه تنها شيعه به غلوّ در مورد ائمه: متهم شده است و بيشتر غلات، به ظاهر از شيعيان هستند، اين سؤال مطرح ميشود كه موضع امامان معصوم: و بزرگان تأثيرگذار در فرهنگ و باورهاي اعتقادي شيعه در اين زمينه چيست؟ آيا آنان غلوّ را تأييد ميكردند يا خير؟ هرچند پاسخ سؤال روشن است كه امامان: و اجماع شيعه از غلو و غلات بيزارند و آنها را نه تنها شيعه اهل بيت:، بلكه مسلمان نميدانند؛ اما با توجه به تبليغات رسانههاي ضد شيعي، نياز است كه موضوع «غلوّ» از زواياي مختلف بررسي و تبيين شود.
تبيين موضوع در انديشه اسلامي
يكي از پديدههاي انحرافي كه در حوزه اعتقادات ديني در جهان اسلام رخ داده است، پديده غلوّ و ظهور غاليان است. آنان كساني بودهاند كه در حقّ پيامبر(صلي الله عليه و آله) يا علي بن ابيطالب(عليه السلام) و يا ديگر ائمه اهل بيت: يا افراد ديگر، به الوهيت، حلول يا اتحاد خداوند با آنان قائل شدهاند.
اميرمؤمنان(عليه السلام)، رفتار و گفتار اهل بيت پيامبر(صلي الله عليه و آله) را حد و مرز شريعت و عقيده معرفي ميكند و ميفرمايد:
نَحْنُ النُمْرُقَةُ الْوُسْطى، بِها يَلْحَقُ التّالِي، وَإِلَيْها يَرْجِعُ الْغالي.[7]
ما جايگاه ميانه و حد وسط هستيم. عقبماندگان بايد به ما ملحق شوند و تندروانِ غلوكننده، بايد به سوي ما بازگردند.
اميرمؤمنان و فرزندان پاك او:، پيوسته از غاليان دوري ميجستند و بر آنان لعنت ميفرستادند. امام صادق(عليه السلام) به پيروانش چنين دستور ميدهد:
إِحذَرُوا عَلَى شَبَابِكُمُ الْغُلاةَ لايُفْسِدُوهُمْ فإِن الْغُلاةَ شَرُّ خَلْقٍ يُصَغّرُونَ عَظَمَةَ الله وَ يَدّعُونَ الرّبُوبِيّةَ لِعبادِ الله.[8]
بر جوانان خود از غاليان بترسيد تا مبادا باورهاي ديني آنها را فاسد سازند؛ حقاً كه غاليان بدترين مردماند! آنان ميكوشند كه از عظمت خدا بكاهند و براي بندگان خدا، ربوبيت را اثبات كنند.
پيشينه غلوّ
پيش از اسلام، بايد پديده غلو را در ميان باورها و اعتقادات يهوديان و مسيحيان جستوجو كرد كه «عُزير» و «مسيح» را نه بندگان خداوند، بلكه پسران او ميدانستند و گروهي پا را فراتر نهاده و به الوهيّت عيسي(عليه السلام)، معتقد شدند.
خداوند در قرآن، اهل كتاب را از اين كار بازداشته و تفكّر ايشان را مبالغهآميز معرّفي كرده است:
ـ (يا أهلَ الكتابِ لاتغلُوا فِي دينكم وَ لا تَقولُوا عَلَى اللّه إلّا الحقّ)؛ «اي اهل كتاب، در دين خود از اندازه فراتر مرويد و بر خدا جز راست مگوييد». (نساء: 171)
ـ (قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ)؛ «بگو اي اهل كتاب، در دينتان به ناروا گزافگويي مكنيد». (مائده: 77)
ـ (لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ)؛ «به راستي كافر شدند كساني كه گفتند: خدا همان مسيح پسر مريم است». (مائده: 72)
نقطه آغازين جريان غاليگري در اسلام را ميتوان در دو مقطع زماني ذيل دنبال كرد:
۱. در زمان عبدالله بن سبا؛
۲. در زمان امام حسن عسكري(عليه السلام) و غيبت صغرا و ظهور غلاتي چون شلمغاني،[9] كرخي[10] و محمد بن نصير نُميري.[11]
در عين حال، در ميان اين دو نقطه عطف و در زمان ديگر ائمه: نيز جريان غلو و غاليگري مطرح بود. برخي بر اين باورند كه طرح دعاوي اغراقآميز در شأن ائمه: را بايد بعد از شهادت حسين بن علي(عليهما السلام) در كربلا و قيام مختار به خونخواهي از حضرتش پيگرفت. در همين زمان است كه غلو در حقّ ائمه: و رهبران ديني، جنبه سياسي به خود گرفت و همچون حربهاي به كار گرفته شد.[12]
در عصر صادقين(عليهما السلام) نيز - كه عصر بروز نحلهها و فرقههاي مختلفي چون «مرجئه»، «قدريّه»، «معتزله»، «زنادقه» و «غلات» بود - تندترين مواضع امامان را ميتوان درباره غلات و زنادقه ديد.[13]
كشّي در رجـال خود، رواياتي را آورده است كـه براساس آنهـا، منشأ پيدايش فرقه غلات را بايد در افكار شخصي به نام «عبدالله بن سبأ» جستوجو كرد.[14] هرچند وي را يهوديزادهاي ميدانند كـه در زمان عثمان به اسلام گرويد،[15] اما برخي همچون علامه عسكري، وجود چنين شخصي را در تاريخ اسلام منتفي دانستهاند.
علامه عسكري در كتاب «عبدالله بن سبأ و ديگر افسانههاي تاريخي» در مورد وي مينويسد:
به واسطه قراين تاريخي، وجود شخصي به نام عبدالله بن سبأ در صدر اسلام، بعيد به نظر ميرسد و به فرض موجوديّت، وي مردي يهودي بوده است كه در زمان عثمان به ظاهر، اسلام آورده است. وي قائل به رجعت رسول اكرم(صلي الله عليه و آله) و الوهيّت اميرالمؤمنين(عليه السلام) بوده است. مطالبي كه در كتب تاريخ درباره او عرضه ميشود، همگي توسّط «سيف بن عمر» يهودي و در باطن زنديق (م ۱۷۰ه .ق) و از طريق دو كتابي كه به سيف منسوب است، انتشار يافته است. اين دو كتاب يكي «الفتوح و الردّه» و ديگري «الجمل و مسير علي و عايشه» نام دارد كه مدرك و مرجع همه تاريخنويساني قرار گرفته كه درباره عبدالله بن سبأ مطالبي را عرضه داشتهاند.
اين دو كتاب، مرجع دانشمنداني چون «طبري» در نقل مطالب بوده است و مورّخاني چون «ابن اثير»، «ابن كثير» و «ابن خلدون» از جمله كساني هستند كه شواهد تاريخي خود را وامدار «طبري» ميباشند. از متأخّران نيز افرادي همانند «فريد وجدي» در دايرةالمعارف، «احمد امين» در فجر الاسلام و «حسن ابراهيم» در تاريخ اسلام، از گفتههاي طبري بهره جستهاند.[16]
عقائد غاليان
از آن روي كه غاليان همچون يك فرقه مستقل به حيات خود ادامه ندادهاند و نميتوان اين گروه را داراي مسلك يا مكتب كلامي ويژهاي دانست، به ناچار بايد آموزهها و باورهاي اين گروه را در گزارش منابع فرقهشناختي يا منابع رجالي، جستوجو كرد.
1. انديشه حلول و تجسم
اين انديشه بدين معني است كه برخي از امامان را خدا خواندند و به حلول روح الهي و مجسم شدن اين روح در آنها عقيده يافتند؛
براي نمونه، چنانكه منابع فرقهشناختي آوردهاند، ابن سبأ (بر فرض
اينكه بپذيريم چنين شخصي در تاريخ اسلام وجود داشته است) به حلول روح الهي در علي(عليه السلام) عقيده داشت. شريعيه بر اين پندار بودند
كه خداوند در پنج تن؛ يعني محمد(صلي الله عليه و آله)، علي(عليه السلام)، فاطمه(عليها السلام)، حسن(عليه السلام)
و حسين(عليه السلام) حلول كرده است. عميريه (يكي از شاخههاي خطابيه)،
امام صادق(عليه السلام) را پرستش كردند. جناحيه مدعي شدند كه روح خدا در پيامبران و امامان حلول ميكند. بيانيه پنداشتند جزئي الهي در علي(عليه السلام) حلول كرده و با جسم او اتحاد يافته و آن حضرت به واسطه همين
جزء الهي از غيب آگاهي داشته است. خطابيه نيز براي امامان دعوي خدايي كردند.
براي نمونه، چنانكه منابع فرقهشناختي آوردهاند، ابن سبأ (بر فرض
اينكه بپذيريم چنين شخصي در تاريخ اسلام وجود داشته است) به حلول روح الهي در علي(عليه السلام) عقيده داشت. شريعيه بر اين پندار بودند
كه خداوند در پنج تن؛ يعني محمد(صلي الله عليه و آله)، علي(عليه السلام)، فاطمه(عليها السلام)، حسن(عليه السلام)
و حسين(عليه السلام) حلول كرده است. عميريه (يكي از شاخههاي خطابيه)،
امام صادق(عليه السلام) را پرستش كردند. جناحيه مدعي شدند كه روح خدا در پيامبران و امامان حلول ميكند. بيانيه پنداشتند جزئي الهي در علي(عليه السلام) حلول كرده و با جسم او اتحاد يافته و آن حضرت به واسطه همين
جزء الهي از غيب آگاهي داشته است. خطابيه نيز براي امامان دعوي خدايي كردند.
گاه حتي برخي از فرقهها يا رهبران غاليان از اين هم فراتر رفتند و مدعي حلول روح الهي از رهگذر نوعي تناسخ در اين رهبران شدند و ادعا كردند اين رهبران به واسطه همين حلول و تناسخ، شايسته مقام رهبري آنان شدهاند. چنين چيزي از بيان بن سمعان، رزاميه، كامليه، حربيه، جناحيه و گروهي از خطابيه نقل شده است.[17]
2. مرگ ظاهري
يكي از ديگر عقايدي كه از غاليان گزارش شده، اين است كه پس از مرگ امام يا پيشوايي كه به او عقيده داشتند، مدعي ميشدند او تنها بر حسب ظاهر مرده است و آنچه در واقع رخ داده، اين بوده كه روح او به آسمانها عروج كرده و آن كسي كه كشته شده يا مرده، شخصي ديگر در سيما و صورت او بوده است. از ديدگاه فريت لندر، اين عقيده با پندارهاي گروهي از بدعتگذاران مسيحي پيوند دارد و تحت تأثير گروهي از مانويان كه به كيش مسيحي در آمده و بعدها مسلمان شده بودند، به اسلام نيز رخنه كرد. چنين عقيدهاي را درباره امام علي(عليه السلام) به عبدالله بن سبأ، درباره ابوالخطاب به خطابيه و درباره ابومسلم خراساني به رزاميه نسبت دادهاند.[18]
3. انديشه نبوت مستمر
از غاليان چنين نقل ميشود كه روح نبوت را حقيقتي واحد دانستهاند كه در اشخاص مختلف ظهور يافته و پس از حضرت محمد(صلي الله عليه و آله)، امكان ظهور آن در شخصيت امام علي(عليه السلام) وجود دارد و نبوت در او نيز تجلي پيدا كرده است. سرچشمه اين عقيده را ولهوزن به آراي يهوديان و مواعظ برساخته منسوب به كليمانت باز ميگرداند و فريت لندر آن را مستقيماً از آراي كليمانت ميداند.[19]
4. انديشه تقديس اعداد
گاه در ميان فرقههايي از اهل غلو و تأويل نمونههايي از مقدس شمردن برخي اعداد ديده ميشود؛ چنانكه نزد قرامطه و منصوريه عدد هفت از تقديس برخوردار بوده است. حمزة بن عماره بربري كه از پيشينيان غاليان است نيز از هفت سبب از اسباب آسماني كه بر او نازل شده سخن به ميان آورده و نزد بهائيان نيز عدد 19 محترم است. عرفان عبدالحميد، اين گرايش را اثرپذيرفته از فلسفه فيثاغورثيان دانسته است.[20]
5. تفويض
اما از اينها كه بگذريم، يكي از مهمترين عقايد غاليان كه در منابع شيعي نيز با نكوهش و انكار از آن ياد شده، عقيده تفويض است و از همين روي، چونان كه گذشت، بخش عمده غاليان را در منابع شيعي مفوضه خواندهاند. تفويض بدان معني كه غاليان معتقد بودند و منابع شيعي آن را از عقايد اثنيعشريه نفي ميكنند، عبارت از اين بود كه از سويي اعتراف داشتند كه امامان: حادث و آفريده خدايند و قديم نيستند و از سوي ديگر خلق و رزق را به آنان نسبت ميدادند و مدعي بودند خداوند، آنان را به صورتي ويژه آفريده و كار جهان را با همه آنچه در آن هست و نيز افعال بندگان را به آنان واگذارده و تفويض كرده است.[21]
آنچه از عقايد غاليان نقل شد، هم از سوي محافل سنّي و هم از سوي شيعي مردود دانسته شده است؛ چونان كه منابع فرقهشناختي سني به همين اعتبار به كفر و زندقه غاليان حكم كردهاند.[22] در منابع شيعي نيز از نخستين سدههاي شكلگيري مكتب كلامي شيعه، از نادرستي اين عقايد سخن گفته شده است. براي نمونه، شيخ صدوق درباره غاليان قاطعانه مينويسد:
عقيده ما درباره غاليان و مفوضه اين است كه آنان به خداوند كافر شدهاند و از يهوديان، مسيحيان، مجوس، قدريه، حروريه و از همه صاحبان بدعتها و هوسهاي گمراهكننده بدترند.[23]
ابن بابويه سپس ادامه ميدهد كه از ديدگاه ما، پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) مسموم شده و امامان شيعه به جز امام مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) كه زنده است هر كدام يا مسموم شده و يا به قتل رسيدهاند. او پس از آن ميگويد:
اعتقاد ما آن است كه اين وقايع [يعني كشته شدن و مسموم شدن] بر وجه حقيقي خود در مورد آنان صورت پذيرفته و چنين نبوده است كه آنگونه كه تجاوزكنندگان از حدود مقرر در مورد آنان مدعي شدهاند، امر بر مردم مشتبه شده باشد؛ بلكه مردم به چشم خود و نه به تخيل و توهم، كشته شدن آنان را ديدهاند و در اين هيچ شك و شبههاي در ميان نيست. بنابراين، هر كس درباره همه امامان يا حتي يكي از آنان مدعي مرگ ظاهري شود، به هيچ وجه بر دين و آيين ما نيست و ما از او بيزاريم.[24]
شيخ صدوق عقيده به تفويض امر خلق و رزق به امامان را نيز محكوم و روايتي از امام صادق(عليه السلام) نقل ميكند كه در آن، امام(عليه السلام) در پاسخ كسي كه گفته بود مفوضه ميگويند خداوند محمد(صلي الله عليه و آله) و علي(عليه السلام) را آفريد و سپس كار را به آنان واگذاشت و آنان هستند كه ميآفرينند، روزي ميدهند، زنده ميكنند و ميميرانند، فرمود: «آن دشمن خدا [كه چنين ميگويد] دروغ گفته است». سپس امام(عليه السلام) افزود كه چون نزد آن مرد [يعني همان پيرو ابن سبأ كه به غلو عقيده داشت] بازگشتي، اين آيه را بر او بخوان كه خداوند فرموده است: (اَمْ جَعَلُوا لِلَّه شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشَابَهَ الْخَلْقُ عَلَيهِمْ قُلِ اللّه خالِقُ كُلِّ شَيءٍ وَهُوَ الْواحِدُ الْقَهّارُ).[25]
در منابع متأخر شيعي نيز همين نفي و انكار در مورد غاليان وجود دارد؛ چنانكه براي نمونه علامه مجلسي در بحار الانوار، فصلي را به نفي تفويض و غلو اختصاص داده است.[26] همو در مرآة العقول نيز در شرح باب تفويض به ائمه:، تنها تفويض در كار احكام دين را به امامان درست دانسته و نوع تفويض در باب خلق و امر و رزق و ميراندن و زنده كردن را نادرست دانسته است.[27]
ازاينرو امروزه نيز در محافل شيعي امامي و فقهاي عظام، از اين تفويض دفاع نميشود و عقايدي چون تفويض و حلول و همانند آن را بايد در آثار و انديشههاي تندرواني از سرشاخههاي مكتب اهل حديث، حشويه يا گروههايي چون شيخيه جست؛ اما شيعه اثنيعشريه كه متمسّك به كتاب خدا و عترت رسول الله(صلي الله عليه و آله) است، همواره از غلو و تفويض تبرّي جسته است، ولي همواره به فضايل و كمالات ائمه معصومين: اعتقاد داشته است و با محبتشان به خداي تعالي تقرب ميجويد.
بنابراين روشن شد كه عقايد غاليان و نشانههاي غلوّ عبارتاند از:
ـ انديشه حلول و تجسم؛
ـ انديشه تشبيه و تجسيم؛
ـ انديشه حلول و تناسخ؛
ـ مرگ ظاهري؛
ـ انديشه نبوت مستمر؛
ـ گرايش به الحاد و اباحيگري؛
ـ انديشه تقديس اعداد؛
ـ تفويض.
اما اعتقادهايي كه دليل قطعي - از عقل يا نقل- بر آنها اقامه شده، از قبيل اعتقاد به عصمت اهل بيت:، وصايت و خلافت بلا فصل اميرالمؤمنين(عليه السلام) و بعد از او ائمه اهل بيت:، اعتقاد به رجعت، علم لدنّي امام و ديگر اعتقادهاي شيعه را نميتوان غلوّ و تجاوز از حدّ ناميد؛ بلكه عين حقّ و حقيقت است.
وهابيان سلفي، عصمت، اعجاز، كرامت و برخورداري از علم غيب انبيا و اوليا را غلوّ دانستهاند؛ در حاليكه برخورداري از چنين اوصافي از مقامات اولياي بزرگ الهي است و اختصاص به پيامبران و امامان نيز ندارد. قرآن كريم از عصمت حضرت مريم(عليها السلام) خبر داده، ميفرمايد:
(إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِينَ)؛ «خداوند تو را برگزيد و پاكيزه گردانيد و بر زنان جهان برتري بخشيد». (آل عمران: 42) همچنين از كرامت يكي از ياران حضرت سليمان(عليه السلام) خبر داد و فرمود: (قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ)؛ «و آن كس كه به علم الهي دانا بود، گفت: من پيش از آنكه چشم بر هم زني، تخت را بدينجا آورم». (نمل: 40)
(إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِينَ)؛ «خداوند تو را برگزيد و پاكيزه گردانيد و بر زنان جهان برتري بخشيد». (آل عمران: 42) همچنين از كرامت يكي از ياران حضرت سليمان(عليه السلام) خبر داد و فرمود: (قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ)؛ «و آن كس كه به علم الهي دانا بود، گفت: من پيش از آنكه چشم بر هم زني، تخت را بدينجا آورم». (نمل: 40)
در احاديث اسلامي در بابي با عنوان «محدّث» از كساني كه داراي اين مقام بودهاند، ياد شده است. محدّث كسي را گويند كه بدون
اينكه مقام نبوت داشته باشد و ملك و فرشته را در خواب يا بيداري مشاهده كند، چيزي از عالم غيب به او الهام شود.[28] محمد بن اسماعيل بخاري از ابوهريره روايت كرده كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود: «در ميان بنياسرائيل افرادي بودند كه بدون اينكه نبي باشند، از غيب با آنان گفتوگو ميشد».[29]
اينكه مقام نبوت داشته باشد و ملك و فرشته را در خواب يا بيداري مشاهده كند، چيزي از عالم غيب به او الهام شود.[28] محمد بن اسماعيل بخاري از ابوهريره روايت كرده كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود: «در ميان بنياسرائيل افرادي بودند كه بدون اينكه نبي باشند، از غيب با آنان گفتوگو ميشد».[29]
در عين اينكه بايد از غلو پرهيز كرد، نبايد هر نوع فضيلتي درباره پيامبران و اولياي الهي را بدون معيار غلوّ دانست. به هر روي، با توجه به تعريفهايي كه ارائه شد، غلوّ هم مصاديق بارز و روشني دارد و هم مصاديقي مشتبه و غير صريح. براي اينكه ما از خطر غلوّ آسوده باشيم، تنها راه، عرضه عقايد خود به نصوص و ادله معتبر ديني و روايي است. هر اعتقادي را نميتوان به كسي فراتر از آنچه ادله معتبر ديني دلالت ميكند، غلوّ خواند.
ائمه: و پديده غلوّ
ائمه معصوم:، براي جلوگيري و بياثر كردن فتنه غُلات، اقدامات مؤثري را انجام دادهاند؛ اما پيش از تمام اين اقدامات، شيوهاي كاملاً مسالمتآميز، هدايتي و ارشادي اتخاذ كرده بودند. به عبارت ديگر، در اين شيوه سعي بر آن بوده است كه غاليان تا حدّ امكان از عملكرد و كرده خويش پشيمان شوند و راه صلاح و رستگاري را در پيش گيرند.
اهل بيت عصمت و طهارت: اين وظيفه ارشادي را از طريق مناظره و گفتوگو با غُلات و طرح نظرات اصلاحي به انجام رساندهاند. براي نمونه، پاسخ امام رضا(عليه السلام) به مدّعيان الوهيّت اميرالمؤمنين(عليه السلام) شنيدني است:
أ وَ لَيس كانَ عَليٌّ آكِلا فِي الآكلينَ وَ شارباً فِي الشّاربينَ وَ ناكحاً فِي النّاكحينَ؟ وَ كانَ مَعَ ذلِكَ مُصَلِّياً خاضِعاً بينَ يَديِ اللهِ ذَليلا وَ إلَيهِ أوّاهاً مُنيباً. أَفَمَنْ كانَت هذِهِ صفتُهُ يَكونُ إلهاً؟[30]
آيا علي(عليه السلام) مانند ساير مردم نميخورد و نمينوشيد و نكاح نميكرد؟ با اين وجود در پيشگاه خداوند، نمازگزار، خاضع و فروتن بود و به درگاه باريتعالي، ناله و انابه ميكرد. آيا كسي كه اين چنين صفاتي دارد، ميتواند خدا باشد؟
همچنين ميتوان به گفتوگوي سدير صيرفي با حضرت صادق(عليه السلام) اشاره كرد. حضرت براي ابهامزدايي و بازشناسي چهره واقعي امام و پرهيز از غلو و مبالغهگويي، در معرّفي خود چنين فرمود:
نَحنُ خُزّانُ عِلمِ اللهِ، نَحنُ تَراجِمَةُ أمرِاللهِ، نَحنُ قَومٌ مَعصُومونَ. أمَرَ اللهُ تباركَ وَ تَعالى بِطاعَتِنا وَ نَهى عَن مَعصِيَتِنا. نَحنُ الحُجَّةُ البالِغَةُ عَلى مَنْ دونَ السّماءِ وَ فوقَ الأرضِ.[31]
ما خزانهداران علم خداونديم. ما مترجم و بازگوكننده امر خداييم. ما گروهي معصوم هستيم كه خداوند تبارك و تعالي به اطاعت از ما فرمان داده و از معصيت و نافرماني ما نهي فرموده است. ما حجّت رساي خداوند بر تمام كساني هستيم كه در زير آسمان و بر روي زميناند.»
امامان براي خنثي كردن فتنه آشوبگرانه غُلات، پس از اتّخاذ شيوه ارشادي، به اعمال ذيل اقدام كردهاند:
الف) منع از مجالست با غلات: براي نمونه، حضرت رضا(عليه السلام) ضمن برشمردن غُلات در زمره كافران، چنين فرمود:
هر كس با آنها مجالست كند يا با آنها بخورد و بياشامد و دوستي خالصانه برقرار كند يا با آنها ازدواج كرده و از ميان ايشان براي خود همسري برگزيند يا به آنها ايمني بخشد يا بر امانتي امينشان بشمارد و نيز سخن آنها را درست بداند يا به نيمگفتاري آنها را كمك و همياري كند، بايد بداند كه از ولايت خداوند و رسول خدا(صلي الله عليه و آله) و نيز از ولايت ما اهل بيت بيرون رفته است.[32]
در حديثي ديگر گوش فرا دادن به سخنان شخصي غالي، برابر با خروج از صراط مستقيم و درافتادن در مسير كفر و الحاد معرّفي شده است.[33]
ب) برائت از غلات: امام صادق(عليه السلام) خطاب به بشّار شعيري كه از غُلات بود، چنين فرمود: «از نزد من بيرون برو كه خداوند تو را
لعنت كند. سوگند به خدا كه هرگز سقف خانهاي بر سر من و تو سايه نخواهد افكند».[34]
لعنت كند. سوگند به خدا كه هرگز سقف خانهاي بر سر من و تو سايه نخواهد افكند».[34]
همچنين در حديثي كه سدير صيرفي گزارشي از افكار غلات را به محضر حضرت صادق(عليه السلام) عرضه داشت، امام(عليه السلام) چنين فرمود:
يا سَدير! سَمعي وَ بَصري وَ شَعري وَ بَشري وَ لَحمي وَ دَمي مِنْ هؤلاء بُرآء، وَ بَرِيءَ اللهُ مِنهم وَ رسولُه. ما هؤلاءِ عَلى ديني وَ لا عَلى دينِ آبائي. وَ اللهِ لايَجمعني اللهُ وَ إيّاهُم يَومَ القيامةِ إلّا وَ هُوَ ساخِطٌ عليهم.[35]
اي سدير! گوش، چشم، مو، پوست، گوشت و خونم از اين گروه بيزار است. خداوند و پيامبرش از آنها بيزار هستند و اينان بر دين من و دين پدرانم نيستند. به خدا سوگند در روز قيامت، خداوند ميان من و ايشان را جمع نخواهد كرد، مگر آنكه بر آنان غضبناك است.
ج) تكذيب باورها: امامان در محكوميّت و تكذيب عقايد غاليان تلاشهاي پيگيري داشته و از هيچ كوششي فروگذار نكردهاند و از هر فرصتي براي ابهامزدايي و شناساندن چهره واقعي غلات بهره جستهاند. امام صادق(عليه السلام) براي تكذيب و بياعتبار دانستن عقيده كفرآميز بشّار شعيري چنين فرمود:
به خدا سوگند كه احدي خداوند را كوچك نكرد، همانند كوچك كردن اين فاسق! همانا او شيطان و پسر شيطان است. آمده تا اصحاب و شيعيان ما را گمراه سازد. اينك از او برحذر باشيد و بايد حاضران اين سخن را به غايبان برسانند. همانا من بنده خدا و فرزند بنده خدا
و فرزند كنيز اويم، كه اصلاب پدران و ارحام مادران مرا
حمل كردهاند.
و فرزند كنيز اويم، كه اصلاب پدران و ارحام مادران مرا
حمل كردهاند.
به يقين، خواهم مُرد و سپس برانگيخته ميشوم. آنگاه مرا باز ميدارند و از من ميپرسند. سوگند به خداوند كه حتماً از آنچه اين دروغگو درباره من و بر زيان من ادّعا كرده، سؤال ميشوم! اي واي بر او! او را چه شده؟ خداوند او را بترساند. همانا در حالي كه در بسترش آسوده است، مرا هراسان كرده و خواب را از من ربوده! آيا ميدانيد چرا اين را ميگويم؟ اين سخن را از اين روي ميگويم كه در قبرم آسايش و آرام و قرار داشته باشم.[36]
د) تكفير غلات: غاليان نسبت به انجام فرايض ديني، اشخاصي لاابالي و غيرمعتقد هستند و از ارتكاب گناهان نيز پرهيزي ندارند. همچنين با طرح مسائل اغواگرايانهاي چون الوهيّت ائمه:، پا از دايره توحيد و عقايد صحيح اسلامي بيرون گذاشته و به مرز كفر و شرك داخل شدهاند.[37] بدين خاطر است كه امامان: در موقعيتهاي مختلف، به تكفير و تفسيق ايشان پرداخته و نقاب از چهره واقعي آنان به كنار زدهاند.[38]
ه) وعده آتش به غلات: ترساندن غلات از آتش دوزخ، عامل بازدارندهاي است كه توسط پيامبر(صلي الله عليه و آله) و أئمه: استفاده شده است. حضرت رسول اكرم(صلي الله عليه و آله) در كلام خود خطاب به امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) چنين فرمود:
اي علي! حواريّون عيسي را تصديق و يهوديان وي را تكذيب كردند. برخي نيز در شأن وي راه مبالغه و افراط و زيادهگويي را در پيش گرفتند. تو نيز همچون مسيح خواهي بود كه شيعيان تو را تأييد خواهند كرد، رشككنندگان در مقام والايت، جايگاه بيبديل تو را انكار كرده و آن را دروغ خواهند پنداشت و گروهي ديگر نيز به مبالغهگويي در شأن تو روي خواهند آورد. پس بدان كه جايگاه غلوكنندگان در آتش خواهد بود.
امام رضا(عليه السلام) نيز در كلامي رسا چنين فرمود:
مَن تَجاوَز بأميرالمؤمنين العبوديّة، فهوَ من المغضوب عليهم و من الضّالين.[39]
هر كس اميرالمؤمنين(عليه السلام) را از حدّ بندگي بالاتر برد، از كساني است كه مورد غضب الهي قرار خواهد گرفت و در زمره گمراهان داخل خواهد شد.
و) برخورد شديد با غلات: هنگامي كه تندرويهاي غُلات تحملناپذير ميشد و نفوذ اعتقادات باطل آنها دين و ديانت را تهديد ميكرد، امامان معصوم: حتي فرمان كشتن برخي از غلات و آسيبرساني به آنها را صادر كردهاند.
فارس بنحاتم، از جمله اين غُلات بود كه امام حسن عسكري(عليه السلام) با مشاهده بدعتهاي فراوان از وي، ريختن خونش را مباح اعلام كرد و فرمود: «هر كس كه مرا از دست او راحت كند و وي را بكشد، من بهشت را برايش تضمين خواهم كرد».[40]
در برخي از روايات به آسيب رساندن به غلات اشاره شده است. ابومحمد، امام حسن عسكري(عليه السلام)، در نامهاي خطاب به برخي از ياران خود چنين فرمود: «بر شما باد كه از غُلات دوري كنيد. لعنت خداوند بر آنها باد! اگر هر يك از آنها را يافتيد، سرش را با سنگ نشانه رويد».[41]
آنچه ذكر شد، فرايندي از پيشينه غلوّ، عقائد و باورهاي غاليان، ديدگاه انديشمندان شيعه درباره اين گروه و برخورد علمي و عملي ائمه اطهار: با غاليان بود كه به طور فشرده بيان شد. در نتيجه مشخص شد كه شيعه دوازده امامي، هيچ ارتباطي به اين گروهها ندارد و با تمسك به ائمه اطهار: در برابر آنان با شدّت و حدّت تمام ايستادگي كرده و آنان را از خود طرد كرده است. در عين حال برخي نويسندگان متعصب وهابي، شبهاتي را در مورد شيعه دوازدهامامي با غُلات مطرح كردهاند كه نيازمند تبيين و پاسخ است.
پاسخ به شبهات
1. شيعيان براي ائمه اهل بيت: اوصاف برتر از حد بشر قائلاند.
2. ائمه: به زبانهاي مختلف صحبت ميكردند.
3. قدرت و توانايي فوق بشر داشتند.
شبهه اول
همانگونه كه اشاره شد، برخي از نويسندگان متعصب مانند احسان الهي ظهير، ادعا ميكنند كه شيعيان براي ائمه اهل بيت: اوصاف برتر از حد بشر قائلاند و علم غيب براي ائمه: را شاهد اين ادعا ميآورند:
«و منها جعلهم ائمتهم فوق البشـر و فوق الانبياء و الرسول ... الائمه يعلمون الغيب».[42] وهابيان همچنين ميگويند: شيعه مدّعي است كه علي(عليه السلام) و اولاد ائمه او:، علم غيب دارند و آنها از علوم آسمان و زمين، بهشت و جهنم، ماكان و مايكون، برخوردارند و براي ائمه خويش مقام عظيم، بلكه عجيبي را معتقدند كه نه ملك مقّرب و نه نبي مُرسل به آن مقام نخواهند رسيد و اين غلوي است كه علماي شيعه از جمله كليني آن را گفتهاند.[43] قفاري از نويسندگان وهابي نيز به همين مطلب اشاره كرده و ميگويد: «كما انّهم أضفوا على الأئمه أيضاً صفات الرب سبحانه كالعلم الغيب».[44]
«و منها جعلهم ائمتهم فوق البشـر و فوق الانبياء و الرسول ... الائمه يعلمون الغيب».[42] وهابيان همچنين ميگويند: شيعه مدّعي است كه علي(عليه السلام) و اولاد ائمه او:، علم غيب دارند و آنها از علوم آسمان و زمين، بهشت و جهنم، ماكان و مايكون، برخوردارند و براي ائمه خويش مقام عظيم، بلكه عجيبي را معتقدند كه نه ملك مقّرب و نه نبي مُرسل به آن مقام نخواهند رسيد و اين غلوي است كه علماي شيعه از جمله كليني آن را گفتهاند.[43] قفاري از نويسندگان وهابي نيز به همين مطلب اشاره كرده و ميگويد: «كما انّهم أضفوا على الأئمه أيضاً صفات الرب سبحانه كالعلم الغيب».[44]
پاسخ
در پاسخ به اين شبهه در ابتدا لازم است واژه «عِلم» و «غيب»، از نگاه لغت معنا شود. واژه علم در زبان عرب از ريشه «عَلِمَ يعلَم عِلماً»، به معناي دانستن، نقيض جهل است و به هر آنچه از چشمها پنهان باشد، «غيب» گفته ميشود.[45] بنابراين «علمالغيب» يا علم به غيب، عبارت است از دانستن هر امري كه از چشمان عموم مردم پنهان و مخفي است.[46]
شيعه اماميه بر اساس آيات شريفه،[47] نه تنها علم غيب، بلكه اصل علم و عالم بودن را، اولاً و بالذّات از آنِ خدا ميداند و اعتقاد دارد او عالم مطلق و علّام الغيوب[48] است و كسي كه جز خدا را عالم مطلق بداند، عقيدهاش باطل و فسادش روشن است[49] و خارج از ملت اسلام[50] ميشمارد؛ ولي هيچ مانعِ عقلي و شرعي نميبيند كه خداوند بندگان صالح خويش را به علوم غيب كه لطفي از الطاف الهي است، آگاه كند.
بر اساس آيات قرآن كريم[51] از جمله: (عَالِمُ الْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلـي غَيْبِهِ اَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضَى مِن رَّسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَداً)،[52] علم غيب به شايستگان از بندگان عطا ميشود كه برخي «مَن ارتضي» را به جبرئيل و اكثر مفسران به برگزيدگان نبوت تفسير كردهاند.[53] قتاده كه
شيخ طوسي ديدگاه او را نميپذيرد،[54] آن را به مطلق كساني كه خداوند از آنها راضي باشد، تفسير ميكند.[55]
شيخ طوسي ديدگاه او را نميپذيرد،[54] آن را به مطلق كساني كه خداوند از آنها راضي باشد، تفسير ميكند.[55]
بنابراين، علم غيب براي خدا ذاتي است و براي غير او به تعليم خالق متعال ممكن خواهد بود.[56] بيشتر علماي شيعه از قديم كه به بحث از علم غيب امام در آثارشان پرداختهاند، به غيراستقلالي بودن علم غيب ائمه: تصريح كردهاند و هيچگاه علم غيب امام(عليه السلام) را در عرض علم باري تعالي مطرح نكردهاند.
شيخ مفيد درباره علم امام(عليه السلام) ميگويد:
ائمه از آل محمد(صلي الله عليه و آله)، گاهي به باطن افراد آگاه ميشدند و اتفاقات را قبل از حدوثشان ميدانستند و اين هم شرط و واجب در اوصاف امامت نيست، بلكه لطف و كرامت خداوند در حقّ ايشان است. اينكه به طور مطمئن بگوييم كه ائمه: علم غيب ميدانند، اين عقيده منكر و زشتي است كه فساد آن بسي ظاهر و روشن است. زيرا چنين وصفي در خور كسي است كه اشياء را به نفس خود بداند، نه اينكه به علم مستفاد (زيرا ممكن نيست) و چنين وصفي جز براي خداي عزوجل ممكن نيست. بر اين عقيده من كه امام علم غيب نميداند، تمام جماعت اماميه قائلاند، مگر افراد نادري از مفوضه و كساني كه خود را بديشان منسوب ميدارند از غاليان.[57]
عبارت پيشگفته شامل نكات گوناگوني است كه توضيح
داده ميشود:
داده ميشود:
1. امامان: در برخي موارد، از نهان آدميان اطّلاع داشند. همچنين در مواردي، قبل از وقوع حادثه از آن آگاه بودند. اين مطلب، جنبه اثباتي دارد كه در مواردي، امامان شيعه، علم و آگاهي فوق بشر عادي داشتند. بنابراين نميتوان دانش آنان را در سطح بشر عادي محدود دانست. از سوي ديگر، اين مسئله از مايهاي مفهومي برخوردار است كه امامان به تمامي وقايع، اطلاع پيشين نداشتند. همچنين، نهانِ آدميان در تمامي احوال، براي آنان آشكار نبود.
2. آگاهي محدود ائمه: به نهان آدميان و حوادث آينده، ويژگي لازم عقلي براي آنان نيست. نميتوان گفت كه عقل و خرد آدمي، لازم ميداند كه امام(عليه السلام)، نسبت به حوادث تكويني، آگاهي افزوني داشته باشد. هرچند كه اين مطلب، كرامت و لطفي است كه خدا در حق آنان روا داشته و آنان را به اين مزّيت آراسته و ادله نقلي (روايات)، از آن
پرده برداشتهاند.
پرده برداشتهاند.
3. در اينكه امامان:، از علم غيب نامحدود بهرهمندند يا نه، مرحوم مفيد، پاسخ منفي ميدهد و اظهار ميدارد، تنها كسي از اين مزيت برخوردار است كه علم و آگاهي وي، ذاتي باشد، نه اكتسابي. بنابراين، علم غيب فقط شايسته خداوند است.
شيخ مفيد، اين نظر را ديدگاه بيشتر قاطع اماميه ميداند و تنها گروه اندكي از مفوضه و اهل غلوّ را مخالف آن ميشمرد. امين الاسلام طبرسي، از علماي قرن ششم شيعه، علم به غيب را از صفات قديم
و ذاتي خداوند دانسته است كه هيچ يك از مخلوقات شريك او
نخواهد بود:
و ذاتي خداوند دانسته است كه هيچ يك از مخلوقات شريك او
نخواهد بود:
ومَن اعتقد أنّ غيرَ الله سبحانه يشركه في هذه الصفة فهو خارج عن مِلّة الاِسلام.[58]
اگر كسي بر اين عقيده باشد كه يكي از آفريدگان با خداوند در اين ويژگي، شريك است، از دايره اسلام بيرون است.
تمام آنچه در روايات به نام علم غيب به امامان: نسبت داده شده، همه از سوي پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) القا گرديده و خداوند او را از آنها مطلع
كرده است.[59]
كرده است.[59]
علامه طباطبائي ميگويد:
علم به غيب بالاصاله و مستقلاً ويژه خداوند متعال است و ديگران اگر علمي به غيب داشته باشند، به تعليم او دارند. هر جا خداي تعالي از انبيا حكايت كرده كه منكر علم غيب خود شدهاند، منظور اين بوده كه بفهمانند ما رسولان، بالاصاله و مستقلاً، علم به غيب نداريم، نه اينكه با وحي خدا هم آگاه به غيب نميشويم.[60]
در منابع حديثي اهل سنت سخن از علم وسيع امام علي(عليه السلام) به چشم ميخورد، بلاذري (م. ٢٩٧ه .ق) از ضحّاك و او از پيامبر اعظم(صلي الله عليه و آله) چنين نقل ميكند: «آلمحمّد مَعدِن العِلم وأصل الرّحمة».[61] همچنين ابن حجر هيتمي بعد از نقل حديث ثقلين در توضيح حديث آورده است:
لاَنَّ الثِّقل، كلُّ نَفِيسٍ خَطيرٍ مصون، و هذان (الكتاب واهل بيت) كذلك؛ اذ كلّ مِنهُما مَعدن للعلوم اللَّدُنِيّة و الاَسرار و الحِكَم العِلّية و الاحكام الشَّرعيّة، و لذا حَثّ(صلي الله عليه و آله) على الاِقتداء و التّمسّك بهم وَ التَعلّم منهم و قال(صلي الله عليه و آله): ألحمدلله الذي جَعَل فينا الحِكمة اهل البيت.[62]
البته نه تنها در مجامع علمي كه در مباحثات و فضاي سياسي نيز علم و دانش امامان: مطرح بوده است؛ وقتي معاويه پيمان صلح با امام حسن(عليه السلام) را نقض و با حضور در شهر پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) جانشيني پسرش يزيد را مطرح كرد، اعتراض گروهي از اصحاب پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) از جمله عبدالله ابن جعفر را برانگيخت؛ وي با استدلال منطقي طرح معاويه را مردود شمرد و حَسَنين(عليهما السلام) را شايسته خلافت دانست و با خطاب به معاويه، آن دو را معدن علم و حكمت خواند: «وإنّك لَتَعلم أنّهُمَا معدن العلم و الكَرَم».[63]
حتي در دوران عباسيان، مرجعيت علمي اهل بيت: در جدالهاي سياسي دستاويز قرار ميگرفت؛ هنگامي كه ابومسلم به خراسان اعزام شد، حاكميت او از سوي سليمان بن كثير پذيرفته نشد. او در استدلال خود در جمع نقباي خراسان گفت:
فهل فيكم أحدٌ بَدا له أن يَصرف هذا الامر (خلافة) عن أهل البيت إلى غيرهم من عِترة النبي(صلي الله عليه و آله) ؛ قالوا: لا، قال: أفَتَشكُّون أنّهم مَعدِن العلم و أصحاب ميراث الرسول؛ قالوا: لا....[64]
مرحوم كليني در اصول كافي چند باب درباره علم غيب ائمه: گشوده كه در هر كدام، چندين روايت متناسب با آنها آورده است و در هيچ كدام مطلب متنافي با اصول مسلّم و پذيرفته شده مسلمانان، ديده نميشود و به طور خاص به علم غيب استقلالي براي ائمه: دلالت ندارد.
مضمون باب «أن الائمه ورثة العلم. . .»[65] در احاديث اهل سنت نيز در مورد علي(عليه السلام) از رسول الله (صلي الله عليه و آله) نقل شده است. ابن بريده از پدرش حكايت ميكند كه ميگفت: أنّ النّبي(صلي الله عليه و آله) قال: «إِنَّ لكلّ نَبِيٍّ وصيّاً و وارثاً، و إنّ علياً وَصِيّي و وارثي».[66] همچنين با توجّه بهحديث «أنا مدينة العلم...» و سخن آن حضرت كه در جمع بنيعبدالمطلب فرمود: «يا بني عبدالمطّلب إنّ الله لم يبَعث رسولاً إلّا جَعَل له من أهله أخاً و وزيراً و وارثاً و و صيّاً...»،[67] به دست ميآيد كه حضرت علي(عليه السلام)، علم پيامبر(صلي الله عليه و آله) را به ارث برده است.
پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) به علي(عليه السلام) فرمود: «أنتَ تبين ما اختلفوا فيه من بعدي».[68] و البته اين سنّت در ميان همه انبياي الهي وجود داشته است: (وَوَرِثَ سُلَيمَانُ دَاوُودَ وَقَالَ يَا اَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنطِقَ الطَّيْر)[69] كه برخي از مفسران جمله «فضّلنا على كثير من عباده المؤمنين» را برتري در علم و نبوت، و ارث در اين آيه را بهوراثت در علم و نبوت، تفسير ميكنند.[70]
در مباحثهاي كه ميان ابن عبّاس و نافع بن الأرزق در حضور حسين ابن علي(عليه السلام) پيش آمد، امام به ابن الأرزق فرمود: «سؤال را از من بپرس». وي پاسخ داد: «لَستَ إياك أسأل» (شايد بهخاطر صِغر سن امام بوده است). ابن عباس به وي گفت: «يا ابن الاَرزق إنّهُ من أهلبيت النّبوة و هم وَرَثةُ العلم».[71]
بنابراين، ترديدي باقي نخواهد ماند كه آنچه پيامبر(صلي الله عليه و آله) از سوي خداوند آموخته، علي(عليه السلام) به ارث برده و پس از علي(عليه السلام) به امامان بعدي رسيده است.
در مورد روايات باب «أنّ الائمة وَرِثُوا علم النبي وجميع الأنبياء...»[72] با توجه به احاديث نقل شده از منابع اهل سنت، ترديدي نيست كه علي(عليه السلام) وارث علم نبي(صلي الله عليه و آله) است و اميرالمؤمنين(عليه السلام) آن را به امام بعدي منتقل ميكرد . اما اينكه پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) وارث علوم انبياء پيش از خود بود، كسي در مقام مسلمان ترديد ندارد.
اگر قرآن پايان رسالت را با نبوت خاتم آنها اعلام ميدارد،[73] حاكي از فضيلت و بقاي شريعت او تا روز قيامت است. پيامبر اعظم(صلي الله عليه و آله)، ميراثدار تمام انبياي الهي خواهد بود؛ چنانچه خود فرمود:
اِنّ مَثَلي و مَثَلَ الاَنبياءِ مِن قبلي، كمَثَلِ رَجُلٍ بَنَي داراً (بيتاً) فأكمَلَها و أحسَنَها إلّا موضِعَ لَبِنةٍ، فجَعَل النّاسُ يَدخُولُونَهَا و يَتَعَجّبُون و يقولون: لَولا مَوضِعُ اللَّبِنة (هلّا وُضِعت هذه اللَّبِنة؟ قال: فأنَا اللّبنةُ، وأنَا خاتم النّبيين.[74]
همانا مَثل من و مثل انبياي پيشين، همانند مثل كسي است كه خانهاي را بنا نهاد و آن را نيكو داشت و زيبا كرد، مگر جاي يك آجر از گوشهاي را كه مردم گرد آن ميچرخيدند و از آن در تعجب بودند و ميگفتند: «چرا اين آجر سر جاي خود گذاشته نشده است؟!» فرمود: «من همان آجرم و من خاتم پيامبرانم».
رسالت پيامبر خاتم(صلي الله عليه و آله)، رسالتي جهاني است و انبيا و امتهاي آنان، جزو امت خاتم محسوب ميشوند؛[75] زيرا وقتي از او سؤال شد كه چه زماني نبيخدا بودي؟ فرمود: «كنتُ نبيّاً وآدمُ بين الرّوح و الجَسد».[76] علم، امامان:، تنها به علوم ديني اختصاص ندارد، بلكه شامل علوم ديگر نيز ميشود و از نگاه عقلي و شرعي، منعي ندارد كه امام(عليه السلام)، علوم ديگر را هم داشته باشد كه به اعتقاد شيعه، امام(عليه السلام) شرعاً ساير علوم را از باب كرامت و لطف خدا، واجد است .[77]
مضمون احاديث باب «أنّ الائمة اذا شاؤُوا عَلِموُا.. .»[78] اين نكته را ميرساند كه هرگاه امام(عليه السلام)، تصميم بر دانستن چيزي بگيرد، خداوند آن را به او اعلام ميكند و مقصود از «اعلام»، الهام يا القاء از سوي روح القُدُس است.[79] الهام و القاء براي غير پيامبر در قرآن عنوان شده است[80] و مانعي نخواهد داشت؛ زيرا حصول علم براي امام، به مجرد توجّه نفس به معلوم، صورت ميگيرد و علتش اين است كه نفس انسانهاي پاك در اثر ارتباط نزديك با خدا و تلاش فراوان براي بندگي، تقويت ميشود و نور الهي او را فرا ميگيرد و از تعلق آن به بدن كاسته ميشود. چنين نفسي هرگاه نسبت به چيزي توجه پيدا كند، خداوند گذشته و آينده و حال را به او اعلام ميكند.
اينكه علم اولياي الهي همانند امام(عليه السلام) با علم افراد عادي متفاوت است، نه تنها خلاف شرع و عقل نيست، بلكه خود در تقويت باورهاي ديني مؤثر و لازم خواهد بود. بخشي از معجزات انبياء را اخبار به غيب تشكيل ميدهد و شواهد فراواني در تاريخ بشر نيز موجود است؛ چنانچه امام فخر رازي ادعاي قطعي ميكند كه علم غيب در آيات ١۶ و ٢٧ سوره جن، به پيامبر(صلي الله عليه و آله) اختصاص ندارد و نمونههايي از اخبار غيبي كه صحت آنها به وقوع پيوسته را ذكر ميكند.[81]
بنابراين با توجّه به مطالبي كه در مورد علم غيب ائمه: ارائه شد، نكات ذيل مستدل و واضح ميشود:
نكته اوّل: عناوين بابها و متن رواياتي كه ادعا شده غلوّ باطل است و همچنين احاديث ديگري كه در اصول كافي، فضايل امام(عليه السلام) را شرح ميدهد، هيچكدام با معيارهاي غلوّ باطل منطبق نيست و به امام(عليه السلام) نقش الوهيت نميدهد؛ بلكه امام(عليه السلام) را بنده خالص، ولي، معصوم، پارسا، عالم، پاك و... معرفي ميكند.
روشن شد كه علم غيب، اوّلاً و بالذات از آنِ خداوند است، ولي بر پايه نصّ قرآن[82] به مشيت الهي به بندگان برگزيده عطا ميشود. به اعتقاد شيعه علوم امام به طور كلي، به ويژه اخبار غيبي، فراگرفته از
پيامبر اعظم(صلي الله عليه و آله) است كه او از جبرئيل امين آموخت[83] و به وصّي خويش علي بن ابيطالب(عليه السلام) و علي(عليه السلام) نيز به امامان بعدي منتقل كرد. چنانكه اميرالمؤمنين(عليه السلام) در پاسخ سؤال مرد كلبي كه گفت: «لقد اعطيتَ يا أميرالمؤمنين عِلمَ الغيب؟» فرمود:
پيامبر اعظم(صلي الله عليه و آله) است كه او از جبرئيل امين آموخت[83] و به وصّي خويش علي بن ابيطالب(عليه السلام) و علي(عليه السلام) نيز به امامان بعدي منتقل كرد. چنانكه اميرالمؤمنين(عليه السلام) در پاسخ سؤال مرد كلبي كه گفت: «لقد اعطيتَ يا أميرالمؤمنين عِلمَ الغيب؟» فرمود:
لَيسَ هُوَ بِعِلمِ غَيبٍ، و إنّمَا هُوَ تَعَلُّمٌ مِن ذِي عِلمٍ، وإنّمَا عِلمُ الغيبِ عِلمُ السَّاعَةِ، وَمَا عَدَّدَهُاللهُ سبُحَانَهُ بِقَولِهِ: (إِنَّ اللهَ عِندَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الاَرْحَامِ وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ مَّاذَا تَكْسِبُ غَداً...)[84] فَهَذا عِلمُ الغَيبِ الَّذِي لَايَعلَمُهُ أحَدٌ إلّاالله، وَمَا سِوَى ذَلِكَ فعِلمٌ عَلّمَهُ اللهُ نَبِيَّه(صلي الله عليه و آله) فَعَلَّمَنيهِ، وَدَعَا لِي بأن يَعِيَهُ صَدرِي، وَتَضطَمَّ عَلَيهِ جَوَانِحِي.[85]
اي برادر كلبي! اين علم غيب نيست؛ اين فراگرفتهاي از عالمي (يعني پيامبر(صلي الله عليه و آله است. علم غيب تنها علم قيامت است و آنچه خداوند سبحان در اين آيه بر شمرده ... «آگاهي از زمان قيام قيامت، مخصوص خداست و اوست كه باران را نازل ميكند و آنچه را كه در رحمها [ي مادران] است ميداند؛ و هيچ كس نميداند فردا چه به دست ميآورد؟» ... اينها علوم غيبيهاي است كه غير از خدا كسي نميداند و غير از آن علومي است كه خداوند به پيامبرش(صلي الله عليه و آله) تعليم كرده و او به من آموخته است و برايم دعا نمود كه خدا آن را در سينهام جاي دهد و اعضاي پيكرم را از آن مالامال سازد.
آنچه امام(عليه السلام) از غيب ميداند، لطف،[86] اعلام و تعليم از سوي خداوند است كه از ويژگيهاي انبيا، ائمه: و اولياي الهي به شمار ميآيد.[87] همانگونه كه ابن ابيالحديد آينده را به دو بخش تقسيم ميكند: «بخشي را جز خدا كسي نميداند و بخش ديگر را بعضي از افراد به اعلام پروردگار ميدانند».[88] عالم ديگر اهل سنت، الهام به غيب، مكاشفه از سوي ملأ اعلي، جريان حقيقت بر زبان بدون قصد، تكلم فرشته بدون نبوت و القاي واقعيت از عالم ملكوت را براي برخي افراد بشر (محدَّث) ممكن و وقوعش را تأكيد ميكند و آن را كرامت الهي و منزلتي از منازل اولياي الهي ميداند.[89]
نكته دوم: شيعه اثنيعشري، همواره اصول و فروع دين اسلام را از كتاب خدا و سنت پيامبر(صلي الله عليه و آله) كه امامان را وارثان همهجانبه پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) (جز رسالت) ميدانند، استخراج ميكند. شيعيان آنچه در اصول كافي مطرح شده (به شرط صحت سند) را سنت پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) و پيروي از دو امانت گرانبهاي پيامبر(صلي الله عليه و آله) (ثقلين) ميدانند. امامان به اجماع مسلمانان، جزء و مصداق اهلبيتاند و به قول و عمل، تابع جدشان هستند. آنان مقرب الهي و پناهگاه و رافع مشكلات مردماند و كسي از آنها جز بندگيخدا، زهد، علم، قداست و... سراغ ندارد.[90]
نكته سوم: اگر اين منطق شيعه، براي برخي همانند ناصر القفاري، احسان الهي ظهير و... تحمل ناپذير و نامفهوم است و آن را غلو ميدانند، در حقيقت درمورد رهبرانشان گرفتار غلو شدهاند؛ زيرا دهها مورد يافت ميشود كه در مورد آنها غلوّ كردهاند.
ابوبكر به نقل از پيامبر(صلي الله عليه و آله) گفت:
لوكُنتُ مُتّخذاً من أهل الاَرضِ خَليلاً، لَا تَّخذتُ أبابكر خليلاً، ولكنّه أخي و صاحبي و قد إتخذاللهُ عزّوجلّ صاحبكم خليلاً![91]
اگر از اهل زمين دوست انتخاب ميكردم، هر آينه ابوبكر را انتخاب ميكردم؛ ولي ابوبكر، برادر و مصاحب من است و خداوند عزّوجل، ابوبكر را خليل و دوست خويش انتخاب كرده است!
يا مانند اين نقل: «مردي كه بدون وصيت از دنيا رفته بود، در خواب وصيت خود را به ابابكر ابلاغ كرد و ابابكر آن را به اجرا درآورد».[92] مناوي، برتر بودن عمر نسبت به ابابكر را براساس اين نقل نميپذيرد و ميگويد: «فإنّ الصّديق لايتلقّى عَن قَلبِهِ بَل عَن مشكاة النُّبوةِ و هي مَعصُومةٌ»؛[93] «همانا ابوبكر اين مطلب را از مشكات نبوت اخذ كرده است، نه از قلبش و او معصوم است».
غلوّ درباره عمر بن خطاب
ابوهريره ميگويد: قال رسول الله(صلي الله عليه و آله): «لَقَدكَان فِيمَا قَبلَكُم مِن الاُمَمِ ناسٌ محدَّثون، فإن يَكُ في اُمّتي منهم أحَدٌ، فعُمَر!».[94] مناوي، «مَحدَّث» را كسي ميداند كه بهاو الهامِ صادق و القاء و كشف از ملأ اعلي صورت گرفته باشد يا واقعيت بر زبان او بدون قصد، جاري شده باشد يا ملائكه بدون نبوت با او سخن گفته باشند. وي چنين مقامي را كرامت خدا و منزلت جليلهاي از منازل اولياء ميشمارد.[95] او در فضيلت عمر، به نقل از عمار بن ياسر ميآورد: رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود، لحظاتي پيش، جبرئيل نزد من آمد، به او گفتم:
يا جبرئيل! حَدِّثنِي بِفَضَائِلِ عُمَر بن الخَطّاب في السّماءِ، فقال لي جبرئيل: لَوحَدّثتُكَ بِفَضَائِلِ عُمَربنِ الخطاب في السَّماءِ، مِثلَ ما لَبِثَ نُوحٌ في قَومِهِ ألفَ سنةٍ إلّا خَمسِين عَاماً، ما نَفدَت فَضَائلُ عُمَر، و أنّ عُمَرَ لَحَسَنةٌ من حَسَنات أبي بكر!.[96]
اي جبرئيل! از فضايل عمر در آسمان به من خبر بده. جبرئيل به من گفت: اگر از فضايل عمر در آسمان خبر دهم، به اندازه زمان عمر نوح، 950 سال لازم است و باز هم فضايل عمر تمام نميشود. عمر حسنهاي از حسنات ابوبكر است!
در جايي ديگر نيز آمده است: «وقتي عمر از خطاي زني به نام سارية جبل در ايران از طريق وحي مطلع شد، از مدينه او را مخاطب قرار داد و او صداي عمر را شنيد و بر فراز كوه رفت».[97]
غلوّ درباره عثمان
به نقل از عايشه و حفصة، دختر عمر، روزي پيامبر(صلي الله عليه و آله) به نزد ما آمد و به پهلو دراز كشيد، در حاليكه زانوها و رانهايش عريان بود! ابوبكر اذن ورود خواست؛ حضرت اجازه داد. سپس عمر، اجازه ورود خواست، رسولالله(صلي الله عليه و آله) اجازه داد. (علي(عليه السلام)، كسب اجازه نمود، پيامبر(صلي الله عليه و آله) اجازه داد)؛ ولي همچنان رسول خدا(صلي الله عليه و آله) دراز كشيده بود و رانها و زانوهايش عريان بود؛ اما همين كه عثمان بنعفان اجازه ورود خواست، پيامبر(صلي الله عليه و آله) بعد از اينكه خودش را منظم كرد، اجازه ورود داد. بعدها وقتي سؤال شد كه با ورود ابوبكر و عمر چنان نكرد، ولي با ورود عثمان اين عمل را انجام داد، فرمود: «ألا أستحيي مِن رجل (ممّن) تسحيي منه الملائكة!»؛[98] «آيا حيا نكنم از مردي كه ملائكه از وي حيا ميكنند؟»
غلوّ درباره معاوية بن ابيسفيان
از جابر نقل شده است كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود: «أتاني جبرئيل فقال: إتَّخِذ مُعاويَة كاتباً»[99]؛ «جبرئيل نزدم آمد و گفت: معاويه را كاتب براي خود اختيار فرما!» طبق نقل ديگر، رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود: «وقتي جبرئيل بر من نازل شد به او گفتم: «يا جبرئيل! تخوف عَلَيَّ مِن معاوية خيانة كما فعل عبدالله بنخطل، قال: لا هُوَ أمين»[100]؛ «اي جبرئيل من از خيانت معاويه برخود خوف دارم همانگونه كه عبدالله بن خطل انجام داد. جبرئيل گفت: نه او امين است».
بنابراين سؤال اين است كه به چه دليل موارد پيشگفته، غلو پنداشته نميشود، ولي بيان فضايل اهل بيت:، آن هم از زبان خود اهل سنت، غلو محسوب ميشود؟ چگونه محدَّث بودن و غيبگويي عُمَر، عين بندگي و وحدانيت خداوند است، ولي همان صفت براي امام علي(عليه السلام) و... غلوّ و خروج از دين شناخته ميشود؟
شبهه دوم
شبهه ديگري كه يكي از نويسندگان وهابي مطرح كرده، اين است كه از نگاه شيعه، امام بايد به همه زبانهاي دنيا تكلم كند. وي ميگويد اين از افسانههايي است كه براي خنداندن مردم ساخته شده است: «اما التكلم بجميع اللغات- حسبما وصفوه شرطاً للامام - فليس الا من الأساطير التي اختلقها القوم للضحك».[101]
پاسخ
همانگونه كه در ابتداي بحث اشاره شد، غلو در لغت به معني تجاوز از حد است. قرآن در خطاب به اهل كتاب ميفرمايد:
(يا أَهْلَ الكِتابِ لا تَغْلُوا في دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلى اللهِ إِلا الحَقّ) (نساء: 171)
اي اهل كتاب (مقصود مسيحيان است) در دين خود غلو نكنيد و از حد تجاوز نكنيد و درباره خدا جز سخن حق نگوييد.
خداوند به اين دليل آنان را از غلو نهي ميكند كه در حق حضرت مسيح(عليه السلام) از مرز حق تجاوز كرده، او را خدا يا فرزند خدا دانستند. مهمترين راهكار براي در امان ماندن از اين آفت و خطر بزرگ، شناخت درست حقيقت و جايگاه معصومان: و شناختن افراد و گروههاي منحرف است. بر اين اساس، ملاك غلوّ بودن يا نبودن يك اعتقاد و باور، مشخص ميشود؛ يعني اگر صفت يا مقامي كه خاص خداوند است به پيامبر(صلي الله عليه و آله) و خاندان پاك او: نسبت دهيم، غلو خواهد بود؛ ولي صفات و مقاماتي كه قرآن و فرمايش اهل بيت: آنها را تأييد ميكند، نه تنها غلو نيست، بلكه اعتقاد نداشتن به آن، نوعي كوتاهي در حق اهل بيتم: و ناشي از نداشتن معرفت حقيقي به مقام اين بزرگواران است.
دانستن و صحبت كردن به زبانهاي مختلف كه هرگز غُلوّ به حساب نميآيد؛ زيرا دانستن زبانهاي مختلف از دو راه ممكن است، يكي از راه معمولي و با علم حصولي و ديگري از طريق علم لدني. اين ديگر غُلوّ نيست؛ زيرا شواهدي در قرآن و روايات آن را پشتيباني ميكنند.
طبق بيان صريح قرآن، خداوند به حضرت سليمان زبان پرندگان را آموخت: (وَ وَرِثَ سُلَيمَانُ داوودَ وَ قَالَ يا اَيهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيرِ)؛[102] «سليمان وارث داوود شد و گفت: اي مردم زبان پرندگان به ما تعليم داده شده است». (نحل: 16) يا سخن گفتن استوانه حنانه با پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) كه داستانش به طور گسترده در روايات آمده است.[103]
شبهه سوم
نويسنده وهابي مدعي است كه شعيان براي ائمه:، قدرت و تواناي فوق بشر قائلاند.[104]
پاسخ
قدرتي كه خداوند به اولياي خويش داده، فوق توان بشر عادي است، نه مطلق بشر؛ زيرا مستندات قرآني و روايي اين مطلب را ثابت ميكند. اما چرا آنها از اين قدرت در همه موارد استفاده نميكردند، بحث ديگري است؛ ولي بيگمان، علاوه بر پيامبران، تعدادي از انسانهاي خاص از چنين قدرتي برخوردار بودهاند.
ـ (قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيم) (نمل: 40)
و آن كس كه از علم كتاب بهرهاي داشت گفت: «من، پيش از آنكه چشم بر هم زني، آن را نزد تو ميآورم». چون آن را نزد خود ديد، گفت: «اين بخشش پروردگار من است، تا مرا بيازمايد كه آيا سپاسگزارم يا كافر نعمت. پس هر كه سپاس گويد، براي خود گفته است و هر كه كفران ورزد، پروردگار من بينياز و كريم است.
دو مطلب در اين آيه بايد اثبات شود: نخست اينكه «علم الكتاب»، به معناي علم به قرآن نيست؛ همان طور كه در موارد ديگر نيز كه اين تعبير به كار رفته است، منظور علم به كتب آسماني نيست، بلكه با توجه به روايت وارده،[105] علم به كتاب، يعني دانستن اسم اعظم الهي. دوم اينكه دانستن اسم اعظم الهي، علت و رمز ولايت تكويني است.
هر دو مطلب با توجه به آيه چهل سوره نمل توجيهپذير است. در اين آيه، بدون ذكر نام، صفتي به جاي موصوف به كار رفته است و حكمي به آن نسبت داده شده است كه بنا بر قواعد ادبي، اين سياق افاده عليت ميكند كه مفهوم آيه در واقع اين ميشود كه فرد مذكور (آصف ابن برخيا) چون قدري از علم به كتاب را داشت، توانست تخت بلقيس را نزد سليمان بياورد.
از آنجا كه قاعده يك قانون كلي است، هر جا اين صفت موجود شود، همين حكم نيز وجود خواهد داشت. آصف بن برخيا اگر اين قدرت را پيدا كرد به دليل علمش به كتاب آسماني زمان خود نبود؛ زيرا بيگمان افراد ديگري نيز به آن كتاب علم داشتند، ولي اين قدرت را پيدا نكردند. پس معلوم ميشود اين علم، نوع خاصي از علم است. اما ميان علم آصف ابن برخيا و علم اميرالمؤمنين(عليه السلام) به اسم اعظم، تفاوت آشكاري وجود دارد كه با دقت در آيه سوره رعد و آيه سوره نمل اين تفاوت مشخص ميشود. در آيه سوره نمل كه درباره آصف بن برخياست اينگونه آمده است: (عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ) (نمل: 40)؛ ولي آيه سوره رعد كه در وصف علي(عليه السلام) است[106] ميفرمايد: (وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ). (رعد: 43)
تركيب عبارت در سوره نمل، افاده جزئيت ميكند؛ يعني آصف بخشي از اسم اعظم را ميدانست و اين مطلب از «مِن» تبعيضيهاي كه بعد از اسم نكره يعني «علم» آمده است، فهميده ميشود؛ ولي تركيب عبارت در سوره رعد به صورت مضاف و مضافإليه است و چون مضافإليه، «ال» جنس دارد، افاده عموميت و تماميت ميكند؛ يعني علي(عليه السلام) به همه اسم اعظم علم دارد.
اين نكته در روايات اهل بيت: آمده است كه از 73 حرف اسم اعظم، يك حرف آن مخصوص خداوند است و هيچ كس از آن اطلاعي ندارد و 72 حرف ديگر نزد ما اهل بيت: موجود است.
اگر اعتقاد به توانايي خارق العاده براي برخي از انسانها «غلوّ» باشد، ابن تيميه نيز از جمله غاليان خواهد بود. ابن تيميه گفته است:
ـ وقد يكون إحياء الموتى على يد أتباع الأنبياء: كما وقع لطائفة من هذه الأمة ومن أتباع عيسى. فإنّ هؤلاء يقولون: نحن إنّما أحيى الله الموتى على أيدينا لاتّباع محمد أو المسيح، فبإيماننا بهم وتصديقنا لهم، أحيى الله الموتى على أيدينا.[107]
گاهي زنده كردن مردگان به دست پيروان انبياء صورت ميگيرد؛ چنانكه براي گروهي از امت رسول خدا(صلي الله عليه و آله) و پيروان حضرت عيسي(عليه السلام) اتفاق افتاده است. آنها ميگويند: همانا خداوند مردگان را به دست ما به خاطر پيروي از محمد و مسيح(عليهما السلام) و با ايمان ما به آنها و تصديق ما زنده ميگرداند.
ـ فإنّه لا ريب أنّ الله خص الأنبياء بخصائص لا توجد لغيرهم، ولا ريب أنّ من آياتهم ما لا يقدر أن يأتي به غير الأنبياء:، بل النبي الواحد له آيات لم يأت بها غيره من الأنبياء كالعصا واليد لموسى وفرق البحر، فإنّ هذا لم يكن لغير موسى، وكانشقاق القمر والقرآن وتفجير الماء من بين الأصابع وغير ذلك من الآيات التي لم تكن لغير محمدm من الأنبياء:، وكالناقة التي لصالح(عليه السلام) فإن تلك الآية لم يكن مثلها لغيره وهو خروج ناقة من الأرض، بخلاف إحياء الموتى فإنّه اشترك فيه كثير من الأنبياء، بل و من الصالحين.[108]
شكي نيست كه خداوند انبياء خود را به ويژگيهايي اختصاص داده است كه براي كسي غير آن نيست و اين خود از ويژگيهاي آنان است كه ديگران قادر به انجام كارهاي آنها نيستند؛ بلكه چه بسا يك پيامبر بتواند كارهايي انجام دهد كه پيامبران ديگر نميتوانند انجام دهند؛ مانند: عصا و دست موسي و شكافتن دريا كه اين توانايي را غير از موسي(عليه السلام) نداشته است و مانند شق القمر كردن و قرآن و جاري ساختن آب از بين انگشتان و نيز نشانههاي ديگري كه براي انبياي ديگر غير از محمد(صلي الله عليه و آله) نبوده است يا مانند ناقه صالح(عليه السلام) كه اين نشانه را كسي غير از او نداشت كه آن را از زمين خارج ساخت؛ به خلاف زنده كردن مردگان كه بسياري از انبياء و حتي برخي از بندگان صالح خدا، در اين ويژگي مشترك هستند.
ـ فإنّ أعظم آيات المسيح(عليه السلام) إحياء الموتى، وهذه الآية قد شاركه فيها غيره من الأنبياء كإلياس وغيره، وأهل الكتاب عندهم في كتبهم أنّ غير المسيح أحيا الله على يديه الموتى.[109]
مهمترين نشانه و معجزه حضرت مسيح(عليه السلام)، زنده كردن مردگان بود كه در اين نشانه، كساني ديگر همچون الياس و ديگران كه نبي هم نبودهاند شركت داشتهاند. در بين اهل كتاب نيز در كتابهايشان غير از مسيح(عليه السلام)، كساني را نام بردهاند كه خداوند به دست آنها مردگان را زنده ميكرده است.
ـ ونحن لا نحس من أنفسنا عجزاً عن إبراء الأكمه والأبرص وإحياء الموتى ونحو هذه الأمور.[110]
ما در وجود خود عجز و ناتواني از بينا كردن كور و شفاي پيسي و برص و زنده كردن مردگان و مانند اين امور در خود احساس نميكنيم.
نتيجهگيري
ترديدي نيست كه غلوّ به مفهوم نقش خدايي دادن به غير پروردگار حق، از نگاه همه مسلمانان مردود است و غلات از مسلمانان محسوب نميشوند. بزرگان شيعه نيز با تأسي از ائمه:، آنان را مسلمان نميدانند. اما در اين ميان، پيروان اهل بيت: كه بر اساس سفارشهاي مؤكد پيامبر اعظم(صلي الله عليه و آله)، اهل بيت او را همانند قرآن، در اصول و فروع دين، امام و مقتداي خود ميدانند، از سوي گروهي از نويسندگان. به ويژه وهابيها متهم به غلوّ ميشوند. ولي با بررسي و نقد مفصّلي كه ارائه شد، هيچكدام از ادعاهاي نويسندگان وهابي از مصادق غلوّ نيست.
فهرست منابع
1. الاحتجاج علي اهل اللجاج، احمد بن علي طبرسي، چاپ اول، مشهد، مرتضي، 1403ه .ق.
2. اختيار معرفة الرجال، ابيجعفر طوسي، قم، مؤسسة آل البيت: لإحياء التراث، 1404ه .ق.
3. اصول كافي، محمد بن يعقوب كليني، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1412ه .ق.
4. اصول مذهب الشيعة الامامية، ناصربن عبدالله القفاري، الجيزة، دارالرضا للنشر والتوزيع، بيتا.
5. الاعتقادات، شيخ صدوق، المؤتر العالمي للشيخ مفيد، قم، 1414ه .ق.
6. الامامة و السّياسة المعروف بتاريخ الخلفاء، ابن قتيبه، تحقيق: عليشيري، چاپ اول، قم، منشورات الشريف الرضي، ١۴١٣ ه .ق.
7. انساب الاشراف، بلاذري، تحقيق: محمدباقر المحمودي، چاپ اول، بيروت، مؤسسة الاعلمي للمطبوعات، 1974م.
8. انوار الملكوت في شرح الياقوت، حسن بن يوسف حلي، قم، بيدار، ١٣۶٣ه .ش.
9. اوائل المقالات، محمد بن محمد بن نعمان مفيد، لبنان، دار المفيد للطباعة والنشر والتوزيع، 1414ه .ق.
10. بحارالانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار، محمدباقر مجلسي، تهران، اسلاميه، بيتا.
11. پژوهشي در تاريخ حديث شيعه، مجيد معارف، تهران، 1374ه .ش.
12. تاريخ علم كلام و مذاهب اسلامي، عليمحمد ولوي، تهران، بعثت، ۱۳۶۷ه .ش.
13. تاريخ عمومي حديث، مجيد معارف، تهران، كوير، ۱۳۸۷ه .ش.
14. تاريخ الطبري، محمد بن جرير طبري، دار التراث، بيروت، 1387ه .ش.
15. تاريخ مدينة دمشق، ابوالقاسم علي بن الحسن بن هبة الله ابن عساكر، لبنان، دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع، 1415ه .ق.
16. التبصير في الدين وتمييز الفرقة الناجية عن الفرق الهالكين، اسفرايني، چاپ اول، لبنان، عالم الكتب، 1403ه .ق.
17. التبيان في تفسير القرآن، محمد بن حسن طوسي، دار احياء التراث العربي، بيروت، بينا، بيتا.
18. تحفة الاحباب في نوادر آثار الاصحاب، عباس قمي، تهران، دار الكتب الاسلامي، 1369ه .ش.
19. ترجمة الميزان في تفسيرالقرآن، موسوي همداني، چاپ پنجم، قم، دفتر انتشارات اسلامي جامعه مدرسين حوزه علميه قم، 1374ه .ش.
20. تصحيح اعتقادات اماميه، شيخ مفيد، المؤتر العالمي للشيخ مفيد، چاپ اول، قم، 1413ه .ق.
21. التفسيرالكبير، محمد بن ضياءالدين عمر فخرالدين رازي، چاپ سوم، بيروت، دارالفكر، 1405ه .ق.
22. التنبيه والرد علي اهل الاهواء والبدع، محمد بن احمد بن عبدالرحمن، ابوالحسين المَلَطي العسقلاني ملطي، مصر، المكتبة الازهرية للتراث، بيتا.
23. جامع البيان عن تأويل آي القرآن، ابوجعفرمحمد بن جرير طبري، چاپ اول، بيروت، دارالاعلام، 1423ه .ق.
24. الجامع لاحكام القرآن، محمد بن احمد قرطبي، بيروت، مؤسسة الاعلمي، 1405ه .ق.
25. الدر المنثور، عبدالرحمن بن ابيبكر جلالالدين السيوطي، بيروت، دار الفكر، 1993م.
26. دراسات في الفرق و العقائد الاسلاميه، عبدالحميد عرفان، بغداد، دارالتربية، 1977م.
27. رسائل و مقالات، جعفر سبحاني، مؤسسة الامام الصادق(عليه السلام)، قم، 1425ه .ق.
28. شرح نهج البلاغه، ابن ابيالحديد، تحقيق: محمدابوالفضل ابراهيم، مصر، دارالكتب العربيه.
29. شواهد التنزيل، عبيدالله بن محمد الحنفي النيسابوري حاكم حسكاني، چاپ اول، مؤسسة الطبع والنشر التابعة لوزارة الثقافة والارشاد الاسلامي، 1411ه .ق.
30. الشّيعه في الميزان، محمد جواد مغنيه، بيروت، دارالتعارف للمطبوعات و النشر و التوزيع، بيتا.
31. الشيعه و التشيع، محمد جواد مغنيه، بيروت، مكتبة المدرسه، بيتا.
32. الشيعه و السنة، احسان الهي ظهير، لاهور، بيتا.
33. صحيح البخاري، محمد بن اسماعيل ابوعبدالله البخاري، تحقيق: د. مصطفي ديب البغا، چاپ سوم، بيروت، دار ابن كثير، 1407ه .ق.
34. صحيح المسلم، مسلم بن الحجاج ابوالحسن القشيري نيسابوري، دار الفكر، بيروت.
35. الصواعق المحرقة، احمد بن محمد بن علي بن حجر هيتمي، چاپ اول، لبنان، مؤسسة الرسالة، 1417ه .ق.
36. عبدالله بن سبا و ديگر افسانههاي تاريخي، مرتضي عسكري، قم، مجمع علمي اسلامي، 1365ه .ش.
37. فتح القدير، محمد بن علي شوكاني، چاپ اول، بيروت، دار ابن كثير، دارالكلم الطيب، 1414ه .ق.
38. فرق الشيعة، حسن بن موسي نوبختي، چاپ دوم، بيروت، دار الاضواء، 1404ه .ق.
39. الفرق بين الفرق وبيان الفرقة الناجية، عبدالقاهر بن طاهر ابومنصور اسفراييني، چاپ دوم، بيروت، دار الآفاق الجديدة، 1977م.
40. الفرق بين الفرق، عبدالقاهر بغدادي، بيروت، دار الجيل - دار الآفاق، 1408ه .ق.
41. الفصل في الملل و الاهواء والنحل، علي بن احمد اندلسي ظاهري ابن حزم، با حواشي احمد شمسالدين، بيروت، دارالكتب العلميه، 1420ه .ق.
42. فيض القدير شرح جامع الصغير، محمد بن عبدالرؤف بن تاج العرفين مناوي، بيروت، بينا، 1391ه .ق.
43. الكشاف عن حقايق غوامض التنزيل، محمود بن عمر زمخشري، تحقيق: مصطفي حسين احمد، چاپ سوم، بيروت، دارالكتب العلميه، 1407ه .ق.
44. كنز العمال في السنن و الافعال، متقي بن حسامالدين هندي، بيروت، مؤسسه الرسالة، 1409ه .ق.
45. كتاب العين، خليل بن احمد فراهيدي، چاپ دوم، قم، هجرت، 1410ه .ق.
46. لسان العرب، محمد بن مكرم ابن منظور، چاپ سوم، بيروت، دارالصادر، 1414ه .ق.
47. لسان الميزان، احمد بن علي بن الحجر شهابالدين عسقلاني، چاپ دوم، بيروت، مؤسسه الاعلمي، 1390ه .ق.
48. مجمع البيان في تفسير القرآن، ابوعلي فضل بن حسن امين الاسلام طبرسي، تصحيح و تحقيق: سيد هاشم رسولي محلاتي و سيد فضلالله يزدي طباطبائي، چاپ اول، بيروت، دارالمعرفة، 1406ه .ق.
49. مرآة العقول في شرح اخبار آل الرسول، مجلسي، تحقيق و تصحيح: سيدهاشم رسولي محلاتي، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1404ه .ق.
50. مسند احمد، ابوعبدالله احمد بن محمد بن حنبل بن هلال بن اسد الشيباني، بيروت، دار صادر، بيتا.
51. المفردات في غريب القرآن، حسين بن محمد راغب اصفهاني، چاپ اول، بيروت، دارالعلم، 1412ه .ق.
52. مقالات الاسلاميين واختلاف المصلين، ابوالحسن علي بن اسماعيل بن اسحاق اشعري، چاپ اول، المكتبة العصرية، 1426ه .ق.
53. الملل والنحل، محمد بن عبدالكريم بن ابيبكر احمد شهرستاني، بيروت، دار المعرفة، 1404ه .ق.
54. الموافقات، ابراهيم بن موسي بن محمد اللخمي الغرناطي شاطبي، چاپ اول، دار ابن عفان، 1417ه .ق.
55. الميزان في تفسير القرآن، محمدحسين طباطبايي، ترجمه: موسوي همداني، چاپ اول، قم، دفتر انتشارات اسلامي، 1374ه .ش.
56. النبوات، ابن تيمية تقيالدين ابوالعباس احمد بن عبدالحليم بن عبدالسلام بن عبدالله بن ابي القاسم بن محمد الحراني الحنبلي الدمشقي، چاپ اول، الرياض، اضواء السلف، 1420ه .ق.
57. النهاية في غريب الحديث والاثر، مجد الدين ابوالسعادات الشيباني الجزري ابن اثير، تحقيق: محمود محمد طناحي و طاهر احمد زاوي، بيروت، بينا، 1383ه .ق.
[1]. العين، فراهيدي، ج4، ص446؛ المفردات في غريب القرآن، راغب اصفهاني، ص613؛ لسان العرب، ابن منظور، ج15، ص132.
[2]. المفردات في غريب القرآن، ص613.
[3]. ترجمة الميزان في تفسيرالقرآن، ج19، ص140.
[4]. فرق الشيعه، نوبختي، صص22ـ70.
[5]. اعتقادات الامامية، مفيد، ص98؛ راهنماي حقيقت، سبحاني، ص115.
[6]. بحارالأنوار، مجلسي، ج25، ص346.
[7]. نهج البلاغه، كلمات قصار، ش 109.
[8]. بحار الانوار، ج25، ص265.
[9]. محمد بن علي شلمغاني، اهل شلمغان، از قراء واسط است. وي به نام «ابن ابيالعزاقر» نيز خوانده ميشود و بدين خاطر پيروان، او را «عزاقري» ناميدهاند. در ابتدا از نزديكان ابوالقاسم حسين ابن روح بود و بعد در اثر گرايش به افكار غلات و ترويج غاليگري، از سوي حسين بن روح طرد شد؛ تا آنجا كه حتي از طرف حضرت ولي عصر[ عليه او توقيع صادر شده است. يادآوري ميشود كه متن توقيع شريف در كتاب احتجاج طبرسي، ج2، ص552 آمده است.
[10]. محمد بن علي هلال كرخي، از پيش در شمار اصحاب حضرت ابومحمد، امام حسن عسكري7 قرار داشت. سپس از عقيده خويش بازگشت و نيابت ابوجعفر محمّد، فرزند عثمان، دومين نايب امام عصر[ را انكار كرد و مدعي شد كه وكيل حضرت صاحبالزّمان[ است. آنگاه توقيعي از سوي حضرت ولي عصر[ در لعن او و به بيزاري از وي صادر شد؛ بر ستيغ آرمانها، ترجمه اعيان الشيعه، ص۶۰.
[11]. محمد بن نصير نُميري، از اصحاب ابومحمد، امام حسن عسكري7 بود. پس از شهادت آن حضرت ادعاي نيابت از امام زمان[ را مطرح كرد. خداوند وي را به خاطر قول به الحاد ¥
¦ و غلو و اعتقاد به تناسخ، رسوا كرد. وي همچنين مدعي بود كه پيامبر است و علي بن محمد7 او را فرستاده و درباره او به ربوبيّت قائل بود؛ احتجاج، ج۲، ص۵۵۱. وي علاوه بر اين، به اباحه محارم و حليّت لواط نيز معتقد بود؛ تحفة الأحباب، ص۴۷۲.
[12]. تاريخ كلام و مذاهب اسلامي، ص۷۲.
[13]. تاريخ عمومي حديث، ص۲۸۹.
[14]. اختيار الرّجال، صص ۱۷۰ـ ۱۷۴.
[15]. همان، ص۱۷۴.
[16]. عبدالله بن سبا و ديگر افسانههاي تاريخي، ص۷۹.
[17]. ر.ك: دراسات في الفرق والعقائد الاسلاميه، صص70 و 71، به نقل از: مقالات الاسلاميين، اشعري، ج1، صص77 و 80؛ الملل والنحل، شهرستاني، ج1، صص203-209 و ج2، صص13، 15 و 16؛ الفرق بين الفرق، بغدادي، ص150؛ التبصير في الدين اسفرايني، صص78، 82، 105 و108.
[18]. دراسات في الفرق و العقائد الاسلاميه، صص77 و 78، به نقل از: الفرق بين الفرق، صص143 و 148؛ التبصير في الدين، صص108 و 109؛ فرق الشيعه، صص 40 -60؛ الفصل، ابن حزم، ج4، ص187.
[19]. دراسات في الفرق و العقائد الاسلاميه، صص79 و 80، به نقل از: الفرق بين الفرق، ص150؛ التبصير في الدين، ص114.
[20]. دراسات في الفرق و العقائد الاسلاميه، صص82 و 83 .
[21]. تصحيح اعتقادات الاماميه، صص133 و 134.
[22]. مقالات الاسلاميين، ج1، صص 65 - 81؛ التنبيه والرد، ملطي، ص18؛ الفرق بين الفرق، ص254؛ التبصير في الدين، ص108.
[23]. الاعتقادات، ابن بابويه، ص97.
[24]. الاعتقادات، ص99.
[25]. «يا براي خدا شريكاني قرار دادهاند كه مانند آفرينش او آفريدهاند و در نتيجه [اين دو] آفرينش بر آنان مشتبه شده است؟ بگو خداوند آفريننده هر چيزي است و او يگانه قهار است». (رعد: 16)
[26]. بحار الانوار، ج25، صص261-350.
[27]. مرآة العقول، ج3، صص141-155.
[28]. انوار الملكوت، حلي، ص202.
[29]. «إِنَّهُ قَدْ كَانَ فِيمَا مَضَي قَبْلَكُمْ مِنَ الأُمَمِ مُحَدَّثُونَ»؛ صحيح البخاري، ج4، ص174.
[30]. احتجاج، ج2، ص493.
[31]. كافي، ج1، ص269.
[32]. بحارالانوار، ج25، ص273.
[33]. همان، ص269.
[34]. بحارالانوار، ج25، ص307.
[35]. اختيار الرّجال، ص551.
[36]. بحارالانوار، ج25، ص307.
[37]. پژوهشي در تاريخ حديث شيعه، ص312.
[38]. ر.ك: بحارالانوار، ج25، ص273.
[39]. بحارالانوار، ج25، ص264.
[40]. اختيار الرّجال، ص325.
[41]. كتاب اختيار معرفة الرّجال، ص323.
[42]. الشيعه و السنه، احسان الهي ظهير، ص56.
[43]. همان، ص57.
[44]. اصول المذهب الشيعه الامامية، ج2، ص160.
[45]. «(علم الغيب)، وهوكل ما غابَ عن العيون، سواء كان محصّلاً في قلوب او غيرمحصّل»؛ النهاية فيغريب الحديث، ابناثير، ج3، ص399.
[46]. الجامع لاحكام القرآن، ج19، ص ٢7.
[47]. (وَلِلهِ غَيبُ السَّمَاوَاتِ وَالاَرْضِ وَإِلَيهِ يرْجَعُ الاَمْرُ كُلُّهُ...) (هود: ١٢٣)؛ (وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَيبِ لاَ يعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ وَيعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلاَّ يعْلَمُهَا) (انعام: ۵٩)؛ (إِنَّمَا الْغَيبُ للهِ فَانْتَظِرُواْ) (يونس: ٢٠).
[48]. سورههاي رعد: ٩ ؛ المؤمنون:٩٢ ؛ فاطر: ٣٨ ؛ حشر: ٢٢ ؛ المائده: ١٠٩ و ١١۶ .
[49]. «فأمّا إطلاق القَول عليهم بأنّهُم يعلَمُون الغيبَ فهو منكر بين الفساد»؛ اوائلالمقالات (مصنفات الشيخ المفيد)، ج4، ص67.
[50]. مجمع البيان في تفسيرالقران، ج ۵ ، ص ٢۵٢.
[51]. (ما كانَ اللهُ لِيذَرَ... وَ ما كانَ اللهُ لِيطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيبِ وَ لكِنَّ اللهَ يجْتَبِي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يشاءُ...)، (آلعمران: ١٧٩).
[52]. جنّ: ٢۶ - ٢٧.
[53]. الجامع لاحكام القرآن، ج ١٩، ص٢٨ ؛ الكشاف، الزمخشري، ج ۴، ص ۶٣٢ ؛ التفسير الكبير، ج ٣٠، ص ۶٧٨ ؛ تفسيرالطبري، ج ١٢، ص ٢٧۴؛ مجمع البيان، ج ١٠، ص ١۵۵ .
[54]. «فانّه ربّما أطلعه على ما غاب عن غيره من الخلائق بأن يوحى اليهم بماشاء من الغيب ذكره القتادة». التبيان فيتفسيرالقرآن، ج ١٠، ص ١۵٨.
[55]. عن قتادة «إلّا من ارتضى من رسول» فانّه يظهره من الغيب على ما يشاء اذا ارتضاه»؛ الدّرالمنثور، ج ٨، ص ٣١٠ .
[56]. الميزان في تفسير القرآن، ج20، ص53.
[57]. اوائل المقالات، ص77.
[58]. مجمع البيان في تفسيرالقرآن، ج ۵ ، ص ٣۵٢ .
[59]. همان، ص ٣۵٣ .
[60]. ترجمه الميزان، ج20، ص87.
[61]. انساب الاشراف، ج2، ص385.
[62]. الصواعق المحرقة في الرد علي أهل البدع و الزندقة، صص150 و 151.
[63]. الامامة و السّياسة المعروف بتاريخ الخلفاء، ابيمحمد عبداللهبن مسلم بنقتيبه الدينوري، ج1، ص195.
[64]. تاريخ الطبري، ج7، ص361.
[65]. اصول كافي، ج1، ص221.
[66]. تاريخ مدينه دمشق، ج ۴٢ ، ص ٣٩٢ .
[67]. «اي پسران عبدالمطلب! خداوند پيغمبري را برنينگيخته است، مگر آنكه از براي او برادري و وزيري و وصيي و جانشيني در اهل او قرار داده است»؛ همان، ص49.
[68]. همان، صص ٣٨۶و ٣٨٧.
[69]. نمل: ١۶ .
[70]. فتح القدير، شوكاني، ج4، ص149.
[71]. تاريخ مدينه دمشق، ابنعساكر، ج ١۴، ص ١٨٣.
[72]. اصول كافي، ج ١، صص٢٢٣ - ٢٢۶ .
[73]. (مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ اَبَا اَحَدٍ مِّن رِّجَالِكُمْ وَلَكِن رَّسُولَ اللهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ) (احزاب: ۴٠ ).
[74]. مجمع البيان في تفسير القرآن، ج ٨ ، ص ١۶۶ .
[75]. صحيح البخاري، ج ٣ ، ص ١٣٠٠؛ صحيح مسلم، ج4، صص١٧٩٠و ١٧٩١.
[76]. الخصائص الكبري، ج1، صص 8 و 9.
[77]. اوائل المقالات (مصنفات الشيخ المفيد)، ج ۴ ، ص ۶٧ .
[78]. همان.
[79]. اصول كافي، ج ١ ، ص ٢۵٨ .
[80]. مرءات العقول في شرح أخبارآل الرسول، ج ٣ ، ص ١١٩ .
[81]. ر.ك: التفسير الكبير، ج٣٠، ص ۶٧٩ : «و اعلم انّه لابدّ من القطع بانّه ليس مرادالله...».
[82]. جن: ٢۶ و ٢٧ .
[83]. الشّيعه في الميزان، ص ۴۴ .
[84]. لقمان: ٣۴ .
[85]. شرح نهج البلاغه، ج ٨ ، ص ٢١۵ .
[86]. اوائل المقالات (مصنفات الشيخ المفيد)، ج ۴ ، ص ۶٧ .
[87]. رسائل و مقالات، ج ٣ ، ص ۶٨٣ .
[88]. شرح نهج البلاغه، ج ٨، ص ٢١٧ .
[89]. فيضالقدير شرح جامع صغير، ج ۴ ، ص ۵٠٧.
[90]. الشيعه و التشيع، محمد جواد مغنيه، ص ٣٩.
[91]. صحيح مسلم، ج ۴ ، ص ١٨۵۵.
[92]. الموافقات في اصول الشريعه، ابراهيم الشاطبي، ج ٢ ، ص ٢۶٧ .
[93]. فيضالقديرشرح الجامع الصغير، ج ۴ ، ص ۵٠٨ .
[94]. صحيح البخاري، ج ٣ ، ص ١٣۴٩ .
[95] . صحيح البخاري، ج ٣ ، ص ١٣۴٩ .
[96]. لسان الميزان، ج ٢ ، ص ١۶٨؛ تاريخ مدينة دمشق، ج ٣٠ ، ص١٢٣ .
[97]. الموافقات في أصول الشريعة، ج ٢ ، ص ٢۶۶ .
[98]. مسند احمد، ج ١٠ ، ص ١۶٨ ؛ صحيح مسلم، ج ۴ ، ص ۴۴؛ كنزالعمال، ج ١٣ ، ص ۶١ .
[99]. تاريخ مدينة دمشق، ج ۵٩ ، ص ۶٨ .
[100]. همان، ص ۶٩ .
[101]. الشيعه و التشيع، ص291.
[102]. نمل: 16.
[103]. مفاتيح الغيب (التفسير الكبير)، ج32، ص515.
[104]. اصول مذهب الشيعه الاماميه، ج2، ص628.
[105]. اصول كافي، ج1، ص230؛ بحارالانوار، ج7، صص105، 435 و 439.
[106]. شواهد التنزيل لقواعد التفضيل، ج1، ص400.
[107]. النبوات، ج2، ص808.
[108]. همان، ص821.
[109]. النبوات، ج4، ص17.
[110]. همان، ج1، ص218.